هری پاتر و انجمن نظام سیاه
بخش اول : تعتیلات تابستانی
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 6.1 : آزکابان
هری گفت :
این امکان ندارد . آقای ویزلی آدم کش نیست .
هرمیون گفت :
-- در حال حاضر هم آقای ویزلی و پرسی در آزکابان هستند . سه روز دیگر هم وقت دادگاه دارند .
هری پرسید :
-- پرسی دیگر چرا ؟ رون و جینی کجان ؟ خانم ویزلی هم خبردار شده ؟ از بقیه بچه هاش چه خبر ؟
هرمیون گفت :
-- پرسی هم به جرم کمک به آقای ویزلی اقرار کرده است . رون و جینی که در اتاق طبقه پایین هستند . خانم ویزلی و بقیه پسرهاش هم در وزارت خانه هستند . فقط بیل در سنت مانگو هست و اما یک چیز دیگر ...
-- پسرم بیدار شدی ؟
این صدا صدای اسلاگهورن بود . اسلاگهورن در حالی که لبخندی بر روی لب داشت " ادامه داد :
-- هرماینی " دختر عزیزم اجازه می دهی من چند لحظه با هری خصوصی صحبت کنم ؟
هرمیون که چاره دیگری نداشت از روی تخت بلند شد و رفت . اسلاگهورن کنار تخت هری نشست و با ناراحتی گفت :
-- هری " تابلوی دامبلدور همه چیزها را برایم تعریف کرد . من از این به بعد استاد تو خواهم بود .
هری با تعجب گفت :
آخه برای چی ؟
اسلاگهورن با شرمندگی گفت :
-- من معلم خصوصی اسمشونبر بودم . بهش تمام مهارت های جادویی را یاد دادم . جادوگران قدرتمند را بهش معرفی کردم و اطلاعات کاملی راجب به هاگوارتز بهش دادم .
اسلاگهورن آهی کشید و ادامه داد :
-- تمام این کارها هم نتیجه بخش بود . از اطلاعاتی که راجب هاگوارتز بهش دادم تالار اسرار را باز کرد . از مهارت های جادویی در زمره نظام سیاه استفاده کرد . در مرتبه اول از جادوگران قدرتمندی که بهش معرفی کرده بودم آموزش دید و بعدش یا آنها را مرید خودش کرد " یا کشت .
هری مات به اسلاگهورن نگاه می کرد . اسلاگهورن با ملایمت گفت :
-- من می خواهم به یک نفر دیگر هم خصوصی درس بدهم و اون تو هستی . از هفته دیگر هم برنامه درسیت را بهت می دهم .
اسلاگهورن قسمت دوم جمله اش را با تحکم گفت . بعد از آن به سختی از روی تخت بلند شد و رفت .
***************************
هرمیون گفت :
-- هری " آخه تو می خوای به اونجا بروی چی کار ؟
هری با لجاجت گفت :
من باید با آقای ویزلی صحبت کنم .
هرمیون با عصبانیت گفت :
-- رون " جینی شما یک چیزی بهش بگید .
رون و جینی فقط به هری نگاه کردند . هری هم با حالتی قهر آمیز از در خارج شد . در سالن به لوپین برخورد . هری گفت :
پرفسور " من دارم به دیدن آقای ویزلی می روم . هیچ کس هم نمی تواند مانع من شود . ولی می خواستم بدونم شما هم دلتون می خواهد با من بیایید یا نه ؟
لوپین چند لحظه به هری نگاه کرد و بعد گفت :
-- ممنون که به من اعتماد کردی . کی می خواهی بروی ؟
هری به سرعت گفت :
همین الان .
لوپین با اطمینان گفت :
-- من هم آماده هستم .
هری گفت :
پرفسور من تا حالا به آنجا نرفته بودم . می خواستم بدونم که اگر فقط به اسمش فکر کنم ...
لوپین با ملایمت گفت :
-- هری " برو جارویت را بیاور .
هری بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت . آذرخش را از داخل چمدانش برداشت و حرکت کرد . وقتی جلوی تابلوی دامبلدور رسید " گفت :
پرفسور من باید به دیدن آقای ویزلی بروم . بعد که برگشتم همه چیز را برایتان تعریف می کنم .
دامبلدور با تواضع گفت :
-- البته خانم گرنجر برایم تعریف کرد . ولی ترجیح می دهم از زبان خودت بشنوم .
هری سری تکان داد و از اتاق خارج شد . در سالن لوپین منتظرش ایستاده بود . هری گفت :
آذرخش را آوردم . حرکت کنیم .
لوپین با سرش موافقتش را اعلام کرد . هر دو با هم از خانه خارج شدند . لوپین هم یک جارو در دستش گرفته بود . وقتی در پشت سرشان بسته شد " لوپین گفت :
-- هری . آپارات می کنیم به روزنفیا . روزنفیا یک دهکده ساحلی در نزدیکی آنجا است .
هری چشمانش را بست و به روزنفیا فکر کرد . احساس کرد هوا سرد و مرطوب شده است . چشمانش را باز کرد .
بنگ ...
لوپین هم بغل دست هری ظاهر شد . هری به اطراف نگاه کرد . در نزدیکی جنگلی ایستاده بودند . آن طرفشان دهکده ای نظام قرار داشت . به طوری که فقط افرادی با لباس ارتش در حرکت بودند . ناگهان چندین نفر با اسلحه آنان را هدف قرار دادند . هری به لوپین نگاه کرد . لوپین آهسته گفت :
-- دنبالم بیا هری .
هری به دنبال لوپین رفت . لوپین از جیبش سنگ زمردی رنگی را بیرون آورد و نشان داد . همه با دیدن سنگ " اسلحه ها را پایین آوردند و بدون هیچ حرفی از آنجا دور شدند . هری که دیگر تحملش تمام شده بود " گفت :
اینا کی بودن ؟ این سنگ چی بود ؟ چرا اینها ...
لوپین حرف هری را قطع کرد و گفت :
-- هری " این دهکده تنها راه ورود است . وزارت خانه وقتی دید اینجا هم به دریا نزدیک است و هم منطقه نظامی است ساختمان را در نزدیکی اینجا ساخت . در این دهکده هیچ غیر نظامی حق تردد ندارد . افراد نظامی اینجا هم مشخص هستند و هر کسی نمی تواند با لباس نظامی وارد اینجا شود . وزارت خانه با نخست وزیر مشنگ ها هماهنگ کرد که فقط افراد عالی رتبه و کارگاهان وزارت سحر و جادو بتوانند به این دهکده بیایند . این افراد هر کدام با این سنگی که دیدی شناخته می شوند . در غیر این صورت به سرعت توسط مشنگ ها کشته می شوند .
هری با تفکر کوتاهی پرسید :
مگه شما هم از این سنگ ها دارید ؟ شما که کاراگاه نیستید .
لوپین گفت :
-- درسته . این سنگ مال تانکس است . اگه یادت باشد اون کاراگاه است .
هری بعد از مکث کوتاهی گفت :
ولی هیچ کدام این کارها جلوی جادوگرها را نمی گیرد . اگر این سنگ دزدیده شود به راحتی هر کسی می تواند وارد اینجا شود . مثلا خود شما با استفاده از سنگ تانکس دارید به اینجا می آیید .
لوپین گفت :
-- هری افراد اینجا از نظر چهره شناسایی می شوند . من و تو هم هر دو شناسایی شده بودیم . البته قبول دارم که اگر با وزیر صحبت نمی کردی " من هم نمی توانستم به اینجا بیایم .
هری با سرسختی گفت :
با کمک معجون مرکب پیچیده این مشکل هم حل خواهد شد .
لوپین گفت :
-- هری " اینجا تدابیر جادویی زیادی دارد . از وقتی که ولدمورت هم برگشته این تدابیر چند برابر شده است .
لوپین بعد از گفتن این جمله به سمت ساحل حرکت کرد . هری هم دنبالش رفت . وقتی به لب ساحل رسیدند لوپین ایستاد و گفت :
-- هری باید وارد اون دکه شویم . چوبدستیت را چهار بار به در بزن و درخواست ملاقات کن .
هری جلو رفت . وقتی پشت در دکه قرار گرفت فقط دریا را می دید و دهکده از مسیر دیدش جدا شده بود . چوبدستیش را چهار مرتبه به در زد و با صدای آهسته ای گفت :
من هری پاتر به دیدن آرتور ویزلی آمده ام .
ناگهان هری صدایی شنید :
-- اجازه ورود به شما داده می شود . بعد از ورود چوبدستی خود را تحویل دهید . از همین لحظه شما سه ساعت وقت ملاقات دارید .
هری به لوپین نگاه کرد . لوپین گفت :
-- مانند سنت مانگو است . الان می توانی از در داخل شوی .
هری به سمت در حرکت کرد . در لحظه بعد درون اتاق تاریک و سیاهی ایستاده بود . به اطراف نگاه کرد . دو طرف در دو تا مرد ایستاده بودند که موذیانه به هری نگاه می کردند . مردی با قد کوتاه هم پشت میزی نشسته بود . لوپین نیز وارد شد و بعد از نگاه کوتاهی به هری به سمت مرد پشت میز رفت . مرد گفت :
-- چوبدستی هایتان را به من بدهید .
لوپین چوبدستیش را به مرد داد و در عوض تکه ای کاغذ پوستی دریافت کرد . هری به مرد گفت :
من چوبدستیم را احتیاج دارم نمی توانم تحویل دهم .
با این حرف هری دو مردی که در اطراف در ایستاده بودند به طور تهدید آمیزی چوبدستیشان را به سمت هری گرفتند . مرد با لبخند زشتی گفت :
-- آقای پاتر اینجا قانون برای همه وجود دارد . فقط افراد دستبند دار می توانند با جوبدستی وارد شودند . فکر نمی کنم شما دستبند داشته باشید .
و بعد از گفتن این حرف به طرز افتضاحی شروع به خندیدن کرد . هری با خونسردی جلو رفت و آستین ردایش را کنار زد و گفت :
فکر کنم این برایتان کافی باشد .
مرد که نزدیک بود از روی صندلیش بیافتد با سرعت به سمت هری آمد و دستبند هری را مورد بررسی قرار داد . بعد از چند لحظه با نگاه پر از کینه به هری گفت :
-- شما می توانید با چوبدستی وارد شوید .
هری به لوپین اشاره کرد و خودش پشت سر لوپین حرکت کرد . لوپین در دیگری را باز کرد . پشت آن در هوا کاملا تاریک بود و دریا طوفانی . لوپین به هری گفت :
-- سوار جارو شو . از اینجا باید با جارو پرواز کنیم .
هری و لوپین هر دو سوار بر جاروها در آسمان اوج گرفتند . باد به شدت می وزید و حرکت را بر آنها مشکل ساخته بود . باران به شدت می بارید . دریا در زیر پایشان به صورت تهدید آمیزی در جوش و خروش بود . هری پرسید :
پس چرا آب و هوا با بیرون از دکه متفاوت است ؟
لوپین گفت :
-- آب و هوای اینجا به وضعیت خود ساختمان بستگی دارد .
هری با سختی پرسید :
یعنی چی ؟
لوپین گفت :
-- خوب مثلا الان که یازده نفر از آزکابان گریخته اند ...
هری ناگهان با فریاد گفت :
چی !؟
لوپین که از عکس العمل هری تعجب کرده بود " با ملایمت گفت :
-- اصلا حواسم نبود تو بیهوش بودی . آخه فکر کردم بچه ها تا الان بهت گفته اند . طبق گفته پیام امروز یازده مرگخوار با کمک دراکو مالفوی از اینجا گریخته اند . تو خبر نداری " قتل اسکریم جیور توسط یکی از کارمندان خودشان و فرار یازده مرگخواری که دو سال پیش توسط دامبلدور دستگیر شده بودند اون هم توسط یک جوان هفده ساله " هم مردم را خشمگین کرده و هم به وحشت انداخته است . به طوری که مصاحبه تو هیچ تاثیر مثبتی به جا نگذاشت ...
هری با عصبانیت گفت :
با این همه تدابیر امنیتی چه طور توانسته این همه مرگخوار را آزاد کند ؟
لوپین برای اولین بار با کمی وحشت گفت :
-- معلوم نیست که چه طوری این کار را انجام داده است . فقط در لحظات آخر مخصوصا خودش را به یکی از مامورین " که اون هم منجمد شده بود نشان داده است . جالب اینکه یک مامور دیگر ادعا کرده " سوروس اسنیپ را دیده که از دور مواظب کارهای مالفوی جوان بوده است ...
این جمله لوپین هری را به یاد موضوعی انداخت . [1] پس ماموریت دراکو این بوده است . باید به آزکابان می آمده و مرگخواران را آزاد می کرده است . ولی چطور این کار را انجام داده بود . هیچ کس نمی تواند به راحتی به اینجا بیاید و یازده مرگخوار فوق محافظتی را آزاد کند . یعنی دراکو اینقدر قدرت گرفته بود . اسنیپ نیز وظیفه داشت که اگر دراکو در کارش موفق نشد او را بکشد . لوپین شروع به حرف زدن کرد :
-- چند سال پیش که به اینجا آمده بودم هوا کاملا آفتابی بود . وقتی سیریوس از اینجا فرار کرد تا مدت ها بارش باران قطع نشد . حالا هم با دو بار فرار دسته جمعی وضعیتی بهتر از این نمی شود انتظار داشت . داریم می رسیم .
لوپین با دستش به ساختمان بزرگی اشاره کرد . ساختمان بزرگی در برابر چشمانشان پدیدار شده بود . هری پرسید :
حالا که دیوانه ساز ها از اینجا رفته اند چه کسانی از اینجا محافظت می کنند ؟
لوپین با ملایمت گفت :
-- کاراگاهان " اژده ها " غول های غارنشین و کنگران ها .
هری با تعجب پرسید :
کنگران دیگه چه کوفتی است ؟
بخش اول : تعتیلات تابستانی
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 6.1 : آزکابان
هری گفت :
این امکان ندارد . آقای ویزلی آدم کش نیست .
هرمیون گفت :
-- در حال حاضر هم آقای ویزلی و پرسی در آزکابان هستند . سه روز دیگر هم وقت دادگاه دارند .
هری پرسید :
-- پرسی دیگر چرا ؟ رون و جینی کجان ؟ خانم ویزلی هم خبردار شده ؟ از بقیه بچه هاش چه خبر ؟
هرمیون گفت :
-- پرسی هم به جرم کمک به آقای ویزلی اقرار کرده است . رون و جینی که در اتاق طبقه پایین هستند . خانم ویزلی و بقیه پسرهاش هم در وزارت خانه هستند . فقط بیل در سنت مانگو هست و اما یک چیز دیگر ...
-- پسرم بیدار شدی ؟
این صدا صدای اسلاگهورن بود . اسلاگهورن در حالی که لبخندی بر روی لب داشت " ادامه داد :
-- هرماینی " دختر عزیزم اجازه می دهی من چند لحظه با هری خصوصی صحبت کنم ؟
هرمیون که چاره دیگری نداشت از روی تخت بلند شد و رفت . اسلاگهورن کنار تخت هری نشست و با ناراحتی گفت :
-- هری " تابلوی دامبلدور همه چیزها را برایم تعریف کرد . من از این به بعد استاد تو خواهم بود .
هری با تعجب گفت :
آخه برای چی ؟
اسلاگهورن با شرمندگی گفت :
-- من معلم خصوصی اسمشونبر بودم . بهش تمام مهارت های جادویی را یاد دادم . جادوگران قدرتمند را بهش معرفی کردم و اطلاعات کاملی راجب به هاگوارتز بهش دادم .
اسلاگهورن آهی کشید و ادامه داد :
-- تمام این کارها هم نتیجه بخش بود . از اطلاعاتی که راجب هاگوارتز بهش دادم تالار اسرار را باز کرد . از مهارت های جادویی در زمره نظام سیاه استفاده کرد . در مرتبه اول از جادوگران قدرتمندی که بهش معرفی کرده بودم آموزش دید و بعدش یا آنها را مرید خودش کرد " یا کشت .
هری مات به اسلاگهورن نگاه می کرد . اسلاگهورن با ملایمت گفت :
-- من می خواهم به یک نفر دیگر هم خصوصی درس بدهم و اون تو هستی . از هفته دیگر هم برنامه درسیت را بهت می دهم .
اسلاگهورن قسمت دوم جمله اش را با تحکم گفت . بعد از آن به سختی از روی تخت بلند شد و رفت .
***************************
هرمیون گفت :
-- هری " آخه تو می خوای به اونجا بروی چی کار ؟
هری با لجاجت گفت :
من باید با آقای ویزلی صحبت کنم .
هرمیون با عصبانیت گفت :
-- رون " جینی شما یک چیزی بهش بگید .
رون و جینی فقط به هری نگاه کردند . هری هم با حالتی قهر آمیز از در خارج شد . در سالن به لوپین برخورد . هری گفت :
پرفسور " من دارم به دیدن آقای ویزلی می روم . هیچ کس هم نمی تواند مانع من شود . ولی می خواستم بدونم شما هم دلتون می خواهد با من بیایید یا نه ؟
لوپین چند لحظه به هری نگاه کرد و بعد گفت :
-- ممنون که به من اعتماد کردی . کی می خواهی بروی ؟
هری به سرعت گفت :
همین الان .
لوپین با اطمینان گفت :
-- من هم آماده هستم .
هری گفت :
پرفسور من تا حالا به آنجا نرفته بودم . می خواستم بدونم که اگر فقط به اسمش فکر کنم ...
لوپین با ملایمت گفت :
-- هری " برو جارویت را بیاور .
هری بدون هیچ حرفی به اتاقش برگشت . آذرخش را از داخل چمدانش برداشت و حرکت کرد . وقتی جلوی تابلوی دامبلدور رسید " گفت :
پرفسور من باید به دیدن آقای ویزلی بروم . بعد که برگشتم همه چیز را برایتان تعریف می کنم .
دامبلدور با تواضع گفت :
-- البته خانم گرنجر برایم تعریف کرد . ولی ترجیح می دهم از زبان خودت بشنوم .
هری سری تکان داد و از اتاق خارج شد . در سالن لوپین منتظرش ایستاده بود . هری گفت :
آذرخش را آوردم . حرکت کنیم .
لوپین با سرش موافقتش را اعلام کرد . هر دو با هم از خانه خارج شدند . لوپین هم یک جارو در دستش گرفته بود . وقتی در پشت سرشان بسته شد " لوپین گفت :
-- هری . آپارات می کنیم به روزنفیا . روزنفیا یک دهکده ساحلی در نزدیکی آنجا است .
هری چشمانش را بست و به روزنفیا فکر کرد . احساس کرد هوا سرد و مرطوب شده است . چشمانش را باز کرد .
بنگ ...
لوپین هم بغل دست هری ظاهر شد . هری به اطراف نگاه کرد . در نزدیکی جنگلی ایستاده بودند . آن طرفشان دهکده ای نظام قرار داشت . به طوری که فقط افرادی با لباس ارتش در حرکت بودند . ناگهان چندین نفر با اسلحه آنان را هدف قرار دادند . هری به لوپین نگاه کرد . لوپین آهسته گفت :
-- دنبالم بیا هری .
هری به دنبال لوپین رفت . لوپین از جیبش سنگ زمردی رنگی را بیرون آورد و نشان داد . همه با دیدن سنگ " اسلحه ها را پایین آوردند و بدون هیچ حرفی از آنجا دور شدند . هری که دیگر تحملش تمام شده بود " گفت :
اینا کی بودن ؟ این سنگ چی بود ؟ چرا اینها ...
لوپین حرف هری را قطع کرد و گفت :
-- هری " این دهکده تنها راه ورود است . وزارت خانه وقتی دید اینجا هم به دریا نزدیک است و هم منطقه نظامی است ساختمان را در نزدیکی اینجا ساخت . در این دهکده هیچ غیر نظامی حق تردد ندارد . افراد نظامی اینجا هم مشخص هستند و هر کسی نمی تواند با لباس نظامی وارد اینجا شود . وزارت خانه با نخست وزیر مشنگ ها هماهنگ کرد که فقط افراد عالی رتبه و کارگاهان وزارت سحر و جادو بتوانند به این دهکده بیایند . این افراد هر کدام با این سنگی که دیدی شناخته می شوند . در غیر این صورت به سرعت توسط مشنگ ها کشته می شوند .
هری با تفکر کوتاهی پرسید :
مگه شما هم از این سنگ ها دارید ؟ شما که کاراگاه نیستید .
لوپین گفت :
-- درسته . این سنگ مال تانکس است . اگه یادت باشد اون کاراگاه است .
هری بعد از مکث کوتاهی گفت :
ولی هیچ کدام این کارها جلوی جادوگرها را نمی گیرد . اگر این سنگ دزدیده شود به راحتی هر کسی می تواند وارد اینجا شود . مثلا خود شما با استفاده از سنگ تانکس دارید به اینجا می آیید .
لوپین گفت :
-- هری افراد اینجا از نظر چهره شناسایی می شوند . من و تو هم هر دو شناسایی شده بودیم . البته قبول دارم که اگر با وزیر صحبت نمی کردی " من هم نمی توانستم به اینجا بیایم .
هری با سرسختی گفت :
با کمک معجون مرکب پیچیده این مشکل هم حل خواهد شد .
لوپین گفت :
-- هری " اینجا تدابیر جادویی زیادی دارد . از وقتی که ولدمورت هم برگشته این تدابیر چند برابر شده است .
لوپین بعد از گفتن این جمله به سمت ساحل حرکت کرد . هری هم دنبالش رفت . وقتی به لب ساحل رسیدند لوپین ایستاد و گفت :
-- هری باید وارد اون دکه شویم . چوبدستیت را چهار بار به در بزن و درخواست ملاقات کن .
هری جلو رفت . وقتی پشت در دکه قرار گرفت فقط دریا را می دید و دهکده از مسیر دیدش جدا شده بود . چوبدستیش را چهار مرتبه به در زد و با صدای آهسته ای گفت :
من هری پاتر به دیدن آرتور ویزلی آمده ام .
ناگهان هری صدایی شنید :
-- اجازه ورود به شما داده می شود . بعد از ورود چوبدستی خود را تحویل دهید . از همین لحظه شما سه ساعت وقت ملاقات دارید .
هری به لوپین نگاه کرد . لوپین گفت :
-- مانند سنت مانگو است . الان می توانی از در داخل شوی .
هری به سمت در حرکت کرد . در لحظه بعد درون اتاق تاریک و سیاهی ایستاده بود . به اطراف نگاه کرد . دو طرف در دو تا مرد ایستاده بودند که موذیانه به هری نگاه می کردند . مردی با قد کوتاه هم پشت میزی نشسته بود . لوپین نیز وارد شد و بعد از نگاه کوتاهی به هری به سمت مرد پشت میز رفت . مرد گفت :
-- چوبدستی هایتان را به من بدهید .
لوپین چوبدستیش را به مرد داد و در عوض تکه ای کاغذ پوستی دریافت کرد . هری به مرد گفت :
من چوبدستیم را احتیاج دارم نمی توانم تحویل دهم .
با این حرف هری دو مردی که در اطراف در ایستاده بودند به طور تهدید آمیزی چوبدستیشان را به سمت هری گرفتند . مرد با لبخند زشتی گفت :
-- آقای پاتر اینجا قانون برای همه وجود دارد . فقط افراد دستبند دار می توانند با جوبدستی وارد شودند . فکر نمی کنم شما دستبند داشته باشید .
و بعد از گفتن این حرف به طرز افتضاحی شروع به خندیدن کرد . هری با خونسردی جلو رفت و آستین ردایش را کنار زد و گفت :
فکر کنم این برایتان کافی باشد .
مرد که نزدیک بود از روی صندلیش بیافتد با سرعت به سمت هری آمد و دستبند هری را مورد بررسی قرار داد . بعد از چند لحظه با نگاه پر از کینه به هری گفت :
-- شما می توانید با چوبدستی وارد شوید .
هری به لوپین اشاره کرد و خودش پشت سر لوپین حرکت کرد . لوپین در دیگری را باز کرد . پشت آن در هوا کاملا تاریک بود و دریا طوفانی . لوپین به هری گفت :
-- سوار جارو شو . از اینجا باید با جارو پرواز کنیم .
هری و لوپین هر دو سوار بر جاروها در آسمان اوج گرفتند . باد به شدت می وزید و حرکت را بر آنها مشکل ساخته بود . باران به شدت می بارید . دریا در زیر پایشان به صورت تهدید آمیزی در جوش و خروش بود . هری پرسید :
پس چرا آب و هوا با بیرون از دکه متفاوت است ؟
لوپین گفت :
-- آب و هوای اینجا به وضعیت خود ساختمان بستگی دارد .
هری با سختی پرسید :
یعنی چی ؟
لوپین گفت :
-- خوب مثلا الان که یازده نفر از آزکابان گریخته اند ...
هری ناگهان با فریاد گفت :
چی !؟
لوپین که از عکس العمل هری تعجب کرده بود " با ملایمت گفت :
-- اصلا حواسم نبود تو بیهوش بودی . آخه فکر کردم بچه ها تا الان بهت گفته اند . طبق گفته پیام امروز یازده مرگخوار با کمک دراکو مالفوی از اینجا گریخته اند . تو خبر نداری " قتل اسکریم جیور توسط یکی از کارمندان خودشان و فرار یازده مرگخواری که دو سال پیش توسط دامبلدور دستگیر شده بودند اون هم توسط یک جوان هفده ساله " هم مردم را خشمگین کرده و هم به وحشت انداخته است . به طوری که مصاحبه تو هیچ تاثیر مثبتی به جا نگذاشت ...
هری با عصبانیت گفت :
با این همه تدابیر امنیتی چه طور توانسته این همه مرگخوار را آزاد کند ؟
لوپین برای اولین بار با کمی وحشت گفت :
-- معلوم نیست که چه طوری این کار را انجام داده است . فقط در لحظات آخر مخصوصا خودش را به یکی از مامورین " که اون هم منجمد شده بود نشان داده است . جالب اینکه یک مامور دیگر ادعا کرده " سوروس اسنیپ را دیده که از دور مواظب کارهای مالفوی جوان بوده است ...
این جمله لوپین هری را به یاد موضوعی انداخت . [1] پس ماموریت دراکو این بوده است . باید به آزکابان می آمده و مرگخواران را آزاد می کرده است . ولی چطور این کار را انجام داده بود . هیچ کس نمی تواند به راحتی به اینجا بیاید و یازده مرگخوار فوق محافظتی را آزاد کند . یعنی دراکو اینقدر قدرت گرفته بود . اسنیپ نیز وظیفه داشت که اگر دراکو در کارش موفق نشد او را بکشد . لوپین شروع به حرف زدن کرد :
-- چند سال پیش که به اینجا آمده بودم هوا کاملا آفتابی بود . وقتی سیریوس از اینجا فرار کرد تا مدت ها بارش باران قطع نشد . حالا هم با دو بار فرار دسته جمعی وضعیتی بهتر از این نمی شود انتظار داشت . داریم می رسیم .
لوپین با دستش به ساختمان بزرگی اشاره کرد . ساختمان بزرگی در برابر چشمانشان پدیدار شده بود . هری پرسید :
حالا که دیوانه ساز ها از اینجا رفته اند چه کسانی از اینجا محافظت می کنند ؟
لوپین با ملایمت گفت :
-- کاراگاهان " اژده ها " غول های غارنشین و کنگران ها .
هری با تعجب پرسید :
کنگران دیگه چه کوفتی است ؟