هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و انجمن نظام سیاه

هری پاتر و انجمن نظام سیاه (بخش 1 - فصل 1 - قسمت 6,1 )


داستان هفتم هری پاتر به قلم سیاوش درخشان
(هری پاتر و انجمن نظام سیاه)
هری پاتر و انجمن نظام سیاه

بخش اول : تعتیلات تابستانی
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 6.1 : آزکابان


هری گفت :
این امکان ندارد . آقای ویزلی آدم کش نیست .
هرمیون گفت :
-- در حال حاضر هم آقای ویزلی و پرسی در آزکابان هستند . سه روز دیگر هم وقت دادگاه دارند .
هری پرسید :
-- پرسی دیگر چرا ؟ رون و جینی کجان ؟ خانم ویزلی هم خبردار شده ؟ از بقیه بچه هاش چه خبر ؟
هرمیون گفت :
-- پرسی هم به جرم کمک به آقای ویزلی اقرار کرده است . رون و جینی که در اتاق طبقه پایین هستند . خانم ویزلی و بقیه پسرهاش هم در وزارت خانه هستند . فقط بیل در سنت مانگو هست و اما یک چیز دیگر ...
-- پسرم بیدار شدی ؟
این صدا صدای اسلاگهورن بود . اسلاگهورن در حالی که لبخندی بر روی لب داشت " ادامه داد :
-- هرماینی " دختر عزیزم اجازه می دهی من چند لحظه با هری خصوصی صحبت کنم ؟
هرمیون که چاره دیگری نداشت از روی تخت بلند شد و رفت . اسلاگهورن کنار تخت هری نشست و با ناراحتی گفت :
-- هری " تابلوی دامبلدور همه چیزها را برایم تعریف کرد . من از این به بعد استاد تو خواهم بود .
هری با تعجب گفت :
آخه برای چی ؟
اسلاگهورن با شرمندگی گفت :
-- من معلم خصوصی اسمشونبر بودم . بهش تمام مهارت های جادویی را یاد دادم . جادوگران قدرتمند را بهش معرفی کردم و اطلاعات کاملی راجب به هاگوارتز بهش دادم .
اسلاگهورن آهی کشید و ادامه داد :
-- تمام این کارها هم نتیجه بخش بود . از اطلاعاتی که راجب هاگوارتز بهش دادم تالار اسرار را باز کرد . از مهارت های جادویی در زمره نظام سیاه استفاده کرد . در مرتبه اول از جادوگران قدرتمندی که بهش معرفی کرده بودم آموزش دید و بعدش یا آنها را مرید خودش کرد " یا کشت .
هری مات به اسلاگهورن نگاه می کرد . اسلاگهورن با ملایمت گفت :
-- من می خواهم به یک نفر دیگر هم خصوصی درس بدهم و اون تو هستی . از هفته دیگر هم برنامه درسیت را بهت می دهم .
اسلاگهورن قسمت دوم جمله اش را با تحکم گفت . بعد از آن به سختی از روی تخت بلند شد و رفت .


***************************

هرمیون گفت :
-- هری " آخه تو می خوای به اونجا بروی چی کار ؟
هری با لجاجت گفت :
من باید با آقای ویزلی صحبت کنم .
هرمیون با عصبانیت گفت :
-- رون " جینی شما یک چیزی بهش بگید .
رون و جینی فقط به هری نگاه کردند . هری هم با حالتی قهر آمیز از در خارج شد . در سالن به لوپین برخورد . هری گفت :
پرفسور " من دارم به دیدن آقای ویزلی می روم . هیچ کس هم نمی تواند مانع من شود . ولی می خواستم بدونم شما هم دلتون می خواهد با من بیایید یا نه ؟
لوپین چند لحظه به هری نگاه کرد و بعد گفت :
-- ممنون که به من اعتماد کردی . کی می خواهی بروی ؟
هری به سرعت گفت :
همین الان .
لوپین با اطمینان گفت :
-- من هم آماده هستم .
هری گفت :
پرفسور من تا حالا به آنجا نرفته بودم . می خواستم بدونم که اگر فقط به اسمش فکر کنم ...
لوپین با ملایمت گفت :
-- هری " برو جارویت را بیاور .
هری بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت . آذرخش را از داخل چمدانش برداشت و حرکت کرد . وقتی جلوی تابلوی دامبلدور رسید " گفت :
پرفسور من باید به دیدن آقای ویزلی بروم . بعد که برگشتم همه چیز را برایتان تعریف می کنم .
دامبلدور با تواضع گفت :
-- البته خانم گرنجر برایم تعریف کرد . ولی ترجیح می دهم از زبان خودت بشنوم .
هری سری تکان داد و از اتاق خارج شد . در سالن لوپین منتظرش ایستاده بود . هری گفت :
آذرخش را آوردم . حرکت کنیم .
لوپین با سرش موافقتش را اعلام کرد . هر دو با هم از خانه خارج شدند . لوپین هم یک جارو در دستش گرفته بود . وقتی در پشت سرشان بسته شد " لوپین گفت :
-- هری . آپارات می کنیم به روزنفیا . روزنفیا یک دهکده ساحلی در نزدیکی آنجا است .
هری چشمانش را بست و به روزنفیا فکر کرد . احساس کرد هوا سرد و مرطوب شده است . چشمانش را باز کرد .
بنگ ...
لوپین هم بغل دست هری ظاهر شد . هری به اطراف نگاه کرد . در نزدیکی جنگلی ایستاده بودند . آن طرفشان دهکده ای نظام قرار داشت . به طوری که فقط افرادی با لباس ارتش در حرکت بودند . ناگهان چندین نفر با اسلحه آنان را هدف قرار دادند . هری به لوپین نگاه کرد . لوپین آهسته گفت :
-- دنبالم بیا هری .
هری به دنبال لوپین رفت . لوپین از جیبش سنگ زمردی رنگی را بیرون آورد و نشان داد . همه با دیدن سنگ " اسلحه ها را پایین آوردند و بدون هیچ حرفی از آنجا دور شدند . هری که دیگر تحملش تمام شده بود " گفت :
اینا کی بودن ؟ این سنگ چی بود ؟ چرا اینها ...
لوپین حرف هری را قطع کرد و گفت :
-- هری " این دهکده تنها راه ورود است . وزارت خانه وقتی دید اینجا هم به دریا نزدیک است و هم منطقه نظامی است ساختمان را در نزدیکی اینجا ساخت . در این دهکده هیچ غیر نظامی حق تردد ندارد . افراد نظامی اینجا هم مشخص هستند و هر کسی نمی تواند با لباس نظامی وارد اینجا شود . وزارت خانه با نخست وزیر مشنگ ها هماهنگ کرد که فقط افراد عالی رتبه و کارگاهان وزارت سحر و جادو بتوانند به این دهکده بیایند . این افراد هر کدام با این سنگی که دیدی شناخته می شوند . در غیر این صورت به سرعت توسط مشنگ ها کشته می شوند .
هری با تفکر کوتاهی پرسید :
مگه شما هم از این سنگ ها دارید ؟ شما که کاراگاه نیستید .
لوپین گفت :
-- درسته . این سنگ مال تانکس است . اگه یادت باشد اون کاراگاه است .
هری بعد از مکث کوتاهی گفت :
ولی هیچ کدام این کارها جلوی جادوگرها را نمی گیرد . اگر این سنگ دزدیده شود به راحتی هر کسی می تواند وارد اینجا شود . مثلا خود شما با استفاده از سنگ تانکس دارید به اینجا می آیید .
لوپین گفت :
-- هری افراد اینجا از نظر چهره شناسایی می شوند . من و تو هم هر دو شناسایی شده بودیم . البته قبول دارم که اگر با وزیر صحبت نمی کردی " من هم نمی توانستم به اینجا بیایم .
هری با سرسختی گفت :
با کمک معجون مرکب پیچیده این مشکل هم حل خواهد شد .
لوپین گفت :
-- هری " اینجا تدابیر جادویی زیادی دارد . از وقتی که ولدمورت هم برگشته این تدابیر چند برابر شده است .
لوپین بعد از گفتن این جمله به سمت ساحل حرکت کرد . هری هم دنبالش رفت . وقتی به لب ساحل رسیدند لوپین ایستاد و گفت :
-- هری باید وارد اون دکه شویم . چوبدستیت را چهار بار به در بزن و درخواست ملاقات کن .
هری جلو رفت . وقتی پشت در دکه قرار گرفت فقط دریا را می دید و دهکده از مسیر دیدش جدا شده بود . چوبدستیش را چهار مرتبه به در زد و با صدای آهسته ای گفت :
من هری پاتر به دیدن آرتور ویزلی آمده ام .
ناگهان هری صدایی شنید :
-- اجازه ورود به شما داده می شود . بعد از ورود چوبدستی خود را تحویل دهید . از همین لحظه شما سه ساعت وقت ملاقات دارید .
هری به لوپین نگاه کرد . لوپین گفت :
-- مانند سنت مانگو است . الان می توانی از در داخل شوی .
هری به سمت در حرکت کرد . در لحظه بعد درون اتاق تاریک و سیاهی ایستاده بود . به اطراف نگاه کرد . دو طرف در دو تا مرد ایستاده بودند که موذیانه به هری نگاه می کردند . مردی با قد کوتاه هم پشت میزی نشسته بود . لوپین نیز وارد شد و بعد از نگاه کوتاهی به هری به سمت مرد پشت میز رفت . مرد گفت :
-- چوبدستی هایتان را به من بدهید .
لوپین چوبدستیش را به مرد داد و در عوض تکه ای کاغذ پوستی دریافت کرد . هری به مرد گفت :
من چوبدستیم را احتیاج دارم نمی توانم تحویل دهم .
با این حرف هری دو مردی که در اطراف در ایستاده بودند به طور تهدید آمیزی چوبدستیشان را به سمت هری گرفتند . مرد با لبخند زشتی گفت :
-- آقای پاتر اینجا قانون برای همه وجود دارد . فقط افراد دستبند دار می توانند با جوبدستی وارد شودند . فکر نمی کنم شما دستبند داشته باشید .
و بعد از گفتن این حرف به طرز افتضاحی شروع به خندیدن کرد . هری با خونسردی جلو رفت و آستین ردایش را کنار زد و گفت :
فکر کنم این برایتان کافی باشد .
مرد که نزدیک بود از روی صندلیش بیافتد با سرعت به سمت هری آمد و دستبند هری را مورد بررسی قرار داد . بعد از چند لحظه با نگاه پر از کینه به هری گفت :
-- شما می توانید با چوبدستی وارد شوید .
هری به لوپین اشاره کرد و خودش پشت سر لوپین حرکت کرد . لوپین در دیگری را باز کرد . پشت آن در هوا کاملا تاریک بود و دریا طوفانی . لوپین به هری گفت :
-- سوار جارو شو . از اینجا باید با جارو پرواز کنیم .
هری و لوپین هر دو سوار بر جاروها در آسمان اوج گرفتند . باد به شدت می وزید و حرکت را بر آنها مشکل ساخته بود . باران به شدت می بارید . دریا در زیر پایشان به صورت تهدید آمیزی در جوش و خروش بود . هری پرسید :
پس چرا آب و هوا با بیرون از دکه متفاوت است ؟
لوپین گفت :
-- آب و هوای اینجا به وضعیت خود ساختمان بستگی دارد .
هری با سختی پرسید :
یعنی چی ؟
لوپین گفت :
-- خوب مثلا الان که یازده نفر از آزکابان گریخته اند ...
هری ناگهان با فریاد گفت :
چی !؟
لوپین که از عکس العمل هری تعجب کرده بود " با ملایمت گفت :
-- اصلا حواسم نبود تو بیهوش بودی . آخه فکر کردم بچه ها تا الان بهت گفته اند . طبق گفته پیام امروز یازده مرگخوار با کمک دراکو مالفوی از اینجا گریخته اند . تو خبر نداری " قتل اسکریم جیور توسط یکی از کارمندان خودشان و فرار یازده مرگخواری که دو سال پیش توسط دامبلدور دستگیر شده بودند اون هم توسط یک جوان هفده ساله " هم مردم را خشمگین کرده و هم به وحشت انداخته است . به طوری که مصاحبه تو هیچ تاثیر مثبتی به جا نگذاشت ...
هری با عصبانیت گفت :
با این همه تدابیر امنیتی چه طور توانسته این همه مرگخوار را آزاد کند ؟
لوپین برای اولین بار با کمی وحشت گفت :
-- معلوم نیست که چه طوری این کار را انجام داده است . فقط در لحظات آخر مخصوصا خودش را به یکی از مامورین " که اون هم منجمد شده بود نشان داده است . جالب اینکه یک مامور دیگر ادعا کرده " سوروس اسنیپ را دیده که از دور مواظب کارهای مالفوی جوان بوده است ...
این جمله لوپین هری را به یاد موضوعی انداخت . [1] پس ماموریت دراکو این بوده است . باید به آزکابان می آمده و مرگخواران را آزاد می کرده است . ولی چطور این کار را انجام داده بود . هیچ کس نمی تواند به راحتی به اینجا بیاید و یازده مرگخوار فوق محافظتی را آزاد کند . یعنی دراکو اینقدر قدرت گرفته بود . اسنیپ نیز وظیفه داشت که اگر دراکو در کارش موفق نشد او را بکشد . لوپین شروع به حرف زدن کرد :
-- چند سال پیش که به اینجا آمده بودم هوا کاملا آفتابی بود . وقتی سیریوس از اینجا فرار کرد تا مدت ها بارش باران قطع نشد . حالا هم با دو بار فرار دسته جمعی وضعیتی بهتر از این نمی شود انتظار داشت . داریم می رسیم .
لوپین با دستش به ساختمان بزرگی اشاره کرد . ساختمان بزرگی در برابر چشمانشان پدیدار شده بود . هری پرسید :
حالا که دیوانه ساز ها از اینجا رفته اند چه کسانی از اینجا محافظت می کنند ؟
لوپین با ملایمت گفت :
-- کاراگاهان " اژده ها " غول های غارنشین و کنگران ها .
هری با تعجب پرسید :
کنگران دیگه چه کوفتی است ؟

یادداشت ها
  1. دنبال دراکو برو ببین چی کار می کند . اگر نیاز شد بکشش .
قبلی « رولينگ فارسي بلد نيست نامه های هری پاتری 2-3 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۰:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۱۸ ۲۰:۴۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 خوفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
خيلي خوفه و عاليه
penssy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۸ ۲۳:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۸ ۲۳:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۱
از: هر جا مالفوی باشه
پیام: 92
 بابا ایول
من که می گم تو خود رولینگی
ادامه بده زود زود بنویس نصف العمر شدیم بابا
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۸ ۲۲:۱۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۸ ۲۲:۱۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 هری پاتر و انجمن نظام سیاه
خيلي خوبه عاليه ادامه بده
bigsaleh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۸ ۱۳:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۸ ۱۳:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱/۳۱
از:
پیام: 33
 چرا دير
داستانت خيلي با حاله.
فقط چرا دير به دير ادامه مي دي
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۸ ۵:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۸ ۵:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند
خیلی خوبه.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.