هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری

معبد بليار-فصل6


یاروسلاو خسته و کوفته خود را روی زمین انداخت و دراز کشید. شمشیر و سپرش را کناری انداخت و خمیازه‌ای بلند کشید. هیچوقت اینقدر خسته نشده‌بود. این چند روز، به اندازه‌ی همه‌ی سال‌هایی که در آهنگری کار کرده‌بود خسته شده‌بود. دیگر قدرتی در بازوانش نمانده‌بود. سربازها می‌خواستند در عرض چند هفته از مشتی کشاورز و روستایی، یک لشکر جنگ‌جو بسازند. همه خسته بودند. در این آفتاب سوزان فقط یکی دو نفر در حال تمرین بودند. بقیه‌ی افراد هر کدام زیر سایه‌ای خزیده بودند و خستگی در می‌کردند. حتی سربازهای قلعه هم خسته شده‌بودند. تمام سعی خود را می‌کردند که جنگیدن را به روستائیان یاد بدهند، اما تابحال به نتیجه‌ای نرسیده بودند. خود را به زیر سایه‌ی درختی کشاند و به تنه‌ی درخت تکیه داد. قلعه‌ی هیگن با دیوارهای بلندش در مقابلش بود. این چند روز افراد بیشتری از دهکده‌های اطراف آمده‌بودند و مجبور بودند در بیرون از قلعه تمرین کنند. با حساب خودش باید دویست نفری می‌شدند. گرچه بعضی از جوان‌ها نیامده‌بودند؛ ترسیده بودند. حق داشتند؛ خودش هم می‌ترسید. داستان‌هایی که از سرزمین‌های جنوبی می‌گفتند چیزی جز ترس و واهمه نبود، موجوداتی که خالق دیگری داشتند، بلیار... در چنین جنگی باید سربازهایی ورزیده شرکت می‌کردند، نه یک شاگرد آهنگری ساده. در همین فکر بود که تیغه‌ی سردی را زیر گلویش احساس کرد. یک نفر از پشت سر گفت:
- تو رو به دوئل دعوت میکنم، هر کی شمشیر از دستش افتاد، امشب غذاش رو میده به اون یکی...
- بس کن جورج. دارم میمیرم... ولی... باشه اگه سر شرطت بمونی، باهات می جنگم...
برخاست و شمشیر و سپرش را برداشت. جورج کمی آنطرف‌تر منتظر بود. خورشید هنوز مایل بود و شدت گرما کم بود، اما آفتاب هنوز او را آزار می‌داد، مخصوصا در کنار این جنگل مرطوب... فریادی کشید و به سمت جورج یورش برد، ضربه‌ی اول به سپرش برخورد کرد و جورج هم ضربه‌ای به سمت او روانه کرد. با چرخشی از ضربه فرار کرد و دوباره حمله‌اش را آغاز کرد. مدتی با یکدیگر به زد و خورد پرداختند تا اینکه جورج پشت‌پایی به او زد و او را به زمین انداخت. شمشیرش را به سمت قلب یاروسلاو نشانه گرفت و نفس زنان گفت:«امشب... باید... گرسنه... بخوابی» یاروسلاو با خستگی سرش را روی زمین گذاشت و نگاهی به جنگل انداخت. جورج هم کنار او به پشت روی زمین دراز کشید و با خستگی گفت: «جنگ خوبی بود». اما از نظر یاروسلاو از دست دادن شام -يا فن پشت‌پا زدن- اصلا چیز خوبی نبود. به راه باریک جنگلی خیره شده‌بود که از دور کسی را در راه دید. ضربه‌ای به پهلوی جورج زد و گفت: «نگاه کن، یه بیچاره‌ی دیگه می‌خواد به جمع بیچاره‌ها اضافه بشه...». جورج نشست و بدقت به راه خیره شد. زیر لب گفت:«درست نمی‌بینمش ولی... داره به کمک یه چوبدستی راه میاد، هه... خوبه! یه پیرمرد هم بهمون اضافه شد». یاروسلاو جواب داد:«نه... بنظر میاد جوون باشه، یه شنل پوشیده و... و احتمالا یه ردا!»
یاروسلاو و جورج بلند شدند و همراه با چند نفر دیگر جلوتر رفتند تا ببینند این تازه‌وارد کیست. یاروسلاو که جلوتر از بقیه بود گفت:«چه لباس‌های عجیبی پوشیده، نباید اهل این اطراف باشه...». به سر راه رسیده بودند و از آن‌جا جنگل شروع می‌شد. گرچه همین جا هم در انبوه درختان بودند. یکی از سربازها هم همراهشان آمده بود. او جلوتر رفت تا خود را به غریبه برساند و ببیند که چه کاری دارد. یاروسلاو هنوز از سر و وضع عجیب مرد در تعجب بود که جورج گفت: «اون... تران نیست؟!!!» یاروسلاو هم که کم‌کم متوجه می‌شد، با ناباوری گفت:«آره... خودشه...».

ویکتور دستش را سایه‌بان چشمش‌هایش قرار داد و جلوتر را نگریست. سربازی نزدیک می‌شد. بر روی زرهش نقشی از یک ببر سیاه دیده‌می‌شد؛ نشان مخصوص لرد هیگن... با پشت دست عرقش را پاک کرد و نگاهی به انگشت سوخته‌اش انداخت. در راه سعی کرده‌بود کمی تمرین کند، توانسته بود با پيله‌اي از آب چند درخت را تکه‌تکه کند و یا با صاعقه‌ای تخته سنگی را خرد کند. بنظر خودش همه چیز خوب پیش می‌رفت و كم‌كم از اين قدرت‌هاي تازه و عجيب احساس رضايت مي‌كرد تا اینکه در جادوی آتش کمی زیاده‌روی کرده‌بود و توده‌ی آتش به دست خودش هم برخورد کرده‌بود... چند قدمی جلوتر رفت و منتظر ماند تا سرباز خود را برساند. سرباز نگاهی متعجب به سر و وضع ویکتور انداخت و گفت:
- اگه اومدی برای آموزش اول باید بری داخل قلعه و اسمت رو بنویسی. بعد بیا همینجا... یه چیزه دیگه، این لباسهات رو هم عوض کن...
- ولی... من برای ورود به ارتش نیومدم، من...
- پس توی این گرما چه غلطی میکنی؟
این چیزی بود که بارها از خودش هم پرسیده‌بود. ویکتور کمی مکث کرد و پاسخ داد:
- من باید لرد هیگن رو ببینم... با ایشان کار مهمی دارم...
سرباز بار دیگر نگاهی تحقیرآمیز به ویکتور انداخت و گفت:«جداً... فکر نمی‌کنم لرد وقت این کارا رو داشته باشن... این روزها فقط قاصدها و... و آدم‌های مهم اونو میبینن و خوب...هه... فکر نمی‌کنم تو هیچکدوم از این‌ها باشی!» سرباز نیشخندی زد و برگشت تا پیش سربازان دیگر برگردد. ویکتور از این خوشامدگویی چندان تعجب نکرده‌بود، راه و رسم خانواده‌های سلطنتی همیشه اینگونه بوده‌است. با صدای بلند به سرباز گفت:«یک جادوگر رو چطور... شاید برای جادوگران وقت داشته باشن؟» سرباز با تعجب برگشت و به ویکتور خیره شد. ناگهان متوجه چوبدست عجیب غریبه‌ای شدکه روبرویش ایستاده‌بود. درخششی غیر طبیعی در آن گوهر دیده می‌شد. این‌بار با حیرت به سر و وضع غریبه نگاه انداخت و با تعجب گفت:« خوب... فکر می‌کنم... فکر می‌کنم لرد بتونن شما رو ببینن، همراه من بیاین...» ویکتور هم بدنبال او راه افتاد. از حیرت و احترام ناگهانی سرباز خوشش آمده‌بود، بنظر نمی‌رسید که جادوگر بودن چندان هم بد باشد. کمی جلوتر افراد دیگری هم ایستاده بودند. در میان آن‌ها چند چهره‌ی آشنا دیده می‌شد، جورج، فرد و یاروسلاو. آن‌ها با تعجب به ویکتور خیره شده بودند و نزدیک شدن ویکتور را تماشا می‌کردند. بالاخره وقتی ویکتور به آن‌ها رسید، جورج جلو آمد و با ویکتور دست داد. دستی به شانه‌ی ویکتور زد و گفت:
- خیلی خوشحالم رفیق، پس بالاخره پیشمون اومدی...
- ممنونم جورج، من هم خوشحالم که میبینمت؛ فرد، یاروسلاو از دیدن شما هم خیلی خوشحالم ولی فکر نمی‌کنم بتونم مدت زیادی بمونم، فعلا باید لرد هیگن رو ببینم.
ویکتور دوباره پشت سر سرباز راه افتاد و دستی هم به شانه‌ی یاروسلاو زد. یاروسلاو هم دست او را فشرد و آهسته گفت: «این چه لباس‌هاییِ که پوشیدی؟» ویکتور لبخندی زد و زیر لب گفت: «داستانش طولانیه، بعداً تعریف می‌کنم...»
همراه با سرباز به داخل محوطه‌ی قلعه رسیدند. به بزرگی قلعه‌های پادشاهی نبود- یا لااقل از تصورات ويكتور کوچکتر بود- اما قلعه‌ی مستحکمی بنظر می‌رسید و دو برج سنگی آن به خوبی بر اطراف تسلط داشتند و بالای هر کدام منجنیقی قرار داده بودند. بالای دیوارها چند سرباز نگهبانی می‌دادند. جابه‌جای دیوارهای سنگی قلعه پرچم‌های ببر نشان و پرچم‌های پادشاهی دیده می‌شد. بنظر قلعه‌ی زیبایی می‌آمد، هرچند اکنون تبدیل به قلعه‌ای نظامی شده‌بود. اطراف قلعه گوشه به گوشه سربازان اسلحه‌هایشان را تمیز می‌کردند، دو گروه از سربازان روبروی هم ایستاده بودند و فرماندهانشان آن‌ها را برای حمله به یکدیگر آرایش نظامی می‌دادند. چند آهنگر کنار قلعه چادر زده‌بودند و شمشیرها و تیرکمان‌ها را تعمیر می‌کردند. بنظر می‌رسید از همین حالا همه خود را در جنگ می‌دیدند... ویکتور و سرباز به درهای فولادی و بزرگ قلعه نزدیک می‌شدند که یک نفر با لباس‌های رسمی از درهای باز قلعه بیرون آمد و منتظر ماند تا ویکتور و سرباز خودشان را برسانند. در این مدت مستقیم به ویکتور خیره شده‌بود، اما ویکتور هیچ آثاری از تعجب در او نمی‌دید، بلکه با نگاهی از آرامش منتظر آن‌ها بود. لباس‌های فاخر او نشان می‌داد که باید از نجیب‌زادگان باشد؛ چهره‌ای پیر با موهایی سفید و چشمانی سیاه. سرباز تعظیمی کرد اما قبل از اینکه سرباز چیزی بگوید، مرد همچنانکه به ویکتور خیره شده‌بود گفت: «چی شده؟ فکر می‌کردم همه‌ی جادوگران بدستور پادشاه، در معبدها جمع شده‌اند؟»
این دومین کسی بود که ویکتور می‌دید با جادو آشناست و بنظر می‌رسید لباس‌هایش برای شناساندن او کافی باشند. بالاخره با سرفه‌ای گلوی خودش را صاف کرد و گفت:
- من باید لرد هیگن رو ببینم، کاری دارم که حتما باید والی رو ببینم...
- متأسفم اما والی الآن جلسه‌ی مهمی با مشاورانشون دارند و نمی‌تونن کسی رو ببینن. من وزیر ایشان هستم، اگه پیغامی دارید می‌تونید به من بگید و من به ایشان خواهم گفت.
لحن مرد کاملا آرام و با صداقت بود اما ویکتور چندان دلش نمی‌خواست که غیر از لرد هیگن به کس دیگری اعتماد کند و حتی اطلاعاتی که لرد هیگن در اختیار او می‌گذاشت مسلما بیشتر از اطلاعات وزیرش خواهد بود. بناچار گفت: «ممنونم اما باید شخصا با والی صحبت کنم، و هرچه سریعتر بهتر...» مرد آشکارا از این جواب ویکتور رنجیده شد و با اخمی پرسید:
- می‌تونم بپرسم شما کی هستید که اینقدر دیدن لرد براتون مهم هست؟
- من وی...
قبل از اینکه اسمش را کامل بگوید، فکری به ذهنش رسید، ویکتور تران آدم مهمی نبود، اما... بنده‌ی مخصوص ایناس... شاید آدم مهمی بحساب بیاد:
- من راداگاست هستم...
برای لحظه‌ای ترس چهره‌ی مرد را فرا گرفت. آشکارا دستپاچه شده‌بود و ویکتور علت این رفتارش را نمی‌دانست. مرد بعد از چند لحظه بر خود مسلط شد و کمی با لکنت پرسید:
- راداگاست بزرگ نشانه‌ای داره... آن نشانه کجاست؟
- نشانه... چه نشانه‌ای؟
مرد نفسی از آسودگی کشید و با اطمینان خاطر پرسید:
- پس معلومه توراداگاست نیستی، درست میگم؟ هه، چه دروغ احمقانه‌اي!!! باشه بهت می‌گم نشانه‌ی راداگاست چیه، انگشتر زمرد پادشاه...
اینبار ویکتور نفس راحتی کشید و با خیال راحت دستش را بالا آورد تا انگشتر را نشان بدهد، اما مرد رو به سرباز فریاد کشید: «این شیاد احمق رو دستگیر کنيد». همینکه سرباز بطرف ویکتور برگشت تا او را دستگیر کند، ویکتور چوبدستش را بسمت سرباز گرفت و بالای چوبدست کره‌ای از آتش درخشیدن گرفت. سرباز ترسان خود را به عقب انداخت و شمشیرش را کشید، بدنبال آن ویکتور صدای بیرون کشیده‌شدن دیگر شمشیرها را نیز از پشت سرش شنید؛ اما کسی دلش نمی‌خواست اولین کسی باشد که به جادوگر حمله می‌کند. ویکتور دست چپش را بالا گرفت و با صدای بلند گفت: «جناب وزیر فکر نمی‌کردم اینقدر عجول باشید... این انگشتر پادشاه است...» ویکتور درخشش نور سبزرنگ زمرد را در چشمان وزیر می‌دید. اینبار چهره‌ی پیرمرد بیشتر از قبل زرد شد و ناباورانه به درخشش انگشتر خیره شده‌بود. سربازان سرگردان شده بودند و نمی‌دانستند چه کنند، که یکی از فرماندهان فریاد کشید و به سمت ویکتور یورش برد. ویکتور با حرکت سریعی چوبدستش را به سمت او گرفت، نوری از چوبدست خارج شد و مرد را به عقب پرتاب کرد. مرد محکم به چند نفر از سربازان برخورد و همراه آنان به زمین افتاد. همه‌ی سربازها شمشیر خود را کشیدند و به سمت او حمله‌ور شدند. ویکتور از پله‌های ورودی به پایین پرید و با فریادی چوبدستش را بالا برد، نوری خیره کننده بالای چوبدست تشکیل می‌شد که کسی فریاد زد: «نه... بس کنید... اون واقعا راداگاسته...» وزیر بود که خود را به وسط میدان می‌رساند و دوباره گفت: «بس کنید... بس کنید... همه‌ی شما هم نمی‌توانید به او آسیب بزنید».
ویکتور هنوز چوبدستش را بالا نگه داشته بود، نور خیره‌کننده‌ای از آن می‌درخشید و سربازها جلوی چشمانشان را گرفته‌بودند. اینبار ویکتور نگاهی به اطراف انداخت و وقتی متوجه شد همه شمشیرهایشان را پایین آورده‌اند، او نیز چوبدستش را پایین آورد و در لحظه‌ای نور سفید از بین رفت. از اینکه با او مثل یک دروغگو رفتار کرده‌بودند، خشمگین شده‌بود. هر چند جادویش نوری بیش نبود و می‌دانست اگر سربازان به او حمله می‌کردند، کارش تمام بود اما در این چند روز هرکس به او بی‌احترامی می‌کرد، بشدت خشمگینش می‌کرد. چوبدستش را هنوز آماده گرفته‌بود. نگاهی به سربازانی که روی زمین افتاده‌بودند انداخت، بنظر نمی‌رسید صدمه‌ای دیده باشند و با کمک دیگران از روی زمین گلی بلند می‌شدند، بد نبود تا بفهمند اینقدر ساده نمی‌توانند یک جادوگر را دستگیر کنند. درهمین فکر بود که صدای سرفه‌ی وزیر را شنید. باز با نگاهی نگران ویکتور را برانداز می‌کرد و بعد کاری کرد که بیش از همه، ویکتور را متعجب ساخت... تعظیم بلندی کرد و در همان حال گفت: «من رو بخاطر اشتباهی که کردم عفو کنید... باور کنید انتظار اینکه روزی راداگاست را در مقابل خود ببینم نداشتم، والی گفته‌بودند که منتظر مهمان مخصوصی هستند اما من... من فکر نمی...». ویکتور اصلا خوشش نمیامد که کسی اینگونه در مقابلش تعظیم کند. شانه‌هایش را گرفت تا او را بلند کند، اما همینکه دستش به او خورد، مرد لرزشی کرد و خود را عقب کشید. ویکتور از ترس مرد تعجب کرده‌بود، شاید آن‌ها فکر می‌کردند راداگاست قدرتمند باشد، اما مسلما خطرناک نبود. مرد باز با صدایی مضطرب ادامه داد: «والی... منتظر شما هستند... دنبال من بیایید...» هنوز سرش را پایین نگاه می‌داشت و از نگاه کردن به ویکتور، مخصوصا چشمانش، سر باز می‌زد. وزیر باز سری خم کرد و به سرعت راهش را از بين سربازان به داخل قلعه باز كرد، ویکتور نیز متعجب پشت او راه افتاد و تنها توانست سربازان بهت‌زده‌ای را ببیند که در جایشان ثابت مانده بودند.
داخل راهروها تاریک بود و بر روی دیوارهای سنگی تنها چند مشعل آویزان بود. از چند پله بالا رفتند و به دری چوبی رسیدند. مرد در را باز کرد و وارد شدند. بعد از مکثی گفت: «چند لحظه‌ای... چند لحظه‌ای صبر کنید تا من به سرورم... ورود شما رو اطلاع بدم» و همچنان كه سرش را پايين مي‌گرفت از در دیگر بیرون رفت و آن در را هم پشت سرش بست.
ویکتور به اطراف اتاق نگاهی انداخت. اتاق کوچکی بود ولی بسیار روشن‌تر از راهروها. در یک سمت پنجره‌ای بزرگ بر روی جنگل باز می‌شد و در سمت دیگر تابلویی از یک اسب وحشی بر دیوار نصب شده‌بود، اسبی سفید با یال‌هایی بلند و زیبا. چیز دیگری در آن اتاق کوچک دیده نمی‌شد. چند قدمی در اتاق راه رفت و بعد منظره‌ی بیرون از پنجره را نگاه کرد. جنگل سبز مرلین در زیر پایش تا پای کوه‌های بلند و باعظمت عقاب امتداد می‌یافت و خورشید قله‌ی کوه‌ها را نورانی کرده بود. مردم می‌گفتند که کوه‌های عقاب، شبیه به عقابی با بال‌های باز است که در قله‌های آن عقاب‌هایی بزرگ زندگی می‌کنند. با این حساب این کوه‌ها نیز باید بال شرقی عقاب می‌بودند. نسیم خنکی وزیدن گرفته‌بود و بوی رطوبت را بر صورتش می‌زد. صدای مردی را از پشت‌سر شنید که می‌گفت: «لرد هیگن، منتظر ورود راداگاست می‌باشند...» ویکتور برگشت و جوانی را دید که سر خم کرده و در کنار در منتظر اوست. باید از ملازمان درباری می‌بود. خادم در را کاملا باز کرد و منتظر ماند تا ویکتور وارد شود. ویکتور شنلش را مرتب کرد و کمی چوبدست را در دستش جابه‌جا کرد و همانطور که با کمک آن قدم به داخل می‌گذاشت، با خود گفت: «ها... راداگاست!!!»

وارد که شد، سالن طویل و بزرگی را دید با پنجره‌هايی بزرگ که پرده‌های فاخر آن در باد پیچ و تاب می‌خوردند. در هر طرف سالن چهار ستون سنگی با نقش‌هایی از گیاهان دیده می‌شد و در بین آن‌ها روی کف سنگی سالن فرش قرمز و زیبایی بود که تا انتهای سالن ادامه داشت. در انتهای سالن چند نفر اطراف میزی ایستاده بودند و ملازمان درباری در پشت‌سر آن‌ها. باز همان جوانی که در را برای او باز کرده‌بود، پیش‌آمد و با دست او را به جلو راهنمایی کرد و خود جلوتر راه افتاد. ویکتور هم پشت‌سر او حرکت کرد و سعی می‌کرد هرچه بیشتر خود را آرام نشان دهد و اضطرابش را پنهان کند. وقتی که به میز نزدیک شدند، ویکتور توانست چهره‌ی مردانی را که در اطراف میز بودند بهتر تشخیص دهد. نقشه‌ی بزرگی بر روی میز بود و همه با قیافه‌هایی متفکر به آن خیره شده بودند و در مرکز آنان پیرمردی دیده می‌شد با موها و ریشی سفید که شنل ابریشمی و تیره‌ای پوشیده بود. ویکتور کمی نزدیکتر شد. نمی‌دانست در چنین موقعی باید چگونه رفتار کند. بناچار تصمیم گرفت که سلام کند. اما قبل از اینکه او فکرش را عملی سازد، یکی از ملازمان پیش آمد و گفت: «راداگاست بزرگ وارد شدند...». با گفتن این حرف ویکتور نفس راحتی کشید. اما وقتی که اسم راداگاست آمد، همه‌ی مردانی که دور میز جمع بودند، سرشان را بالا کردند و به تازه وارد خیره شدند. باز سکوتی آزاردهنده برقرار شده‌بود و بنظر می‌رسید ویکتور باید چیزی بگوید. بی‌اختیار سرفه‌ای کرد و با صدایی ضعیف گفت: «درود بر والی پادشاه...». و برای احترام بیشتر کمی سرش را خم کرد. هیچوقت خوشش نمیامد که در مقابل کسی تعظیم کند. اما هنوز سکوت برقرار بود و ویکتور می‌ترسید که کار اشتباهی کرده‌باشد. عرق سردی بر پیشانی‌اش نشسته‌بود. باز صدای باد و پرندگان به گوش می‌رسید و همه‌ی حضار به ویکتور خیره شده‌بودند که ناگهان پیرمرد خنده‌ای کرد و گفت: «و درود ایناس بر راداگاست...» باز خنده‌ای کرد و از پشت میز جلو آمد و بناگاه ویکتور را در آغوش گرفت. ویکتور در آغوش او بدتر از قبل عرق می‌ریخت. هیگن بالاخره او را رها کرد و گفت: «بالاخره بعد از چند هفته یک خبر خوش به ما رسید... اینطور نیست دوستان» و از پشت نگاهی به مشاورانش انداخت و همه لبخندی زدند. بار دیگر هیگن به سمت ویکتور برگشت و با لبخندی گفت: «اگه بالاخره زمانی رسیده که راداگاست برای کمک آمده، پس این بزرگترین جنگی خواهد بود که تابحال داشته‌ایم. البته... پیروزی با ماست. خوب، خوب این حرف‌ها برای بعد. فکر میکنم، که راداگاست عزیز خسته باشه. بهتره که کمی استراحت کنی و بعد با هم صحبت کنیم...»
ویکتور دلش می‌خواست که استراحت کند، اما الآن بیشتر مشتاق بود که بفهمد برای چه اینجاست و اين کمكي كه همه از آن صحبت مي‌كنند چيست. با لحنی آرام گفت: «از لطف جناب والی متشکرم ولی ترجیح میدم که زودتر با هم صحبت کنیم». واضافه کرد«البته در صورت تمایلِ...». قبل از اینکه ویکتور حرفش را تمام کند، دوباره والی خنده‌ای کرد و گفت: «باشه... حتما، مطمئنم که دلت می‌خواد سؤال‌های زیادی بپرسی. خوب... بهتره که تنها باشیم...» و بعد دستهایش را به هم زد. ملازمان درهای پشت سالن را باز کردند و مشاوران همراه با تعظیمی از درها خارج شدند. تنها وزیر کنار تختی باشکوه در انتهای سالن ایستاده بود. چند صندلی چوبی زیبا نیز در کنار آن بود که بنظر می‌رسید برای مشاوران آماده شده‌بود. اینبار هیگن نگاهی به سالن انداخت و به طرف تخت رفت. نگاهی به وزیرش انداخت و گفت: «می‌خوام تنها باشم...» وزیر لحظه‌ای لب‌هایش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما بعد تنها تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت.
بعد از اينكه وزير درهاي سالن را بست، هيگن روي تخت نشست و با دست نزديك‌ترين صندلي را به ويكتور نشان داد:
- خوب... خوب... بشين بشين... ويكتور عزيز نمي‌خواي بشيني...
ويكتور كه هنوز كامل روي صندلي ننشسته‌بود، از شنيدن نام خودش بر جا خشكش زد. با چشماني پر از تعجب به هيگن خيره‌شد. از زمان ورودش يك‌بار هم نام خودش را بكار نبرده‌بود. پس... پس اين پيرمرد چطور...
- چرا اينقدر تعجب كردي... هاها... فهميدم... احتمالا فكر نمي‌كردي كسي تو رو به نام ويكتور تران بشناسه، نه؟
ويكتور باز هم از روي تعجب نگاهي به اطراف انداخت و باد سردي را بر گردنش احساس كرد. انتظار يك چنين برخوردي را نداشت. صداي خش‌دار هيگن بار ديگر ادامه داد:
- عجيبه.. عجيبه... من فكر مي‌كردم مناديان ايناس همه چيز رو بهت گفتن، ولي مثل اينكه دردسرشان بيشتر از اين بوده كه بتونن به تو همه چيز رو بگن.
باز خنده‌ي بلندي كرد و بعد به ويكتور خيره شد، كه حالا در اين فكر بود كه با يد چيزي بگويد. ويكتور به سختي لبخندي زد و گفت:
- من... فكر نمي‌كنم كه هنوز اين مناديان رو ديده‌باشم...
تمام سعي خود را مي‌كرد كه با احترام زيادي صحبت كند. گرچه لحن صحبت‌هاي هيگن اصلا رسمي نبود. هيگن باز خنده‌اي كرد و گفت:
- مثل اينكه تو حتي نمي‌دوني كه مناديان چه كساني هستند... همان پنج نفري كه احتمالا در بارينگتون با تو صحبت كردند. شايد بهتر بود مي‌گفتم پيرمردان مرموز...
باز با خنده‌اي ادامه داد:
- خوب، خوب اسم‌ها مهم نيستند، قرار هست كه من تو رو در جريان موضوعات مهم‌تري بذارم. خوب... فكر مي‌كنم بهتره خودت شروع كني، ويكتور... مطمئنم اين چند روز كه فكر مي‌كنم خودت رو بهتر شناختي با سوال‌هاي زيادي همراه بوده...
در اين چند روز اولين بار بود كه ويكتور واقعا خوشحال شده‌بود. سوال‌هاي زيادي در مغزش انباشته شده‌بود. و واقعا نمي‌دانست كدامش را اول بپرسد. اما ناگهان سوالي به ذهنش رسيد كه ده‌ها بار از خودش پرسيده بود:
- من بايد... چيكار كنم؟
- خوب... خوب... اين سوال رو خيلي زود پرسيدي، و جواب اين سوال ساده يك جمله‌ي ساده است: «تو بايد بليار و ارتشش رو نابود كني».
لحظه‌اي درنگ كرد و ادامه داد:
- و الآن مي‌پرسي كه چطور، خوب اين رو بايد خودت بفهمي، من فقط مي‌تونم به تو بگم كه براي رسيدن به بليار چه كارهايي بايد انجام بدي. گرچه شايد بهتر باشه كه بگم اون رو هم بايد خودت بفهمي. من فقط كساني رو به تو معرفي مي‌كنم كه راه رسيدن به بليار در دست آن‌هاست و قبل از اون بايد بگم كه واقعا خوشحالم كه خودت طريقه‌ي جادو كردن رو ياد گرفتي، اتفاقي كه بيرون از قلعه افتاد رو شنيدم...
ويكتور احساس كرد كه بايد براي اين كار او را باز خواست كنند نه اينكه به راحتي بر تخت تكيه دهند و با چند بار دست زدن كسي براي آن‌ها شربت بياورد. پيشخدمتي همراه با يك سيني نقره‌اي و دو جام بلورين وارد سالن شد و بعد از اينكه تعظيم كوتاهي كرد با قدم‌هايي بلند خود را به كنار تخت رساند و باز با تعظيمي ديگر شربت را به لرد هيگن تعارف كرد. اما لرد باز با لبخندي گفت: «اول مهمان بسيار عزيزمان...». پيشخدمت نيز با همان تعظيم كوتاهش سيني را به سمت ويكتور گرفت. در جام‌ها شربت زردرنگي بود با دانه‌هايي طلايي رنگ. نور خورشيد تلأاؤ طلايي جام‌ها را بر دستان پيشخدمت مي‌انداخت و ويكتور تشنگي ممتد راهي را كه آمده‌بود بيشتر احساس كرد. يكي از جام‌ها را برداشت و مودبانه به پيشخدمت گفت:«ممنونم». پيشخدمت كه آشكارا تعجب كرده‌بود سر خم كرد و زير لب گفت:«سرورم...» و ليوان ديگر را به هيگن تعارف كرد. ويكتور هم متعجب منتظر ماند تا اول لرد هيگن جام خودش را بنوشد. هيگن نيز وقتي كه جام خودش را برمي‌داشت رو به پيشخدمت گفت:«لارسون پنجره‌ها را ببند و در را هم پشت سرت محكم ببند، نمي‌خوام كسي حرف‌هاي ما رو بشنوه». پيشخدمت تعظيمي كرد و سيني را روي ميز چوبي و كوچكي گذاشت و به طرف ديگر سالن رفت.
ويكتور آرام كمي از نوشيدني را سر كشيد... شيرين‌ترين و خوش‌طمع‌ترين شربتي بود كه تابحال خورده‌بود. با رضايت خاطر به تلاش لارسون نگاه مي‌كرد كه آخرين پنجره را بست و به سرعت از سالن خارج شد. جرعه‌اي ديگر نوشيد و دوباره به هيگن خيره‌شد كه حالا او نيز بيشتر شربتش را سر مي‌كشيد. هيگن لبخندي زد و گفت:«شربت بِلِگ... نيرو بخش‌ترين و بهترين شربت اين نواحي...». كمي مكث كرد و ادامه داد:
- خوب بذار از پنج روز پيش شروع كنم، وقتي كه مناديان براي پنجمين بار در زندگيم پيش من اومدند... مي‌دوني كه اين افتخار بزرگيه و نشون ميده كه من هنوز از وفادارترين ياران پادشاهم...
براي لحظه‌اي ويكتور درخشش چشمان پيرمرد را در نوري كه از پنجره‌هاي بسته داخل ميشد، ديد. لبخند ديگري زد و گفت:
- اون‌ها خبري براي من داشتند كه موجب خوشحالي و ناراحتي من شد... اون‌ها خبر از شركت راداگاست در اين جنگ دادند و گفتند كه راداگاست، جواني است در بارينگتون به نام ويكتور تران. خوب من واقعاً خوشحال شدم از اينكه راداگاست از فرزندهاي سرزمين ماست و از طرف ديگه حضور راداگاست در جنگ نشان از اين داشت كه اين جنگ... جنگي در مقابل دشمنان جنوبي نيست، بلكه جنگي است با همه‌ي نيروهاي اهريمني...
كمي ديگر از شربتش خورد و ادامه داد:
- مي‌دوني ويكتور عزيز... از اينكه راداگاست صدات نمي‌كنم من رو ببخش، مي‌دونم كه اينجوري راحت‌تري... من آدم غير منطقي‌اي نيستم، مثل بعضي از درباريان و واليان ديگر كه هميشه دم از قدرت پادشاه مي‌زنند و پادشاه را پيروز مطلق مي‌نامند. من مي‌دانم كه بعضي از نيروهاي اهريمني وجود دارند كه همه‌ي ارتش پادشاه هم هيچ شانسي در برابر آن قدرت‌ها ندارند و مطمئنم كه پادشاه نيز اين را درك مي‌كند... اما ضعف ما تنها دليلي است براي تلاش بيشترمان در استقامت و دفاع از سرزمين‌هايمان... اما ويكتور بدون كه تو بايد راه بسيار پر خطرتري رو طي كني. خطراتي كه حتي در بدترين كابوس‌هايمان هم پيدا نخواهي كرد. خطراتي كه بايد اون‌ها رو با استقامتت شكست بدي. خطراتي كه براي رد شدن از اون‌ها شجاعت، قدرت و ذكاوت زيادي لازمه... يك لحظه غقلت، يك لحظه سستي و دشمن تو رو پشيمان ميكنه. اين اولين قانون جنگه...
هيگن برخاست و جام خالي‌اش را بر روي ميز گذاشت. دستانش را پشت كمرش حلقه كرد و آهسته چند قدمي به طرف ميزي كه نقشه‌ها روي آن بود رفت. دستانش را بر روي ميز گذاشت و به نقشه خيره شد. آهي كشيد و ادامه داد:
- ويكتور بذار كمي از گذشتم برات بگم، شايد متوجه شده‌باشي كه من مثل ديگر افراد اينجا مثلا همين وزيرم استينگ، صحبت نمي‌كنم... خشك، رسمي و پر از تكبر... شايد بخاطر اينه كه من مثل اون‌ها به قول درباريان «نجيب‌زاده» نيستم...
برگشت نگاهي به ويكتور انداخت كه حالا با تعجب به حرف‌هاي هيگن گوش مي‌داد، خند‌ه‌ي كوتاهي كرد و ادامه داد:
- تو رو كه ميبينم ياد خودم ميفتم، اولين باري كه به كاخ كارن رفته بودم... نمي‌دونستم چه‌كار كنم، كدام كار درسته و كدام غلط...
ويكتور كمي معذب شد و احساس كرد كه صورتش كمي سرخ مي‌شود، هيگن واقعاً احساس او را مي‌دانست.
- من يك روستايي ساده بيشتر نبودم، جواني هجده‌ساله كه از روي بدشانسي اولين روزها‌ي هجده‌سالگي‌ام برابر شده‌بود با جنگ سختي كه بين سربازان كارن و دسته‌ي بزرگي از راهزنان نواحي در گرفته‌بود. من و خواهر كوچكم تنها زندگي مي‌كرديم، اون موقع چيزي به نام وطن و دفاع براي من معني نداشت... مي‌خواستيم در اولين موقعيت با خواهرم فرار كنيم كه يك روز صبح زود با صداي شمشير و شيحه‌ي اسب‌ها بيدار شديم و فهميديم كه جنگ به دهكده كشيده شده، من و خواهرم به داخل كوجه‌ها آمديم تا شايد بتوانيم وسيله‌اي براي فرار پيدا كنيم، براي يك لحظه مجبور شدم خواهرم را گوشه‌اي پنهان كنم تا بتونم اسبي گير بيارم، و بعد كه برگشتم خواهرم را ديدم كه بيرون آمده و به سمتي خيره‌شده... بعد از لحظه‌اي من هم آن‌جا را ديدم، در سمت ديگر خيابان يكي از راهزنان تيري به سمت خواهرم رها كرد و من حتي نتوانستم فرياد بكشم؛ تنها با چشمانم مسير تير را دنبال كردم و براي لحظه‌اي چيزي ديدم كه باورم نمي‌شد... يكي از سربازان خود را جلوي خواهرم انداخت و تير درست در قلبش نشست... من تنها توانستم به سمت راهزن بدوم و با مشتي آن‌چنان او را نقش زمين كردم كه تا لحظه‌اي بعد كه شمشير خودش را در سينه‌اش فرو كردم، هنوز نمي‌دانست چه اتفاقي افتاده است. بعد به سمت سربازي رفتم كه حالا جسم بي‌جانش جلوي پاهاي خواهرم افتاده‌بود. سر او را بلند كردم و در چشمان ثابتش خيره شدم... در آن چشمان هيچ نشانه‌اي از ترس ديده نمي‌شد، تنها چيزي كه در آن‌ها مي‌ديدم شجاعت و افتخار بود... چيزهايي كه من تا قبل از اين، آن‌ها را درك نمي‌كردم ولي حالا... با تمام وجود آن‌ها را در جلوي چشمانم احساس مي‌كردم... خواهرم را دوباره پنهان كردم و اين‌بار شمشير سرباز را برداشتم و آن روز با اسبي كه براي فرار آورده بودم، به كمك سربازها رفتم و در آخر جنگ، فرمانده‌ي راهزنان را هلاك كردم... زخم‌هاي زيادي برداشته بودم، با كمك سربازان من و خواهرم را به قلعه‌ي كارن برگرداندند و در آنجا بود كه از من استقبال زيادي شد و به عنوان يكي از سربازان گارد مخصوص كارن انتخاب شدم...
هيگن بار ديگر به سمت تخت زيبايش برگشت و روي آن نشست. شنل تيره و بلندش را كمي بيشتر به دور خود كشيد و به چشمان ويكتور خيره شد و گفت:«سال‌هاي زيادي گذشت و من به گارد پادشاه راه پيدا كردم، در يكي از جنگ‌ها با شورشيان شمالي من بعنوان يكي از فرماندهان ارتش شركت كردم و توانستم دشمنان را شكست سختي بدم، و حتي اگر به خاطر پيش‌بيني‌هاي من نبود بدليل خيانت يكي از همان اشراف‌زادگان، پادشاه كشته مي‌شد. بعد از آن من يكي از معتمدين پادشاه شدم. پادشاه نيز يكي از كساني بود كه واقعا معناي وطن را مي‌فهميد... و من بعد از مدتي بعنوان والي اين منطقه بعد از مرگ كارن انتخاب شدم...» بار ديگر نگاهي به ويكتور انداخت، ويكتور نيز به فضاي نيمه روشن سالن نگاهي انداخت... به صحبت‌هاي هيگن كه فكر مي‌كرد مي‌ديد نظرش نسبت به او تغيير كرده، همواره از اشراف‌زادگان و حاكمان تصوير ديگري در ذهنش ساخته‌بود، اما... هيگن با آن تصورات فرق داشت...
سرفه‌اي او را به خود آورد و متوجه شد كه هيگن بار ديگر با نگاهي كنجكاو او را بررسي مي‌كند. دوباره ويكتور ترجيح داد كه سكوت اختيار كند.
- ويكتور عزيز اين‌ها را فقط نگفتم تا وقت تو رو با سرگذشت يك پيرمرد بگيرم، مي‌خواستم بدوني كه براي چي بايد بجنگي، براي چي بايد تلاش كني... براي سرزميني كه به آن تعلق داري، براي جايي كه همه‌ي خاطره‌هات، خوب و بدش رو از اونجا داري... اين چيزيه كه خيلي‌ها بيرون از اينجا، اون رو نفهميدن، اگه ندوني براي چي مي‌جنگي اون‌موقع شجاعت معنايي نخواهد داشت و اگه بدوني چرا مي‌جنگي اون موقع مهارت و قدرت مهم نيست، براي يك مرد تنها چيزي كه براي جنگيدن لازمه، دليل جنگيدنه... و اين چيزيه كه بيشتر از همه بهش نياز پيدا مي‌كني...
اينبار ويكتور مردد بود... نمي‌دانست كه تابحال براي او دليل جنگيدن مهم بوده يا نه... براي لحظه‌اي به حرف‌هاي هيگن فكر كرد، آيا او واقعاً مي‌خواست بجنگد... بجنگد براي چه؟... وطن... كلمه‌اي بود كه مفهوم آن را درست نمي‌فهميد، آيا واقعاً مي‌خواست جان خود را به خطر بيندازد؛ نه فقط او، همه‌ي آن جوان‌هايي كه بيرون مشغول تمرين بودند مي‌دانستند چرا آنجايند يا فقط فكر اين بودند كه مبادا به آن‌ها بگويند ترسو... . اين بار ويكتور برخاست، براي لحظه‌اي متوجه اين نبود كه در حضور والي است... به كمك چوبدستش چند قدم برداشت و به فكر زماني افتاد كه به مناديان جواب مثبت داده‌بود، آن زمان تنها دليلش، فرار از خاطره‌ي ليزا بود... ليزايي كه اكنون در همين قلعه بود... براي لحظه‌اي به ياد خاطرات خوشي افتاد كه با هم داشتند، همه‌ي آن‌ها رفته‌بودند... ولي ويكتور ديگر لرد هيگن را مقصر اين موضوع نمي‌دانست، نه لرد هيگني كه او امروز شناخته‌بود... ولي حالا دليلي بهتر از فرار از خاطره‌ي ليزا داشت، اينطور كه پيدا بود اين جنگ، همه‌ي سرزمين‌هايشان را فرا مي‌گرفت و شايد ويكتور بايد براي كساني مي‌جنگيد كه هنوز خوشبختي را در كنار خودشان مي‌ديدند، براي جوان‌هايي مثل خودش كه هنوز ليزايشان را در كنار خود مي‌ديدند... صدايي از پشت سر شنيد:
- خوب...
فضاي سالن كمي روشن‌تر شده بود و ويكتور بوي رطوبت جنگل را احساس مي‌كرد، به سمت هيگن برگشت و گفت:
- چه چيزهايي رو بايد بدونم؟
قبلی « هری پاتر و مار آتشین 2 - فصل 10 رولينگ فارسي بلد نيست » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۶:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۹ ۶:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 چي گفتي
ايول خيلي محشره. ادامه بده
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۱:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲۵ ۱:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 حيف
اين داستان جدا" عالي بود چرا ادامشو نميزاري حيف نيست ؟
fatima
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۷ ۱۲:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۷ ۱۲:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۴
از: هاگوارتز
پیام: 18
 عجله کن
زود باش صبرمون داره تموم می شه، معلوم هست داری چه کار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۰ ۵:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۰ ۵:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 معبد بليار 6
واقعا دستت درد نكنه من با اينكه داستانهات رو در عرض 1 ساعت خوندم منظورم كل داستانها 1تا 6 اين نتيجه رو گرفتم كه داستانت زيباست مشكل زيادي هم نداره ولي اگه بتوني يه داستان هم در مورد هري بنويسي فكر كنم طرفدارهاي زيادتري داشته باشه هر چند گفتم كه اين داستانت هم كه تا اخر خوندم يعني از 1 تا 6 خوب بود بازم دستت درد نكنه از زحمتي كه كشيدي
fatima
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۲ ۱۳:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۲ ۱۳:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱۴
از: هاگوارتز
پیام: 18
 تشویق
سلام ذهن فوق العاده بازی داری . خوشحال شدم وقتی فهمیدم یک طرح کلی از داستان داری و این امید را به همه میده که این داستان پایانی خواهد داشت . ویک سوال چطور می توانیم توی نوشتن داستان به تو کمک کنیم ؟؟؟
sss_eghdeha kosh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۲۲ ۱۵:۰۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۲۲ ۱۵:۰۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲
از:
پیام: 1
 عالی بود
داستانت خیلی قشنگ بود
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۷ ۱۲:۵۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۷ ۱۲:۵۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 انتظار
بابا چرا قسمته بعدي رو نميزاري
spidmanbat
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۲۶ ۱۴:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۲۶ ۱۴:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: تالار اسرار
پیام: 26
 چي شد؟
انگار يادت رفت بقيشو بذاري؟!!
spidmanbat
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۶ ۲۰:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۶ ۲۰:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: تالار اسرار
پیام: 26
 خوبه
به نظر من همين جوري داستان رو پيش ببري خوبه
vahid5562
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۲ ۲۱:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۲ ۲۱:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۲/۱۰
از: شیراز
پیام: 7
 ممنون
ممنون از نظر دوستان
حقيقتش اين درسها و عذاب وجدان تنبليهام نميذاره به فكر چيز ديگه‌اي باشم و تا يه فصل رو به اندازه‌ي همين فصل‌هايي كه گذاشتم نرسونم، نميشه بذارمش وگرنه ضايع ميشه
در هر صورت اميدوارم دوستان با نظراشون منو دلگرم كنن و همه‌ي سعيم رو ميكنم تا داستان رو سريعتر ادامه بدم و ممنون ميشم اگه دوستان نظرشون رو در مورد موضوعات داستان هم بگن

با تشكر
spidmanbat
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۲ ۱۸:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۲ ۱۸:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۸
از: تالار اسرار
پیام: 26
 ايول
گل كاشتي دمت گرم
bigsaleh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۲ ۱۵:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۲ ۱۵:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱/۳۱
از:
پیام: 33
 ایول
یه بار دیگه با داستانت حال کردم
دستت درد نکنه

فقط بگو که کی قسمت جدید رو میزای
حداقل بدونیم چقدر باید منتظر بشیم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.