ویکتور از تعجب و بهتزدگی قدرت فکر کردن را هم از دست دادهبود. آن مردان سیاهپوش که بودند. این پنج تن از کجا آمدهاند و مهمتر از همه ... او که بود! او که بود که بخاطر کشتنش، مادر و پدرش را کشته بودند. راداگاست! اسمی که تا به حال نشنیده بود. هجوم بسیاری از سؤالات را درونش احساس میکرد. سؤالاتی که سالها بود خاموش شدهبودند. سر خود را بلند کرد. هنوز آن مردان به او خیره شدهبودند. ویکتور به چشمان تکتک آنها نگاه کرد. از چشمان سفید آنها نمیشد چیزی فهمید. سکوتی آزاردهنده برقرار بود. ویکتور به اطراف خود نگاه کرد. مردم به کار خود ادامه میدادند. هیچکس متوجه نبود که تا چند لحظهی قبل در جلوی چشمان ویکتور چه اتفاقاتی افتادهبود. جورج و آنتوان سرگرم بحث و گفتگو بودند. هر کس به کاری مشغول بود. کسی از پشتسر گفت: «آقای تران پول این بطری را هم بذارم به حسابتون؟ اگه میخواین تا یه بطری دیگه بیارم؟»
تران ... با شنیدن این اسم خوشحال شد. سر برگرداند و چهرهی خشمگین پیشخدمت را دید. بعد از لحظهای چشمش به بطری خرد شده افتاد. سر بلند کرد و گفت: «اما من این کار را نکردم.»
پیشخدمت نیشخندی زد و گفت:«شما کس دیگهای رو اینجا میبینید؟»
ویکتور رو به سمت آن شنلپوشان کرد و گفت:«یه..یکی از اینها بود» و همان موقع چشمش به صورت خندان آنها افتاد. پیشخدمت نگاهی از سر تأسف به او کرد و به سراغ بقیهی مشتریان رفت. ویکتور از روی تعجب نگاهی به آنها انداخت. یکی از آنها با خنده گفت:«معلومه آنقدرها هم باهوش نیستی. فکر کردیم تا حدودی ما رو شناختی.»
- من هنوز نمیدونم شما از کجا اومدین.
- شاید بهتر بود خودمونو به تو معرفی میکردیم.
- در هر صورت واسهی من مهم نیست. حالا ولم کنین برم.
ویکتور برخاست و به سمت در رفت. از پشت صدا زدند:«تا نیمهشب وقت داری فکر کنی. تو مأموریت مهمی در قبال سرزمینت داری. باید مردم سرزمینت رو نجات بدی.»
ویکتور برگشت و نگاهی به آنها انداخت. میخواستند او را مسخره کنند؟ پس واقعا موفق شدهبودند. به سمت در برگشت و سریعا از در خارج شد. بیرون هوا خیلی سرد بود. نور شمعها از پنجرهی خانهها بیرون میزد. از دوردست زوزهی گرگها به گوش میرسید. واقعا شب تاریکی بود. سایههایی که بر روی زمین میافتاد، پیچ و تابی میخوردند و اشکالی ترسناک روی زمین میکشیدند. اولین بار بود که ویکتور اینقدر شب را تاریک میدید. افکارش که در این چند روز مبهم بود، تیرهتر از قبل شدهبود. نمیدانست باید بترسد، یا تعجب کند، یا این موضوع مسخره را جدی بگیرد. شاید مردم میخواستند او را مسخره کنند. هر چه بود مطمئن بود که حقیقت ندارد. به بالا نگاه کرد؛ آسمان آشنایی بود. همیشه دیدن ستارههای درخشان در این تاریکی برایش لذتبخش بود. ویکتور هر ستاره را نشانهی یکنفر میدانست و آن ستارهی کوچک همواره او را به یاد خودش میانداخت. ایستاد و به ماه نگاه کرد. امشب درخششی عجیب داشت. اطرافش را سیاهی گرفتهبود و فقط نور ماه چند قدم جلوتر را نشان میداد. عادت کردهبود که هر وقت به ماه مینگرد چهرهی لیزا را ببیند. به این امید یکبار دیگر چشمش را به ماه دوخت. ولی اینبار دو چشم آتشین را در ماه دید. از ترس سر خود را پایین انداخت و به راه افتاد. این چشمانِ که بود که اینقدر ذهن او را پریشان کردهبود. حتی دلیل ترس خود را هم نمیدانست. اگر آن مردان واقعا قصد مسخره کردن او را داشتند، پس آن ستاره و آن تصویرها چه بود... شاید آنقدر در خود فرو رفته که همهی اینها را در رویا دیدهاست... اما در دلش کسی فریاد میزد که نه! تو خواب نبودی... دیگر به در خانهاش رسیدهبود. در را باز کرد اما وارد نشد. کمی مردد ماند. برگشت و یک بار دیگر به صورت زیبای ماه نظر انداخت. اینبار آنچه را میخواست دید. چهرهی لیزا بود؛ ولی غمگین. برای او دستی تکان داد و محو شد. ویکتور لحظهای خیره ماند. چالههای کریهمنظر ماه او را با تمسخر نگاه میکردند. هنوز نمیدانست که چهچیزی لیزا را مجبور به ترک او کردهبود. اگر خودش میخواست، پس چرا همیشه چهرهی لیزا را اینگونه میدید. سرش را تکانی داد و به داخل رفت. به خود قول دادهبود تا به لیزا فکر نکند. چراغروغنی را روشن کرد. خانهی محقر او یک چراغ بیشتر نیاز نداشت. سمت راست هال آشپزخانهای قرار داشت که چندین روز بود سوت و کور بود. در طرف دیگر اتاق خوابش قرار داشت. با ناراحتی به سمت تختخوابش رفت و دراز کشید. سرش به شدت درد میکرد. دوباره به فکر اتفاقات آن شب افتاد. اگر واقعا تمام آن ماجراها حقیقت داشت، او چه میکرد. «باید مردم سرزمینت رو نجات بدی» خندهدار بود. حتما قرار بود با نخ و سوزن به جنگ برود. تنها سلاحی که او داشت، خنجر طلایی پدرش بود. کمی فکر کرد. اگر میخواست در دهکده بماند باید خود را به کاری مشغول میکرد. فکر خیاطی را هم که باید از سر بیرون میکرد. احتمالا ماکسیم چشم دیدن او را هم نداشت. و اگر میخواست دهکده را ترک کند؛ چه کاری بهتر از رفتن به جنگ. لحظهای به این فکر افتاد که ایکاش همهی حوادث آنشب حقیقت داشتهباشد. از جا بلند شد و به سمت کاناپه رفت. وقتی نشست چندتا هیزم درون شعلهی نیمهخاموش انداخت. گرمای آتش را که احساس کرد به این فکر افتاد که این همان کاناپهای است که مادر و پدرش آخرین لحظات عمرشان را روی آن گذراندهبودند. از ترس برگشت و نگاهی به پشتش انداخت. بهتر بود که در را قفل میکرد. برخاست و بعد از قفل کردن در دوباره خود را روی کاناپه انداخت. برای چه منتظر بود. درست است حالا که دیگر هیچ موضوع شادیبخشی برای او در این دهکده وجود نداشت، دلش میخواست اینجا را ترک کند. بهترین راه برای فرار از این سختیها، جنگ بود. نور آتش چشمان او را خیره کردهبود. از خودش تعجب میکرد. منتظر بود که کسی در خانه را بزند؛ یا شاید هم چند نفر به داخل هجوم آورند. اما منتظر تنها چیزی که نبود این بود که کسی از پشت سر صدا بزند:«بنظر میاد در مورد پیشنهاد ما فکر کردهباشی. جوابت چیه راداگاست؟»
با تعجب برگشت و همان پنج نفر را دید. نگاهی به در انداخت. متوجه شد که هنوز کلون در بسته است. پرسید:
- شما چطور وارد...
- این مهم نیست. مهم جواب توست.
- جواب...من هنوز شما رو نمیشناسم. قبل از هرچیزی میخوام بدونم شما کی هستید و... دقیقا از من چی میخواین.
یکی از آنها که به نظر می رسید رئیسشان باشد، گفت:
- به یک شرط. آن هم اینکه بعد از تمام شدن حرفهایمان قبول کنی که به جنگ بروی.
ویکتور کمی مکث کرد. احساس میکرد که حالا باید تصمیمی قطعی دربارهی آیندهی خود بگیرد. دلش میخواست از هرچه بر او گذشته فرار کند. بالاخره تصمیم خود را گرفت. با تکان سر جواب داد و منتظر شد. هر پنجتا نگاهی به هم انداختند. صدای سوختن هیزمها آرامشبخشترین چیزی بود که ویکتور میتوانست احساس کند. همان رئیسشان که در وسط دیگران ایستادهبود شروع کرد:
- بهتر است از اصل موضوع شروع کنم. از ایناس و بلیار. آندو مثل دو برادر بودند و این سرزمین و تمامی همسایههای آن را با مشارکت هم آفریدند. اما بین آنها درگیری بوجود آمد. بلیار میخواست در این سرزمینها موجودات شیطانی بیافریند و ایناس میخواست اینجا را پر از انسانهایی پاک کند. تا اینکه بین آندو جنگ سختی درگرفت و... و ایناس پیروز شد. اما ایناس او را از بین نبرد چون در این صورت این سرزمین بزرگ از بین میرفت. به همین خاطر ایناس او را به معبدی در جنوب این کشور تبعید کرد. اما بلیار به این شرط به معبد رفت که شمشیر قدرت ایناس را هم با خود ببرد تا بعد از مدتی ایناس به فکر کشتن او نیفتد. گرچه خود بلیار این توانایی را نداشت که از آن استفاده کند. بهخاطر همین بخشش بزرگ ایناس، اگر دوباره بلیار شورش میکرد و ایناس اورا ازبین میبرد، دیگر این جهان از بین نمیرفت. در هر صورت بلیار قبول به این کار کرد اما قبل از رفتنش موجوداتی خبیث در این سرزمین آفرید و همهی آنها را پنهان کرد تا در فرصتی مناسب از آنها استفاده کند. همچنین او سرزمین مرگ را هم برای خودش آفرید. اما ایناس هم نسبت به این کارها ساکت ننشست. او پنج سرزمین آفرید: سرزمین امواج، سرزمین آتش، سرزمین طوفان، سرزمین خورشید و سرزمین حیات. من حکمران سرزمین حیات هستم و هر کدام از دوستانم حکمران سرزمین دیگری هستند. ایناس به ما مژده داد که روزی یک ناجی با نام راداگاست خواهد آمد و نیروهای اهریمنی بلیار را نابود خواهد ساخت. او پنج امانت را در اختیار ما قرار داد تا به راداگاست بدهیم و از آن بهبعد دیگر کسی اثری از ایناس ندید. بعد از آن جنگهای زیادی بین ما و نیروهای اهریمنی سرزمین مرگ درگرفت که در همهی آنها ما پیروز بودیم تا اینکه چندی پیش، متوجه شدیم که بلیار توانسته از نیروی شمشیر ایناس استفاده کند. او همهی لشکری را که از قبل آماده کردهبود فرا خوانده تا به سرزمینهای شما حمله کند. و تنها قدرتی که میتواند شما را نجات دهد، قدرت مخصوص ایناس است و فقط راداگاست میتواند آن را بکار گیرد. همچنین بلیار پانزدهتن جادوگر سیاه را از سرزمین مرگ احضار کرده و قدرتهای ایناس را به آنها داده تا راداگاست را پیدا کنند و او را ازبین ببرند. حالا تو همه چیز را میدانی و فهمیدی که هستی. اگه چیزی میخواهی، بپرس.
ویکتور احساس میکرد که بدنش خشک شده و زبانش بند آمدهاست. سرزمین حیات ... سرزمین مرگ ... و ایناس ... . از زبان مردم شنیدهبود که بهغیر از ایناس، خدای شیاطین، بلیار هم وجود دارد اما همیشه اینها را خرافات میدانست ... . ناخودآگاه خود را روی کاناپه انداخت و به آتش خیرهشد. نگاه سنگین آنها را از پشت سر احساس میکرد. منتظر بودند. قبل از این سؤالات بسیاری داشت که میخواست بپرسد، اما با توضیحی که آنها داده بودند، همهی فکر ویکتور بههم ریختهبود. اما هنوز چند سؤال اساسی ذهن او را آزار میداد. برخاست و به سمت در رفت. هنوز نگاه آنها را بر گردن خود احساس میکرد. برگشت و با لحنی آکنده از شک و تردید پرسید:
- چرا فکر میکنید من راداگاست هستم؟ اسم من ویکتور تران است. نه راداگاست!
به هم نگاهی کردند و یکی از آنها پاسخ داد:
- در مورد اسمت، باید بگم که تنها اسم تو، ویکتور نیست. هر کدام از ما علاوه بر اسمی که مردم ما رو با اون میشناسند، نام دیگری هم داریم، و آن نامی است که هنگام خلقمان بر ما گذاشته شدهاست. به همین خاطر نام اصلی تو راداگاست است. اما در مورد شناخت تو، این کاملا واضح است. تولد راداگاست واقعهی مهمی برای همهی کائنات است و اثرات زیادی دارد. ستارهها سخنان زیادی برای گفتن دارند. شاید انسانها از درک آن عاجز باشند ولی برای ما مفهومهای بسیاری دارند. درضمن، فکر میکردیم تا حالا به این موضوع پیبردهباشی که توی این دهکده فقط تو میتوانی ما رو ببینی. و باید بدونی که تنها دو گروه از انسانها میتوانند ما رو ببینند؛ اول پادشاه این سرزمین و خدمتگذاران وفادار او، و دوم جادوگران...
- منظورتون رو نمیفهمم. یعنی من جادوگر هستم؟ اما نه، تا حالا کسی به من نگفته که خانوادهام با جادوگری ارتباط داشتهاند؛ چه برسه به اینکه پسرشون جادوگر باشه.
- حتی اگر هم جادويي در بین آنها نبودهباشد برای انتقال دادن خون جادوگری لازم نیست که خود آن شخص جادوگر باشد. هر چند اینها مهم نیست. مهم اینه که حالا تو راداگاست هستی و باید آماده بشی برای کاری که بردوشت گذاشتهشده.
- ولی یک سؤال دیگه. من واقعا باید چکار کنم و چه جوری به جنگ بروم. من هیچ چیز بلد نیستم.
- وظیفهی اصلی تو اینه که بلیار و ارتش اونو شکست بدی. برای این کار تو باید راهی پیدا کنی برای ورود به معبد بلیار. اولین کار تو اینه که با لرد هیگن صحبت کنی. مطمئنم که اون تو رو راهنمایی میکنه. بعد از اون باید هر کاری رو که لازمه انجام بدی تا بتونی وارد اون معبد بشی. در مورد این کارها ما به تو کمکی نمیتونیم بکنیم. چرا که در سرزمینهای خودما نیز جنگ سختی درگرفته. نیروهای سرزمین مرگ با داشتن قدرت ایناس بسیار نیرومند شدهاند اما با اتحاد پنج سرزمین میتونیم در برابر اونها مقاومت کنیم ولی سزمین شما و ارتش پادشاه، شاید تنها جوابگوی کوچکترین متحدان آنها، یعنی اقوامجنوبی باشد. حال آنکه ارتش بلیار را قدرتمندترین موجودات تشکیل میدهند و شاید پادشاه تنها یک ماه بتواند در مقابل آنها دوام بیاورد. اما حتی اگر به قیمت شکست پادشاه هم تمام بشه تو باید مأموریت خودت رو انجام بدی.
- «و اما در مورد مبارزهات.» این را همان حاکم سرزمین حیات، با لحنی محکم گفت. چند قدم به سمت ویکتور برداشت و ادامه داد: «نیروی اصلی تو که توانایی شکست دادن بلیار را دارد، نیرویی بسیار عظیم است و تنها تو خواهی توانست از آن استفاده کنی. لذا تا زمانی که آن نیرو را بدست نیاوردهای نباید به بلیار و پانزده جادوگر او نزدیک بشی. هرگاه آنها را دیدی فرار کن. اما در هر صورت تو احتیاج به قدرتی داری تا بتوانی دراین مأموریت از خود دفاع کنی. برای همین ما قدرتهایمان را به تو هم منتقل میکنیم. با این قدرتها تو میتوانی از همهی نیروهای طبیعت استفاده کنی و با قدرت مخصوص سرزمین من تو این توانایی را خواهی داشت که نیروی حیات موجودات را هم کنترل کنی. هر کدام از ما تواناییهای خاص خود را داریم و تو علاوه برآنها میتوانی طوفان و آتش و همهی نیروهایت را با یکدیگر ترکیب کنی و به قدرتی دست خواهی یافت که میتوانی با آن، ارتشی را شکست دهی. گرجه نیروی اصلی ایناس همهی این قدرتها و بسیار فراتر از آن را در برمیگیرد. قبل از این باید بدانی که استفاده از جادوهای ما، به چوبدستت احتیاج دارد و بدون آن نمیتوانی از جادوهایت استفادهکنی؛ البته در مورد نیروی خاص ایناس نمیتونم تو را راهنمایی کنم و خودت زمانی که آمادگیش را داشتهباشی از آن استفاده خواهی کرد. قبل از هرچیز باید امانتهایمان را به تو بدهیم. من حامل چوبدست مخصوص تو، چوبدست ایناس هستم و هر کدام از دوستانم یک امانت برای تو دارند.» همین موقع دستش را بلند کرد و با درخشش نوری، چوبدستی با گوهر قرمز رنگ در دستش ظاهر شد و آن را به طرف ویکتور گرفت...
نوری که از زمرد بیرون میزد چشمان ویکتور را خیره کردهبود. دستش را جلو برد و آن راگرفت. همینکه چوبدست را گرفت، گرمای مطلوبی درونش احساس کرد. هر کدام از آن چهار نفر جلو آمدند، امانت خود را جلوی ویکتور گذاشتند و سرجای خود برگشتند. دستبندی زرین، انگشتری با گوهری سبزرنگ، یک ردای بنفش و شنلی تیرهتر از آن. ویکتور دوباره آنها را نگاه کرد. هرپنجتا منتظر بودند که او حرفی بزند. کمی به اطراف خود نگاه کرد. مثل اینکه منتطر بود کسی به او بگوید چه باید بکند. باد سردی از زیر در به پاهای او میخورد و صدای سوختن هیزمها همراه با دود آتش به او احساسی آمیخته از ترس و ابهام میداد. باز هم یکی از آنها گفت:
- خوب راداگاست، حالا برای دریافت قدرتهای ما آمادگی داری؟
ویکتور کمی مردد ماند. آن شب آنقدر چیزهای عجیب و تازه شنیده و دیدهبود، که تنها دلش میخواست بخوابد. سر خود را به نشانهی جواب مثبت پایین آورد. هنوز سر خود را بلند نکردهبود که هرکدام از آنها چوبدست خود را بلند کردند و به زمین کوبیدند. دودی غلیظ بلند شد و همه چیز را پوشاند و ویکتور تنها میتوانست حرکت نوری را که از سر چوبدست آنها میتابید، ببیند. هرکدام چرخشی میکرد و نورهایی به دیوارها برخورد میکردند. ویکتور میتوانست عرقی را که برگردنش نشستهبود، احساس کند. ناگهان باد شدیدی از پشت سرش وزیدن گرفت. ویکتور به عقب نگاه کرد. هنوز در بستهبود... باد آنقدر شدت گرفتهبود که ویکتور مجبور شد دست خود را به در بگیرد. در لحظهای کوتاه، گرد و غبار محو شد و ویکتور توانست آنها را ببیند که ردایشان در هوا پیچ و تاب میخورد و هر پنچتا چوبدستشان را به سمت ویکتور نشانه رفتهبودند. ویکتور احساس کرد که قطرهای عرق از پیشانیاش چکید. ناگهان از چوبدست هر کدام نوری به سمت ویکتور خارج شد. آخرین چیزی که ویکتور دید اینبود که نورها به هم متصل شدند و به رنگ سفید درآمدند و محکم به او برخورد کردند. برای لحظهای درد شدیدی احساس کرد و بعد به سمت در پرتاب شد و آنچنان محکم به در برخورد کرد که در شکست و به بیرون پرتاب شد...
تران ... با شنیدن این اسم خوشحال شد. سر برگرداند و چهرهی خشمگین پیشخدمت را دید. بعد از لحظهای چشمش به بطری خرد شده افتاد. سر بلند کرد و گفت: «اما من این کار را نکردم.»
پیشخدمت نیشخندی زد و گفت:«شما کس دیگهای رو اینجا میبینید؟»
ویکتور رو به سمت آن شنلپوشان کرد و گفت:«یه..یکی از اینها بود» و همان موقع چشمش به صورت خندان آنها افتاد. پیشخدمت نگاهی از سر تأسف به او کرد و به سراغ بقیهی مشتریان رفت. ویکتور از روی تعجب نگاهی به آنها انداخت. یکی از آنها با خنده گفت:«معلومه آنقدرها هم باهوش نیستی. فکر کردیم تا حدودی ما رو شناختی.»
- من هنوز نمیدونم شما از کجا اومدین.
- شاید بهتر بود خودمونو به تو معرفی میکردیم.
- در هر صورت واسهی من مهم نیست. حالا ولم کنین برم.
ویکتور برخاست و به سمت در رفت. از پشت صدا زدند:«تا نیمهشب وقت داری فکر کنی. تو مأموریت مهمی در قبال سرزمینت داری. باید مردم سرزمینت رو نجات بدی.»
ویکتور برگشت و نگاهی به آنها انداخت. میخواستند او را مسخره کنند؟ پس واقعا موفق شدهبودند. به سمت در برگشت و سریعا از در خارج شد. بیرون هوا خیلی سرد بود. نور شمعها از پنجرهی خانهها بیرون میزد. از دوردست زوزهی گرگها به گوش میرسید. واقعا شب تاریکی بود. سایههایی که بر روی زمین میافتاد، پیچ و تابی میخوردند و اشکالی ترسناک روی زمین میکشیدند. اولین بار بود که ویکتور اینقدر شب را تاریک میدید. افکارش که در این چند روز مبهم بود، تیرهتر از قبل شدهبود. نمیدانست باید بترسد، یا تعجب کند، یا این موضوع مسخره را جدی بگیرد. شاید مردم میخواستند او را مسخره کنند. هر چه بود مطمئن بود که حقیقت ندارد. به بالا نگاه کرد؛ آسمان آشنایی بود. همیشه دیدن ستارههای درخشان در این تاریکی برایش لذتبخش بود. ویکتور هر ستاره را نشانهی یکنفر میدانست و آن ستارهی کوچک همواره او را به یاد خودش میانداخت. ایستاد و به ماه نگاه کرد. امشب درخششی عجیب داشت. اطرافش را سیاهی گرفتهبود و فقط نور ماه چند قدم جلوتر را نشان میداد. عادت کردهبود که هر وقت به ماه مینگرد چهرهی لیزا را ببیند. به این امید یکبار دیگر چشمش را به ماه دوخت. ولی اینبار دو چشم آتشین را در ماه دید. از ترس سر خود را پایین انداخت و به راه افتاد. این چشمانِ که بود که اینقدر ذهن او را پریشان کردهبود. حتی دلیل ترس خود را هم نمیدانست. اگر آن مردان واقعا قصد مسخره کردن او را داشتند، پس آن ستاره و آن تصویرها چه بود... شاید آنقدر در خود فرو رفته که همهی اینها را در رویا دیدهاست... اما در دلش کسی فریاد میزد که نه! تو خواب نبودی... دیگر به در خانهاش رسیدهبود. در را باز کرد اما وارد نشد. کمی مردد ماند. برگشت و یک بار دیگر به صورت زیبای ماه نظر انداخت. اینبار آنچه را میخواست دید. چهرهی لیزا بود؛ ولی غمگین. برای او دستی تکان داد و محو شد. ویکتور لحظهای خیره ماند. چالههای کریهمنظر ماه او را با تمسخر نگاه میکردند. هنوز نمیدانست که چهچیزی لیزا را مجبور به ترک او کردهبود. اگر خودش میخواست، پس چرا همیشه چهرهی لیزا را اینگونه میدید. سرش را تکانی داد و به داخل رفت. به خود قول دادهبود تا به لیزا فکر نکند. چراغروغنی را روشن کرد. خانهی محقر او یک چراغ بیشتر نیاز نداشت. سمت راست هال آشپزخانهای قرار داشت که چندین روز بود سوت و کور بود. در طرف دیگر اتاق خوابش قرار داشت. با ناراحتی به سمت تختخوابش رفت و دراز کشید. سرش به شدت درد میکرد. دوباره به فکر اتفاقات آن شب افتاد. اگر واقعا تمام آن ماجراها حقیقت داشت، او چه میکرد. «باید مردم سرزمینت رو نجات بدی» خندهدار بود. حتما قرار بود با نخ و سوزن به جنگ برود. تنها سلاحی که او داشت، خنجر طلایی پدرش بود. کمی فکر کرد. اگر میخواست در دهکده بماند باید خود را به کاری مشغول میکرد. فکر خیاطی را هم که باید از سر بیرون میکرد. احتمالا ماکسیم چشم دیدن او را هم نداشت. و اگر میخواست دهکده را ترک کند؛ چه کاری بهتر از رفتن به جنگ. لحظهای به این فکر افتاد که ایکاش همهی حوادث آنشب حقیقت داشتهباشد. از جا بلند شد و به سمت کاناپه رفت. وقتی نشست چندتا هیزم درون شعلهی نیمهخاموش انداخت. گرمای آتش را که احساس کرد به این فکر افتاد که این همان کاناپهای است که مادر و پدرش آخرین لحظات عمرشان را روی آن گذراندهبودند. از ترس برگشت و نگاهی به پشتش انداخت. بهتر بود که در را قفل میکرد. برخاست و بعد از قفل کردن در دوباره خود را روی کاناپه انداخت. برای چه منتظر بود. درست است حالا که دیگر هیچ موضوع شادیبخشی برای او در این دهکده وجود نداشت، دلش میخواست اینجا را ترک کند. بهترین راه برای فرار از این سختیها، جنگ بود. نور آتش چشمان او را خیره کردهبود. از خودش تعجب میکرد. منتظر بود که کسی در خانه را بزند؛ یا شاید هم چند نفر به داخل هجوم آورند. اما منتظر تنها چیزی که نبود این بود که کسی از پشت سر صدا بزند:«بنظر میاد در مورد پیشنهاد ما فکر کردهباشی. جوابت چیه راداگاست؟»
با تعجب برگشت و همان پنج نفر را دید. نگاهی به در انداخت. متوجه شد که هنوز کلون در بسته است. پرسید:
- شما چطور وارد...
- این مهم نیست. مهم جواب توست.
- جواب...من هنوز شما رو نمیشناسم. قبل از هرچیزی میخوام بدونم شما کی هستید و... دقیقا از من چی میخواین.
یکی از آنها که به نظر می رسید رئیسشان باشد، گفت:
- به یک شرط. آن هم اینکه بعد از تمام شدن حرفهایمان قبول کنی که به جنگ بروی.
ویکتور کمی مکث کرد. احساس میکرد که حالا باید تصمیمی قطعی دربارهی آیندهی خود بگیرد. دلش میخواست از هرچه بر او گذشته فرار کند. بالاخره تصمیم خود را گرفت. با تکان سر جواب داد و منتظر شد. هر پنجتا نگاهی به هم انداختند. صدای سوختن هیزمها آرامشبخشترین چیزی بود که ویکتور میتوانست احساس کند. همان رئیسشان که در وسط دیگران ایستادهبود شروع کرد:
- بهتر است از اصل موضوع شروع کنم. از ایناس و بلیار. آندو مثل دو برادر بودند و این سرزمین و تمامی همسایههای آن را با مشارکت هم آفریدند. اما بین آنها درگیری بوجود آمد. بلیار میخواست در این سرزمینها موجودات شیطانی بیافریند و ایناس میخواست اینجا را پر از انسانهایی پاک کند. تا اینکه بین آندو جنگ سختی درگرفت و... و ایناس پیروز شد. اما ایناس او را از بین نبرد چون در این صورت این سرزمین بزرگ از بین میرفت. به همین خاطر ایناس او را به معبدی در جنوب این کشور تبعید کرد. اما بلیار به این شرط به معبد رفت که شمشیر قدرت ایناس را هم با خود ببرد تا بعد از مدتی ایناس به فکر کشتن او نیفتد. گرچه خود بلیار این توانایی را نداشت که از آن استفاده کند. بهخاطر همین بخشش بزرگ ایناس، اگر دوباره بلیار شورش میکرد و ایناس اورا ازبین میبرد، دیگر این جهان از بین نمیرفت. در هر صورت بلیار قبول به این کار کرد اما قبل از رفتنش موجوداتی خبیث در این سرزمین آفرید و همهی آنها را پنهان کرد تا در فرصتی مناسب از آنها استفاده کند. همچنین او سرزمین مرگ را هم برای خودش آفرید. اما ایناس هم نسبت به این کارها ساکت ننشست. او پنج سرزمین آفرید: سرزمین امواج، سرزمین آتش، سرزمین طوفان، سرزمین خورشید و سرزمین حیات. من حکمران سرزمین حیات هستم و هر کدام از دوستانم حکمران سرزمین دیگری هستند. ایناس به ما مژده داد که روزی یک ناجی با نام راداگاست خواهد آمد و نیروهای اهریمنی بلیار را نابود خواهد ساخت. او پنج امانت را در اختیار ما قرار داد تا به راداگاست بدهیم و از آن بهبعد دیگر کسی اثری از ایناس ندید. بعد از آن جنگهای زیادی بین ما و نیروهای اهریمنی سرزمین مرگ درگرفت که در همهی آنها ما پیروز بودیم تا اینکه چندی پیش، متوجه شدیم که بلیار توانسته از نیروی شمشیر ایناس استفاده کند. او همهی لشکری را که از قبل آماده کردهبود فرا خوانده تا به سرزمینهای شما حمله کند. و تنها قدرتی که میتواند شما را نجات دهد، قدرت مخصوص ایناس است و فقط راداگاست میتواند آن را بکار گیرد. همچنین بلیار پانزدهتن جادوگر سیاه را از سرزمین مرگ احضار کرده و قدرتهای ایناس را به آنها داده تا راداگاست را پیدا کنند و او را ازبین ببرند. حالا تو همه چیز را میدانی و فهمیدی که هستی. اگه چیزی میخواهی، بپرس.
ویکتور احساس میکرد که بدنش خشک شده و زبانش بند آمدهاست. سرزمین حیات ... سرزمین مرگ ... و ایناس ... . از زبان مردم شنیدهبود که بهغیر از ایناس، خدای شیاطین، بلیار هم وجود دارد اما همیشه اینها را خرافات میدانست ... . ناخودآگاه خود را روی کاناپه انداخت و به آتش خیرهشد. نگاه سنگین آنها را از پشت سر احساس میکرد. منتظر بودند. قبل از این سؤالات بسیاری داشت که میخواست بپرسد، اما با توضیحی که آنها داده بودند، همهی فکر ویکتور بههم ریختهبود. اما هنوز چند سؤال اساسی ذهن او را آزار میداد. برخاست و به سمت در رفت. هنوز نگاه آنها را بر گردن خود احساس میکرد. برگشت و با لحنی آکنده از شک و تردید پرسید:
- چرا فکر میکنید من راداگاست هستم؟ اسم من ویکتور تران است. نه راداگاست!
به هم نگاهی کردند و یکی از آنها پاسخ داد:
- در مورد اسمت، باید بگم که تنها اسم تو، ویکتور نیست. هر کدام از ما علاوه بر اسمی که مردم ما رو با اون میشناسند، نام دیگری هم داریم، و آن نامی است که هنگام خلقمان بر ما گذاشته شدهاست. به همین خاطر نام اصلی تو راداگاست است. اما در مورد شناخت تو، این کاملا واضح است. تولد راداگاست واقعهی مهمی برای همهی کائنات است و اثرات زیادی دارد. ستارهها سخنان زیادی برای گفتن دارند. شاید انسانها از درک آن عاجز باشند ولی برای ما مفهومهای بسیاری دارند. درضمن، فکر میکردیم تا حالا به این موضوع پیبردهباشی که توی این دهکده فقط تو میتوانی ما رو ببینی. و باید بدونی که تنها دو گروه از انسانها میتوانند ما رو ببینند؛ اول پادشاه این سرزمین و خدمتگذاران وفادار او، و دوم جادوگران...
- منظورتون رو نمیفهمم. یعنی من جادوگر هستم؟ اما نه، تا حالا کسی به من نگفته که خانوادهام با جادوگری ارتباط داشتهاند؛ چه برسه به اینکه پسرشون جادوگر باشه.
- حتی اگر هم جادويي در بین آنها نبودهباشد برای انتقال دادن خون جادوگری لازم نیست که خود آن شخص جادوگر باشد. هر چند اینها مهم نیست. مهم اینه که حالا تو راداگاست هستی و باید آماده بشی برای کاری که بردوشت گذاشتهشده.
- ولی یک سؤال دیگه. من واقعا باید چکار کنم و چه جوری به جنگ بروم. من هیچ چیز بلد نیستم.
- وظیفهی اصلی تو اینه که بلیار و ارتش اونو شکست بدی. برای این کار تو باید راهی پیدا کنی برای ورود به معبد بلیار. اولین کار تو اینه که با لرد هیگن صحبت کنی. مطمئنم که اون تو رو راهنمایی میکنه. بعد از اون باید هر کاری رو که لازمه انجام بدی تا بتونی وارد اون معبد بشی. در مورد این کارها ما به تو کمکی نمیتونیم بکنیم. چرا که در سرزمینهای خودما نیز جنگ سختی درگرفته. نیروهای سرزمین مرگ با داشتن قدرت ایناس بسیار نیرومند شدهاند اما با اتحاد پنج سرزمین میتونیم در برابر اونها مقاومت کنیم ولی سزمین شما و ارتش پادشاه، شاید تنها جوابگوی کوچکترین متحدان آنها، یعنی اقوامجنوبی باشد. حال آنکه ارتش بلیار را قدرتمندترین موجودات تشکیل میدهند و شاید پادشاه تنها یک ماه بتواند در مقابل آنها دوام بیاورد. اما حتی اگر به قیمت شکست پادشاه هم تمام بشه تو باید مأموریت خودت رو انجام بدی.
- «و اما در مورد مبارزهات.» این را همان حاکم سرزمین حیات، با لحنی محکم گفت. چند قدم به سمت ویکتور برداشت و ادامه داد: «نیروی اصلی تو که توانایی شکست دادن بلیار را دارد، نیرویی بسیار عظیم است و تنها تو خواهی توانست از آن استفاده کنی. لذا تا زمانی که آن نیرو را بدست نیاوردهای نباید به بلیار و پانزده جادوگر او نزدیک بشی. هرگاه آنها را دیدی فرار کن. اما در هر صورت تو احتیاج به قدرتی داری تا بتوانی دراین مأموریت از خود دفاع کنی. برای همین ما قدرتهایمان را به تو هم منتقل میکنیم. با این قدرتها تو میتوانی از همهی نیروهای طبیعت استفاده کنی و با قدرت مخصوص سرزمین من تو این توانایی را خواهی داشت که نیروی حیات موجودات را هم کنترل کنی. هر کدام از ما تواناییهای خاص خود را داریم و تو علاوه برآنها میتوانی طوفان و آتش و همهی نیروهایت را با یکدیگر ترکیب کنی و به قدرتی دست خواهی یافت که میتوانی با آن، ارتشی را شکست دهی. گرجه نیروی اصلی ایناس همهی این قدرتها و بسیار فراتر از آن را در برمیگیرد. قبل از این باید بدانی که استفاده از جادوهای ما، به چوبدستت احتیاج دارد و بدون آن نمیتوانی از جادوهایت استفادهکنی؛ البته در مورد نیروی خاص ایناس نمیتونم تو را راهنمایی کنم و خودت زمانی که آمادگیش را داشتهباشی از آن استفاده خواهی کرد. قبل از هرچیز باید امانتهایمان را به تو بدهیم. من حامل چوبدست مخصوص تو، چوبدست ایناس هستم و هر کدام از دوستانم یک امانت برای تو دارند.» همین موقع دستش را بلند کرد و با درخشش نوری، چوبدستی با گوهر قرمز رنگ در دستش ظاهر شد و آن را به طرف ویکتور گرفت...
نوری که از زمرد بیرون میزد چشمان ویکتور را خیره کردهبود. دستش را جلو برد و آن راگرفت. همینکه چوبدست را گرفت، گرمای مطلوبی درونش احساس کرد. هر کدام از آن چهار نفر جلو آمدند، امانت خود را جلوی ویکتور گذاشتند و سرجای خود برگشتند. دستبندی زرین، انگشتری با گوهری سبزرنگ، یک ردای بنفش و شنلی تیرهتر از آن. ویکتور دوباره آنها را نگاه کرد. هرپنجتا منتظر بودند که او حرفی بزند. کمی به اطراف خود نگاه کرد. مثل اینکه منتطر بود کسی به او بگوید چه باید بکند. باد سردی از زیر در به پاهای او میخورد و صدای سوختن هیزمها همراه با دود آتش به او احساسی آمیخته از ترس و ابهام میداد. باز هم یکی از آنها گفت:
- خوب راداگاست، حالا برای دریافت قدرتهای ما آمادگی داری؟
ویکتور کمی مردد ماند. آن شب آنقدر چیزهای عجیب و تازه شنیده و دیدهبود، که تنها دلش میخواست بخوابد. سر خود را به نشانهی جواب مثبت پایین آورد. هنوز سر خود را بلند نکردهبود که هرکدام از آنها چوبدست خود را بلند کردند و به زمین کوبیدند. دودی غلیظ بلند شد و همه چیز را پوشاند و ویکتور تنها میتوانست حرکت نوری را که از سر چوبدست آنها میتابید، ببیند. هرکدام چرخشی میکرد و نورهایی به دیوارها برخورد میکردند. ویکتور میتوانست عرقی را که برگردنش نشستهبود، احساس کند. ناگهان باد شدیدی از پشت سرش وزیدن گرفت. ویکتور به عقب نگاه کرد. هنوز در بستهبود... باد آنقدر شدت گرفتهبود که ویکتور مجبور شد دست خود را به در بگیرد. در لحظهای کوتاه، گرد و غبار محو شد و ویکتور توانست آنها را ببیند که ردایشان در هوا پیچ و تاب میخورد و هر پنچتا چوبدستشان را به سمت ویکتور نشانه رفتهبودند. ویکتور احساس کرد که قطرهای عرق از پیشانیاش چکید. ناگهان از چوبدست هر کدام نوری به سمت ویکتور خارج شد. آخرین چیزی که ویکتور دید اینبود که نورها به هم متصل شدند و به رنگ سفید درآمدند و محکم به او برخورد کردند. برای لحظهای درد شدیدی احساس کرد و بعد به سمت در پرتاب شد و آنچنان محکم به در برخورد کرد که در شکست و به بیرون پرتاب شد...