هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جادوگر یا خون آشام؟

جادوگر یا خون آشام؟ - فصل 8


مسیر زندگی دنی از این پس عوض خواهد شد...
فرزند سلحشور"چنین را نمی خواستم"



امتحانات متعددی برگزار شد که دنی در هفت تست آن قبول و در تستهای احساسی مردود شد.بیشترین درصد قبولی به دختری به نام سالوانیا توریسمیان تعلق داشت که بعد از برگزاری امتحان به عنوان «قویترین دختر »لقب گرفت.بیشترین رکورد قبولی در پسران را هم برایان شارموند با عنوان « رعد آسا ی مذکر در جهان»ملقب شد.نیک مالشنیو نفر سوم قبولی را به خود اختصاص داد و دنی رفوزه.....
"بابا امتحانای اولت که خیلی عالی بود...کسی نمی فهمید تو رفوزه شدی,مطمئنا فکر می کرد یه اسطوره ای هستی واسه خودت...بابا گند کاشتی...آبروی خودتو بردی..."
"بابا بی خیال...همینقدر که اولش هیجان انگیز بود برام کافیه بقیشو بی خیال"دنی با آنکه رفوزه از آب در آمده بود اما به طرز عجیبی خوشحال بود و همه او را به خاطر رفوزه شدنش و این خوشحالی بی جایش دیوانه می پنداشتند.آنقدر خوشحال بود که نیمه راه ,در بین توصیه های گوش کر کن دوستانش هورای بلندی می کشید و آن روز را روز پر افتخار و به یاد ماندنی زندگی خود می دانست.در همین اوضاع و اوصاف بود که صدایی از راهروی جلویی آمد...صدای یک مرد و یک زن....
"باید ادبش کنم..آبروی پدرشو برد...اون یه دست و پا چلفتی به تمام معناست,با اینکه هوش پدرشو داره اونو پایمال کرد....می کشمش...پسره ی احمق"
"اعصاب خودتون رو کنترل کنید بانوی من...شما الان عصابانی هستید و ممکنه تنها پسرتون رو از خودتون برنجونید...بهش فرصت بدین که..."
"اینهمه فرصت...به غیر از یه خنگ هیچی عایدم نشد...کجاس؟...کجاس که اگه دستم بهش رسید به جون دالاریاس ..یکی می خوابونم توی گوشش....."
"بانوی من کار درستی نمی کنید..ممکنه نتونه خودشو کنترل کنه و شما رو نیش بزنه...نیشهاش مرگباره بانوی من...."
دنی و دوستانش ایستاده بودند و به این بگو مگوها گوش می دادند.نیک آرام خطاب به دنی گفت"مامانته دنی...الانه که پوستتو بکنه...."
ناگهان از پیچ راهرو زنی پریشان و کاملا عصبانی که کسی جز مادرش نبود به طرف دنیستون حرکت کرد.شوالیه تاکشی نیکامارو که پشت سر مادرش سعی می کرد او را از حرکت باز بدارد با اشاره به دنی فهماند که فرار کند.اما قبل از درک علامات شوالیه توسط دنی یک سیلی محکم صورت دنیستون را لمس کرد و دنی که انگار برقی از سرش عبور کرده باشد از جا پرید.چشمانش در حدقه گشاد شدند و حسابی عصبانی شد.همه افرادی که از آن راهرو می گذشتند دور دنی و مادرش حلقه گرفتند تا شاهد ماجرا شوند.
هنوز برای دنی قابل فهم نبود که از کدام طرف سیلی خورده چون آنقدر محکم بود که سر درد گرفت.مادرش آن دختر جوان هفده ساله بدون انکه پلکی بزند در چشمانش خیره شده بود و آنقدر عصبانی بود که نفس نفس می زد.
دنی در حالی که صدایش از عصبانیت می لرزید آرام گفت"واسه چی منو زدی."
پرنسس اوالگارد خواست توجیح کند اما دنی با حالت تعصب بدی فریاد زد"تو حقی روی من نداری بگو واسه چی دست بلند کردی...(ناگهان دوبال دنی از کمرش بیرون زدند و دنی دوباره همه جا را تیره و لی آدمها ی روبه رویش را کاملا نورانی می دید...او خون آشام شده بود)..حقته الان جواب سیلیتو بهت بدم (پرنسس از حرفها و ناسزاهای دنی جیغی کشید و گریه کرد)..."
شوالیه به سرعت دنی را به طرفی پرت کرد و پرنسس را به داخل جمعیت فرستاد.دنی دیگر نمی توانست خود را کنترل کند و به طرف دوستانش و همینطور شوالیه حمله ور شد.(آنقدر عصبانی شده بود که دوست داشت همان لحظه سرش را به دیوار می کوباند...بعد از آن هیجان...این زد حال حسابی حال و هوایش را عوض کرد)برایان را زخم کرد و زخم عمیقی روی بازوی مدافع نیک خراشید.جیم را محکم به دیوار کوبید و او را بی هوش کرد.سپس به طرف شوالیه حمله ور شد.همه ی این کارها را بدنش انجام می داد.دنی احساس می کرد که در حصاری شیشه ای که در گوشت و خونی نهاده,اسیر است.
شوالیه شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و دنی را زخمی کرد.اما دنی ول کن نبود.همه جمعیتی که وجود داشتند به سرعت صحنه را ترک کردند و فقط نیک و برایان پرو بال کنده و جیم بی هوش آنجا بودند.نیک با اینکه زخم عمیقی بر داشته بود با استفاده از دست دیگرش از پشت دنی را گرفت و شوالیه فرصتی پیدا کرد تا او را بی هوش کند.
دنی به سرعت جنبید و نیک را از پشت با چنان سرعتی گرفت و به طرف شوالیه پرتاب کرد.
دنی فریادی کشید و با چشمش در بالای راهرو به دنبال پنجره ای گشت.پنجره ای بزرگ بالای دیوار راهرو وجود داشت.دنی به طرف آن پرواز کرد و در حالی که پنجره بسته بود با سر در آن فرو رفت و با شکستن آن از راهرو به محوطه پرواز کرد.وارد محوطه شد و در بالای سازمان مدرن بی همتا پرواز کرد.
می دانست نباید این کار را می کرد...اما هیچ چیز با عقل جور در نمی آمد....
به بالاترین قسمت سازمان پرواز کرد....
در درون راهرو................
"حالت خوبه نیک؟..."
"آره بابا...چیزیم نشد...."
نیک به سرعت به طرف جیم که بی هوش روی زمین افتاده بود متمایل شد"به نظرتون شوالیه...(سرش را آرام به طرف شوالیه که هم اینک از زمین بلند شده بود چرخاند)چرا دنی این کارو کرد؟"
شوالیه نگاهی به طرف پنجره ی شکسته کرد"هر کس نیروی اهریمنی داره...هیچ وقت نمی تونه خودشو کنترل کنه نیک...این یه واقعیته.من اشتباه کردم...فکر کردم نیک...که دنیستون ایتوشی ...می تونه جای آرموک رو بگیره..تنها تفاوتش با اون فقط در قدرتها بود و کسی نمی تونست بفهمه که پسر یک سلحشور هیچ وقت اهریمنی در نمیاد."
برایان که زخمش خدادادی در حال التیام بود بلند شد و در حالی که از ناراحتی شدید چهره اش قرمز شده بود گفت"یعنی..."
ناگهان سر و صدایی از راهرو بلند شد و معاون سازمان به همراه تعدادی از زیر دستانش و بازرس لاتونی و بازرس جیمز وارد صحنه شدند.معاون سازمان «سلحشور فردریک لوتیموس»کاملا عصبانی به نظر می رسید."اینجا چه خبره...اون پسره بازم پرخاش کرده.."با غضب نگاهی به شوالیه تاکشی کرد"گزارش بده ...پس چرا معطلی...ممکنه به بقیه آسیب برسونه"پرنسس آوالگارد که خود را در این دردسر مقصر می دانست جلو پرید و جلوی معاون سازمان زانو زد"ازت خواهش می کنم لوتیموس...اون مقصر نبود من تحریکش کردم..عصبانی بودم نفهمیدم چی کار کردم..ازت خواهش می کنم لوتیموس نذار به سازمان گزارش کنه..."
سلحشور لوتیموس ,پرنسس را بلند کرد و گفت"بانوی من...اون یه پرخاشگره و حتما باید مجازات بشه...من تعیین کننده نیستم که..."
"بذارید باهاش صحبت کنم"شوالیه تاکشی نیکامارو این حرف را با قاطعیت زد.جدّیَت در چهره اش بیداد می کرد و انگار دنبال فرصتی می گشت.
سلحشور با نگاهی او را بر انداز کرد"فقط برای 5دقیقه..بیشتر شد خودم گزارش می دم.(رو به پرنسس کردو با حالتی موزیانه ادامه داد)دفعه تکرار پرخاش آرموک,پرنسس آوالگارد....مجازات مرگ و جالندن داره....و همینطور کوه غاه.."پرنسس چیزی نگفت و به طرف شوالیه رفت.
شوالیه جیم را روی کولش گذاشت و به طرف بیمارستان کوچک سازمان رفت.برایان که خدادای زخمهایش ترمیم شده بود نیک را تا بیمارستان سازمان برد.
شوالیه پس از سپردن نیک و جیم به بیمارستان از برایان خواست پیش آنها بماند و قول داد که با دنی برگردد.
پرنسس که تمام این راهها را با او همراه شده بود به محض آنکه شوالیه قصد رفتن کرد به او گفت"به پسرم بگو...که هیچ وقت نمی خواستم این طور بشه...ازش بخواه منو ببخشه...باید به حرفت گوش می کردم شوالیه.."
شوالیه که با پرنسس در محوطه ی خلوت سازمان بود نگاه افسوس باری به پرنسس کرد"سعیمو می کنم بانوی من"و بعد از گفتن این کلام بالهای بزرگ و پهن خود را که چون بالهای عقاب گر زیبا بود , باز کرد و به آسمان پا نهاد.
پرنسس پرواز امیدوارانه ی شوالیه را تماشا کرد و با گفتن جمله ای(...امیدوارم دست خالی نیای)..او را با چشم بدرقه کرد.
در بالای سازمان...
دنی در بالای سازمان به آن بزرگی و عظمت که سر به فلک می نهاد نشسته بود و(با آنکه زخم خراشیده شده از شمشیر شوالیه بر قفس سینه اش را تحمل می کرد) به سقوطی که داشت فکر می کرد.حالت خون آشامیت او بر طرف شده بود و مظلومانه در حالی که قوض کرده بود به پایین سازمان خیره شده بود.ابرها همیشه گرفته بودند و انگار خورشید تا به حال رنگ آن سازمان را نمی شناخت.دنی نگاهی به ابرها کرد.کاملا مشکی....آیا روز بود یا شب.
دنی روز را ترجیح داد چون در روز همه جا روشن بود.
به زد حالی که خورده بود فکر می کرد.خیلی احمقانه به نظر می رسید.هوراهای خود را که وسط راهرو سر می داد را در آن لحظه بچه گانه می پنداشت.ولی از کجا می دانست قرار است آنطور جلوی بقیه از طرف کسی که او را به عنوان مادرش به او تحمیل کرده بودند تحقیر شود...چیزی در ذهنش جوانه زد.آرام سرش رابالا گرفت.در آن لحظه باران شدیدی شروع به باریدن گرفت.
انگار بارش باران را درک نمی کرد.به تپه ی بزرگی که رو به روی سازمان وجود داشت نگاه کرد.فکرش چیز دیگری بود.چرا تا به حال به ذهنش خطور نکرده بود.او هجده سال داشت و پرنسس آوالگارد هفده سال...با عقل جور در نمی آمد که فرزند از مادرش بزرگتر باشد...غیر ممکن بود.
"به چی فکر می کنی؟"
دنی چرخید و به پشت سرش نگاه کرد.فردی شنل پوش که فقط بینی و دهانش معلوم بود در فاصله ی ده قدمی او ایستاده بود.دنی پرسید"تو دیگه کی هستی..؟"
لبخندی بر لب شنل پوش نشست "من!؟...چطور منو نمی شناسی؟"
"نمی شناسم"
آن غریبه شنل پوش جلوتر آمد و این بار کلاه شنلش را عقب زد.آن فرد شنل پوش یک دختر بود.دختری زیبا با موهای قرمز و صورتی به سفیدی برف و خیلی با نمک....لبخندی که صورتش را جلا داده بود بیشتر او را بشاش نشان می داد."حالا چی...بازم نشناختی؟"
دنیستون کمی فکر کرد.تا به حال او را ندیده بود."نه نمی شناسم"و سپس رویش را برگرداند و وضعیت قبل خود را گرفت."بهع!!!!"
دخترک با گفتن این حرف آمد و کنار دنی نشست"خیل خب...قیافت که نشون نمیده بخوای منو بشناسی ولی بهت می گم کی هستم"دوباره بیشتر از قبل لبخندش را پر رنگتر کرد.اما دنی آنقدر افسرده بود که حوصله ی نگاه کردن به او را هم نداشت,در نتیجه هیچ عکس العملی نشان نداد.دخترک به آن نقطه ای که دنی خیره شده بود نگاه کرد و گفت"اسمم آلنیاست...آلنیا فردریک لوتیموس...یعنی میشه گفت من دختر معاون سازمانم...."دوباره با لبخندی نگاه به دنی کرد و منتظر عکس العمل او شد.دنی حتی حاضر نشد نگاهی به او کند.
لبخند دخترک از روی لبانش محو شد و گفت"چرا نمی گی چته.."
دنی نگاهی به او کرد.آلنیا افسردگی شدیش را در چشمانش دید.دنی آرام گفت"الان دیگه باید مجازات شم...من ناخواسته..آه(بار دیگر نگاهش را از آلنیا گرفت)...ناخواسته به دوستام و شوالیه حمله کردم...اونم فقط به خاطر یه صیلی..."
دنی دستش را روی دهانش گذاشت و دیگر ادامه نداد.آلنیا چشمانش را بست و در عین ناباوری پیشانیش کاملا روشن شد.دنی او را دید که در پشانیش تصاویری ظاهر شدند که حاکی از درد و رنج خود او بود."چطور این کارو کردی"
"فقط نگاه کن و بعد بگو چی می بینی"
دنی صحنه ی آزمون خود را دید.همان جا که در آب فرو رفت.تصوی دیگری آمد.اینبار معاون سازمان و همان افرادی که در برگری لحظه ها دیده بود.در همان راهرویی بودند که او تهاجم کرده بود.با شوالیه تاکشی حرف می زد.کاملا هم عصبانی به نظر می رسید.تصویر دوباره تغیر کرد...اینبار شوالیه تاکشی نیکامارو را دید که در آن باران به آن شدیدی در حال پرواز بود و دنی را صدا می زد....
صدای مبهم تاکشی نیکامارو که دنی را به خود فرا می خواند از درون جنگل به گوش رسید..دنی سرش را چرخاند و به منبع صدا که از جنگل می آمد نگاه کرد,آلنیا هم چشمانش را گشود و آرام گفت"دنبالت می گرده....برو پیشش."
دنیستون نگاهی در چشمان آلنیا کرد و با شکی خود را از سازمان پرت کرد و به طرف جنگل پرواز کرد.دخترک لبخندی زد و رفت......
دنی در بالای جنگل پرواز می کرد و کاملا دقیق داخل جنگل را نگاه می کرد.چند شاخه ای صورتش را زخم کردند و دنی کمی بیشتر در آسمان اوج گرفت.صدای حرکت چیزی بین بوته ها در جنگل پیچید.به سرعت به اعماق جنگل وارد شد و با گرفتن چند زخم دیگری از شاخه ها آرام روی زمین ,دو زانو نشست.بلند نشد و منتظر ماند تا صدا دوباره ندا دهد......
دوباره همان صدای حرکت اما اینبار از پشت سرش....
به سرعت به طرف صدا چرخید و کاملا آهسته بلند شد.دیدگاه نگاهش را با زمینه ای تاریک و موجودات روشن تنظیم کرد.(همان حالتی را که در زمان خون آشامیت به او دست می داد)
همه جا در نظرش تیره گشت.به دنبال منبع صدا آرام حرکت کرد.همه جا سوط و کور بود.
ناگهان شی مشکی رنگی با چنان سرعتی از رو به روی بوته ها گذشت که دنی به ناچار خود را پشت همان بوته ها پنهان کرد.
اما معطل نماند و آن شی مشکی رنگ را دنبال کرد.کاملا تند می دوید و دنی نیز به تندی آن...آن شی مشکی رنگ تا پیچی می زد دنی نیز سریع همان کار را می کرد.کم کم این درک را داشت که آن موجود از او ترسیده و در حال فرار از دستش است.دنی مجبور می شد بین راه از بوته هایی بپرد و به این خاطر کمی از آن موجود عقب می ماند.دوید..دوید.........آنقدر دوید که از نفس افتاد.حرکتش کند شد ولی موجود مشکی رنگ نمی استاد و همینطوریک نفس می دوید...دنی اینبار از بالهایش استفاده کرد و پرواز کنان به طرفش حرکت کرد.دیگر کمی به آن موجود نزدیک شده بود که یک آن شاخه ای روبه رویش ظاهرشد و دنی برای رفع آن از درخت اوج گرفت....عصبانی شد و درخت را قبل از رسیدن به نوکش گذراند.آن موجود خیلی دور شده بود.سرعت پروازش را بیشتر کرد تا به آن نزدیک شود.موجود به درون بوته ها وارد شد و دنیستون او را گم کرد.درست جلوی همان بوته فرود آمد و از بوته گذشت.
خدای بزرگ.....................
آن موجود درست روبه روی او ایستاده بود و فرد کاملا آشنایی را به دندان گرفته بود...موجودی آن چنان مهیب و مبهم که دنی نتوانست آن را درک کند.ترس کشنده ای از دیدن آن موجود تمام وجودش را فرا گرفت و نتوانست باور کند که آن موجود وحشتناک شوالیه تاکشی را به دهان دارد.صدای تپش قلبش آنقدر بلند بود که آن موجود هم ترس دنی را احساس کرده بود...آنقدر ترسیده بود که فکر نجات شوالیه برایش کار احمقانه ای متصور می شد...
چرخید و خواست فرار کند اما دیر شده بود چون چند عدد از همان موجودات درست حلقه ی محاصره برای او ساخته بودند و دنی در میان آن موجودات وحشتناک گیر افتاد.
نمی دانست چه کند ...آنها منتظر کوچکترین عکس العمل دنیستون بودند تا او را هم مثل شوالیه به کام بگیرند.سرمای عجیبی از تنفس آن موجودات بدن دنی را گرفت و برفکهایی رو صورت مملوء از عرق دنی هک کاری شد و زانوهای دنی رو به سستی گراییدند.
دنی کاملا بی حرکت ایستاده بود و سعی می کرد باعث تحریک آنها نشود.آن موجودی که شوالیه را به دهان داشت ,او را زمین گذاشته بود و در حالی که با پنجه هایش از شام شبش حفاظت می کرد,خمیازه می کشید...
دنی اطرافش را به درستی بررسی کرد.پیچکهای پر پشت...درختان قطور....بوته های خاردار..یک آن فقط آنها را در ذهنش تصور کرد که ناگهان ....
پیچکها به دور شوالیه پیچیدند و او را از زیر چنگالهای آن موجود بیرون کشیدند.آن موجود چنگی بر بدن شوالیه زد .با این کارش می خواست غذایش را باز پس بگیرد.
یکی از آن موجودات روی دنی پرید و خواست گردن او را به دندان ,تکه پاره کند که دنی دهان او را گرفت و سعی کرد او را از خود دور کند.آب دهان لزج مانندش روی لباسهای دنی ریخت و دستهای دنی از آن آب دهان بد بو تر از فاضلاب سست شد.یکی دیگر پای دنی را چسبید و با فرو کردن دندانهایش در پای دنی سعی داشت آن را بشکند و سهمش را بگیرد.
دنی از درد فریادی زد و از درختها کمک طلبید.یکی از نزدیکترن درختها شاخه ی شکسته اش را در بدن آن موجودی که پای او را گرفته بود فرو کرد و او را کشت.بوته ها ی اطراف خارهایشان را به بدن یکی ازآن موجوداتی که در حال فرار بود پرتاب کردند و او را نیز هلاک کردند.کمی دیگر مانده بود که آن موجود که دنی را گرفته بود گردن او را ازهم باز کند که دنی با دندان گردن آن موجود را چسبید و آنقدر فشرد و خون مکید که موجود خود تقلا می کرد که دنی او را رها کند اما دنی آنقدر عصبانی و زخمی بود که خیال رها کردن نداشت.
آن موجود مُرد و دنی با زور کمی که برایش مانده بود او را از رو ی خود کنار زد و نفس عمیقی کشید.
دیگر پای مجروهش را حس نمی کرد.نگاهی به آن کرد.باورش نمی شد.آنقدر جا ی دندانها عمیق بود که دنی استخوان پایش را هم می دید.از درد فریادی زد و روی زمین فرش شد.
کمک خواست ..."یکی بهم کمک کنه.....خونی برام نمونده....کمک...تو رو خدا یکی کمک کنه"
صدایی نیامد.حتی صدای جیر جیر جیرجیرکهایی که قبل از این آنجا بودند هم نمی آمد.دنی نا امید شد و با درد جانگدازی که داشت ,به هزار دردسر چرخید و به شوالیه تاکشی نیکامارو که اینک مانند عروسک خیمه شی بازیی که بین پیچکها احاطه شده و آویزان بود نگاه کرد.دوباره به کمرش برگشت و چهره ی جسی نا خواسته در ذهنش مجسم شد.فکر اینکه جسی میفهمید چه بلایای اینجا بر سرش می آید چه عکس العملی داشت او را می آزرد.می دانست که اگر جسی می فهمید او خون آشام است مطمئنا او را رها می کرد.
می خواست با زهم بگرید اما از این کار امتناع کرد.به اندازه ی کافی غرور خود را شکسته بود و برای اتفاقات عجیب و بد گریه کرده بود,دیگر برایش کافی بود.اشکهایش سرازیر شدند و لی گریه نکرد.حتی دیگر فریاد نزد که کسی صدای او را بشنود و به کمکش بیاید.
دنی به آسمان نگاه کرد و انگار منتظر بود چیزی از آسمان بر او نازل شود.اما هیچ چیز غیر از ابرهای سیاه و بارانی که دیگر قطع شده بود دیده نمی شد.مانند کسانی که تازه چشم به جهان گشوده باشند به اطرافش نگاه می کرد.چیزی در ذهنش الهام شد
.."به اذن خداوند فرزند امانت جان گرفت و به قدرت خداوند از زمین برخواست...خداوند از او بخواست که فردایی روشنتر را برای دیگران به ارمغان بیاورد و از محل خود دور باشد تا دیگران هرگز وجود او را حس نکنند...
فرزند پیمان بست که دیگر به چهره ای ننگرد و هر مجازاتی را برای آمرزش گناهانش پاس بدارد.از علاقه ی خود سهن انگاری کند و جان او را در امان نگه دارد....
(چهره ی مردی نورانی رو به رویش ظاهر گشت در حالی که فانوسی با نور سبز در دست داشت)آیا به چنین شروطی راضی هستید فرزند امانت؟"
دنی آرام چشمانش را بست و گفت"بله...راضیم .."
"و در این زمان فرزند امانت پیمان بست و در صورت نقض پیمان جان عزیز ترین کسانش در خطر خواهند بود.ما به او زندگی دوباره می بخشیم در صورت قبول شرط پروردگار.."
"چه شرطی؟"
"زندگی قبل فرزند به طور کل به فراموشی ها سپرده شود و به گونه ای زندگی کند که دیگر کسی نتواند او را درک کند.عدالت را برقرار کند ,در اعزای برقرای عدالت قدرت پیش بینی به فرزند امانت اعطا خواهد شد...جان دیگران را در امان نگه دارد,در اعزای تضمین جان بندگان خدا طول عمری چندین ساله خواهد یافت و آخرین شرط.....
که دیگر به علاقه ی خود توجه نکند و او را به طور کل فراموش کند.همین علاقه روزی فرزند را خواهد کشت.به این خاطر فرزند امانت را از دسترس او دور نگه داشته و نعمت بینایی را از او صلب کردیم.آیا فرزند امانت به چنین شروطی راضی و پایبند خواهد بود؟"
دنی حرفهای دیگر آن مرد را نمی توانست درک کند و به این خاطر پاسخ داد"آره...راضیم و پایبندم."
"فرزند امانت کلیه ی شروط ارجاء شده را پذیرفت و ما نعمت ترس را از وجودش صلب خواهیم کرد...ای فرزند آدم حال چشمانت را بگشای و به زندگی جدید سلام کن....."


قبلی « نام های هری پاتری - قسمت اول تاریخ تولد شخصیت ها و بازیگران هری پاتر » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
ژان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۷ ۱۴:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۷ ۱۴:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از:
پیام: 433
 جادوگر یا خون اشام...
مطمئنا که تموم نشده ولی من نفهمیدم اخرش چی شد؟؟؟
armock
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۱۸ ۴:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۱۸ ۴:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۴
از: در میان جنگل سیاه,با حمایت دامبلدور
پیام: 48
 Re: جادوگر يا خون آشام 8
فرزند آدم بپرسید که آیا این آخر من است....آیا این پایان من است....
به او بگفتند که بد قضاوت کردی....چنین را برای تو نمی خواهیم...
عکس دنیستون ایتوشی....
namid2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۱۶ ۱۳:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۱۶ ۱۴:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲
از: جزیره های لانگرهانس
پیام: 125
 جادوگر يا خون آشام 8
آرموك؟حالت خوبه؟ اين آخرش چي بود؟ داستانت را يعني تموم كردي؟ يا زندگي جديدش بازم هست؟

اگه تموم كرده باشه واقعا برات متاسفم ميگفتي يكي ديگه ادامش را بنويسه. اگه آخرش ميگفتي از خواب پا شد كه سنگين تر بود.

واقعا من راجع به داستانت اشتباه فكر ميكردم و براي خودم متاسفم كه تو اين مدت اين قدر در اشتباه بودم.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.