هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: افسانه تولد تاریکی

فصل اول : سقوط يك سلطان - بخش دوم


بخش دوم از فصل اول افسانه تولد تاريكي
فصل اول
سقوط يك سلطان


بخش دوم

- پدر، پدر...
صداي خسته اي از دور، سكوت سهمگين دنياي خاطرات سيلانوس را شكست. به آرامي پاسخ داد:
- چه شده ''پاتريوس''؟
فرزند كوچك خداوندگار، با شتاب به سمت او مي آمد. هراس و اضطراب توامان در چهره اش آشكار بود. خود را به پدر رسانيد و در حالي كه به سختي نفس مي كشيد، در برابر او زانو زد.
- اي پدر بزرگوار، برايتان خبري بسيار تاثرانگيز دارم.
خداوندگار پير تبسم كرد: خبر تاثرانگيز؟! آيا به راستي باز هم جاي تاثري مانده است؟
شاهزاده جوان كه معناي سخنان پدر را درك نمي كرد، به سخنانش ادامه داد:
- پدر، شعله حيات در سياره ''مالائونا'' نيز خاموش شد.
شاهزاده حرفش را نيمه تمام گذاشت. منتظر بود تا حزن و اندوه يا حيرت و شگفت زدگي و يا هراس و اضطراب را در چهره پدر ببيند. اما خداوندگار پير همان طور آرام و مطمئن به دوردستها مي نگريست.
- پدر بزرگوار, شنيديد چه گفتم؟
- بله فرزند، شنيدم.
- اما ...
سيلانوس دستش را به نشانه سكوت بلند كرد. شاهزاده كه هنوز متعجب بود خاموش شد. گذر لحظات تلخ و مرگبار روزگار تباهي سيلانوس، پيكر بي جان و خسته اش را آزار مي داد. گويي جزاي خطايي نابخشودني را از او مي ستاند. سكوت بار ديگر به آرامي او را به دنياهاي خيال فرا مي خواند:

سيلانوس خود را مي ديد كه در ميدان نبرد ايستاده است. بسيار جوان و قدرتمند و با سري پرشور. صداي هلهله و فرياد هزاران هزار خادم از اطراف رزمگاه به گوش مي رسيد. ناگهان همه صداها خاموش شد:
- خداوندگار عدالت و نيكي، پيلاطس كبير وارد مي شوند! همه به پا خيزند!
همه حاضرين از جاي خود بلند شده و ايستادند. همگي منتظر بودند تا سخنان پيلاطس كبير را بشنوند، سخناني كه مي توانست آخرين گفته هاي او باشد.
- امروز، همه ما اينجا جمع شده ايم، تا شاهد پيكاري باشيم كه اي كاش همچون قرنهاي پيش، هرگز مجبور به برگزاري آن نبوديم. اما، به نام عدالت، و با احترام به قانون خدايان باستان، امروز خادم سورنا سيلانوس، ''نبرد شيطان'' را پيش رو خواهد داشت.
پيلاطس برگشت تا سر جاي خود بنشيند. صداي همهمه فضاي اطراف را پر كرده بود. كمتر كسي به ياد داشت كه خادمي توانسته باشد، از نبرد شيطان پيروز بيرون آيد. سيلانوس در چهره پيلاطس نگريست و يك آن تصور كرد برق يك قطره اشك را در چشمان او ديده است. باور كردني نبود، هيچ چيز از ديدن قطره اي اشك در چشمان پيلاطس كبير شگفت آورتر نبود.

- آه پيلاطس! اي كاش همان روز فهميده بودم قطره اي اشك در چشمان پرشكوه تو، چه راز شگرفي را در درون خود خواهد داشت...
- پدر، پدر خواهش مي كنم. اكنون وقت گذار به خاطرات كهنه نيست. تقاضا دارم چاره اي بينديشيد. تنها... تنها در پنج سياره ديگر حيات ادامه دارد، اما... اما پدر، به ادامه آن نيز اميدي نيست.
سيلانوس دستان خسته اش را بر شانه هاي فرزند جوانش گذاشت.
- پاتريوس، آرام باش. ديگر كاري از دست ما ساخته نيست. تباهي دنياي پرشكوه ما، تنها پاسخ اشتباهات ماست و ما را راه گريزي از عقوبت اشتباهاتمان نيست.
- اما پدر! سيلانوس كبير هرگز تسليم نمي شود. فراموش كرده اي؟ يقينا راه حلي هست، شايد...
- نه پاتريوس، هيچ راه حلي نيست. مدت زيادي است كه اختيار امور از دستان قدرتمند سيلانوس بزرگ خارج شده است. راستي پدر! هرچه مي گذرد، ايمانم به پيلاطس بيشتر مي شود.
صداي قهقهه سردار جوان، تمام سرسرا را مي لرزاند. پاتريوس از جايش بلند شد و فرياد زد:
- ''زئوس''! اي زئوس بي شرم! لعنت بر تو. تو جاه طلب پست همواره همه چيز را فداي هوس هاي شوم و هولناك خود كرده اي!
زئوس با آرامش پاسخ داد: خاموش باش اي نادان! فراموش نكن، ديري نمي پايد كه تو از خادمان خداوندگار زئوس كبير خواهي شد.
صداي خنده هاي هراس آور زئوس در طنين گامهايش مي آميخت و تا عمق وجود خداوندگار پير نفوذ مي كرد. از چشمان پاتريوس، شاهزاده وفادار، شعله هاي خشم و نفرت زبانه مي كشيد. بيش ازين نمي توانست گستاخي برادر بزرگتر را تحمل نمايد، فرياد زد:
- زئوس! به قاموس خدايان قسم، اگر روزي تو خداوندگار كائنات شوي، من همان روز به نبرد شيطان خواهم رفت و خوب مي داني از هر مخلوقي قدرتمندترم!
- آه برادر كوچك و احساساتي من! ازين پيشنهادت بسيار مسرور شدم. (حالت تمسخر آميز چهره زئوس كم كم تغيير مي يافت و به چهره يك شيطان تمام عيار تبديل مي شد) درست است كه تو از هر مخلوقي تواناتري، آن هم به اين خاطر كه متاسفانه برادر مني، اما به ياد داشته باش، در آن روز من خود با تو خواهم جنگيد.
- كافي است!
خداوندگار پير كه تاكنون خاموش بود و به سخنان فرزندانش گوش فرا مي داد، بيش ازين نمي توانست گستاخي زئوس، فرزند بزرگ و البته جانشين خود را تحمل نمايد. فرياد برآورد:
- اي زئوس بي شرم! من هنوز زنده ام و تو در حضور من برادرت را به مبارزه مي طلبي؟ نفرين خدايان بر تو باد!
پاتريوس فرياد زد: پدر! اين گستاخ را مجازات كنيد.
زئوس به گونه اي تمسخر آميز زانو زد و دستانش را در هم گره كرد. سرش را پايين انداخت و با صدايي كه لحنش سراسر تحقير بود گفت:
- آه، خداوندگار بزرگ، مرا عفو كنيد، تقاضا مي كنم گستاخي مرا ببخشيد...
سپس سرش را بلند كرد و دوباره قهقهه شيطاني اش را سر داد. سيلانوس هرگز از چيزي چون اين خنده هاي آكنده از شرارت پسر هراس نداشت. رويش را از او برگرداند تا بيش از اين شاهد سقوط خود نباشد. پاتريوس رداي پدر را گرفته بود و همچنان اصرار مي كرد:
- پدر، او را مجازات كنيد، او را به بدترين مجازات ها محكوم كنيد، اين شيطان را از خود دور كنيد...
درد و اندوه چون آتشي سوزان بر جان سيلانوس وارد مي آمد و تا عمق وجودش را مي سوزاند. زير لب دردمندانه زمزمه مي كرد: نمي توانم، نمي توانم...
زئوس همچنان مي خنديد: نمي تواند! مسلم است. او ديگر نمي تواند كاري كند. پاتريوس نادان، مگر تو قانون خدايان باستان را نمي داني؟
- مرا نادان خطاب مكن اهريمن! به خدايان قسم لحظه اي در برابرت ساكت نخواهم نشست.
زئوس از جايش برخاست و در مقابل برادر ايستاد. شعله هاي آتش جاه طلبي در چشمانش زبانه مي كشيد و نادانسته پيكرش را طعمه خود مي ساخت. سيلانوس از خود مي پرسيد: آيا نديدي اين آتش با پدرت چه كرد؟ مي دانست كه او نمي تواند ببيند، كور شده است. همان طور كه خود او نيز هرگز نديد و هرگز نفهميد كه خود را در چه آتشي گرفتار كرده است. آرزو داشت بتواند پسرش را سر عقل بياورد. گرچه چندان اميدوار نبود. به نرمي شروع به صحبت كرد:
- از قانون خدايان باستان صحبت كردي، جاي خوشحالي است كه هنوز از آن سرباز نزده اي. پس طبق همان قانون من خداوندگار كائناتم و تو تنها يك خادمي. درست است؟
زئوس در حالي كه سعي مي كرد خشمش را پنهان كند، با اكراه گفت: بله، درست است.
- پس در برابر من زانو بزن.
زئوس لحظه اي با ترديد به پدر نگريست. هرگز به ياد نداشت كه پدرش با او همانند يك خادم رفتار كرده باشد و هيچ وقت نشده بود كه از او بخواهد در برابرش زانو بزند. اما غرور بي حد و حصر درونش هرگز اجازه نمي داد كه خود را ضعيف نشان دهد، حتي در برابر خداوندگار. با تامل بسيار در برابر پدر زانو زد. سيلانوس به طرف او رفت. دو دستش را روي شانه هاي او قرار داد. زئوس نگاهش را از او مي دزديد. با وجود تمام ادعاهايش هنوز جرئت اين را نداشت كه در چشمان پدر خيره شود، حتي اكنون كه چشمان سيلانوس اثري از گذشته هاي باشكوهش را در خود نداشت.
- به من نگاه كن پسرم!
زئوس حركتي نكرد. چنان كه گويي صداي پدر را نشنيده است، همچنان از خواسته اش سر باز مي زد. سيلانوس فرياد زد:
- به من نگاه كن خادم! اين يك دستور است.
زئوس سرش را بلند كرد و با چشمان شيطاني اش به چشمان مالامال از اندوه پدر خيره شد. كم كم برايش لازم بود جرات اين كار را نيز به خود بدهد. لازم بود مثل يك خداوندگار واقعي محكم و استوار باشد، بايد خود را آماده مي كرد. سيلانوس مثل هميشه تفكرات زشت و قبيح فرزندش را ناديده گرفت. در مقابل او نشست، دستانش را روي گونه هاي او گذاشت و در حالي كه با محبت به چشمان آتشين پسر مي نگريست، آهسته گفت:
- زئوس! پسر عزيزم، چقدر بزرگ شده اي! اما... اما چهره ات هنوز مرا به ياد سالهاي دور مي اندازد. سالهاي كودكي تو و جواني من، سالهاي شكوه و عظمت خدايان...
زئوس به ميان حرف او پريد: سالهاي طغيان تو و سالهاي آغاز تباهي. به راستي كه چه خاطرات شيريني!
- زئوس!
- نه پدر، نه!
زئوس خود را از ميان دستان او بيرون كشيد و از جايش برخاست. بي واهمه از اينكه در حضور خداوندگار چنين گستاخانه رفتار مي كرد گفت:
- پدر سعي نكن مرا شرمنده سازي، درست است كه تو با من مهربان بودي اما يادت باشد كاري را كه تو با پيلاطس كردي، من هرگز با تو نكردم. پدر! فراموش كرده اي؟ لطف و مهرباني پيلاطس لحظه اي نتوانست تو را در راه رسيدن به هدفت مردد كند، پس چطور انتظار داري...
سيلانوس فرياد زد: تو از پيلاطس چه مي داني؟
زئوس ساكت شد و به او خيره ماند. در چشمانش برق مرموزي مي درخشيد، برقي كه از يك راز خبر مي داد، رازي كه سيلانوس هرگز از آن آگاه نشده بود، چون زئوس هيچ وقت حتي به آن فكر هم نكرده بود، شايد از ترس اين كه مبادا رازش آشكار شود. رازي كه در وجود زئوس بود نه در چشمانش. سيلانوس مي دانست كه در اين مورد اشتباه نمي كند. زئوس برگشت و به سمت بيرون سرسرا به راه افتاد. و در حالي كه لحظه به لحظه از آن دو دور مي شد، گفت:
- پدر، رازهاي بسياري هستند كه تو هرگز از آنها آگاه نشدي!
سيلانوس از جايش برخاست. دردمندانه فرياد زد: آخر تو از پيلاطس چه مي داني؟ از كدام راز سخن مي گويي؟
سيلانوس مي دانست كه حق با اوست. رازهاي بسياري بودند كه او هرگز نتوانسته بود، به حقيقتشان آگاه شود. اما احساس مي كرد راه كشف حقيقت اين رازها تنها و تنها در اختيار زئوس است، گرچه باورش بسيار مشكل بود. فريادش چون ناله اي از اعماق وجودش بيرون مي آمد:
- زئوس! صبر كن. پاسخم را بده!
زئوس به انتهاي سرسرا رسيده بود. برگشت و رو به پدر ايستاد.
- پدر آخرين روز زندگي پيلاطس را به ياد داري؟
- بله، اما تو...
- من؟ هرگز نفهميدي من هم آخرين حرفهاي او را شنيدم. البته نه آنها كه تو برايم تعريف كردي، نه. من خود صداي او را شنيدم و در آخرين لحظات به چهره اش نگريستم.
سپس با صدايي آهسته گفت: هنوز هم گاهي طنين جملاتش را در اعماق وجودم مي شنوم. گاهي احساس مي كنم چيزي از او در وجود من به يادگار مانده است.
- نه اين باور كردني نيست!
زئوس دوباره به پدر خيره شد: چرا هست و تو آن را باور خواهي كرد. پدر آخرين جمله او را به ياد داري؟ خودت بارها به من گفتي كه احساس مي كني آن جمله تو را جادو كرده است. هميشه مي گفتي آن كلمات يك سخن معمولي نبوده اند. جادويي بودند كه آينده تو را در وراي قدرت پيلاطس رقم زدند. به ياد مي آوري هميشه مي گفتي كه از آن روز احساس مي كني سايه اي همواره در كنار تست و بر تمام اعمالت نظارت دارد؟ به ياد داري كه بارها گفتي احساس مي كني پيلاطس با آن جمله رازي را گفت كه تو هرگز از حقيقت آن آگاه نشدي؟
- بله به ياد دارم اما منظورت چيست؟ اينها چه ربطي به تو دارد؟
- امروز همه چيز را خواهي فهميد. پدر حق با تو بود. در آخرين كلام او به راستي رازي پنهان بود و حقيقتي. اما عجيب نيست اگر تو هرگز از حقيقت آن آگاه نشدي. مي داني چرا؟ چون تو فقط آن جمله را شنيدي. اما او آن حقيقت را به تو نگفت، آنرا براي كس ديگري بازگو كرد. كسي كه مي دانست از سايه ات نيز به تو نزديكتر خواهد بود.
سيلانوس بسيار شگفت زده شده بود. احساس مي كرد رازي كه سالها چون گرهي راه تنفسش را مسدود مي ساخته، اكنون در پيش روي اوست. پرسيد:
- به چه كسي؟ او اين حقيقت را به چه كسي گفته است؟
- پدر، به ياد داري رازي را با من در ميان گذاشتي كه آن را ''راز پيلاطس'' ناميده بودي؟
- بله، البته. مي داني كه همه چيز را به خاطر دارم.
- ممكن است يك بار ديگر بگويي راز پيلاطس چه بود؟
- پيلاطس در آخرين روز حياتش حرفهاي بسياري زد. تمام آن حرفها خطاب به من بود و كسي جز من آنها را نشنيد. تنها من بودم و او، و در تمام مدت بي وقفه به چشمان من خيره شده بود، گويي بخواهد مرا جادو كند. اما هرگز نفهميدم چرا هنگام گفتن آخرين جمله به نقطه نامعلومي خيره شد. هيچ وقت درنيافتم كه او به كجا و به چه دليل نگاه كرده است. و از آن روز اين راز هميشه سر به مهر را راز پيلاطس نام نهادم. و البته كسي جز تو از آن اگاهي نداشته است.
- پدر، راز پيلاطس هرگز براي من يك راز نبود. مادامي كه تمام تلاشهايت براي كشف حقايق اين راز بي نتيجه مي ماند، من همواره پاسخ پرسش بزرگ تو را مي دانستم. پاسخ اين راز هميشگي، همواره در كنار تو بوده، و همان طور كه پيلاطس مي خواست از سايه به تو نزديكتر. پدر! پاسخ پرسش تو من بودم! من!
- چه مي گويي زئوس؟ اين امكان ندارد.
- چرا پدر امكان دارد. پيلاطس هنگام گفتن آخرين جمله اش درست در چشمان من خيره شد و رازي را كه هميشه به دنبالش بودي براي من بازگو كرد. او آن حقيقت پنهان را به من گفت، نه به تو، و به همين دليل است كه تو هرگز به آن دست نيافتي! پدر خوب بينديش. خواهي فهميد كه هرچه گفتم حقيقت است و در خواهي يافت كه راز پنهان تو همان حقيقت آشكار زندگي من است. آنچه كه عمر تو را تباه كرد و آنچه كه آينده مرا خواهد ساخت!
زئوس بازگشت و از سرسرا بيرون رفت. سيلانوس، در درياي تفركات خود غوطه ور بود. به دوردستها خيره شد و تلاش كرد معني سخنان فرزندش را در يابد. دوباره به گذشته ها بازگشت. روز آخر! به ياد آخرين جمله پيلاطس افتاد، در روزي كه آخرين حرفهايش را گفته و با همان حرفها آينده سيلانوس را نابود كرده بود. آرزو مي كرد كه اي كاش هرگز به او فرصت حرف زدن نداده بود. اما ''افسوس''، هرگز چاره كار نبود. دوباره حرفهاي پيلاطس را در درونش تكرار كرد، و به خوبي به ياد آورد كه او در پايان صحبتهايش گفته بود:
- اما سيلانوس! هرگز فراموش نكن...
و در حالي كه تا چندي پيش نمي دانست در اين لحظه پيلاطس در چشمان پسر خردسال او خيره شده است و حقيقت هميشه پنهان زندگي او را با گفتن اين جمله در وجود فرزندش آشكار كرده است، آخرين جمله اش را چنين به پايان رسانده بود:
- راز جاودان سكوت اين است: سكوت يعني عدم!


* پايان بخش دوم *
قبلی « فصل اول : سقوط يك سلطان - بخش اول هري پاتر و ماجراهاي غريبش در زنداني آزكابان » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۴:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۶ ۱۴:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 ايول
ايولا خيلي محشر بود. مرسي
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۱ ۲۳:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 سقوط يك سلطان
عالی قشنگ.طولانی.این سه کلمه ای هست که برازنده این داستان است.
dumbledore
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۱/۱ ۱۸:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۱/۱ ۱۸:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۵
از: هاگوارتز
پیام: 25
 ...
خیلی باحال بود
علی ملکی
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۵/۲۳ ۱۴:۱۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۵/۲۳ ۱۴:۱۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۱۷
از: پارسه
پیام: 19
 خیلی عالی بود .
بابا یکی از یکیش جالب تره .
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱/۱۸ ۱۲:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱/۱۸ ۱۲:۱۰
عضویت از:
از:
پیام:
 Re: ایولا
اختیار داری
همه کارای من مفیده! :-D
Wormtail
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱/۱۸ ۱۰:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱/۱۸ ۱۰:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۳/۱/۱۵
از: كينگز لند
پیام: 5
 ایولا
بابا ایولا
این دیگه محشر بود
من منتظر بقیش هستم
فکر کنم باید کار گردن کلفتی باشه نه؟
بابا مگه تو درس زندگی نداری؟
نه جدی یه کار مفید توی نت ازت دیدیم! :-D

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.