هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جادوگر یا خون آشام؟

جادوگر یا خون آشام؟ - فصل 5


دنی پا به دوران جدیدی قرار می دهد...
دوستان جدید...
تا ساعت 3نیمه شب طول کشید ...نه دنی قانع می شد نه چمدان کم می آورد.چمدان نشانه های مختلفی برای قانع شدن او می آورد و نشانش می داد ولی دنی نمی توانست حتی یکی از آنها را هم باور کند.آخر همه ی اینها به تخیلات و افسانه ها تعلق داشت.تا به حال یک مورد آن هم در دنیای امروز به حقیقت نپیوسته بود.کسی تا به حال با چشمش آتش نیفروخته,کسی تا به حال بال نداشته که بدون استفاده از ماشینی پرواز کند,تا به حال موردی اشاره نشده که کسی ذاتاً خون آشام باشد ولی کوچکترین میل و رغبتی به نیش زدن نشان ندهد.آری ....موردهای آدم خواری در آلمان,پیدایش ماهی شیطان در ایران(که در موزه ی آستان قدس رضوی نگهداری می شود ,به اندازه ی طوله ی سگ است و از سینه به بالا و سر کاملا به انسان شباهت دارد),گریه های مرواریدی یک دخترو ...را که در دنیای امروز وجود دارد,می شد قبول کرد ولی چیزی که چمدان می گفت به هیچ وجه با عقل جور در نمی آمد.
...ناگهان چمدان از جا پرید و با صدای تیزی جیغ زد.دنی یک آن از جا پرید و فریاد کشید"چته؟"
چمدان با آن چشمهای تنیس مانندش که مدام به اینور و آنور می چرخید,رو به او کرد و با حالتی آشفته گفت:کالسکه تا چند ثانیه ی دیگر از اینجا می گذرد و شما هنوز آماده نشدید ارباب...10ثانیه دیگر...شمارش معکوس"0.1.2.3.4.5.6.7.8 ...
ناگهان زنگ در به صدا در آمد.دنیستون از جا پرید.چمدان با آشفتگی تمام گفت"آمد,ارباب"
دنی به طرف چمدان چرخید"کی؟"دوباره صدای زنگ آمد واینبار صدایی رسا با آن همراه بود,"درو باز کن دنیستون...منم,,دنیستون!؟
چمدان آرام گفت"شوالیه تاکشی نیکامارو..."
دنی نفس عمیقی کشید و پس از تمیز کردن چشمان خیسش به طرف در رفت.در را باز کرد...
مردی قد بلند با موهای حریری ارغوانی که بلندی آن تا کمرش کشیده می شد و
چهر ه ای به زیبایی و درخشانی ماه و چشمانی درشت و رنگ شب داشت,از پشت در نمایان شد.به او خیره شده بود,دنی فرد دیگری را همراه او دید.مرد قد کوتاه گوژ پشتی که پالتوی کلفت مشکی به تن داشت و یقه ی لباسش هم که دکمه داشت تا بالای بینیش را پوشانده بود و کلاهی شبیه به کلاه شعبده بازی اما بزرگ و گشاد بر سر داشت که پیشانیش را به طور کل پوشانذه بود و فقط چشمان بزرگ قرمز گربه ای ودرخشانش را که (آدم شک می کرد که این مرد پلک هم داشته باشد)دائم قد و بالای دنیستون را برانداز می کرد,نمایان بودند(ابرو هم نداشت)انگشتانش که لاغر و مانند پای سوخته ی مرغ بودند از زیر آستینهایش معلوم بود..."کجایی؟"دنی به آن مرد نگاه کرد."چرا آماده نشدی,مگه چمدون همه چی رو بهت نگفت"هنوز گیج بود و آن مرد گوژ پشت سخت فکر او را مشغول کرده بود.
"دنیستون تو حالت خوبه؟"با این حرف مرد یا شوالیه نیکامارو,دنی احساس ضعف شدیدی کرد.در, را محکم گرفته بود.صدای آمدن اردک مانند چمدان نزدیک شد و چمدان از پس دنیستون ,طوری که بخواهد صدایش را واضح کند ,گفت"من خیلی سعیم را کردم ولی حتی یک کلمه از حرفهایم را نمی پذیرد و بهانه ی دهان چسبانی دستم می دهد"
دنی لبخند پیروزمندانه ای به لب گرفت چون با این حرف چمدان,شوالیه نیکامارو چهره ی نا خوشنودی به خود گرفت"که اینطور..ولی شاید چمدون با مضاح با تو حرف زده باشه ولی باید بدونی من اصلا اهل شوخی نیستم و الان هم برو آماده شو...باید تو و یه عده رو ببرم سازمان"دنی که چراغی در ذهنش روشن شده بود با طمعی گفت"باشه..همینجا باش ..میام"چمدان با تعجب تمام باد شکمی بیرون داد و گفت"چطور توانستید؟غیر ممکن بود..."دنی میان حرف چمدان سریع در را بست ,دسته ی چمدان را گرفت(چمدان فریاد زد:آخ دماغم..ارباب")و با عجله به طرف پله دوید.از جلوی اتاقش گذشت و طبق فکری که به سرش زده بود,به طرف بالاترین قسمت خانه یعنی«زیر شیروانی»رفت.چمدان که از درد دماغش(یعنی بد حرکت دادن دسته)ناله می کرد,گفت"ارباب,این کاررا نکنید,فرار مجازات دارد,خودتان خوب می دانید..در دنیای شما هم همینطوراست..به خاطر منه کم حرف این کاررا نکنید"دنی دسته را با بدترین حالت ممکن حرکت داد و در حالی که می دوید گفت"تو کاریت نباشه..تو الان چمدون منی..می رم پیش دوستم..به قول خودت فرار نمی کنم"...
در آن طرف خانه,شوالیه تاکشی که از سر پا ایستادن خسته شده بود رو به مرد گوژ پشت گفت"احساس نمی کنی بهمون کلک زده باشه..."مرد گوژ پشت با آن چشمهای بزرگش نگاهی به شوالیه کرد(حرکت چشمهایش به هر طرفی ,صدای بدی از خود تولید می کرد)
دنی به اتاق زیر شیروانی رسید و در آن را باز کرد.اینطور که انتظار می رفت تمام شیروانی باید کثیف,پر از خرط و پرت و تارهای پرده مانند عنکبوتها باشد ولی در حقیقت هیچ جا تمیزتر از شیروانی پیدا نمی شد.دنیستون اهمیتی نداد و به طرف پنجره رفت.قفل بود,به سختی قفل آهنی آن را به چب چرخاند و پنجره را باز کرد.باد خنکی وارد شیروانی شد.دنی یک پایش را روی لبه پنجره گذاشت و پایین پنجره را نگاه کرد.ارتفاع زیادی بود و با پریدن امکان صدمه دیدنش زیاد بود ولی راهی غیر از پریدن وجود نداشت.پای دیگرش را روی لبه ی پنجره گذاشت و با تردید بار دیگر پایین را نگاه کرد.چمدان تهدید کرد"اگر فرار کنید شوالیه را خبر می کنم"دنی با لحن بدی گفت"تو هیچ وقت چنین کاری نمی کنی"چمدان دیگر هیچ چیز نگفت.دنی موقعیت را خوب دید و سپس پرید.هنوز پاهایش به زمین نرسیده بود که ناگهان احساس کرد موجودی در کمرش جان گرفت.همان موجودی که در زمان بی هوشی از کمرش بیرون زد(همان دو بال).از درد نتوانست دوام بیاورد و پس از افتادن به زمین فزیاد بلندی کشید.دیگر حرکتی در کمرش احساس نکرد ولی هنوز درد بر طرف نشده بود.سر و کله ی آن شوالیه و گوژ پشت نامعلوم پیدا شد(فریاد دنی به آنها علامت داده بود که در حال فرار است,فرار دنیستون نا موفق باقی ماند)شوالیه تاکشی با عصبانیت ,در حالی که قدمهای تندی بر می داشت گفت"حس ششمم بهم گفته بود که داری فرار می کنی پسره ی حرف گوش کن,دیدی گری...بهت گفتم که ممکنه بهمون کلک بزنه"آن گوژ پشت که نمی توانست تند راه برود,با لنگی که داشت خود را به آنها رساند و با سرش حرف شوالیه را تایید کرد.چمدان که به هنگام پرش دنی طرفی افتاده بود,دوان دوان و اردک مانند به طرف دنی آمد و با اظطرابی که در لحن داشت گفت"گفته بودم ارباب,این هم عاقبتش.یک بار هم من به درجه فرار نائل شدم که ناموفق بود و برای مجازاتم سیزده روز مرا به حمالی جریمه کردند.چقدر عذاب آور بود.هر چه گیرشان می آمد درون حلقم می کردند و مرا وادار به خاموشی می کردند.یک روز حرف نزدن عذاب است چه برسد به سیزده روز که جای خود دارد.میگفتم ,بعد از آن.."
"بس کن .."سپس شوالیه یک دست دنی را دور گردنش انداخت و همینطور آن را به عقب متمایل کرد.دنی از درد فریاد کشید و به سبب آن چمدان دیگر حرفی نزد.شوالیه تاکشی که اینبار دیگر دست او را مالش می داد,گفت"با این نرمشی که به دستات می دم درد تا یه دقیقه دیگه از بدنت خارج میشه,تو از اون افرادی هستی که بالهاشون توی گوشتو خونشونه..درکت می کنم.برای بیرون اومدنشون کمرتو می شکافن و درد شکافتن هم حکایتی داره..در ضمن شانس آوردی که منو گری در حال فرار گرفتیمت اگه بازرس سازمان تو رو می گرفت مجازات بدی انتظارتو می کشید.یه مورد دیگه,دیگه از این موقع به بعد که به سازمان میری فکر فرار به سرت نزنه چون دیگه من نیستم که از کاربدت چشم پوشی کنم اونجا بازرسا دائم مراقبن.."شوالیه بیشتر دو دست دنی را به عقب کشید و دنی از درد فریاد کشید.آن گوژ پشت با نام گری ,به کمک شوالیه آمد و همینطور که تمام قد دنی را برانداز می کرد یک از دستهای او را به صورت محیط دایره ,چرخاند تا عضلاتش به حالت عادی برگردد.دنی که کمی بهتر شده بود,نگاهی به گری کرد.به محض رد و بدل نگاه توسط دنی و گری,گری به سرعت از کمک کردن دست کشید و همینطور که سرش پایین بود بلند شد و عقب رفت.شوالیه تاکشی کار خود را پایان داد و سپس اورا بلند کرد."حالا چون وقت نداریم با همین لباسات بدو سوار شو,من چمدونتو میارم,گری راهنماییش کن"گری با سر نشانه اطاعت داد و سپس با حرکتی ,دنی را دعوت به همراهی کرد.دنی پشت سر او حرکت کرد.شوالیه تاکشی هم که چمدان کم حرف را به دست داشت,پشت سر دنی راه افتاد.هنگامی که به خیابان وارد شدند دلشوره ی عجیبی با دیدن یک کالسکه ی بزرگ که تعداد معدودی پسر در آن نشسته بودند,وجود دنی را گرفت.پسرها با دیدن دنی پچ پچهایشان گل گرفت.یکی از آنها که به نظر از همه کوچکتر و ساکت تر بود با اظطراب به او نگاه می کرد.نگاهی به خانه ی متروکه شده ی خود کرد,یعنی پدر و مادرش را کجا برده بودند؟به همین نیت پرسید"آقا ,پدر و مادرم کجان..باهشون چی کار کردین؟"
اکنون که دیگر درست کنار کالسکه بودند,شوالیه چمدان را به دست گری گوژ پشت داد و با لبخندی گفت"برات توی نامه نوشته بودم...بردنشون یه جای امن..(نگاهی به اطراف کرد و سپس ادامه داد)..همین طرفان...حتما الان هم اگه بیدار مونده باشن,تو رو ببین که داری میری.."دنی هم نگاهی به اطراف کرد و سپس سوار شد.کنار همان پسر کوچک اندام و ساکت نشست و دیگر چیزی نگفت.چمدانش درست جلوی پایش بود.چمدان در حال پز دادن به چمدان دیگر بود و پر حرفی می کرد.شوالیه تاکشی و گری گوژ پشت,جلو کالسکه ی بدون اسب نشستند که چند دنده,یک فرمان و لوازم دیگر داشت.گری گوژ پشت ,دنده را عقب داد و کالسکه به راه افتاد.دنی به افرادی که کنار و روبه رویش نشسته بودند نگاهی کرد.همه از دم قسط زیبا رو و خوش هیکل بودند.آن پسر نحیف اندامی که کنارش نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود,برای دنیستون جلب توجه کرد.(پسرها با اشاره ی چشم به دنی با یکدگر پچ پچ می کردند,دنی از این کار آنها خوشش نمی آند احساس بدی به او دست میداد)آن پسر موهای تقریبا بلند بور روشن داشت.از پوست دستهایش که در هم گره شده بودند,معلوم بود پسر کاملا سفیدیست.نگاهی به چمدانها کرد.همه چمدانها با طرحها و رنگهای مختلف در حال حرف زدن با هم بودند.بعضی مانند چمدان خودش,پر حرف بودند و بعضی هم فقط گوش می دادند و تایید می کرد.همه پسرها اونیفرمی که دنی در زمان بی هوشی دیده بود,بر تن داشتند.
یکی از پسرها دستش را جلو آورد و گفت"از دیدنت خوشبختم آرموک"دنی که دست به سینه نشسته بود پرسید"آرموک؟"آن پسر که دید قرار نیست دنی از خود کمی صمیمیت به خرج دهد دستش را برگرداند و با نیش خندی رو به همه جواب داد"می خوای انکارش کنی..همه می دونن تو پسر دوم سلحشور دالاریاسی...اسم خودت رو هم بلد نیستی"
دنیستون با قاطعیت گفت"اسمم دنیستون ایتوشیه و آرموک رو هم نمی شناسم"
آن پسر با پوز خندی رو به بقیه گفت"شنیدید!....میگه آرموکو نمی شناسه..هاهاهاهاها"بعضی از پسرها به غیر از آن پسر کوچک اندام زدند زیر خنده و پسرک دوباره ادامه داد"نمی خواستم توهین کنم ولی دنیستون ایتوشی ,اسمیه که پدر خونده و مادر خوندت روی تو می ذارن..اسم واقعی تو آرموک مولویسه...حتما اونا واقعا بی خبر از دنیا بارت آورد(ابروهای دنی در هم رفت),نه اخم نکن..نمی خوام سر به سرت بذارم..ببین مثل خودمی..منم تا قبل از رسیدن این چمدون از هیچی خبر نداشتم ..فکر فرار از خونه به سرم زده بود که این چمدونه رو توی اتاقم دیدم...نمی دونی که,من از دست او پدر خونده و مادرخونده ی عوضیم فراریم,با من مثل دخترا رفتار می کردن...حالا هم واقعا خوشحالم که دارم می رم جایی که مثل خودم توش زیادن..."آن پسر با امیدواری دستهایش را پشت گردنش گره داد و تکیه داد.دنی پرسید"نگفتی اسمت چیه؟"
پسر دوباره به جلو متمایل شد و گفت"اسمی که اون عوضیا روم گذاشتن جانی بود ولی اینطوری که فهمیدم اسمم «نیک مالشنیو»هستش...هِم....واقعا دست پدر و مادر واقعیم درد نکنه از اسم گذاشتنشون معلومه که عند بابا و مامانن..راستی بذار اینا رو بهت معرفی کنم."نیک به فردی که کنارش نشسته بود و چشمهای سبز خوش رنگی داشت و موهایش طلایی رنگ بود اشاره کرد.آن پسر دستش را جلو آورد و با خوش رویی تمام گفت"مایک هستم..می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم آرموک"دنی در پاسخ و دست دادن گفت"خواهشا دنیستون صدام کنین..به اسم آرموک نمی تونم خوب جواب بدم"مایک حرفش را تایید کرد و جمله اش را با «دنیستون »اصلاح کرد.پسرها دانه دانه خودشان را معرفی کردند...
"توماسم..از آشناییت خوشبختم".."منم همینطور"
"جیم لوا هستم...از دیدنت خوشحالم".."ممنون,جیم"
"کارول هستم."
"کیوین مک لاند م...خوشبختم"
"دنیلم..."
"چارلی هستم...از ملاقاتت خوشحالم پسر"
"مارتین نیوادا هستم...از قیافت معلومه هم شهری خودمی"..."مگه تو چینی نیستی؟"
"نه..من ژاپنیم..." دنی او را بیشتر از بقیه تحویل گرفت.
"جکی براکماینم...البته من استرالیاییم.."دنی خندید و گفت"نه ..اشتباهت نگرفتم"
نوبت به آن پسر کوچک اندام و ساکت رسید.همه ساکت شدند.دنی پرسید"چی شد!؟"
نیک به نیابت از بقیه با نگاهی افسوس بار به آن پسر ,رو به دنی گفت"از وقتی نشسته توی این کالسکه یک کلمه هم حرف نمی زنه...دائم هم سرش پایینه..حال گیری می کنه با این رفتارش...من اسرار نمی کنم که باهاش آشنا بشی.."
با این حرف نیک, پسر بیشتر سرش را پایین گرفت و دستهایش را در هم گره داد.موهای بلندش اجازه نمی داد صورتش پیدا باشد.دنی آرام سرش را خم کرد و گفت"اسمتو بهم می گی..."پسر عکس العملی نشان نداد.نیک گفت"تلاش نکن..نمی تونی.."
دنی دوباره سعی کرد"منم الان وضع تو رو دارم..لازم نیست ازم پنهون کنی..یکم حرف بزن تا دلت مثل من باز شه...نگاه کن..همه اینجا به هم دیگه روحیه می دن.جای نگرانی نیست سرتو بالا بگیر حداقل ببینیم چه شکلی هستی"دنی می دانست سوال بی خودی کرده اما با همین سوال بی خود پسرک سرش را بالا گرفت و به دنیستون نگاه کرد(همه مانند علامت تعجب شدند)پسرک واقعا از همه زیبا تر بود.چشمهای خاکستری روشن داشت .لب به سخن گشود و با صدای معصومانه ی خود گفت"اسمم برایانه...16سالمم هست"همه به افتخار دنی دستی زدند.واقعا برایشان عجیب بود که دنیستون توانسته بود آن پسر را به حرف وابدارد.دنی در پاسخ به برایان گفت"خوشبختم برایان.منم دنیستونم.18 سالمه.دیگه سعی کن حرف بزنی چون من نمی خوام با آدمای سوت و کور دوست باشم..هممون نمی خوایم..مگه نه بچه ها.."همه حرف دنی را تایید کردند.(دنی تمام اتفاقاتی را که افتاده بود را فراموش کرد و باور کرد که پدر و مادری واقعی دارد)شوالیه به طرف بچه ها چرخید و با لبخند خطاب به دنی گفت"تا دو دقیقه پیش می خواستی در بری..چی شد الان با همه جور شدی "
دنی گفت"بس کن آقاهه....بچه های باحالین..حتی باحالتر از بیلی.."
شوالیه تاکشی چرخید و خندید.دنی رو به نیک گفت"تو چه قدرتی داری که باید بری سازمان؟"
نیک با تبصمی گفت"توی نامه نوشته بودن که قدرت شقه کردن هر موجودی رو دارم..فکر می کنم به خاطر شقه شقه کردن سگ دختر همسایمون استثنایی شنا خته شدم.."پسرها زدند زیر خنده...دنی رو به مایک گفت"تو چی؟"
"برا من نوشتن قدرت طبابتی دارم..اما من از خون بدم میاد..نوشتن شما رو هر چی دست می کشی بهش نیرو و قدرت انتقال میدی...آخه گنجشک خشک شده ی خودمو با همین دستا زندش کردم..برا خودمم سواله.."
توماس گفت"من قدرت مشت زنی و پا کوبیم خوبه..ترانز نبش کوچمون رو هم با پام خورد خاک شیر کردم...پدرخوندمو مادرخوندم حسابی جریمه شدن.."
جیم گفت"من قدرت بیمار کردنم خوبه...همیشه از هر کس بدم میومد یا وبا می گرفت یا سرطان..آخریش که همین دیروز بود سیاه زخم گرفت مُرد."همان پسره ی ساکت و کوچک اندام که دیگر جان گرفته بود بعد از جیم گفت"برای من نوشته بودن دوتا بال توی ناحیه ی کمرم دارم و قدرت الکتریسیتم عالیه..آخه من از خودم برق دارم"
نیک میان حرفش گفت"خیلی با حالی پسر..منم می تونم پرواز کنم..همین دیروز یاد گرفتم..البته هنوز طرز فرود اومدن رو یاد نگرفتم"همه ی پسرها یی که آنجا بودند از قدرت خود حرفهایی زدند.بالاخره نوبت به دنیستون رسید.دنیستون ساکت ماند و سعی می کرد چیزی نگوید.(می دانست اگر بفهمند که به او صفت خون آشامی چسبانده اند حتما عکس اعمل نشان خواهند داد)توماس گفت"خب نگفتی..تو چه قدرتی داری پسر"
"فکر می کنم به خاطر دفاع خوبی که دارم منو استثنایی تشخیص دادن.."
نیک پرسید"منظورتو از دفاع خوب نمی گیرم...یعنی فقط بلدی دفاع کنی..اینو که همه ی ما هم بلدیم.."
دنی جواب داد"برای من همینو نوشته بودن..دیگه بقیشو نمی دونم"
جیم گفت"ببینم..مگه تو نامه رو نخوندی.."
"نه.."
نیک چمدان دنی را به سرعت برداشت و گفت"پس منتظر چی هستی بذار برات بازش کنم..(چمدان شروع به فحش دادن کرد و بعد از فحش دادن سه قانون کلیدی باز گشایی دهانش را به نیک گفت و نیک هر سه کلمه را به زبان آورد..جیغ و داد چمدان بلند شد)..دنی برای اینکه از خواندن آن نامه جلو گیری به سرعت چمدان خود را پس گرفت و گفت"نمی خوام بخونم..مگه زوره...نمی خوام آقا..بذار بمونه توش"
نیک با حالتی شاکی گفت"چرا!؟...بابا بخونش شاید یه قدرت با حال داشته باشی ...لوس نشو دیگه" دنی چمدان را در بغلش فشرد و گفت"نه نیک....قدرت جالبی نیست"
توماس گفت"بگو ما که دیگه با هم دوست هستیم...ما همه بهت گفتیم بدون هیچ رو در واسی...اگه یادت باشه خودت از ما پرسیدی و کاری کردی که پای خودت هم گیر بشه..بگو و خلاص ..از چی می ترسی"
دنی از کرده ی خود پشیمان بود.کمی به فکر فرو رفت و سپس رو به بقیه گفت"قول می دین از همین زمان به بعد که بهتون گفتم به هیچ کس نگید.."
گفتند"قول میدیم" دنی چمدان را کف کالسکه گذاشت (اما چمدان از او دور نمی شد) و گفت"قبل از اینکه بگم...توی نامه هاتون ننوشته که دخترا هم اونجا آموزش می بینن"
نیک گفت"بابا دخترا یه سازمان جدا برا خودشون دارن..توی نامه من نوشته بود که سالی سه دفعه سازمان دخترا و پسرا به سه مناسبت با هم مخلوط می شن...پس جای ترسی نیست"بقیه تایید کردند.دنی گفت"من خون آشامم" توماس جیغی زد و بر دهان خود کوبید.بعضی ها کمی از نیک و دنی فاصله گرفتند.نیک که تمام وجودش را حالتی غریب گرفته بود گفت"نه!.....(و ناگهان با حالتی ذوق کرده گفت)جون من تا حالا دختری رو هم نیش زدی ..حال میده نه...من که عاشق خون آشامیتم.چه حالی داره گردن یه دختری بگیری و با عشق دندوناتو توی گردن چوب کبریتیش فرو کنی..واااااای خدا ...بابا تو محشری پسر.."نیک به کنار دنی پرید و گفت"جون من ...بگو نیش زدی.."
دنی از رفتار بعضی ها که ترسیده بودند تعجب نکرد ولی حرفهای نیک برایش نا مفهوم بودند."نه بابا ...چی میگی واسه خودت..تا حالا یه بار هم نیش نزدم(نیک نا امید شد و دستش را از روی گردن دنی برداشت)...فقط از وقتی 18 سالم شد دائم خواب دختری رو می دیدم که از عصبانیت نیشش می زدم...(دنی حالتی رویایی به خود گرفت)دائم کمک می خواست ولی من امونش نمی دادم...هیچ وقت نتونستم قیافشو ببینم..فقط یه بار اون هم امروز وقتی بی هوش بودم...خیلی قشنگ بود ولی نمی دونم چرا کشتمش؟"
دنی ادامه نداد.برایان 16 ساله با آن صدای معصومش گفت"اگه خون آشامی باید بال هم داشته باشی درسته."
دنی جواب مثبت داد و در ادامه گفت"شوالیه میگه من از اوناییم که بالهاشون توی گوشت و خونشونه...راست هم میگه چون امروز نزدیک بود کمرم رو از وسط دم نیم کنن.."
نیک گفت"شما ها بال دارین..پس خوش به حال من..من بدون استفاده از بال می تونم به سبکی یه عقاب گر پرواز کنم,(نیک مشتش را در هوا گرفت و رویا گونه گفت)درست مثل مرد قهرمان(super man).."دوباره همه با هم گپشان گرفت و موضوع قدرت و غیره همه فراموش شد.همه به علت خستگی خوابیدند.نیک و برایان که بیشتر از بقیه دنی را به خود جذب کرده بودند,با تکیه به دنیستون خوابیدند.نیک سرش را روی شانه ی او و برایان مانند گربه ای معصوم دستها و سرش را روی پای دنی گذاشته بودند.دنی که هنوز نخوابیده بود نگاهی به ماه که هم اکنون ابرهای پر مانند زیبایی دورش را گرفته بودند ,کرد و آرام چشمانش را بست تا روز دیگری از روزهای عمرش را پشت سر بگذارد.
قبلی « جادوگر یا خون آشام؟ - فصل 4 دره ي شيطان - فصل 1 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
ژان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۸ ۱۶:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۸ ۱۶:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از:
پیام: 433
 عالیه
خیلی عالی بود.از فصل های قبل واقعا بهتر بود. ولی مطمئنا دنیستون نمی دونه موزه استان قدس رضوی کجاست ؟؟؟ میدونه؟؟؟
namid2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۰ ۱۳:۰۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۰ ۱۳:۰۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲
از: جزیره های لانگرهانس
پیام: 125
 Re: آفرين
بقيه اش را كي ميذاري؟
samatnt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۹ ۹:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۹ ۹:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱
از: از جهندم سياه همسادتونم نمي شناسي؟؟؟؟؟؟
پیام: 998
 آفرين
من هنوز نخوندمش اما نميد وسوسم كرد مرسي
namid2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۹ ۶:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۹ ۶:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲
از: جزیره های لانگرهانس
پیام: 125
 عالي بود!!!!!!!!
خيلي خيلي خيلي خيلي.......قشنگ و زيبا بود اميدوارم نيمه كاره ول نكني
من عاشقه دن شدم.
اگه خدايي نكرده زبونم لال سايت بسته شد لطفا براي من داستانت را ايميل بزن.
ادامه بده.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.