مدتی میشد که از هم جدا شده بودیم اما با این حال زمان زیادی را خارج از مدرسه با هم صرف میکردیم. ما برنامه منظم و عادیای داشتیم؛ من در تکالیف انگلیسیاش کمکش میکردم و برایش برنج سرخ کرده درست میکردم. بعد از شام، بازیهای متختلف تختهای انجام میدادیم و زمانی که مشخص میشد که من درحال بردن او در شطرنج یا کریبیج هستم، به زیر میز ضربه میزد و بازی را بهم میریخت. من گریه میکردم و او هم میگفت انقدر خودخواه نباشم و بعد در سکوت مینشستم تا زمانی که به من میگفت به خانه بروم و به کارم فکر کنم.
جایی در مرکز طوفان، طلسم فرمانی که او روی من اجرا کرده بود؛ از بین رفت. سه سال تنها بودن، من را مجبور کرد که تصمیماتم را خودم بگیرم و از آن لذت ببرم. پاییز سال دوم دبیرستان، تصمیم گرفتم از پروژهای که قرار بود با هم انجام بدهیم، استعفا دهم. اما مسئله فراتر از یک پروژهی مدرسه بود... من از نحوهی برخوردش با خودم خسته شده بودم.
زمانی که به او گفتم از پروژه استعفا میدهم و نمیخوام حتی به عنوان دوست او را ببینم؛ سخت تلاش کرد تا من را منصرف کند. به همه چیز مشت میزد و وسایل را خرد میکرد. حتی من را تهدید کرد که کتکم خواهد زد اما من از انتخابم دست نکشیدم و از خانه بیرون رفتم.
یادم میآید از پنجرهی ماشینم دیدم که از خانه بیرون آمد و اشک روی گونهاش جاری شده بود. جلوی ماشینم ایستاد و دستانش را باز کرد تا جلوی رفتنم را بگیرد.
چرخیدم و از کنارش دور زدم.
در رابطهی ما، ترس من، او را تقویت میکرد، مثل خون تکشاخ برای کوییرلدمورت. به نظر میآمد کامل زنده نیستم، انگار که روحم در بدنم دفن شده بود. اما بعد از این که ترکش کردم، روحم بیدار و آزاد شده بود.
با شکسته شدن طلسم، من از تصمیم گیری آزاد بودم. هر انتخاب، قسمتی از هویتم را که گم شده بود را، آشکار میکرد. اما این روند آهستهای بود؛ من آسیب روحی زیادی خورده بودم و نزدیک به شش سال طول کشید تا متوجه شدم، من در هروضعیتی قدرت تصمیمگیری دارم. من میتوانستم به یک رابطهی دوستانهی بد خاتمه دهم، میتوانستم دربرابر خانوادهام بایستم، میتوانستم با ترسهایم مواجه شوم؛ اما در تمام این موقعیتها، آسیبهای روحیای که خورده بودم مرا متقاعد میکردند تا بیحرکت بنشینم.
آسیب روحی نوعی طلسم فرمان است. مغز شما شکل و شمایل خود را تغییر میدهد تا با کابوسهایی کنار بیاید که نمیتواند از آن ها فرار کند. کسانی که این آسیبها را پشت سر میگذارند، اغلب در حالتی مثل هیپنوتیزم زندگی میکنند. همیشه آمادهی دفاع از خود هستنتد و به وسیلهی غریزهی خود به محیط اطرافشان واکنش نشان میدهند. بهترین توصیهی مودی که بدترین نفرین او هم محسوب میشود: هوشیاری پایدار! مدتها پس از این که به مکان امنی رسیدید، اگر مغز شما عنصری را شناسایی کند که، به آسیب روحیتان ربط داشته باشد؛ ممکن است چیزی که بی ضرر بوده به عاملی کاملا مضر تبدیل شود. راهی نیست تا فکر کردن به گذشتهتان فرار کنید. شما نمیتوانید ضربان قلبتان را کند کنید و یا درد عضلات شکم خود را از بین ببرید. حالا غرایز شما خود را آماده کردند تا برای زندگی شما بجنگند.
یک راه برای مبارزه با ضربان قلب بالا، عضلات گرفتهی شکم و پایین آوردن آدرلانین وجود دارد: تنفس عمیق! دم و بازدم سیستم پاراسمپاتیک شما را تحریک میکند که سبب آزاد شدن استیل کولین میشود و باعث آرام شدن ضربان قلب، آرامش و آزادی عضلات و برگشتن تنفس به حالت عادی میشود. (ون در کولک 79)
یوگا، مدیتیشین و دیگر تمرینات آرامشبخش ابزاری عالی برای آسیب دیدگان هستند تا با اضطراب خود مبارزه کنند؛ اما به اندازهای نبودند تا کارهایم را در زندگی روزمرهام انجام دهم. این تمرینات به من کمک میکردند تا حدی بتوانم از پس سمپتوم* خود بر بیایم؛ اما من در زمان کودکیام خیلی به معنویت اعتقاد داشتم. زندگی بدون قدرت برتر و متافیزیکی که پشتیبانیام کند، بسیار سخت بود و احساس تنهایی میکردم.
این تنها یک دلیل کوچک برای این بود که قدرتهای اسرارآمیز و جادویی من را به سمت خود جذب کردند. متون اسرارآمیز نشان میدهند هرچیزی که اطراف ما است دارای یک "روح جهانی" است و همهی ما از مواد اولیه و نخستین به وجود آمدیم. با این فلسفه، من میتوانستم قدرت بیشتری در هرچیزی و حتی خودم پیدا کنم. طولی نکشید که توانستم این قدرت را در همهجا ببینم. میتوانستم احساساتم را در موجهای خروشان اقیانوس ببینم. وقتی سنگی سردی را روی گونهام میگذاشتم، امنیت و استقامت را در وجودم حس میکردم. افکار آشفتهام آرام شدند و ریتم آرامشبخش باد را به خود گرفتند. هردفعه شمعی روشن میکردم؛ انگیزهام بیشتر میشد.
من شروع کردم تا تاثیر خود را روی همه چیز ببینم. گیاهان، سنگها، ستارگان و بدن انسانها، تنها ابزاری برای تنفس روح جهانیای هستند که در وجود همهمان جریان دارد. در تعریف قدرتهای اسرارآمیز، این به معنی نیرو و روح زندگی است.
وقتی کوچکتر بودم، مفهوم روح برایم بد تعریف شده بود. من همیشه نسبت به دیوانهسازها سرد برخورد میکردم چون متوجه نمیشدم چطور میتوان روح و نیروی زندگی فردی را گرفت. اما الان میبینم که مشکلات و بیماریهای روحی من چطور مثل دیوانهساز عمل میکنند، سوهان روحم میشوند و در زمان سختی ها، به خوبی روحم را میمکند.
مفهوم روح در کتاب هری پاتر بسیار مهم است. دربین مفهوم دیوانهساز و هورکراکس، "روح" چیزی مفهومی بود که از اهمیت بیشتری برخورددار بود و بحث بیشتری روی آن انجام شد. واژه نامهی هری پاتر روح را این گونه توصیف کرد: " روح هویت معنوی انسان است. تا ابدیت باقی میماند و زمانی که انسان بمیرد، بدن آدم را ترک میکند تا به زندگی پس از مرگ برود. دامبلدور به هری میگوید: " دستکاری کردن روح، شکستن عمیق ترین قوانین جادو است." (DH 35)
بعد از همهی این ها، کتابهای هری پاتر، به طرز عجیبی، به این موضوع بی توجهی کردند. من احساس کردم، تعریف کردن "روح" برای جنبهی معنوی هری پاتر بسیار مهم و لازم است. زمانی که من تحقیقاتم را شروع کردم، حتی یک صفحه هم در سایت واژنه نامهی هری پاتر برای روح تعریف نشده بود. تنها جایی که میشد آن را پیدا کرد، در طبقه بندی موجودات جادویی بود، اما این قطعا برای تعریف کردن روح کافی نیست.
یکی از کاربران ماگل نت، در یکی از بررسی های خود از هری پاتر، هرمیون را نماد زندهی مرکوری ** میان دو دوست دیگرش، هری و رون، نامید. مرکوری روحی است که پل بین فیزیک و متافزیک را تشکیل میدهد. نیروی زندگیای است که میان روح و بدن در حرکت است تا هردو به زندگی بپردازند.
این تفسیر از روح، شبیه دیدگاه ادیان ابراهیم نیز هست. در اسلام، روح القدس یا جبرئیل، پیغامرسان دنیای فیزیکی و الهی است، کسی که میتوان با مرکوری مقایسه کرد. در بعضی شاخههای مسیحیت، روح القدس را نیروی فعال خدا میدانند، انگشتان خدا برای حرکت و دستکاری زمینیان. و قابل توجه است که از او به عنوان تنفس خدا نیز یاد میکنند.
این موضوع به دلیل جایگاه تنفس در فرهنگ هندو جالب است. پرانا کلمهای است که در زبان سانسکریت برای "نیروی زندگی" یا "اصل حیاتی" استفاده میشود و البته در کلاسهای مدرن یوگا نیز، برای "تنفس" نیز به کار برده میشود. مفهوم پرانا پیچیدهتر از معانیای است که ذکر کردیم، همانطور که مفهوم روح در اسلام و مسیحیت به سادگیای نیست که بالا نوشته شد. اما این به ما نشان میدهد که تنفس ابزار مهمی برای آسیب دیدگان روحی است تا کنترل بدنشان را در دست بگیرند.
ممکن است بگویید روح و تنفس یک چیز هستند؛ روح یک تنفس فعال است، آگاهی و مدیریت دم و بازدم. یک روح سالم به ما کمک میکند تا از بند کسانی که به ما آسیب رسادند، آزاد شویم. به ما کمک میکند تا آسیبهای روحی خود را پشت سر بگذاریم و به آیندهای فکر کنیم که هرگز فکر نمیکردیم آن را تجربه کنیم.
به باور من، کلمه "روح" در رمان های پاتر، نقش برجسته ای ندارد؛ زیرا جادو، علمی مربوط به روح است. اجرای جادوها، شکستن نفرین ها، و تهیه معجون ها، همه حرکات جادویی هستند، "روح جهانی" دنیای جادویی، که شکل فیزیکی به خود گرفته اند. چوبدستی ها، گیاهان دارویی، و توپ های کریستالی، ابزاری هستند تا به تاثیر بیشتر این اعمال، کمک کنند.
اما اعمال روحانی در کتاب های پاتر، تنها به قلمرو انجام جادو محدود نمی شوند. بارها و بارها، میبینیم که هری از قید و بند آسیب های روحی اش خارج میشود؛ او هرگز در مقابل توهین های دورسلی ها تسلیم نمیشود، او هر تابستان برای آزاد شدن تلاش میکند. او توسط کراوچ، اسکریمجیور یا هرکس دیگری از وزارت سحر و جادو، اذیت نشده؛ او برای اصولش، با درنده خویی و قاطعیت ایستادگی میکند.
بزرگترین عمل روحانی هری، در آن جادوی اسرار آمیز که عشق نامیده میشود، در هم پیچیده شده است. انتخاب او برای تحقق بخشیدن به پیشگویی، عملی روحانی بود، نه از روی وظیفه.
... هری سرانجام فهمید که دامبلدور تلاش میکرده تا چه چیزی به او بگوید. او فکر میکرد، تفاوتی بین این که به اجبار به میدان جنگ برده شوی، تا پای مرگ بجنگی، و اینکه سرت را بالا بگیری و با غرور وارد میدان شوی، وجود دارد. بعضی مردم، احتمالا، میگویند که تفاوت کوچکی بین انتخاب این دو مسیر وجود دارد. اما دامبلدور میدانست، و من میدانم، - هری در حالی که غروری آتشین در وجودش فوران میکرد، فکر میکرد - ، همانطور که پدر و مادرم میدانستند، که همه نوع تفاوتی در دنیا وجود دارد. (HBP 512)
در ظاهر اینطور بود که هر تغییر کوچکی در انگیزه ها، تمام تفاوت های جهان را ایجاد کرده است. انتخاب هری برای عمل عاشقانه اش برای والدینی که هرگز ندید، برای سیریوس، برای سدریک، و برای همه کسانی که توسط ولدمورت آسیب دیده بودند، او را به سوی قربانی کردن خودش برای محافظت از بقیه دنیای جادویی و ظهور پیروزی، سوق دادند.
عملی که بر اثر عشق انجام میشود، قدرتمند ترین نوع جادو در میان جادوگران است. این مفهومی بسیار مهم برای بقیه ما است، زیرا عشق، جادویی ناشناخته نیست. ما، کسانی که ماگل خطاب میشویم، درست به اندازه بزرگترین جادوگران دنیای پاتر، قادر به انجام جادو هستیم. ما فقط باید بفهمیم که به چه ابزاری نیاز داریم تا روحمان را به جنب و جوش بیاندازیم و طلسم هایمان را اجرا کنیم.
شاید ما به کلیسا برویم؛ شاید ما قرآن بخوانیم؛ شاید ما زیر نور ماه مراقبه کنیم؛ شاید ما بخش مورد علاقه مان از هری پاتر و زندانی آزکابان را بخوانیم. مهم نیست که چه ابزاری را انتخاب میکنیم، هر روز، ما باید یاد بگیریم که ارزش عشق را داریم، مخصوصا ارزش عشق خودمان را. انتخاب عمل کردن از روی عشق، قدرتمند ترین جادویی است که ما میتوانیم به اجرا در بیاوریم. این چیزی است که ولدمورت را شکست داد.
پس از این روز به بعد، بیایید عضلات روحانیمان را انعطاف پذیر کنیم و انتخاب کنیم که از چیزهایی که دیگر به ما خدمت نمیکنند، دور شویم. بیایید جادوگر و ساحره شویم و انتخاب کنیم که طلسمی که بهمان کمک میکند عاشق خودمان شویم را، به اجرا در آوریم.
* پدیدهای ذهنی است که به اظهار٬ درک و تغییراتی در حالات بدن گفته میشود و نشاندهندهی بیماری است.
** Mercury
جایی در مرکز طوفان، طلسم فرمانی که او روی من اجرا کرده بود؛ از بین رفت. سه سال تنها بودن، من را مجبور کرد که تصمیماتم را خودم بگیرم و از آن لذت ببرم. پاییز سال دوم دبیرستان، تصمیم گرفتم از پروژهای که قرار بود با هم انجام بدهیم، استعفا دهم. اما مسئله فراتر از یک پروژهی مدرسه بود... من از نحوهی برخوردش با خودم خسته شده بودم.
زمانی که به او گفتم از پروژه استعفا میدهم و نمیخوام حتی به عنوان دوست او را ببینم؛ سخت تلاش کرد تا من را منصرف کند. به همه چیز مشت میزد و وسایل را خرد میکرد. حتی من را تهدید کرد که کتکم خواهد زد اما من از انتخابم دست نکشیدم و از خانه بیرون رفتم.
یادم میآید از پنجرهی ماشینم دیدم که از خانه بیرون آمد و اشک روی گونهاش جاری شده بود. جلوی ماشینم ایستاد و دستانش را باز کرد تا جلوی رفتنم را بگیرد.
چرخیدم و از کنارش دور زدم.
در رابطهی ما، ترس من، او را تقویت میکرد، مثل خون تکشاخ برای کوییرلدمورت. به نظر میآمد کامل زنده نیستم، انگار که روحم در بدنم دفن شده بود. اما بعد از این که ترکش کردم، روحم بیدار و آزاد شده بود.
با شکسته شدن طلسم، من از تصمیم گیری آزاد بودم. هر انتخاب، قسمتی از هویتم را که گم شده بود را، آشکار میکرد. اما این روند آهستهای بود؛ من آسیب روحی زیادی خورده بودم و نزدیک به شش سال طول کشید تا متوجه شدم، من در هروضعیتی قدرت تصمیمگیری دارم. من میتوانستم به یک رابطهی دوستانهی بد خاتمه دهم، میتوانستم دربرابر خانوادهام بایستم، میتوانستم با ترسهایم مواجه شوم؛ اما در تمام این موقعیتها، آسیبهای روحیای که خورده بودم مرا متقاعد میکردند تا بیحرکت بنشینم.
آسیب روحی نوعی طلسم فرمان است. مغز شما شکل و شمایل خود را تغییر میدهد تا با کابوسهایی کنار بیاید که نمیتواند از آن ها فرار کند. کسانی که این آسیبها را پشت سر میگذارند، اغلب در حالتی مثل هیپنوتیزم زندگی میکنند. همیشه آمادهی دفاع از خود هستنتد و به وسیلهی غریزهی خود به محیط اطرافشان واکنش نشان میدهند. بهترین توصیهی مودی که بدترین نفرین او هم محسوب میشود: هوشیاری پایدار! مدتها پس از این که به مکان امنی رسیدید، اگر مغز شما عنصری را شناسایی کند که، به آسیب روحیتان ربط داشته باشد؛ ممکن است چیزی که بی ضرر بوده به عاملی کاملا مضر تبدیل شود. راهی نیست تا فکر کردن به گذشتهتان فرار کنید. شما نمیتوانید ضربان قلبتان را کند کنید و یا درد عضلات شکم خود را از بین ببرید. حالا غرایز شما خود را آماده کردند تا برای زندگی شما بجنگند.
یک راه برای مبارزه با ضربان قلب بالا، عضلات گرفتهی شکم و پایین آوردن آدرلانین وجود دارد: تنفس عمیق! دم و بازدم سیستم پاراسمپاتیک شما را تحریک میکند که سبب آزاد شدن استیل کولین میشود و باعث آرام شدن ضربان قلب، آرامش و آزادی عضلات و برگشتن تنفس به حالت عادی میشود. (ون در کولک 79)
یوگا، مدیتیشین و دیگر تمرینات آرامشبخش ابزاری عالی برای آسیب دیدگان هستند تا با اضطراب خود مبارزه کنند؛ اما به اندازهای نبودند تا کارهایم را در زندگی روزمرهام انجام دهم. این تمرینات به من کمک میکردند تا حدی بتوانم از پس سمپتوم* خود بر بیایم؛ اما من در زمان کودکیام خیلی به معنویت اعتقاد داشتم. زندگی بدون قدرت برتر و متافیزیکی که پشتیبانیام کند، بسیار سخت بود و احساس تنهایی میکردم.
این تنها یک دلیل کوچک برای این بود که قدرتهای اسرارآمیز و جادویی من را به سمت خود جذب کردند. متون اسرارآمیز نشان میدهند هرچیزی که اطراف ما است دارای یک "روح جهانی" است و همهی ما از مواد اولیه و نخستین به وجود آمدیم. با این فلسفه، من میتوانستم قدرت بیشتری در هرچیزی و حتی خودم پیدا کنم. طولی نکشید که توانستم این قدرت را در همهجا ببینم. میتوانستم احساساتم را در موجهای خروشان اقیانوس ببینم. وقتی سنگی سردی را روی گونهام میگذاشتم، امنیت و استقامت را در وجودم حس میکردم. افکار آشفتهام آرام شدند و ریتم آرامشبخش باد را به خود گرفتند. هردفعه شمعی روشن میکردم؛ انگیزهام بیشتر میشد.
من شروع کردم تا تاثیر خود را روی همه چیز ببینم. گیاهان، سنگها، ستارگان و بدن انسانها، تنها ابزاری برای تنفس روح جهانیای هستند که در وجود همهمان جریان دارد. در تعریف قدرتهای اسرارآمیز، این به معنی نیرو و روح زندگی است.
وقتی کوچکتر بودم، مفهوم روح برایم بد تعریف شده بود. من همیشه نسبت به دیوانهسازها سرد برخورد میکردم چون متوجه نمیشدم چطور میتوان روح و نیروی زندگی فردی را گرفت. اما الان میبینم که مشکلات و بیماریهای روحی من چطور مثل دیوانهساز عمل میکنند، سوهان روحم میشوند و در زمان سختی ها، به خوبی روحم را میمکند.
مفهوم روح در کتاب هری پاتر بسیار مهم است. دربین مفهوم دیوانهساز و هورکراکس، "روح" چیزی مفهومی بود که از اهمیت بیشتری برخورددار بود و بحث بیشتری روی آن انجام شد. واژه نامهی هری پاتر روح را این گونه توصیف کرد: " روح هویت معنوی انسان است. تا ابدیت باقی میماند و زمانی که انسان بمیرد، بدن آدم را ترک میکند تا به زندگی پس از مرگ برود. دامبلدور به هری میگوید: " دستکاری کردن روح، شکستن عمیق ترین قوانین جادو است." (DH 35)
بعد از همهی این ها، کتابهای هری پاتر، به طرز عجیبی، به این موضوع بی توجهی کردند. من احساس کردم، تعریف کردن "روح" برای جنبهی معنوی هری پاتر بسیار مهم و لازم است. زمانی که من تحقیقاتم را شروع کردم، حتی یک صفحه هم در سایت واژنه نامهی هری پاتر برای روح تعریف نشده بود. تنها جایی که میشد آن را پیدا کرد، در طبقه بندی موجودات جادویی بود، اما این قطعا برای تعریف کردن روح کافی نیست.
یکی از کاربران ماگل نت، در یکی از بررسی های خود از هری پاتر، هرمیون را نماد زندهی مرکوری ** میان دو دوست دیگرش، هری و رون، نامید. مرکوری روحی است که پل بین فیزیک و متافزیک را تشکیل میدهد. نیروی زندگیای است که میان روح و بدن در حرکت است تا هردو به زندگی بپردازند.
این تفسیر از روح، شبیه دیدگاه ادیان ابراهیم نیز هست. در اسلام، روح القدس یا جبرئیل، پیغامرسان دنیای فیزیکی و الهی است، کسی که میتوان با مرکوری مقایسه کرد. در بعضی شاخههای مسیحیت، روح القدس را نیروی فعال خدا میدانند، انگشتان خدا برای حرکت و دستکاری زمینیان. و قابل توجه است که از او به عنوان تنفس خدا نیز یاد میکنند.
این موضوع به دلیل جایگاه تنفس در فرهنگ هندو جالب است. پرانا کلمهای است که در زبان سانسکریت برای "نیروی زندگی" یا "اصل حیاتی" استفاده میشود و البته در کلاسهای مدرن یوگا نیز، برای "تنفس" نیز به کار برده میشود. مفهوم پرانا پیچیدهتر از معانیای است که ذکر کردیم، همانطور که مفهوم روح در اسلام و مسیحیت به سادگیای نیست که بالا نوشته شد. اما این به ما نشان میدهد که تنفس ابزار مهمی برای آسیب دیدگان روحی است تا کنترل بدنشان را در دست بگیرند.
ممکن است بگویید روح و تنفس یک چیز هستند؛ روح یک تنفس فعال است، آگاهی و مدیریت دم و بازدم. یک روح سالم به ما کمک میکند تا از بند کسانی که به ما آسیب رسادند، آزاد شویم. به ما کمک میکند تا آسیبهای روحی خود را پشت سر بگذاریم و به آیندهای فکر کنیم که هرگز فکر نمیکردیم آن را تجربه کنیم.
به باور من، کلمه "روح" در رمان های پاتر، نقش برجسته ای ندارد؛ زیرا جادو، علمی مربوط به روح است. اجرای جادوها، شکستن نفرین ها، و تهیه معجون ها، همه حرکات جادویی هستند، "روح جهانی" دنیای جادویی، که شکل فیزیکی به خود گرفته اند. چوبدستی ها، گیاهان دارویی، و توپ های کریستالی، ابزاری هستند تا به تاثیر بیشتر این اعمال، کمک کنند.
اما اعمال روحانی در کتاب های پاتر، تنها به قلمرو انجام جادو محدود نمی شوند. بارها و بارها، میبینیم که هری از قید و بند آسیب های روحی اش خارج میشود؛ او هرگز در مقابل توهین های دورسلی ها تسلیم نمیشود، او هر تابستان برای آزاد شدن تلاش میکند. او توسط کراوچ، اسکریمجیور یا هرکس دیگری از وزارت سحر و جادو، اذیت نشده؛ او برای اصولش، با درنده خویی و قاطعیت ایستادگی میکند.
بزرگترین عمل روحانی هری، در آن جادوی اسرار آمیز که عشق نامیده میشود، در هم پیچیده شده است. انتخاب او برای تحقق بخشیدن به پیشگویی، عملی روحانی بود، نه از روی وظیفه.
... هری سرانجام فهمید که دامبلدور تلاش میکرده تا چه چیزی به او بگوید. او فکر میکرد، تفاوتی بین این که به اجبار به میدان جنگ برده شوی، تا پای مرگ بجنگی، و اینکه سرت را بالا بگیری و با غرور وارد میدان شوی، وجود دارد. بعضی مردم، احتمالا، میگویند که تفاوت کوچکی بین انتخاب این دو مسیر وجود دارد. اما دامبلدور میدانست، و من میدانم، - هری در حالی که غروری آتشین در وجودش فوران میکرد، فکر میکرد - ، همانطور که پدر و مادرم میدانستند، که همه نوع تفاوتی در دنیا وجود دارد. (HBP 512)
در ظاهر اینطور بود که هر تغییر کوچکی در انگیزه ها، تمام تفاوت های جهان را ایجاد کرده است. انتخاب هری برای عمل عاشقانه اش برای والدینی که هرگز ندید، برای سیریوس، برای سدریک، و برای همه کسانی که توسط ولدمورت آسیب دیده بودند، او را به سوی قربانی کردن خودش برای محافظت از بقیه دنیای جادویی و ظهور پیروزی، سوق دادند.
عملی که بر اثر عشق انجام میشود، قدرتمند ترین نوع جادو در میان جادوگران است. این مفهومی بسیار مهم برای بقیه ما است، زیرا عشق، جادویی ناشناخته نیست. ما، کسانی که ماگل خطاب میشویم، درست به اندازه بزرگترین جادوگران دنیای پاتر، قادر به انجام جادو هستیم. ما فقط باید بفهمیم که به چه ابزاری نیاز داریم تا روحمان را به جنب و جوش بیاندازیم و طلسم هایمان را اجرا کنیم.
شاید ما به کلیسا برویم؛ شاید ما قرآن بخوانیم؛ شاید ما زیر نور ماه مراقبه کنیم؛ شاید ما بخش مورد علاقه مان از هری پاتر و زندانی آزکابان را بخوانیم. مهم نیست که چه ابزاری را انتخاب میکنیم، هر روز، ما باید یاد بگیریم که ارزش عشق را داریم، مخصوصا ارزش عشق خودمان را. انتخاب عمل کردن از روی عشق، قدرتمند ترین جادویی است که ما میتوانیم به اجرا در بیاوریم. این چیزی است که ولدمورت را شکست داد.
پس از این روز به بعد، بیایید عضلات روحانیمان را انعطاف پذیر کنیم و انتخاب کنیم که از چیزهایی که دیگر به ما خدمت نمیکنند، دور شویم. بیایید جادوگر و ساحره شویم و انتخاب کنیم که طلسمی که بهمان کمک میکند عاشق خودمان شویم را، به اجرا در آوریم.
* پدیدهای ذهنی است که به اظهار٬ درک و تغییراتی در حالات بدن گفته میشود و نشاندهندهی بیماری است.
** Mercury