هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و انجمن نظام سیاه

هری پاتر و انجمن نظام سیاه (بخش 1 - فصل 1 - قسمت 4 { پایانی 2 }


داستان هفتم هری پاتر به قلم سیاوش درخشان
(هری پاتر و انجمن نظام سیاه)
هری پاتر و انجمن نظام سیاه

بخش اول : تعتیلات تابستانی
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 4 (پایانی 2) : سقوط کابینه


با گفتن این حرف تمام افراد حاضر در آشپزخانه ساکت شدند و با حیرت به هری نگریستند . آقای ویزلی پرسید :
-- برای چی این سوال را پرسیدی ؟
هری گفت :
همین جوری پرسیدم . آخه در وزارت خانه کمی باهاش مشکل پیدا کردم .
آقای ویزلی با حیرت حرف هری را تکرار کرد و بعدش پرسید :
-- در وزارت خانه !!! باهاش مشکل پیدا کردی !!! تو آخه با اون چی کار داشتی ؟
هری که در تگنا گیر کرده بود . گفت :
راستش اون از طرف وزیر مشاور مخصوص من شده بود .
لوپین با بی قراری گفت :
-- برای چی به تو مشاور مخصوص داده اند ؟
هری احساس می کرد که لوپین سوال دیگری را در استتار این سوال نگه داشته است و با انزجار جواب داد :
آخه من برای اینکه وزیر دست از سرم بر دارد " شرطی گذاشتم "من اداره محرمانه ای در وزارت خانه در خواست کردم . ولی بر خلاف تصورم وزیر شرط مرا قبول کرد .
هری به آقای ویزلی نگاهی انداخت . آقای ویزلی نگاه مخصوصی به مودی کرد . مودی هم جلوتر آمد و گفت :
-- پاتر لطفا برای ما تعریف کن که دقیقا چه اتفاقاتی در وزارت خانه افتاد .
هری که معذب شده بود . به هرمیون نگاه کرد . هرمیون که طبق معمول نگاه هری را درک کرده بود " بلند گفت :
-- هری " همه چیز را بگو . حتما مهم است که بدین صورت می پرسند .
هری هم که چاره دیگری برایش نمانده بود " گفت :
ما اول به اتاق وزیر رفتیم . وزیر از برنامه های گذشته اش برای من تعریف کرد و از من خواست که با پیام امروز ملاقات کنم . بعد از آن به من این جعبه را داد ...
هری با دستش به جعبه ای اشاره کرد که در حال حاضر در گوشه آشپزخانه قرار داشت .
و بعد ما را به اداره جدیدی که برای من تدارک دیده بود " برد . من در جعبه مشغول جستجو بودم که پلاکی پیدا کردم . بر روی پلاک نوشته شده بود " دیوید لارنگ " . در لحظه ای که پلاک را لمس کردم دیوید لارنگ به داخل آمد و گفت که مشاور مخصوص من است . بعد من هم ازش در خواست کمک کردم و اون هم داشت برای من از گوی ها صحبت می کرد که هرمیون برایش سوالی پیش آمد و پرسید . ولی لارنگ بر خلاف رفتار اشرافی و مودبانه اش با لحن افتضاحی از هرمیون پرسید که مشنگ زاده است و یا نه ؟ بعد از جواب هرمیون اون انگار که اصلا اتفاقی برایش نیافتاده است به حرف زدنش با من ادامه داد و ... و ... اوهم ... حالا مگر چی شده است ؟
هرمیون که دید هری نمی خواهد ادامه دهد " خودش گفت :
-- بعدش هری ازش پرسید چرا با من اینجوری رفتار کرده است که اون دوباره به من توهین کرد و هری هم طلسمش کرد و بهش گفت که بره گم شود . لارنگ هم هری را تهدید کرد و رفت .
مودی که هر دو چشمش داشت از حدقه در می آمد با فریاد گفت :
-- پاتر تو اونو طلسم کردی ؟ چه طوری طلسمش کردی ؟ چه طلسمی رویش به کار بردی ؟
هری که احساس می کرد شبیه لبو شده بود " با شرمندگی گفت :
همون طلسمی را که روی شما اجرا کردم . ولی لارنگ مثل شما حالش بد نشد و سریع از جایش بلند شد .
با گفتن این حرف هری رنگ صورت مودی به رنگ ردای پرفسور مک گونگال در آمد . تانکس که دیگر بیش تر از این نمی توانست خودش را نگه دارد . با سرفه ای به طور ناشیانه ای سعی کرد که خنده اش را مخفی نگه دارد . هری ادامه داد :
اون به من گفت : << پاتر از این کارت پشیمان می شوی . این را هم بدون تو یک الف بچه مثل مگس مظاهمی برای لرد سیاه می مانی و مطمئن باش که دیر یا زود به سرنوشت پدر و مادرت دچار می شوی . >> در ضمن تا آنجایی که من می دونم فقط مرگخوارها به ولدمورت " لرد سیاه می گویند . این طور نیست ؟
لوپین نگاهش را از هری به آقای ویزلی معطوف کرد و پرسید :
-- آرتور این حرف ها چه معنی می تواند داشته باشد ؟
آقای ویزلی هم با نا آرامی گفت :
-- نمی دونم . نمی دونم . من باید همین الان به ملاقات وزیر بروم .
و بعد آقای ویزلی از آشپزخانه خارج شد . خانم ویزلی رو به بچه ها کرد و گفت :
-- دیگر بروید بخوابید .
هری که دیگر اصلا دلش نمی خواست آنجا بماند " رفت و جعبه اش را از گوشه آشپزخانه برداشت و همراه خودش برد . بقیه هم از او تبعیت کردند . در جلوی راه پله که رسیدند کریچر هری را صدا زد :
-- ارباب ... ارباب ... کریچر باهاتون کار داشت .
هری به کریچر نگاه کرد . کریچر گفت :
-- ارباب من دیگر از ته دل دستور های شما را انجام داد . من بعد از دو سال دوباره با خانمم صحبت کرد . خانم به من گفت که تمام حرف های شما را گوش کنم .
کریچر با خوشحالی تعظیمی کرد و ادامه داد :
-- ارباب من اتاق شخصیتان را برایتان آماده کردم .
هری با تعجب گفت :
من اینجا اتاق شخصی ندارم .
کریچر گفت :
-- شما خودتان خبر ندارید . من پارسال با ارباب سیریوس اینجا را برای شما آماده داشتیم . اون می گفت وقتی تولدتون شود " می خواهد شما را اینجا آورد .
هری هنوز متعجب به کریچر خیره نگاه می کرد . هرمیون با مهربانی گفت :
-- عزیزم ما را به آنجا ببر .
ناگهان کریچر قیافه اش عوض شد ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نداد و در حالی که انگار می خواست گریه کند به هرمیون گفت :
-- اگر __ارباب هری__موافق باشد __اونجا را نشان دادم .
هری با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام کرد . کریچر جعبه سیاه را از دست هری گرفت و جلو افتاد . از راه پله ها بالا رفتند و به سمت دری رفتند که دو سال پیش سیریوس آنها را از ورود به آن منع کرده بود . در بزرگی بود که نقش یک مار چنبره زده بر روی آن هک شده بود و دستگیره آن نیز یک افعی بود . درون هری حس عجیبی به وجود آمد . درست مثل اینکه از دیدن تصویر ماری که بر روی در هک شده بود " لذت می برد . کریچر کنار ایستاد و گفت :
-- ارباب باید خودش از این در باز کرد .
هری دستش را بر روی دستگیره گذاشت . در لحظه آخر که در را به سمت داخل هل می داد " احساس کرد که چشمان مار هک شده بر روی در برق زد . اول هری و بعد دوستانش و در آخر کریچر نیز وارد شد . کریچر رو به هری کرد و گفت :
-- اینجا اتاق ارباب است .
هری هم مانند دیگران محو تماشای به قول کریچر اتاق شد . بیشتر شبیه یک تالار بسیار بزرگ بود . حتی از اداره ای که اسکریم جیور به هری داده بود هم بزرگتر بود . جلوی ورودی در که آنها ایستاده بودند یک راهروی بلند و وسیع بود که مانند تالار اسرار با مارها شکل و نما پیدا کرده بود . شکل اتاق یک هشت ضلعی بود . در اتاق ستون های طلایی بزرگی وجود داشت . در انتهای ضلع رو به رویی اتاق " یک راه پله بزرگ بود که از وسط به دو راه تقسیم می شد و به طبقات بالایی اتاق هری راه داشت . هری با نگاه بهتری سریعا مطمئن شد که اینجا به تنهایی " خود یک خانه کامل و اشرافی به حساب می آید . بعد از چند دقیقه رون آزمندانه گفت :
-- هری اینجا اتاق نیست . از تمام خانه هایی که تا حالا دیدم بزرگتر است .
جینی نیز گفت :
-- زیبا ترین خانه ای هست که تا حالا دیدمش .
هرمیون گفت :
-- هری اونجا را نگاه کن .
و با دستش یک قسمت سالن را نشان داد که وسایلی مانند یک کوه بر روی هم انباشته شده بود . پنج تایی با هم حرکت کردند . وقتی نزدیک شدند هری به یاد خانه هیزیپا اسمیت که انبوه وسایل را در خانه اش نگهداری می کرد . هری نگاه دقیقی انداخت . تابلوی بزرگی به اندازه هاگرید بر روی دیوار قرار داشت . هری با صدای لرزانی گفت :
پرفسور دامبلدور !
با گفتن این جمله هرمیون و رون و جینی و ماریتا برگشتند و به تابلوی دامبلدور نگاه کردند . دامبلدور پشت میزش در دفترش نشسته بود . ققنوس باشکوهش هم در کنارش قرار داشت . دامبلدور با لبخند گفت :
-- حالت چه طوره هری ؟
هری که به شدت بغض گلویش را گرفته بود " سرش را پایین انداخت . چند لحظه بعد با اشاره دستش به بقیه فهماند که می خواهد تنها باشد . رون که به نظر رنجیده بود به دنبال هرمیون و جینی و ماریتا از اتاق بیرون رفتند . کریچر گفت :
-- ارباب با من کار نداشت ؟
هری با اشاره سرش به کریچر گفت که باهاش کاری ندارد . کریچر هم تعظیم بلند بالایی کرد و رفت . هری به سختی به تصویر دامبلدور نگاه کرد و در حالی که اشک از چشم هایش می ریخت " گفت :
پرفسور_ چرا_ گذاشتین_ این_ جوری_ شود ؟
دامبلدور به نرمی گفت :
-- دوست ندارم بهترین شاگردم رو به رویم بایستد و گریه کند .
هری که همچنان اشک از چشمانش پایین می آمد " گفت :
چرا_مرا_در آخرین_لحظات_طلسم _کردین ؟ من_مطمئن_ هستم_که اگر شما_ می خواستین_ می توانستید جلویش_ را بگیرید . دیدین_ اسنیپ به_ شما خیانت_ کرد . آخه چرا ؟ من به وجود_ شما احتیاج_ دارم .
دامبلدور گفت :
-- هری " هری این همه سوال خیلی هم جواب دارد . در ضمن تو به کمک من هیچ احتیاجی نداری ! ولی اگر راهنمایی می خواستی می توانی با من مشورت کنی .
هری که کمی آرام شده بود " پرسید :
پرفسور تابلوی شما اینجا چی کار می کند ؟ من تصور کردم که دیگر هیچ وقت نه شما را می بینم و نه می توانم باهاتون صحبت کنم .
دامبلدور گفت :
-- هری " هیچ وقت به حرف های من درست گوش نکردی " این طور نیست ؟
دامبلدور با لبخند وصف ناپذیری گفت :
-- من همان طوری که همیشه می گفتم " مرگ بدترین واقعیتی نیست که وجود دارد . هری می بینی که من الان در کنار تو هستم و می توانیم به راحتی با هم صحبت کنیم .
هری خیره به دامبلدور نگاه می کرد . دامبلدور با آرامش گفت :
-- من به پرفسور مک گونگال گفتم که تمام وسایل من مال تو است .
دامبلدور با دستش به اشیایی که بر روی زمین ریخته بود اشاره کرد و ادامه داد :
-- این ها وسایل من در دفتر مدیریت مدرسه است . بقیه وسایل هم بعد از خواندن وصیت نامه به اینجا منتقل می شود . تابلوی عکس هم از پارسال به اینجا آورده بودم .
هری پرسید :
آخه برای چی این تابلو را پارسال به اینجا آوردید ؟
دامبلدور با ملایمت گفت :
-- هری کمی صبر داشته باش همه چیز را برایت تعریف می کنم . خودت که می بینی من کار دیگری برای انجام دادن ندارم . پس می شود نتیجه گیری کرد که همش با هم هستیم . فقط یک خواهش ازت دارم که بعدا تمام اتفاقات را از مرگ من به بعد برایم تعریف کن . من خیلی خوشحال می شوم که از اتفاقات روز مطلع شوم .
هری با خوشحالی سری تکان داد . دامبلدور گفت :
-- هری فکر می کنم آقای ویزلی و دوشیزه گرنجر به شدت منتظرت هستند . خوب نیست منتظرشان بگذاری . فقط لطف کن حتی به اون ها هم نگو که می توانی با من ارتباط برقرار کنی .
هری سری تکان داد و با تعجب به دامبلدور نگاه کرد . بعد از چند دقیقه گفت :
پرفسور " ناراحت نمی شوید من رون و هرمیون را در اتاق خودم نگه دارم ؟
دامبلدور گفت :
-- من هیچ وقت از کارهای تو ناراحت نمی شوم . فقط یادت باشد که من حتی اگر در تابلو هم نباشم از قدرت شنوایی و همین طور از قدرت حرف زدن برخوردار هستم .
دامبلدور بعد از گفتن این حرف به هری چشمکی زد و از تابلو خارج شد .

*************************

رون گفت :
-- پس که این طور . گفتی اون مار از بدن تو در آمد ؟
هری که دیگر حوصله اش سر رفته بود " گفت :
اگه یک بار دیگه بپرسی طلسمت می کنم ها ! چرا تو و هرمیون باید این سوال را هر کدومتون چند بار بپرسید ؟
هرمیون گفت :
-- اونو ولش کنید . به نظر شما لارنگ چی کار کرده است که محفل زیاد ازش خوشش نمی آید ؟
هری گفت :
نمی دانم ولی پوزخندش خیلی برایم آشنا بود .
هری سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت . بعد از چند لحظه هرمیون گفت :
-- می گم هری مطمئن هستی که می خوای من و رون پیشت بمانیم ؟
هری به هرمیون نگاه کرد و گفت :
خب آره . منظورت چی هست ؟
هرمیون در حالی که سعی می کرد بی تفاوت حرف بزند " گفت :
-- آخه گفتم ممکنه به جای من و رون " جینی اینجا باشد بهتر است .
ناگهان هری احساس کرد که صورتش بسیار داغ شده است . نگاهی به رون انداخت . رون طوری هرمیون را نگاه می کرد که انگار تا به حال هرمیون را ندیده است . هری برای اینکه بحث را عوض کند " پرخاشگرانه گفت :
هرمیون تو از کجا ذهن خوانی را یاد گرفتی ؟
نقشه هری گرفت . هرمیون با سختی گفت :
-- راستش من پارسال چند روزی که وقت کامل داشتم را به کتابخانه می رفتم . راجب ذهن خوانی مطالبی را یاد گرفتم . می توانم بگویم تو اولین کسی بودی که به ذهنش نفوذ کردم .
هری گفت :
که این طور . خب من واقعا خسته هستم . دیشب هم درست نخوابیدم . می خواهم برم کمی استراحت کنم . هرمیون خودت را آماده کن . فردا برای اینجا رازدار انتخاب می کنیم .
بعد از آن هری بلند شد و به سمت راه پله شیکی رفت که تقریبا در ضلع پنجم اتاق قرار داشت . وسط راه پله که رسید راه سمت راستی را انتخاب کرد . پرده تخت خواب مجللش را کنار زد و خود را بر روی آن پرت کرد . به فکر فرو رفت . لارنگ واقعا کی بود ؟

************************

هری احساس کرد بسیار قدرتمند شده است . سه نفر جلویش زانو زده بودند و با این حال که در اتاق تاریک به هیچ وجه باد نمی آمد رداهایشان می لرزید . صدای سرد و بی روحی از دهانش خارج شد .
میلارد تو برای من زیادی داری دردسر درست می کنی .
بعد با انگشتان سفید " کشیده و عنکبوتی شروع به شمردن کرد .
دو سال پیش به وزارت خانه نرفتی و از دستور من سر پیچی کردی . پارسال گیبون را کشتی . هنوز هم نفهمیدی شمشیر کجا است .
در کنار مبلی که رویش نشسته بود دراکو مالفوی رنگ پریده تر از همیشه ایستاده بود . هری رو به دراکو کرد و گفت :
دراکو بهتره کمی بهش یاد بدی " دیگر نباید برای من دردسر درست کند .
دراکو با ناراحتی سری تکان داد و با انزجار چوبدستیش را به سمت مرد مو بوری که روی زمین زانو زده بود " گرفت و با صدای لرزانی گفت :
-- کروشیو !!!
مرگخوار شروع به فریاد کشیدن کرد . هری قهقه خنده را سر داد و چند لحظه بعد با سرش به دراکو اشاره کرد . ناگهان مرگخوار دست از تقلا زدن برداشت . هری گفت :
میلارد یک فرصت دیگر بهت می دهم . لرد ولدمورت برایت برنامه دیگری تدارک می بیند .
میلارد چهار زانو جلو آمد و لبه ردای هری را بوسید و با صدای آهسته ای گفت :
-- ممنون ارباب . جبران می کنم .
و بعدش از روی زمین بلند شد و رفت . هری رو به مرگخوار دیگری کرد و گفت :
فلچر بیا جلو ببینم .
مرگخواری که زانو زده بود " جلو آمد و رو به روی هری زانو زد . هری گفت :
خب فلچر " مگه به من اطمینان ندادی که تنها محافظ پسره هستی . پس اعضای محفل ققنوس و وزارت خانه چگونه اینقدر سریع خبر دار شدن ؟
مردی که روی زمین زانو زده بود " آنچنان می لرزید که انگار طلسم شکنجه گر را رویش اجرا می کردند . با صدایی که ترس در آن به وضوح دیده می شد " گفت :
-- ارباب " باور کنید من به شما خیانت نکردم . من به شما وفادار ماندم . فکر نمی کنم غیر از من محافظ دیگری داشته باشد که من از وجودش خبر نداشته باشم . به نظر من کار اون پیرزن فیگ است . اگر پیتر نتوانسته باشه طلسم را درست اجرا کند ...
هری نعره زد :
دم باریک .
دم باریک با ترس ولی چاپلوسانه گفت :
-- بله سرورم . با من کاری داشتید ؟
هری با لبخندی که انگار سرگرم شده بود " گفت :
بله . آن طلسمی که قرار بود روی اون پیرزن فشفشه اجرا کنی را روی فلچر اجرا کن ببینم .
ناگهان فلچر گفت :
-- ولی ارباب من " می دانید این طلسم ...
هری لبخندی دیگری زد و گفت :
می خواهم نظریت برای من هم اثبات شود . یالا دم باریک .
دم باریک چوبدستیش را به سمت فلچر گرفت و نعره زد :
-- بلایند فجت مارکس !!!
ماندانگاس دستش را بر روی چشمانش گذاشت . چند لحظه بعد با خوشحالی گفت :
-- ارباب " من کور نشدم . اون واقعا نمی تواند این طلسم را اجرا کند .
هری که لبخند از روی لبش محو شده بود با عصبانیت گفت :
دم باریک پس تو باعث بهم خوردن نقشه من شدی ...
ناگهان چند تا مرگ خوار که همگی نقاب به صورت زده بودند " از در وارد شدند . مرگخوارها جلو آمدند و لبه ردای هری را بوسیدند . سپس یکی از آنها با شادمانی گفت :
-- ارباب انجام شد . طلسمی هم که به من یاد داده بودید انجام دادم . طلسم پیچیده ای بود ولی با این وجود الان تمام افکار من در لحظه انجام " در فکر اون می باشد .
هری ناگهان با شادمانی وحشیانه ای گفت :
آفرین می دانستم که می توانید . البته باید هم می توانستید چون شماها بهترین افراد من هستید . خب دراکو برایت یک ماموریت دارم .
دراکو که صدایش همراه با بدنش می لرزید " به زور گفت :
-- باعث خوشحالی من است .
هری با بی رحمی گفت :
خب خودت که می دانی ازت چی می خواهم . فقط یادت نره که باید تنها بروی . دلم می خواهد ببینم از پس آخرین مرحله نشان وفاداریت به من هم بر می آیی یا نه ؟
دراکو چنان رنگش پریده بود که هری احتمال داد الان پس می افتد . ولی آرام گفت :
-- از پسش بر می آیم .
و بعد از تعطیمی کوتاه " چرخید و از اتاق خارج شد . هری رویش را به سمت دیگری برگرداند . چوبدستیش را به سمت فلچر گرفت و گفت :
خب فلچر تو وفاداریت را به من ثابت کردی . حالا می بینم که بیرون آوردن تو از آزکابان اونقدر ها هم بد نبود . خب زانو بزن و آستین ردایت را بالا بزن .
فلچر که به نظر کمی ترسیده بود " زانو زد و آستین ردایش را بالا زد . هری با صدای آرامی شروع به زمزمه کردن وردی کرد .
اورنا تا استوفای مورس موردر ایبراکا سار کانا پرتورفاکس .....
بعد از چند لحظه که هری به زمزمه کردن ورد ادامه داد " ناگهان همزمان با فریاد فیلچر علامت شوم هم بر روی دستش ظاهر شد . هری آهسته گفت :
این هم از این . نشانه اختصاریت برقک زشت است . عدد و بقیه چیزها را هم بعدا بهت می گوییم . حالا می توانی بروی .
فیلچر که هنوز نفس نفس می زد جلو آمد و لبه ردای هری را بوسید و گفت :
-- به شما وفادار خواهم ماند .
بعد از آن بلند شد و از اتاق بیرون رفت . هری برگشت و بقیه مرگخوارهای حاضر را نگاه کرد و گفت :
فعلا همه بیرون بروید . سوروس تو بمون باهات کار دارم .
مرگخوار ها تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند . مرگخواری که در اتاق مانده بود نقابش را برداشت . صورتش بسیار لاغر شده و پشت چشمانش گود افتاده بود . غم زیادی در پشت صورتش پنهان بود به طوری که شادابی صورتش را به طور کامل بلعیده بود . تعظیم کوتاهی کرد و گفت :
-- جناب لرد با من کاری داشتید ؟
هری با همان سردی ولی دوستانه تر گفت :
بله می خواستم بگم . دنبال دراکو برو ببین چی کار می کند . اگر نیاز شد بکشش .
اسنیب با ناله گفت :
-- هر چی شما امر بفرمایید .
هری با لحن وحشت زده ای گفت :
سروس یک چیز دیگر " ممکنه من مجبور شوم سه ساعت دیگر جایی برم . باید چیزی را چک کنم ببینم سر جایش است یا نه ؟
هری نگاه وحشت زده دیگری به اسنیپ کرد و گفت :
بلاتریکس میگه یکی از دیوانه ساز ها قاب آویزی را از کنار پسره برداشته بود . ولی موفق نشده برای من بیارتش . آخه می دانی من هم یک قاب آویز داشتم . می خواستم که یک وقت دست پسره به وسایل من نرسیده باشد .
هری که احساس می کرد زیادی حرف زده است به اسنیپ که کنجکاوانه او را نگاه می کرد " گفت :
خب وظیفه تو این است که در غیاب من مرگخوارها را کنترل کنی . حالا برو .
بعد از رفتن اسنیپ هری بلند شد و مشغول قدم زدن در سالن تاریک و دلسرد شد . لحظه جلوی آیینه قدی ایستاد . قد بلند و کشیده " صورت بیش از اندازه سفید و مار مانند " با چشمان قرمز و مردمک عمودی . ناگهان هری از خواب پرید . تمام بدنش عرق کرده بود . چند لحظه فکر کرد . با عجله از تختش پایین پرید . از راه پله پایین رفت . جلوی تابلوی بزرگ دامبلدور ایستاد و گفت :
پرفسور من غیب بینی داشتم .
دامبلدور که مثل همیشه هشیار بود " گفت :
-- هری چی شده ؟ غیب بینی داشتی ؟
هری با عجله گفت :
بله پرفسور .
هری تمام خوابش را برای دامبلدور تعریف کرد . چند ساعت پیش نیز تمام اتفاقاتی را که از مرگ دامبلدور تا به حال افتاده بود " برای دامبلدور تعریف کرده بود . هری گفت :
حالا می گویید من باید چی کار کنم ؟
دامبلدور که کمی کلافه شده بود " گفت :
-- مگه جاودانه ساز را از بین نبرده بودی که دست دیوانه ساز ها به آن رسیده بود ؟
هری ناگهان به یاد آور که به دامبلدور نگفته جاودانه ساز تقلبی بوده است . با عجله جاودانه ساز تقلبی را از جیبش در آورد و گفت :
پرفسور یادم رفت بهتون بگم که ...
دامبلدور بعد شنیدن ماجرا اندکی دلسرد به نظر می رسید . به هری گفت :
-- آن نوشته را برای من هم بخوان .
هری اطاعت کرد و کاغذ پوستی را از درون جودانه ساز در آورد و برای دامبلدور خواند . دامبلدور نگاه متفکرانه ای به هری کرد و گفت :
-- هری الان وقت نداریم درباره ر.ا.ب صحبت کنیم . بهتره کاغذ پوستی را عوض کنی . کاغذ دیگری به این مضمون بنویس :
خطاب به لرد ولدمورت
من راز تو را کشف کردم . جاودانه سازت را نابود کردم . حالا دیگر تو هم فنا پذیر شدی . تو یک جاودانه ساز درست کردی که حالا توسط من نابود شده است . این را بدان که هری پاتر یک قدم از تو جلوتر است . من مدت ها احساس می کردم که هری کمی عوض شده است . اون به شدت بی رحم شده بود . با استفاده از معجون راستگویی فهمیدم که اون هم جاودانه ساز برای خودش درست کرده است ولی نه مانند تو یک عدد " بلکه اون نه تا جاودانه ساز ساخته است . کاری که هیچ جادوگری تا به حال انجام نداده است . اون نه بار مرتکب قتل شده است . حالا اگر قرار باشد بمیرم به هیچ وجه ناراحت نیستم چون اون از همه ما فنا ناپذیرتر شده است و دیگر از تو ترسی ندارد . البته باید اقرار کنم که استفاده از جاودانه ساز من را به شدت نا امید کرد . ولی او قسم خورد که دیگر به غیر تو و مرگخوارهایت کسی دیگری را نکشد . اصلا انتظار نداشتم که هری هم از منفورترین جادوهای سیاه استفاده کند . ولی اون به من گفت که فقط برای اینکه تو را نابود کند خواسته است جانش را تضمین کند . اگر تو هری پاتر را بکشی " باید منتظر باشی تا دوباره برای انتقام به سراغت بیاید .
آلبوس دامبلدور
هری با حیرت به دامبلدور نگاه می کرد . بعد از چند لحظه که قدرت حرف زدن را به دست آورد " گفت :
ولی پرفسور ...
دامبلدور به میان حرف او پرید و گفت :
-- هری با نوشتن این نامه ما با یک تیر چند نشان می زنیم . اگر ولدمورت نامه را پیدا کند . فکر می کند که من جاودانه ساز را نابود کردم و دیگر به سراغ ر.ا.ب نمی رود . ولدمورت با آسودگی تصور می کند که فقط من از وجود جاودانه ساز با خبر بودم . من هم که کشته شدم . از طرفی هم خیالش راحت می شود که من فکر می کردم اون فقط همین یک جاودانه ساز را دارد و از باقی آنها اطلاعی ندارم و این مسئله باعث می شود به فکر عوض کردن مکان جاودانه ساز ها نیافتد . از طرفی هم از تو وحشت می کند . چون خیال می کند تو هم جاودانه ساز ساخته ای . تازه تعداد اولیه جاودانه سازهایت از تعداد اولیه جاودانه سازهای اون هم بیشتر بوده است . این باعث می شود که بی جهت به فکر کشتن تو نیافتد و بر این باور باشد که تو جز اینکه در پی کشتن اون و مرگخوارهایش هستی " خودت به تنهایی یک جادوگر سیاه قدرتمند هستی که نه تا جاودانه ساز هم از وجودت محافظت می کند .
دامبلدور نگاه دیگری به هری کرد و گفت :
-- هری باید سریع عجله کنی . سه ساعت بیشتر وقت نداری . می گم حالا که راه را یاد گرفتی بهتر است آقای ویزلی و دوشیزه گرنجر را نیز با خودت ببری تا کمکت کنند .
هری سری تکان داد و به سمت تخت خواب های هرمیون و رون رفت . با یک صدای کوتاه هرمیون از خواب بیدار شد . ولی هر کاری می کرد رون از خواب بیدار نمی شد . هری که کلافه شده بود " رو به هرمیون کرد و گفت :
این چرا از خواب بیدار نمی شود ؟
هرمیون که دیگر کاملا هوشیار شده بود " گفت :
-- رون هنوز باید دارو مصرف کند . این داروها هشت ساعت خواب را برایش تضمین می کنند . حالا چی کار داری نصف شبی ؟
هری به هرمیون گفت :
لطفا برای سفر پر خطری آماده شو و وسایل مورد نیاز را با خودت بردار .
هرمیون سریع آماده شد و گفت :
-- هری من آماده ام . فقط _فقط_کمی ترسیدم . نمی خوای بگی جریان چی هست ؟
هری دست هرمیون را گرفت و در حالی که او را دنبال خودش می کشید جریان را به طور مختصر برایش تعریف کرد . هرمیون که معلوم بود ترسیده است " با هری کلنجار می رفت و می گفت :
-- ببین هری از کجا معلوم مثل اون دفعه __ یعنی " خوابت اشتباه نبوده باشد ؟
هری با خشم گفت :
هرمیون من با دامبلدور مشورت کردم . اون را قبول نداری ؟
هرمیون با احتیاط گفت :
-- معلومه که قبولش دارم . فقط می گم اون شاید از درون تابلو نتواند همه چیز را درک کند .
هری برگشت و به هرمیون نگاه کرد . چشمان قهوه ای هرمیون برای بار دوم هری را گرفتار کرد . هری بعد از چند دقیقه گفت :
هرمیون من به آنجا می روم . اگر می خواهی با من نیا !
هرمیون که آزرده به نظر می رسید " گفت :
-- دیوانه نشو . من تو را ول نمی کنم که تنها به اونجا بری .
هری که ناگهان به یاد موضوعی افتاده بود " گفت :
هرمیون آمدن با من شرط دارد . باید هر چی که می گم بدون چون و چرا قبول کنی . قول می دهی ؟
هرمیون با بی احتیاط گفت :
-- قبول . قول می دهم .
هری با سماجت گفت :
هرمیون اگه ازت خواستم من را ول کنی و فرار کنی . باز هم سر قولت می مانی ؟
هرمیون که تازه به درستی متوجه منظور او شده بود " گفت :
-- هری " ببین ...
هری گفت :
هرمیون قول بده . من وقت زیادی ندارم .
هرمیون هم ناچارا با انزجار گفت :
-- قبول .
بعد از این حرف هرمیون " هری دوباره سریع حرکت کرد . وقتی به پلکان وردی خانه رسیدند " لوپین را دیدند که آنجا ایستاده و با تعجب آنها را نگاه می کند . هری قبل از لوپین پیش دستی کرد و گفت :
پرفسور شما اینجا چی کار می کنید ؟
لوپین که معلوم بود حواسش پرت است " گفت :
-- خوب من نگران آرتور هستم . خیلی دیر کرده است . ولی الان نمی توانم به وزارت خانه بروم . از ساعت تعطیلی به بعد هم هیچ کس نمی تواند در آنجا عبور و مرور کند . شما ها کجا ...
هری به میان حرف لوپین پرید و گفت :
مگه پارسال ماندانگاس فیلچر را در آزکابان نیانداختد ؟
لوپین جواب داد :
-- خب چرا . ولی ...
هری با سرعت گفت :
پس الان اینجا چی کار می کند . یادم نمی آید پیام امروز خبر آزادیش را چاپ کرده باشد .
لوپین گفت :
-- اون پارسال از زندان فرار کرد و دوباره به جمع ما بازگشت ...
هری با کلافگی گفت :
شما ازش نپرسید که چگونه از آزکابان فرار کرده است ؟
لوپین جواب داد :
-- اون به ما گفت که در آنجا آشنا داشته است . در ضمن اون هم زمان با مرگ دامبلدور نزد ما برگشت . برای همین کسی دل و دماغ سوال پرسدن از آن را نداشت ...
هری سریع برای لوپین راجب ماندانگاس توضیح داد و گفت :
در واقع اون الان یک مرگخوار است و تمام دردسرهای دیشب زیر سر اون است . خب پرفسور من و هرمیون کمی کار داریم . باید به جایی بریم . امیدوارم تاسه ساعت دیگر بر گردیم ...
لوپین سرسختانه و با تحکم گفت :
-- نمی گذارم بروید . جانتان در خطر است ...
هری آهسته گفت :
پتریفیکوس توتالوس !!!
لوپین منجمد شد و بر روی زمین افتاد . هری به سرعت جلو یکی از تابلوها رفت و گفت :
پرفسور واقعا معذرت می خواهم . ولی من اصلا وقت ندارم . شما لطفا بعد از رفتن ما به یکی از اتاق ها برو و شخصی را بالای سر ریموس لوپین بیاور .
هری قسمت دوم جمله اش را به یکی از تابلوها گفته بود . زنی که در تابلو بود سری تکان داد . هری و هرمیون از خانه خارج شدند . هری دست هرمیون را گرفت و انگشتش را بر روی نوشته دستبندش گذاشت . دوباره همان فضای نورانی طلایی رنگ و آواز ققنوس و خوش آمدگویی مار . هری و هرمیون به سرعت از اتاق خارج شدند . ناگهان شخصی در مقابلشان قرار گرفت و گفت :
-- هری " هرمیون شما اینجا چی کار می کنید . وضعیت اضطراری است . وزیر در دفترش کشته شده است . کابینه اسکریم جیور سقوط کرده است . شما هم بهتر است زودتر از اینجا بروید .
هری مات به چهره لدو بگمن نگاه کرد و بعد از چند لحظه گفت :
اسکریم جیور کشته شده است " اون هم در دفترش ؟ کابینه سقوط کرده است ؟
قبلی « معبد بليار-فصل5 هری پاترو مار آتشین 2 - فصل 4،5،6 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۷ ۱۶:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۷ ۱۶:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند
خوب بد نیست منظورم اینه که خوبه اما به نظر من حق با پروفسور بینزه حتی من هم باور نمیکنم که هری که قلبش اندازه قلب گنجشکه و آزارش به مورچه نمیرسه آدم بکشه. اونم 9 تا.
با این حال موفق باشی.
shnhp
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۷ ۱:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۷ ۱:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۲/۱۱
از: میدان گریمولند
پیام: 15
 خوب بود
خوب بود ولی یک سوال بوجود میاره ..
وقتی ولدمورت اون نامه رو بخونه اولا باور نمیکنه چون اون هیچ جادوگر زیر سن قانونی رو قبول نداره پس چطور باور میکنه که هری برای ساختن جاودانه ساز تونسته ادم بکشه..!!
دوما اینکه نوشتی هری نه تا جاودانه ساز درست کرده فکر نمیکنی باعث بشه ولدمورت به فکر ساختن جاودانه سازهای بیشتر بیفته؟

ولی کارت عالیه.....
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۷ ۰:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۷ ۰:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 khoob bood
khoob bood ama ziyad az kalamate mohaverei estefade mikoni
ghasedak
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۶ ۲۲:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۶ ۲۲:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲۶
از: گریفیندور
پیام: 33
 چرا؟
چرا باید اون اتفاقایی که افتاده دوباره تکرار کنی واقعا لازم نیست هر اتفاقی یه بار واسه ما ئو بعد برای ویزلیا

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.