هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

معبد بليار-فصل4


- غروب نزدیکه؛ باید عجله کنم.
تمام بعد از ظهر راه رفته‌بود. غیر از حیواناتی که با دیدن او می‌گریختند هیچ چیز خاصی برای ویکتور پیش نیامده‌بود. بوته‌های تازه سبز شده، اطراف جاده را گرفته‌بودند. درختان فشرده‌ به هم، اجازه‌ی عبور کمتر اشعه‌ی از نور خورشید را می‌دادند. هر چه بیشتر در جنگل مرلین پیش می‌رفت، جاده باریک‌تر و پرپیچ‌و‌خم‌تر و درختان انبوه‌تر می‌شدند. هوا نیز هر لحظه مرطوب‌تر می‌شد و با این انبوه شاخ و برگ شب هرچه زودتر جنگل را می‌پوشاند و پیش‌روی را برای ویکتور سخت‌تر می‌کرد. کمی روی زمین نشست و پاهایش را مالید. هیچ‌گاه اینقدر راه نرفته‌بود. افکارش در طول راه به او اجازه‌ی احساس کردن درد را هم نمی‌دادند. افکاری که هرلحظه کنترلشان را بیش‌تر از پیش از دست می‌داد، سؤال‌هایی که تنها جواب برای آن‌ها یک کلمه‌ی شوم بود: انتظار... . بی‌صبرانه منتظر بود تا خود را به کسی برساند که بتواند جواب‌های او را بدهد، حتی اگر آن شخص انسان منفوری همچون لرد هیگن باشد. اسم این مرد که به ذهنش می‌رسید، خشم او را فرامی‌گرفت. ویکتور حتی نمی‌دانست که او پیر است یا جوان اما هرکه بود نمی‌توانست او را ببخشد. سرش را تکان داد تا شاید این افکار شوم او را رها کنند. شاید این رطوبت و بوی گیاهان بود که اینقدر او را به فکر فرو می‌برد و او را راحت نمی‌گذاشت. سرش را بالا کرد. رنگ سرخی آسمان را پوشانده‌بود و اطراف هر لحظه تاریک‌تر می‌شد. به کمک چوبدستش از زمین بلند شد و ایستاد، وقت رفتن بود. کوله‌بارش را بر دوش محکم کرد اما وقتی که می‌خواست دوباره راه بیفتد صدای خس‌خسی را شنید. برگشت و نگاهی به پشت انداخت. تنها چیزی که در آن هوای نیمه‌تاریک دید یک جفت چشم براق بود. اما همین برای ویکتور کافی بود که بفهمد آن ببر سیاه مرلین است. آهسته چند قدم به عقب برگشت و بعد کمی قدم‌هایش را تندتر کرد ولی ببر کمی پنجه‌هایش را به زمین کشید و خود را آماده‌ی جهیدن کرد. ویکتور دیگر ایستادن را ممکن ندید؛ رویش را برگرداند، فریاد زد:«کمک!!!» و با آخرین سرعت ممکن شروع به دویدن کرد. تابحال اینقدر سریع ندویده‌بود، از روی سنگ‌ها می‌پرید و سعی می‌کرد پرپیچ‌وخم‌ترین مسیر را بپیماید تا شاید ببر سیاه او را گم کند، اما هر لحظه صدای نفس‌هایش نزدیک‌تر می‌شد. برگشت تا ببیند چقدر از ببر فاصله دارد اما همان لحظه پایش به ریشه‌ی بیرون‌زده‌ی درختی گیر کرد و محکم با صورت به زمین خورد. برگشت و ببر را در چند قدمی خود دید که برای پرشی آماده می‌شد. ویکتور حتی فرصت بیرون کشیدن خنجرش را هم نداشت. از ناتوانی فریادی کشید و هنگامی که ببر بر روی او پرید تنها توانست چشمانش را ببندد. برای لحظه‌ای منتظر ماند تا گلویش دندان‌های تیزی را احساس کند اما تنها چیزی که شنید صدای بیرون کشیده‌شدن شمشیری بود و بعد تنه‌ی سنگین ببر بر رویش افتاد. چشمان خود را باز کرد و اولین چیزی که دید سر جداشده و خون‌آلود ببر بود. دوباره فریادی از ترس کشید و سریع خود را از زیر تنه‌ی سنگین ببر بیرون کشید. ایستاد و در آن تاریکی فقط برق دو شمشیر را دید. صدای خنده‌ای را شنید که می‌گفت:
- ممکن بود اون خون خودت باشه که لباس‌هات رو کثیف کرده.
ویکتور به شنل و ردای خون‌آلودش نگاهی انداخت. قطره‌های خون از آن‌ها می‌چکید و به روی زمین سبز زیر پایش می‌ریخت. بعد از چند لحظه هیچ لکه‌ی دیگری بر روی لباس‌هایش نمانده‌بود. با تعجب سر بالا کرد و چهره‌ی مرد جوانی را دید که با لبخندی به لب شمشیرهایش را با پوست ببر تمیز می‌کرد و بعد آن‌ها را با دقت غلاف می‌کرد. چشمانی سبز همانند چشمان خودش داشت، و از چهره‌اش اصالت می‌بارید. چهره‌ی نجیب همراه با موهای مشکی و لخت از او خوش‌قیافه‌ترین جوانی را می‌ساخت که ویکتور تابحال دیده‌بود. در چهره‌ی او آرامشی عجیب بود و زخم کوچکی بر کنار پیشانی‌اش خودنمایی می‌کرد. جوان شنل سبزش را کناری زد و پرسید:
- چی شده؟ خوشحال نیستی نجاتت دادم؟ هی... نمی‌خوای که تمام شب رو اونجا وایسی و به من خیره شی؟
- ام... خوب درواقع... ممنونم از اینکه نجاتم دادی... واقعا ممنونم... فکر می‌کردم نسل این ببرها از بین رفته، اما مثل اینکه هنوز...
- هنوز هم از اون‌ها پیدا می‌شه، نه؟ فکر میکنم حتی خواب حمله‌ی یک ببر رو هم نمی‌دیدی. هه... جالبه یک جوان، بدون هیچ سلاحی و فقط با یک چوبدست عجیب راه افتاده توی جنگل مرلین. یادت باشه که شب‌های مرلین زمان خوبی برای بچه‌بازی نیست. فقط یک مرد واقعی می‌تونه توی این تاریکی قدم بزنه. اگه من نرسیده‌بودم تا حالا تیکه‌تیکه شده‌بودی؛ اینجا چی‌کار می‌کردی، شهامتت رو به دوستات ثابت می‌کردی؟
- نه... مطمئن باش برای تفریح اینجا نیومدم و اومدم تا در جنگ شرکت کنم و بهتره بدونی که فرصت بیرون آوردن سلاحم را نداشتم وگرنه هیچ احتیاجی به کمک تو نداشتم و ندارم...
معلوم بود که آن مرد از عصبانیت ناگهانی ویکتور تعجب کرده‌است. خود ویکتور هم می‌دانست که کمی زیاده‌روی کرده ولی بعد از این همه اتفاقات، حرف‌های آن مرد خیلی برایش سخت بود؛ هر چند آن مرد جانش را نجات داده‌باشد. دوباره تلاطمی از گرما را درون خود احساس می‌کرد و می‌توانست احساس کند که صورتش از عصبانیت سرخ شده‌است. مرد هنوز از رفتار ویکتور درتعجب بود، اما بالاخره به‌خود آمد و بعد از لبخندی به آرامی گفت:
- خوب دوست من مثل اینکه کمی تند رفتم. باور کن من قصد مسخره کردن تو رو نداشتم.
- من هم... من هم متأسفم که اینجوری صحبت کردم. من... باید باز هم بخاطر نجات دادنم از تو تشکر کنم.
از اینکه اینقدر سریع از کوره در رفته‌بود تعجب می‌کرد. اما در هر صورت این جوان هم نباید خود را اینقدر بزرگ می‌دید. نگاهی به اطرافش انداخت. شب واقعاً تاریک بود و تنها صدای موجوداتی از پشت بوته‌ها شنیده می‌شد. حالا که با دقت بیشتری نگاه می‌کرد، می‌دید که آن جوان واقعا درست می‌گفت. جنگل خوفناک‌تر از آن بود که فکر می‌کرد. ظلمتی خفقان‌آور با صداهایی که هر کدام از جانوری بود. صدایی شنید که می‌گفت:
- اگه خیال داری به سمت قلعه‌ی هیگن بری، فکر می‌کنی... بتونم همراهت بیام؟
جوان این سؤال را با ادبی قابل احترام پرسیده‌بود و ویکتور ناخودآگاه خوشحال شد که می‌تواند همراهی چون او داشته‌باشد. بعد از حمله‌ی آن ببر ترجیح می‌داد که شمشیرزنی ماهر همراه او باشد. جواب داد:
- اگه تو هم از همون طرف می‌خوای بری، خوشحال میشم که همراهت بیام.
- خوب، خوبه. من هم خیال دارم به جنگ برم. البته نیازی به راهنمایی هیگن یا کس دیگری ندارم، اما...
معلوم بود که چندان هم به جوانی که روبرویش است، اعتماد ندارد. کمی سرتاپای عجیب ویکتور را که روبرویش ایستاده‌بود، برانداز کرد و ادامه داد:
- اما مجبور هستم که برای کاری به آن قلعه برم. در هر صورت بهتره که الآن راه بیفتیم، دیگه چیزی به مهمانسرای رالف نمانده، عجله کن.
این را گفت و به راه افتاد. ویکتور هم پشت سر او حرکت کرد. مدتی همچنان در سکوت راه می‌پیمودند. جوان به چابکی از روی سنگ‌ها می‌پرید و ویکتور هم افتان و خیزان او را دنبال می‌کرد تا اینکه از دور مشعل‌های مهمانسرا نمایان شدند. هر دو ایستادند. دوباره جوان شروع به صحبت کرد:
- خوب مثل اینکه به مهمانسرا رسیدیم. راستی من هنوز اسم تو رو هم نمی‌دونم.
- اسم من... می‌تونی من رو ویکتور صدا کنی. اسم تو چیه؟
- من الیور تر...
باز هم مکث کرد. ویکتور می‌توانست احساس کند که او علاقه‌ای به گفتن نام کامل خود ندارد. اما در چشمانش افتخاری موج می‌زد.
- من رو فقط الیور صدا کن. همین... در هر صورت خیلی خوشحالم که با هم آشنا شدیم، ویکتور.
با ناراحتی سرش را پایین انداخت و بسرعت از تپه‌ی کوچکی که رویش بودند، پایین رفت. ویکتور هم با تعجب پشت سر او راه افتاد. کمی بعد در جلوی مهمانخانه قرار داشتند. الیور جلو رفت و در را باز کرد. گرمای مطبوعی به صورت ویکتور برخورد و در آن تاریکی نور داخل مهمانسرا چشمانش را می‌زد.
ویکتور بعد از الیور وارد شد. مهمانخانه دارای یک سالن بزرگ بود و چند اتاق هم در آخر سالن قرار داشت که درشان بسته بود. تنها روشنی مهمانخانه از شمع‌هایی بود که روی میزها قرار داشت. در گوشه و کنار تاریک مهمانخانه چند نفر کنار هم نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت می‌کردند. وقتی که وارد شدند ویکتور نگاه چند نفرشان را دید. چهره‌ی هر کدام پر از زخم بود و انگار که همه‌ی آن‌ها آبله داشتند. یکی از آن‌ها با چشمان سیاهش به ویکتور خیره شده‌بود. شرارت از چهره‌اش می‌بارید. مرد کمی شنل ژنده‌اش را کنار زد و دسته‌ی شمشیری در زیر نور شمع‌ها درخشید. همین موقع کسی دستانش را کشید و در گوشش زمزمه کرد:
- شب‌های این مهمانخانه فرقی با شب‌های مرلین نداره. بهتره سرت به کار خودت باشه...
الیور روی یکی از میزها نشست و ویکتور هم با تعجب روی صندلی مقابلش نشست. میزهای مهمانخانه کثیف‌ترین میزهایی بودند که ویکتور تابحال دیده‌بود. در سمت دیگر مهمانخانه آتشی در اجاق روشن بود و تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای سوختن هیزم‌ها بود. تنها گاهی اوقات صدای بطری مردان روی میزها می‌آمد. الیور دستی تکان داد و گفت:
- رالف! می‌تونی برامون دو تا نوشیدنی بیاری.
رالف از پشت پیشخوان سری تکان داد، شمعی روشن کرد و در تاریکی انباری کوچکی فرو رفت.
- هنوز داره نگاهمون می‌کنه؟
ویکتور با تعجب سرش را به سمت الیور چرخاند. منظور الیور را نفهمیده‌بود. وقتی که همین‌طور به او خیره ماند، الیور سری تکان داد و گفت:
- فکر کردم تاحالا متوجه شدی... اون مردی رو میگم که کنار آتش نشسته، درست پشت سر من...
ویکتور کنار آتش را از نظر گذراند. اول متوجه کسی نشد اما بعد از چند لحظه متوجه شد که یک نفر در تاریکی کنار اجاق نشسته‌است و آن‌ها را زیرنظر دارد.
- آره، هنوز داره به ما نگاه میکنه...
- از وقتی که وارد شدیم، همین‌طور به ما خیره شده... نگاهش كمي...كمي...از نگاه كردنش خوشم نمیاد...
- اما... اما من هیچ شرارتی رو از اون احساس نمی‌کنم.
الیور کمی به ویکتور خیره شد. خود ویکتور هم می‌دانست که حرف احمقانه‌ای زده‌است. اما برای لحظه‌ای احساس کرده‌بود که درون این مرد به جای شرارت، پر از مهر است. شبیه آن احساسی که نسبت به الیور داشت، احساسی همراه با آرامش و اطمینان.
- خوب فکر می‌کنم تو زیادی خوش‌خیالی. سعی کن به هر کسی اعتماد نکنی، حتی به من. تو بدون اینکه من رو بشناسی دنبالم اومدی. مگه حتما یه نفر باید جلوت قتل انجام بده که بفهمی اون آدم شروریه. و یه چیز رو بدون خطرناک‌ترین آدم، کسیه که به اون اعتماد کردی.
همین موقع رالف نیز دو بطری کهنه را بر روی میز گذاشت و در آن‌ها را باز کرد. رو به الیور کرد و گفت:
- خیلی وقت بود از این طرفا نیومده‌بودی. فکر می‌کردم دیگه کسی برای خریدن این نوشیدنی‌هام نمیاد.
الیور با لبخندی جواب داد و مقدار زیادی از نوشیدنی را سر کشید. اما ویکتور تنها توانست کمی از آن را بنوشد. مطمئن بود که این شراب بیش از پنجاه سال قدمت دارد. قوی‌تر از آن بود که ویکتور بخواهد آن را بنوشد. همین موقع الیور دو سکه‌ی طلا به رالف داد و او نیز دوباره به پشت پیشخوان برگشت. ویکتور تازه متوجه شد که سکه‌ای به همراه ندارد؛ در دهکده‌ی آن‌ها اگر کسی چیزی می‌خرید به جای آن، دفعه‌ی بعد که فروشنده از او چیزی می‌خواست او نیز به رایگان آن را می‌داد. در هر صورت بهتر بود که مقداری پول تهیه کند، در راه به آن احتیاج زیادی داشت. در مسافرخانه باز شد و چند نفر دیگر هم وارد شدند. آن‌ها نیز به جمع افرادی که در گوشه‌ی مهمانخانه نشسته بودند، پیوستند. هنوز آن مرد به آن‌ها خیره شده‌بود. همین موقع الیور کمی دیگر از بطری نوشید. مستقیم به شمع‌ها خیره شده‌بود و حتی در نور کم شمع‌ها ویکتور می‌توانست چهره‌ی او را ببیند که به سختی در فکر فرو رفته‌است. ویکتور دلش می‌خواست که کمی بیشتر در مورد این دوست غریبه‌اش بداند. مثلاً اینکه کیست و چرا می‌خواهد به پیش لرد هیگن برود. کمی مکث کرد و بعد به آرامی پرسید:
- الیور... نگفتی برای چی می‌خوای به قلعه‌ی هیگن بری.
ناگهان مثل اینکه ویکتور چیز بدی گفته باشد سرش را بلند کرد و مستقیم به چشمان ویکتور خیره شد. نگاه خشم‌آلودش، ویکتور را به یاد خودش می‌انداخت. ویکتور کمی مردد ماند. نمی‌دانست باید چه بگوید تا اینکه الیور خنده‌ای کرد و دوباره جرعه‌ی دیگری نوشید. ویکتور مطمئن بود که الیور دارد زیاده‌روی می‌کند. او دوباره سرش را تکانی داد و بی‌مقدمه پرسید:
- تا حالا عاشق بودی؟؟؟
ویکتور ناگهان سرفه‌ای کرد و به الیور خیره شد. عجیب بود، از چنین مردی انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت. شاید هم شوخی می‌کرد، اما... اما چهره‌اش کاملا جدی بود. ویکتور کمی مردد ماند. باید جوابی می‌داد:
- خوب، آره. من نامزدی داشتم که واقعا... اونو دوست داشتم...
- خوبه... خوشحالم که لااقل تو می‌تونی بفهمی چی میگم. چطور عاشق شدی؟ اولین بار... کی اونو دیدی؟
ویکتور کمی فکر کرد. اولین بار که لیزا را دیده‌بود. چندین سال پیش بود. کنار آهنگری نشسته‌بود. در آهنگریِ
آنتوان کار می‌کرد و همیشه هم در کار ضعیف بود. آن روز هم مثل روزهای دیگر کارهایش را به سختی انجام داده‌بود و جلوی پله‌های آهنگری نشسته‌بود و در فکر خودش بود. صدای چرخ‌های گاری کهنه‌ای او را به خود آورد. برگشت و مردی مسن را دید که دست دخترش را گرفته‌بود و با دست دیگر دهانه‌ی اسبی پیر را می‌کشید. دختر دستان پدرش را رها کرد و جلو دوید. به ویکتور که رسید گفت: «سلام... ببخشید اینجا آهنگریه؟». از اون موقع بود که ویکتور و لیزا با هم آشنا شدند. از آن به بعد آن دو بهترین دوستان هم بودند. ماکسیم با دیدن ناتوانی ویکتور در آهنگری، او را به پیش خود برده‌بود و به او خیاطی یاد داده‌بود. دیگر هرچه بیاد داشت محبت ماکسیم و لیزا بود.
ویکتور در افکار خود بود که صدای الیور را شنید:
- هی رالف. یه بطریه دیگه برام بیار.
رالف با بطری دیگری کنار میز آن‌ها آمد. سرش را خم کرد و آهسته به الیور گفت: «الیور فکر می‌کنم داری زیاده‌روی می‌کنی. خودت که تأثیر این‌ها رو می‌دو...» الیور بطری را از دست رالف بیرون کشید و با بدخلقی گفت: «دیگه نمی‌خواد فکر من باشی. کار خودت رو بکن».
رالف خود را عقب کشید و با بی‌اعتنایی سرجای خود برگشت. ویکتور اطراف را نگاه کرد، چند نفری بیشتر در مهمانخانه نبودند. هنوز آن پیرمرد کنار آتش نشسته‌بود و به آن دو خیره شده‌بود. الیور دوباره شروع کرد:
- خوب... مثل اینکه نمی‌خوای بگی، نه؟ عیبی نداره ولی من بهت میگم.
سکسکه‌ای کرد و دوباره جرعه‌ای دیگر نوشید. ویکتور مطمئن بود که اگر الیور کنترل خودش را داشت این چیزها را نمی‌گفت. باز هم ترجیح داد تا سکوت کند.
- اولین بار که اونو دیدم همین چند روز پیش بود. آره، فکر می‌کنم پنج روز پیش بود. همراه با کالسکه‌ای داشتن به سمت اینجا میومدن. وسط راه بود که کالسکه ایستاد و اون... و اون پیاده شد. من بالای درختی پنهان شده‌بودم، نمی‌خواستم کسی مزاحمم بشه. اون پایین آمد و کنار آبگیر کوچکی زیر درختی که روی آن بودم، صورتش را شست. چشمانش سرخ شده‌بود و اشک می‌ریخت. بعد از لحظه‌ای یک نفر دیگر از کالسکه پیاده شد. صدا زد:«بانوی من، اینقدر به خودتان سختی ندهید. گریه‌کردن هیچگاه سودی نداشته. برخیزید، باید خود را به قلعه برسانیم.» اون‌وقت اون ایستاد و به بالا نگاه کرد. من سریع پشت بر‌گ‌ها پنهان شدم... و آن‌وقت... زیباترین چهره را درست زیر پایم دیدم. هیچ‌وقت، هیچ‌وقت همچین احساسی نداشتم. برای لحظه‌ای دلم می‌خواست برای همیشه اونجا بایستم و نگاهش کنم. اون چشمان آبی و موهای سیاهش رو... اما آن مرد آمد و اونو به داخل کالسکه برد و کالسکه سریع راه افتاد. فقط برای لحظه‌ای تونستم علامت سلطنتی لردهیگن رو روی در کالسکه ببینم...
ویکتور متعجب به الیور خیره شده بود. چشمان الیور هنوز می‌درخشیدند. اما بیشتر از همه ویکتور از داستان او در تعجب مانده‌بود. جریانی که او تعریف کرده بود بیش از حد برایش آشنا بود. تمام سعی خود را می‌کرد تا این فکر را از خود دور کند، اما مرتب این فکر درونش قدرت می‌گرفت که آن بانو کسی نبوده جز... لیزا.
الیور که دوباره به خود می‌آمد از سکوت ویکتور تعجب کرد و به او خیره شد. از نگاهی که در چشمان ویکتور بود بیش از همه شگفت‌زده شد. نگاهی آکنده از شک و تردید. با احتیاط پرسید:
- چی شده رفيق؟
ویکتور کمی در جواب مردد ماند. کم‌کم دلیل آمدن الیور به سمت قلعه‌ی هیگن را می‌فهمید. اما هنوز باور نمی‌کرد. باید مطمئن می‌شد.
- چیزه دیگه‌ای رو راجع به اون نفهمیدی؟
- نه... فقط اینکه اون از دهکده‌ی بارینگتون بو...
- بهتره که فکر اونو از سرت بیرون کنی...
این را ویکتور با صدایی بلند گفته‌بود و با عصبانیت به الیور خیره شده‌بود. الیور کمی به اطراف نظر انداخت. چند نفری که در مهمانخانه بودند، به آن‌ها خیره شده بودند. از این خشم ناگهانی ویکتور تعجب کرده‌بود. کمی بخود آمد و گفت:
- منظورت رو نمی‌فهمم، این به تو چه ربطی داره؟
- به من چه ربطی داره؟ به من؟... اون تا چند روز پیش نامزد من بود و حالا میگی که به من چه ربطی داره؟
ویکتور از سرجای خود بلند شد و ایستاد. دستانش از خشم می‌لرزید. از اینجا هم می‌توانست گرمای چوبدست را که در صندلی کنارش گذاشته‌بود احساس کند. دیگر طاقتش از این همه بی‌انصافی به سر آمده‌بود. الیور نیز بهت‌زده سرجای خود خشکش زده‌بود. اینکه در مقابلش نامزد تنها کسی که دوست داشت، ایستاده باشد برایش سخت‌ترین ضربه بود. هیچگاه فکر نمی‌کرد که او نامزد داشته باشد. اما... اما اگر او نامزدش را ترک کرده پس... پس دلیلی داشته. او هم با خشونت از سرجایش بلند شد و گفت:
- آره، اگه اینطوره پس چرا تو رو ترک کرده؟ فکر می‌کنم اون بهترین کار رو کرده که آدم احمقی و بي‌عرضه‌اي مثل تو رو ترک کرده...
- دهنت رو ببند...
ویکتور با چابکی شمشیر کوچک ماکسیم رو از درون کوله‌بارش بیرون کشید و جلوی الیور گرفت. سراسر وجودش را خشم گرفته بود و دستبندش به شدت داغ شده‌بود و هرلحظه‌ انتظار داشت که دستبند، ردایش را آتش بزند. اما الیور کاملا خونسردی خود را حفظ کرده‌بود. خنده‌ای کرد و گفت:
- خیلی خوبه، خیلی خوبه. همه می‌دونن که این حوالی کسی پیدا نمیشه که بتونه منو شکست بده. اگه می‌خوای بجنگی، پس بجنگ...
الیور نیز سریع شمشیرش را بیرون کشید و ضربه‌ای زد. ویکتور خود را کنار کشید و او نیز ضربه‌ای زد اما الیور با چابکی ضربه‌اش را دفع کرد و خود را عقب کشید. شمشیرش را در دستانش چرخشی داد و سریع شمشیرش را پایین آورد. ویکتور آمادگی چنین ضربه‌ای را نداشت و سعی کرد که خود را کنار بکشد اما ناگهان با سرعت توانست چرخشی کند و ضربه را به راحتی دفع کرد. الیور هنوز كمي خمار بود و متعجب از حرکت سریع ویکتور، خود را برای حمله‌ی دیگری آماده می‌کرد که ناگهان پیرمردی خود را بین آن دو قرار داد و گفت:
- بس کنید! بس کنید... این کارا برای چیه؟
- پیرمرد، خودت رو بکش کنار، اگه نمی‌خوای تو رو هم مثل اون دروغگو بکشم...
- آره، برو کنار تا بهش بفهمونم کی اینجا دروغگوئه...
- حالا جفتتون از مهمونخونه‌ی من برید بیرون... وگرنه مجبورتون میکنم.
این را رالف با یک زوبین بزرگ در دست، گفته بود. چند نفر دیگر هم پشت سرش ایستاده بودند. دوباره با خشونت گفت:
- همین حالا گورتونو گم کنین. تو هم همین‌طور الیور. امشب زیاده‌روی کردی، هرچی زودتر برید بیرون...
الیور با چشمانی پر از خشم نگاهی به رالف و ویکتور انداخت و بعد با خشم بطرف در راه افتاد. در را باز کرد و برگشت؛ دستش را با حالت تهدیدآمیزی به سمت ویکتور گرفت و گفت:«بعداً همدیگه رو میبینیم، بچه...» بیرون رفت و در را محکم به هم زد. ویکتور از خشم به خود می‌پیچید، برگشت و نگاه سنگین بقیه را دید. بطرف کوله‌بارش رفت و چوبدستش را برداشت. شمشیر کوچکش را هم برای اطمینان به کمرش بست. همینکه خواست به سمت در برود پیرمرد دستش را گرفت و رو به رالف گفت: «فکر میکنم دیگه دعوا تموم شده باشه... پس عیبی نداره این جوون اینجا باشه.» رالف نگاهی ظنین به ویکتور انداخت و بعد سری تکان داد و چاشنی زوبین را گذاشت. ذوبین را بر دوشش انداخت و به آرامی سرجای خود برگشت. بقیه‌ی افراد هم کم‌کم سرجای خود برگشتند. پیرمرد به آرامی گفت: «فکر می‌کنم کنار آتش جای خوبی برای حرف‌زدن باشه. جوان، همراهم بیا...»
ویکتور هم به ناچار پشت‌سر او راه افتاد. پیرمرد سرجای قبلی خود نشست و طرف دیگر آتش را به ویکتور نشان داد. ویکتور با احتیاط نشست. هنوز از خشم نفس‌نفس می‌زد. بیشتر شمع‌ها خاموش شده‌بود و عده‌ی کمی در زیر نور چراغ‌های روغنی مشغول صحبت بودند. بوی دود چوب‌های سوخته در اجاق، مشامش را پر کرده‌بود و هنوز پیرمرد به او خیره شده‌بود. ویکتور از این خیره شدن او خوشش نمیامد. مثل این بود که این پیرمرد سعی دارد اعماق وجودش را از چشمانش بفهمد. ولی ویکتور اصلا دلش نمی‌خواست که این پیرمرد چیزی درباره‌ی اون بفهمد. الیور هرچند که در نظرش آدم بی‌مصرفی بود، اما یک چیز را درست گفته بود: « خطرناک‌ترین آدم، کسیه که به اون اعتماد کردی». اما آن پیرمرد هم مثل اینکه هنوز می‌خواست از چشمانش او را بشناسد و ویکتور دلش نمی‌خواست به او اجازه‌ی چنین کاری را بدهد، هرگز... ناگهان پیرمرد چشمانش را از او برگرفت و به آتش خیره شد. این‌بار ویکتور می‌توانست در نور آتش چهره‌ی کامل او را ببیند. چشمانی سیاه داشت با صورتی پر از چین و چروک. در صورتش جای سوختگی‌هایی قدیمی دیده می‌شد با ریشی تقریبا بلند و سفید. پیرمرد لبخندی زد و بعد دوباره صورتش را به طرف ویکتور برگرداند. بار دیگر کمی به او خیره شد و بعد به دیواره‌ی چوبی پوسیده‌ی پشت سرش تکیه داد. موهای سفیدش را از روی صورتش کنار زد و گفت:
- وقتی که با هم درگیر شدین خیلی عصبانی بودی، پس چرا از جادو استفاده نکردی؟
قبلی « هری پاتر و انجمن نظام سیاه (بخش 1 - فصل 1 - قسمت 4 { پایانی 1 } ) نامه های هری پاتری - قسمت دوم » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۰ ۵:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۰ ۵:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 معبد بليار 4
ممنونم ازت اينم خوندم مثل قبلي ها خوب بود واقعا ممنون
bigsaleh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۱ ۱۱:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۱ ۱۱:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱/۳۱
از:
پیام: 33
 عجب چيزي
خيلي با داستانت حال كردم
و واقعاً هيجان داشت
مرسي
ادامه بده
منتظريم
spidmanbat
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۰ ۱۵:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۰ ۱۵:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: تالار اسرار
پیام: 26
 ممنون
دستت درست

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.