فصل اول
سقوط يك سلطان
بخش اول
سكوت يعني عدم. در سكوت مرگبار دنيايي سوخته، خداوندگار پير متفكرانه به اين جمله مي انديشيد. ماحصل سال هاي دراز فرمانروايي او، اكنون چيزي جز نابودي و تباهي نبود. تاكنون "سيلانوس" ، فرمانرواي بلامنازع كائنات، هرگز خود را اينطور درمانده و شكست خورده نيافته بود.
سكوت يعني عدم!
فرياد بر آورد: من، سيلانوس بزرگ، اكنون در ميان عدم ايستاده ام.
عدم، عدم ... اين كلمه او را به ياد سال هاي جواني اش مي انداخت. گذشته هايي بسيار دور به سرعت از برابرش مي گذشت.
روزگاري او از خادمان خداوندگار "پيلاطس" بود، پيلاطس كبير، خداوندگار عدالت و نيكي. اما سيلانوس براي اين آفريده نشده بود كه تنها يك خادم باشد. او از نسل خدايان بود و مي توانست روزي برترين موجودات باشد. حس جاه طلبي در درونش شعله مي كشيد و صدايي از اعماق وجودش همواره فرياد مي زد كه: "روزي من خداوندگار همه كائنات خواهم بود."
در گذار خاطرات، به ياد روزي افتاد كه در برابر پيلاطس كبير ايستاده بود.
- سيلانوس، حتما متوجه شده اي كه براي چه احضارت كرده ام؟
- بله سرورم.
- سيلانوس، اين تفكرات ننگين كه به تازگي در تو پديدار شده، از كجا نشات گرفته است؟
- اما قربان، من ...
- نه سيلانوس. دروغ هيچ فايده اي ندارد. خوب مي داني من در مقامي هستم كه از افكار و اعمال همه موجودات و خادمين با خبرم.
لحظاتي طولاني سكوت برقرار شد. شايد سخت ترين لحظات زندگي سيلانوس. حتي جرئت اين را نداشت كه سرش را بلند كند و مستقيما در چشمان پيلاطس خيره شود.
- خب، اين سكوت تا كي ادامه خواهد داشت؟
چهره پيلاطس كم كم برافروخته مي شد. دستان تنومندش را بر روي دسته هاي سرير مي فشرد و احساسي از خشم و اندوه توامان وجودش را مي آزرد.
- خيلي خوب. هرگز تصور نمي كردم كه يك روز چنين تفكرات قبيحانه اي را در لوح افكار يكي از خادمينم مشاهده كنم. اما به هر حال اتفاقي است كه رخ داده. و هيچ راه بازگشتي نيز ندارد. مي داني كه شهرت من در عدالت است. پس با تو هم كاملا عادلانه برخورد خواهد شد. متوجه منظورم كه مي شوي، نه سيلانوس؟
- بله سرورم. بايد با 3 نفر از بهترين مخلوقات شما بجنگم و اگر بتوانم پيروز شوم ...
بار ديگر سكوتي سنگين بر فضاي مابين خادم و خداوندگار حكمفرما شد. سيلانوس جرات به پايان بردن اين جمله را نداشت. تاكنون هرگز خود را اينطور ضعيف احساس نكرده بود.
- ادامه بده سيلانوس. يك خداونگار (پيلاطس بيش از پيش او را شرمزده مي كرد) از هيچ چيز ابايي ندارد چه برسد به اداي يك جمله ساده! شرمگين نباش. براي شرمگين بودن خيلي دير است، خيلي دير ... باشد، من جمله ات را كامل مي كنم : اگر پيروز شوي خداوندگار تمام كائنات خواهي شد و اگر نه...
اينبار پيلاطس بود كه حرفش را نيمه تمام رها مي كرد. تاثري خاص در كلامش طنين افكنده بود. گويي به گفتن آنچه در ذهن داشت مايل نبود. اما ... اما او هنوز خداوندگار كائنات بود، و إعمال احساسات در رفتار براي او يك گناه نابخشودني محسوب مي شد.
- در آن صورت به بدترين شكل به مرگ محكوم مي شوي. درست است؟
- كاملا درست مي فرماييد، سرورم.
سيلانوس در درون خود به شدت احساس شرم مي كرد. آرزو مي كرد هرگز چنين تصوراتي در ذهنش راه نيافته بود. تصور اينكه پيلاطس چقدر نسبت به او مهربان است وجدان خفته او را آزار مي داد. حس جاه طلبي وسوسه انگيزش كه مدتها او را به طغيان و سركشي تهييج كرده بود، اكنون در وراي شكوه و عظمت و البته عدالت پيلاطس رنگ باخته بود. اي كاش هرگز خداوندگار پير را اينطور آزرده نكرده بود. اي كاش ... اما براي گوش دادن به نداي وجدان خيلي دير بود.
- نه سيلانوس. ديگر خيلي دير شده است. براي خادمان يك خداوندگار تصورات نادرست، بزرگترين گناه هاست.
پيلاطس از تخت پايين آمد و به سمت او حركت كرد. پيكر زانوزده سيلانوس كم كم زير بار عظمت و جلال خداونگار پير خرد مي شد. طنين گام هاي استوار او در گوشش مي پيچيد.
پيلاطس نزديكتر آمد. دستش را روي شانه او گذاشت و آهسته گفت:
- "سورنا" ! متاسفم كه اينطور شد، خيلي متاسفم. نه به خاطر خودم، نه، فقط به خاطر تو. شكي ندارم كه در اين مبارزه پيروز خواهي شد. اما اي كاش درس صبر را بهتر آموخته بودي.
پيلاطس به راهش ادامه داد. آهنگ پرطنين گام هايش در سكوت بي امان قصر آهسته آهسته فراموش مي شد.
- يك روز رازي را برايت بازگو خواهم كرد. رازي كه سال هاست در اعماق وجودم مدفون شده است و آن را تنها براي تو خواهم گفت. راز شكست خوردن تو. راز سكوت...سيلانوس قادر نبود چيزي بگويد، حتي نمي توانست روي برگرداند و غروب آفتاب تابان عدالت پيلاطس را نظاره كند. جرئت نداشت برخيزد و به دنياهاي پيش رويش بنگرد. سكوت سنگين قصر كم كم او را مي بلعيد ... اما صداي مرموزي از درونش آهسته مي گفت (آهسته! گويي نمي خواست صدايش را پيلاطس بشنود) : "سيلانوس بزرگ، برخيز! تو اكنون خداوندگار كائنات هستي و براي تو چنين زانو زدن شايسته نيست..."
از آن روز سال ها مي گذشت. سيلانوس پير اكنون رو به دنياهاي بيكران سكوت ايستاده بود و به گذشته ها مي انديشيد. حس جاه طلبي در او هرگز كهنه نشده بود. و باز آهسته آهسته زمزمه مي كرد: "سيلانوس بزرگ هرگز اشتباه نمي كند!" باز هم زمزمه مي كرد، با صدايي آهسته. گويي هنوز از اين هراس داشت كه صداي وسوسه گونش را پيلاطس كبير بشنود. سيلانوس بي اختيار فرياد زد : پيلاطس...
ناله دردمند خداوندگار پير در سكوت محض كائنات مي پيچيد و خاموش مي شد.
* پايان بخش اول *
سقوط يك سلطان
بخش اول
سكوت يعني عدم. در سكوت مرگبار دنيايي سوخته، خداوندگار پير متفكرانه به اين جمله مي انديشيد. ماحصل سال هاي دراز فرمانروايي او، اكنون چيزي جز نابودي و تباهي نبود. تاكنون "سيلانوس" ، فرمانرواي بلامنازع كائنات، هرگز خود را اينطور درمانده و شكست خورده نيافته بود.
سكوت يعني عدم!
فرياد بر آورد: من، سيلانوس بزرگ، اكنون در ميان عدم ايستاده ام.
عدم، عدم ... اين كلمه او را به ياد سال هاي جواني اش مي انداخت. گذشته هايي بسيار دور به سرعت از برابرش مي گذشت.
روزگاري او از خادمان خداوندگار "پيلاطس" بود، پيلاطس كبير، خداوندگار عدالت و نيكي. اما سيلانوس براي اين آفريده نشده بود كه تنها يك خادم باشد. او از نسل خدايان بود و مي توانست روزي برترين موجودات باشد. حس جاه طلبي در درونش شعله مي كشيد و صدايي از اعماق وجودش همواره فرياد مي زد كه: "روزي من خداوندگار همه كائنات خواهم بود."
در گذار خاطرات، به ياد روزي افتاد كه در برابر پيلاطس كبير ايستاده بود.
- سيلانوس، حتما متوجه شده اي كه براي چه احضارت كرده ام؟
- بله سرورم.
- سيلانوس، اين تفكرات ننگين كه به تازگي در تو پديدار شده، از كجا نشات گرفته است؟
- اما قربان، من ...
- نه سيلانوس. دروغ هيچ فايده اي ندارد. خوب مي داني من در مقامي هستم كه از افكار و اعمال همه موجودات و خادمين با خبرم.
لحظاتي طولاني سكوت برقرار شد. شايد سخت ترين لحظات زندگي سيلانوس. حتي جرئت اين را نداشت كه سرش را بلند كند و مستقيما در چشمان پيلاطس خيره شود.
- خب، اين سكوت تا كي ادامه خواهد داشت؟
چهره پيلاطس كم كم برافروخته مي شد. دستان تنومندش را بر روي دسته هاي سرير مي فشرد و احساسي از خشم و اندوه توامان وجودش را مي آزرد.
- خيلي خوب. هرگز تصور نمي كردم كه يك روز چنين تفكرات قبيحانه اي را در لوح افكار يكي از خادمينم مشاهده كنم. اما به هر حال اتفاقي است كه رخ داده. و هيچ راه بازگشتي نيز ندارد. مي داني كه شهرت من در عدالت است. پس با تو هم كاملا عادلانه برخورد خواهد شد. متوجه منظورم كه مي شوي، نه سيلانوس؟
- بله سرورم. بايد با 3 نفر از بهترين مخلوقات شما بجنگم و اگر بتوانم پيروز شوم ...
بار ديگر سكوتي سنگين بر فضاي مابين خادم و خداوندگار حكمفرما شد. سيلانوس جرات به پايان بردن اين جمله را نداشت. تاكنون هرگز خود را اينطور ضعيف احساس نكرده بود.
- ادامه بده سيلانوس. يك خداونگار (پيلاطس بيش از پيش او را شرمزده مي كرد) از هيچ چيز ابايي ندارد چه برسد به اداي يك جمله ساده! شرمگين نباش. براي شرمگين بودن خيلي دير است، خيلي دير ... باشد، من جمله ات را كامل مي كنم : اگر پيروز شوي خداوندگار تمام كائنات خواهي شد و اگر نه...
اينبار پيلاطس بود كه حرفش را نيمه تمام رها مي كرد. تاثري خاص در كلامش طنين افكنده بود. گويي به گفتن آنچه در ذهن داشت مايل نبود. اما ... اما او هنوز خداوندگار كائنات بود، و إعمال احساسات در رفتار براي او يك گناه نابخشودني محسوب مي شد.
- در آن صورت به بدترين شكل به مرگ محكوم مي شوي. درست است؟
- كاملا درست مي فرماييد، سرورم.
سيلانوس در درون خود به شدت احساس شرم مي كرد. آرزو مي كرد هرگز چنين تصوراتي در ذهنش راه نيافته بود. تصور اينكه پيلاطس چقدر نسبت به او مهربان است وجدان خفته او را آزار مي داد. حس جاه طلبي وسوسه انگيزش كه مدتها او را به طغيان و سركشي تهييج كرده بود، اكنون در وراي شكوه و عظمت و البته عدالت پيلاطس رنگ باخته بود. اي كاش هرگز خداوندگار پير را اينطور آزرده نكرده بود. اي كاش ... اما براي گوش دادن به نداي وجدان خيلي دير بود.
- نه سيلانوس. ديگر خيلي دير شده است. براي خادمان يك خداوندگار تصورات نادرست، بزرگترين گناه هاست.
پيلاطس از تخت پايين آمد و به سمت او حركت كرد. پيكر زانوزده سيلانوس كم كم زير بار عظمت و جلال خداونگار پير خرد مي شد. طنين گام هاي استوار او در گوشش مي پيچيد.
پيلاطس نزديكتر آمد. دستش را روي شانه او گذاشت و آهسته گفت:
- "سورنا" ! متاسفم كه اينطور شد، خيلي متاسفم. نه به خاطر خودم، نه، فقط به خاطر تو. شكي ندارم كه در اين مبارزه پيروز خواهي شد. اما اي كاش درس صبر را بهتر آموخته بودي.
پيلاطس به راهش ادامه داد. آهنگ پرطنين گام هايش در سكوت بي امان قصر آهسته آهسته فراموش مي شد.
- يك روز رازي را برايت بازگو خواهم كرد. رازي كه سال هاست در اعماق وجودم مدفون شده است و آن را تنها براي تو خواهم گفت. راز شكست خوردن تو. راز سكوت...سيلانوس قادر نبود چيزي بگويد، حتي نمي توانست روي برگرداند و غروب آفتاب تابان عدالت پيلاطس را نظاره كند. جرئت نداشت برخيزد و به دنياهاي پيش رويش بنگرد. سكوت سنگين قصر كم كم او را مي بلعيد ... اما صداي مرموزي از درونش آهسته مي گفت (آهسته! گويي نمي خواست صدايش را پيلاطس بشنود) : "سيلانوس بزرگ، برخيز! تو اكنون خداوندگار كائنات هستي و براي تو چنين زانو زدن شايسته نيست..."
از آن روز سال ها مي گذشت. سيلانوس پير اكنون رو به دنياهاي بيكران سكوت ايستاده بود و به گذشته ها مي انديشيد. حس جاه طلبي در او هرگز كهنه نشده بود. و باز آهسته آهسته زمزمه مي كرد: "سيلانوس بزرگ هرگز اشتباه نمي كند!" باز هم زمزمه مي كرد، با صدايي آهسته. گويي هنوز از اين هراس داشت كه صداي وسوسه گونش را پيلاطس كبير بشنود. سيلانوس بي اختيار فرياد زد : پيلاطس...
ناله دردمند خداوندگار پير در سكوت محض كائنات مي پيچيد و خاموش مي شد.
* پايان بخش اول *