در شيشهاي بهشدت باز شد. برت ابل1 لرزيد و از ميان گرماي بخارآلودي كه به سرماي زمستاني خيابان هشتم دهانكجي ميكرد گذشت2. گرماي ناگهاني صورتش را سرخ كرد. الكل داخل معدهاش را هم زد. بوي تند همبرگر و پياز پخته فضا را پر كرده بود.
روزهايش همه مثل هم بود: برو سر كار، كار در آن آسانسور لعنتي. بالا - پائين، پايين - بالا از آسانسور بيرون بيا، بنوش و بخور، به خانه برو، بخواب. صبح دوباره با زباني خشك و تلخ بيدار شو. برو سر كار. مستقيم داخل زندانت. زنداني كه راه فراري ندارد. بالا - پائين، پائين - بالا! تنها آخر هفتهها هستند كه با بقيهِ روزها فرق ميكنند. تمام آخر هفته را برت مشروب ميخورد تا احساسش را بكشد. تا سرعت پيشرفتن سنگدلانهِ ساعتها را به سمت دوشنبه كند كند. روز دوشنبه كه آروارههاي مكانيكي آسانسور دوباره او را ميبلعد و به درون جهنم خصوصي خودش برميگرداند.
برت سيويكسال بيشتر نداشت. خودش فكر ميكرد براي گيرافتادن در چنين مخمصهاي هنوز خيلي جوان است. طعم آبجوي كهنه هميشه در دهانش بود. زندگي بايد چيزي بيش از اين باشد؟ امّا چه ميشد كرد؟
ميتوانست خودش را كنار بكشد و با حقوق بازنشستگي يا كمك ماهيانهِ دولتي زندگي كند. ولي خودش خوب ميدانست اگر اينكار را بكند، از بيكاري به مشروبخوردن خواهد افتاد. و مرتّب بيشتر و بيشتر خواهد خورد. برت احمق نبود. ميفهميد اگر اين كار را ادامه دهد باز وضعش بهتر از وقتي است كه بيكار باشد. با انگشت اشاره كرد و زير لب گفت: دو تا همبرگر با پياز، قهوهِ سياه و كمي سيبزميني
اين غذا رو به راهش ميكرد. اگر شب با معدهِ پر ميخوابيد، صبح ميتوانست باز بالا و پائين برود. و دلش به هم نخورد.
ابل دستمالسفرهاش را به شكلهاي مختلف تا زد و به مشتريان نگاه كرد. چه ميكردند؟ آيا آنها هم از درون فروميپاشيدند؟ حتي اگر هم اينطور بود، هرگز چيزي نميگفتند؛ مردم دربارهِ اينجور چيزها حرفي نميزنند.
برج سفيد حسابي شلوغ بود و يك پيشخدمت بيشتر نداشت؛ پسربچهاي كه پشت پيشخان ايستاده بود برت فكر كرد نبايد بيشتر از هجده يا نوزدهسال داشته باشد. ككمكي بود با موهاي قرمز آتشين. آرام از پيش مشتري طرف اجاقگاز ميرفت و بيهيچ عجلهاي به سوي وي برميگشت.
برت فكر كرد شايد او هم بايد چنين شغلي ميداشت، بالا و پايينرفتن نداشت، فقط اينور و آنور رفتن بود. اما چه فرقي داشت؟ صورت رنگپريده و چشمان گرفتهِ پسرك به او ميگفت هيچ. فقط يكنواختي مرگباري بود كه ذرهذره و روزبهروز روح مرد را ميخورد. آرزو كرد كاش جرئت اين را داشت كه برخيزد و به خيابان بزند. ميتوانست سوار ماشين شود، سوار اتوبوس يا قطار بشود. فرار كند، براي مدتي طولاني. اما به هر حال ميدانست كه هيچ فرقي نميكند. زندگي بيماري مزمن ملالآوري است؛ بيمارياي كه اول روح را از بين ميبرد و بعد جسم را.
سمت راستش مادري عصبي در حال سروكلهزدن با دو بچهِ شلوغ خود بود. كلكسيون بزرگي از بادكنك و بستههاي بادامزميني نشان ميداد كه آنها به سيركي رفتهاند كه چند بلوك پايينتر در خيابان مديسون بر پا بود. برت به آنها خيره شد و بهخاطر آورد سالها پيش با ديدن مردان رقصان و دلقكهايي كه صورت خود را رنگ كرده بودند، به اوج جذبه رسيده بود و مثل اين بچهها روي چارپايهِ خود سواري كرده و آبنبات بيشتري خواسته بود. حالا فقط بالا و پايين رفتن بود و خوردن و خوابيدن...
آدم چهطور ميتواند زندگياش را تغيير دهد؟
او زنداني اين شهر بزرگ بود؛ همان آينهِ بزرگي كه عجز و بيحوصلگي او را منعكس ميكرد. اما چه ميشود كرد؟ روزگار ارابههاي سرپوشيده سپريشده و نور لامپ نئون اقيانوسها را دربرميگيرد.
سمت راست برت مرد ريزنقشي اهل مطالعهاي نشسته بود با پيراهن قهوهاي چروك و عينكي با شيشههاي ضخيم به نظر اهل كتاب و مطالعه مي آمد . او تازه ساندويچ گوشتش را تمام كرده بود و داشت خردهنانها را جمع ميكرد و با نوك چنگال برميداشت و در دهان ميگذاشت.
قهوه رسيد، روي زبانش داغ بود و در معدهاش ترش. همبرگرها كجاست؟ پسرك موقرمز خيلي كند بود. اينور و آنور، اينور و آنور.
زوج جواني كه سمت چپ برت نشسته بودند بلند شدند و با خنده آنجا را ترك كردند. انگشتهايشان درهم گره خورد. چقدر از زماني كه او زن داشت ميگذشت؟ يك زن خوب؟ بالا، پايين، اينور، آنور.
كمي پايينتر، نزديك در، چشمش به زن جواني افتاد. زيبا بود، اما آرايش غليظي كرده بود، و كت پشمي بلندي به تن داشت. شايد دختر ولگردي از يكي از كابارههاي اطراف بود. برت به خودش خنديد. آنجا دختري بود كه مشكلي بدتر از او داشت. بالا و پايين، اينور و آنور، پرسه و پرسه، با گروهي مست كه تماشايش ميكردند و همه يك چيز از او ميخواستند، انگاري كالاست. لااقل كسي برت را تماشا نميكرد. تنها رها شده بود تا هر روز كار كشندهاش را تكرار كند.
همبرگرها رسيد و طعم خوبي داشت. شايد پسرك موقرمز كتاب كوچكي داشت كه در آن طرز آمادهكردن هر غذايي به تفصيل شرح داده شده بود، بجز قهوه، چون ترش بود.
مردي وارد شد، سبد بزرگ و دربستهاي زير بغل گرفته بود. برت به او خيره شد. فكر كرد يكي ديگر از آدمهاي سيرك است. مرد با يك صندلي فاصله از برت نشست و سبد را روي صندلي خالي وسط گذاشت. پوست تيرهاي داشت و لبهايي نازك كه با بيني باريك و تيزي كامل شده بود. نيرويي در چهرهِ مرد ديده ميشد. پيراهن اتوكشيدهِ مناسبي پوشيده بود، اما كمي ناراحت بهنظر ميرسيد، گويي عادت به لباس ديگري داشت. دست به سينه نشسته و صبورانه منتظر پسر موقرمز بود تا غذا سفارش بدهد.
نگاه خيرهِ برت به سبد افتاد و برگشت. چشمهايش روي عصاي تيره و حروف سفيد روي برچسب لاكيرنگ آن ميخكوب شد. در ستون فقراتش احساس سرما كرد.
برت با انگشتش به طرف مرد تيرهپوست اشاره كرد و گفت: هي، تو واقعاً يه مار تو اون سبد داري؟
مارگير به آرامي چرخيد و لبخند زد. با صدايي آرام و متين، مثل هنرپيشههاي نقش اول فيلم، گفت: بله، اما به شما آسيبي نميزنه.
برت پرسيد: مار كبراست؟
مارگير بار ديگر خنديد و جواب داد: سبد محكمه، ميبينيد؟ دليلي براي ترس وجود نداره. و به آرامي سبد را تكان داد.
برت كه تا حدي از حقيقت موضوع شگفتزده شده بود، گفت: من نترسيدم، فقط بهخاطر اين پرسيدم كه نشستن نزديك همچو موجودي احساس عجيبي به آدم ميده.
مرد سري تكان داد و برت باقيماندهِ همبرگرش را كنار گذاشت و سيگاري روشن كرد و بقيهِ قهوهاش را سر كشيد. دختر ولگرد از كنار او گذشت، ظاهراً ميرفت تا از يكي از باجههاي نزديك آن مادر و بچهها تلفن بزند. برت انديشيد كه دختر چه ميكرد اگر ميدانست از چند قدمي يك مار كبرا گذشته است، از چندقدمي مرگ. مردم هرگز به اين چيزها توجه نميكنند، فقط بالا و پايين ميروند، اينور و آنور ميروند و پرسه ميزنند و با عجله به طرف هيچ كجا ميروند.
برت فكر كرد مسخره است، چهطور آن مار باعث شده كه او بيشتر احساس زندهبودن كند. پكي به سيگارش زد و به فكر فرورفت؛ عجيب بود. قهوهاش سرد شده بود و طبيعتاً بايد از آنجا ميرفت. اين احساس خيلي تازه بود و آنقدر عجيب كه نميتوانست آنجا را ترك كند. كاملاً هوشيار بود. در تمام روزها، هفتهها و ماههاي گذشته تا اين حد احساس هوشياري نكرده بود. ديگر به بالا و پايين رفتن فكر نميكرد. سيگارش طعم تند و نشاطآوري داشت. لامپها پرنورتر بودند و صداها را واضحتر ميشنيد. ماري در چند سانتيمتري او بود كه ميتوانست به همهِ بالا و پايين و اينور و آنوررفتنها براي ابد خاتمه دهد. مضحك بود كه چهطور او به حضور مرگ نياز داشت تا احساس زندهبودن كند.
برت پرسيد: چرا اين حيوون رو جايي نگه نميداريد؟ و فوراً احساس حماقت كرد. خوشحال بود كه مرد آن مار را آورده است.
مارگير باز هم برگشت و خنديد. همهچيز اين مرد باوقار بود و نشاني از سرعت و قدرت داشت، شايد مثل مارهايش. گفت: من تو سيرك كار ميكنم. تو قرارداد ما اومده كه مارها هميشه بايد همراه مربي باشن. هيچ خطري نداره. ميتونم به شما اطمينان بدم.
برت فوري گفت: اوه، مهم نيست، من فقط كنجكاو شدم.
آنچه بعداً رخ داد با زمان و مكان درآميخت، عقل را زايل كرد، هر كس را به اصلش برگرداند.
همانطور كه در مورد بهترين مادران هم پيش ميآيد، زن پشتسري صبرش تمام شد؛ به پسرش سيلي زد. پسر كوچك جيغي كشيد و به عقب پرتاب شد و به برت خورد. برت قادر نبود مانع افتادن سبد چوبي شود. سبد با صدايي ترسناك و تكاندهنده افتاد.
برت سريع از صندلياش جست زد؛ به دختر ولگرد برخورد كه تلفنش را تمام كرده بود و به سر ميزش برميگشت. دختر داشت سر برت فرياد ميزد، اما او همچنان ايستاده بود، دستهايش باز بود و راه دختر را مسدود ميكرد. چشمانش به نقطهاي خيره بود كه سبد آنجا افتاده بود.
برت در حاليكه عضلات بازويش منقبض شده بود، دستور داد: صبر كن!
مارگير برخاست و همانطور كه به طرف سبد ميرفت گفت: چيزي نيست.
برت بار ديگر گفت: سر جات بمون! اين بار جلوي مارگير را گرفت و زندگياش را نجات داد.
مارگير از جايي كه ايستاده بود هرگز نميتوانست سر قهوهاي پهن و زبان جنبان يا چشمهاي بدون پلك و سرد مار را ببيند كه به آرامي از درون سبدي كه در برخورد با زمين خرد شده بود، بيرون ميآمد. مار كبرا آرام و ذرهذره روي زمين آجري خزيد. مردم به همه طرف پراكنده شدند. آنها كه جلوتر بودند به در شيشهاي خوردند، در حاليكه پشتسريها همه داخل و اطراف باجههاي تلفن جمع شده بودند.
از پشت پيشخان پسر موقرمز كه پس و پيش ميرفت، گفت: چه خبر...؟! صورتش رنگپريدهتر از قبل بود، اما ديرباوري دوران نوجواني بيش از ترس در صدايش مشخص بود. چنين چيزي پيش از اين هرگز در برج سفيد اتفاق نيفتاده بود.
همانآقاي مطالعه درحاليكه چنگالش را ميانداخت و خردهنانها را زمين ميريخت، گفت: مار كبراست، يه كبرا!
دختر ولگرد به كت برت چنگ زد و سيلي از كلمات زشت بر زبان جاري كرد. برت احساس كرد به جلو كشيده ميشود و به زحمت روي پايش ايستاده. تمام اين مدت دستهايش گشوده بود و چشم از طناب دوونيممتري ضخيم مرگ كه در چندقدمياش بود، برنميداشت.
مارگير گفت: لطفاً ساكت. خيلي مهمه كه همهتون ساكت باشيد.
از وقتي مار را ديده بود كه در چند سانتيمتري دستش قرار دارد، يخ كرده بود. حالا به آرامي قد راست كرد و به عقب و به طرف پيشخان رفت. تنها نشانهِ هيجان و آشفتگي او تنفس سريع و سطحياش بود. صورتش هيچ حالتي نداشت. مردي كه جلوتر ايستاده و از ترس ميخكوب شده بود فريادي زد و به طرف او دويد.
مارگير گفت: كمك بخوايد. يك دستش را در جهت حركت مرد بلند كرد، اما چشم از مار برنميداشت. به پليس تلفن كنيد و بگيد چه اتفاقي افتاده. اونها ميدونن با كي بايد تماس بگيريد.
برت با صداي هقهق گريهِ مادر را از پشت سر شنيد كه فضاي سنگين آنجا را پر كرده بود. مار جنبيد و شروع به بلندشدن كرد. پشت سر و گردنش مثل كيسهِ لاستيكي ضخيمي متورم شد.
مارگير با صدايي آرام اما آمرانه گفت: لطفاً اون رو ساكت كنيد و حركت نكنيد، هيچ كدوم! كبرا خيلي خطرناكه و اگه اون رو عصبي كنيد، حمله ميكنه. لطفاً ساكت باشيد.
بعد آرام به طرف مار رفت. در همان حال ژاكتش را درآورد و آن را جلو خود گرفت و به آرامي جلو و عقب و طرفين تكان داد. يك لحظه چشم از مار برنميداشت.
دختر نجوا كرد: حالا ميتونيد دستتون رو پايين بياريد. مطمئنم كه ديگه خطري نداره.
برت دستش را پايين آورد و نفس راحتي كشيد. به نظر ميرسيد لااقل مارگير ميداند چه ميكند. حركت آرام و موزون خود را متوقف نميكرد. مار هنوز ايستاده بود، اما ديگر پشت سرش متورم نبود. انگار با حركات مرد هيپنوتيزم شده باشد. حالا مارگير بايد او را همانطور مشغول نگه ميداشت تا كمك برسد. چرا كسي نميآمد؟ آيا مارگير ميتوانست بدون ايجاد خطر به خانه برود و اين بدشانسي را براي كس ديگري ببرد؟ غيرممكن بود! اما اين فكر به برت آرامش ميداد.
مادر با صداي لرزاني پرسيد: چهقدر... چهقدر خطرناكه؟
آقاي مطالعه گفت: خيلي. زهر مار كبرا مستقيماً به مركز اعصاب نفوذ ميكنه و در عرض چند ثانيه آدم رو ميكشه. هيچكاري هم نميشه كرد.
دختر از پيشخدمت موقرمز، كه ديگر عقب و جلو رفتن را متوقف كرده و پشت پيشخان قوز كرده بود، پرسيد: تو نميتوني كاري بكني؟ ما اينجا گير افتادهايم و اين حيوون ميتونه ما رو بكشه.
پسر موقرمز پشت پيشخان ناپديد شد و بعد با يك ساطور دستهاستخواني بالا آمد. مرد مارگير رو به آنها كرد و با لحني محكم گفت: از شما خواستم بيحركت بمونيد!
دختر فرياد زد: يعني چي؟ اون حيوون براي تو مهمتر از جون ماست؟ بكشش!
طلسم پيرامون مار شكسته شده. آن حركت و آن صداي بلند مار را از حالت هيپنوتيزم ناشي از حركات دقيق و موزون مرد خارج ساخت. سر پهن مار بالا آمد و صداي هيس آن بلند شد.
آقاي مطالعه گفت: اينطوري نيش ميزنن. دستي جلو دهانش را گرفت و صدايش خاموش شد.
برت خيره مانده بود. مطلبي را كه مدتها قبل دربارهِ مار كبرا خوانده بود به ياد آورد. اينكه چهطور مار به جلو حمله ميكند جاي اينكه به دور شكار حلقه بزند، مثل مار زنگولهدار. اين كار باعث ميشود كمي كندتر نيش بزند، كه مزيتي است، هر چند كوچك.
مار هيسكنان رو به صاحبش كرد و او هم با چابكي كنار رفت. مار بار ديگر به عقب برگشت، اما مرد به آرامي چرخيده بود و خزنده به عقب و جلو چرخيد، دندانهايش جمع شد و گردنش آرام گرفت.
وقتي مادر و دختر ولگرد جيغهاي بلند و عصبي كشيدند، زهر روي لباس مارگير ريخت. به نظر برت رسيد كه آنها در گويي شيشهاي هستند كه با سرعت هزاركيلومتر در ساعت در فضا ميچرخد، اما همه چيز خيليخيلي واقعي بود.
مارگير گفت: خيلي مهمه كه شما طبق دستور من عمل كنيد. صدايش همراه با اخطار بود، گويي ميدانست اينكار به قيمت جانش تمام ميشود. ادامه داد: كبراها معروفن به اينكه ميخزند و حمله ميكنن. اگه اون تصميم بگيره حمله كنه، من هيچ راهي براي متوقفكردنش بلد نيستم. در مورد كشتن اون هم بايد بگيم حيوون باارزشيه. به هر حال، الان مسئله اين نيست. كوچكترين خراشي كه دندونش به وجود بياره مساويه با مرگ. اگه بخوايم اون رو قبل از نيشزدن بكشيم، بايد سرش رو دو نيم كنيم. كسي حاضره بهش نزديك شه؟ هيچكس؟ در اين صورت لطفاً ساكت باشيد.
برت احساس كرد مسخره است: مار كبراي كشندهاي در چندقدمي آنها ميخزد و آمادهِ حمله است، و چند قدم آنطرفتر دستكم صد نفر ايستادهاند كه بينيهايشان را به در شيشهاي چسباندهاند و اين نمايش را تماشا ميكنند. او و مارگير و آقاي مطالعه و مادر و بچهها و دختر ولگرد هم نمايش كريسمس خيابان پنجم را بازي ميكنند. اما اينطور نيست، آنها انسانند و خطري واقعي آنها را تهديد ميكند. بيرون بچهها بالا و پايين و عقب و جلو ميپرند تا بتوانند بهتر ببينند. مسخره است! اينجا نيويورك است نه جنگلي در هند...
دربارهِ دههزار هندي كه هرساله بر اثر نيش مار ميميرند چيزهايي خوانده بود، اما هرگز اينطور معنايش را نفهميده بود. آماري مدفون در روزنامه در ميان صدها آمارگير كه جايي در رايانهها بايگاني ميشود، حالا معنا پيدا ميكرد. حالا... برت ميتوانست مرد تيرهپوست كوچك و نحيفي را ببيند. شايد لنگي به كمر بسته، در جنگل و يا در حومهِ شهر ميرود تا به خانهاي برسد كه در آن همسر و فرزندانش به عشق نوشيدني خنك انتظار شب را ميكشند. ولي مرد دردي شديد و ناگهاني در ساق پايش ميپيچد. با ترسي كه در معدهاش چنگ انداخته پايين را نگاه ميكند. در ميان علفها مار كبرايي ميخزد. مرد تنها در وسط جاده نشسته و به انتظار مرگي است كه ميداند اجتنابناپذير است. تنفس او دچار مشكل شده و آرزو ميكند اي كاش مرگ به اين زودي نميرسيد، اما مرگ رسيده...
بيرون مردم بينيهايشان را به شيشه چسباندهاند و بچهها بالا و پايين ميپرند.
مارگير حلقه را تنگ و تنگتر كرد. چرا هيچكس نميآمد؟ همه چيز در زندگي مردي كه ميخواهد بار ديگر گرماي خورشيد را روي صورتش حس كند و ميداند كه نميتواند، با حضور مرگ عظمت مييابد و پرشور ميشود. برت ميخواست به خانه برود و سيگار بكشد و به چراغهاي راهنما لعنت بفرستد.
جيمي! فرياد مادر پنجرهها را لرزاند و بچهها جستوخيز را متوقف كردند. يكصد جفت چشم كه با وحشت خيره شده بودند و فريادهايي وحشتزده فضا را پر كرد. برت خيلي دير متوجه پسري شد كه ميدويد. سر مار به عقب چرخيد، زهر از دندانهاي برآمدهاش بيرون ريخت و صداي هيس برج را پر كرد.
حركات بعدي برت غريزي بود، و تمام سالهاي بعدي زندگياش را با احساس تازهاي نسبت به زندگي درآميخت. او به كاري كه در آن لحظه انجام داد خواهد نگريست و به خود خواهد باليد از اينكه هرگز به كاري كه ميكرد فكر نكرده بود. دست به كار شده بود و در پذيرش مرگ كليد زندگي را يافته بود.
برت خيز برداشت و به هوا پريد. دستهايش كاملاً گشوده بود دستش به سر مار رسيد كه به طرف بدن پسر، كه از ترس فلج شده بود، چرخيد. وقتي دندانهاي مار در گوشت دستش فرورفت، فقط يك لحظه درد بود و تورم و احساس كرختي در دست و بعد، بيهوش بر كف سرد برج افتاد. مار هم كمي پايينتر از او افتاده بود.
مارگير بلافاصله به جاي نيش روي مچ برت چنگ زد و مانند گيرهاي آن را فشار داد و لاشهِ بيسر و نيمهجان مار را به كناري انداخت. بعد رو به عدهاي كه فرياد ميزدند و بالا و پايين ميپريدند و عقب و جلو ميرفتند و دور خود ميچرخيدند، فرياد زد: اون زنده ميمونه، زنده ميمونه!
1-Burt Abele
2- در آستانهِ در بعضي ساختمانها و رستورانهاي اروپائي فنهايي هست كه هواي داغ و مرطوب را با فشار بيرون ميدهد. كسي كه از در عبور ميكند، اثر اين موج گرما را تا مدتي همراه خود دارد و بدنش تا مدتي گرم ميماند.
جورج سي.چسبرو / فاطمه كرمعلي نویسنده و مترجم
روزهايش همه مثل هم بود: برو سر كار، كار در آن آسانسور لعنتي. بالا - پائين، پايين - بالا از آسانسور بيرون بيا، بنوش و بخور، به خانه برو، بخواب. صبح دوباره با زباني خشك و تلخ بيدار شو. برو سر كار. مستقيم داخل زندانت. زنداني كه راه فراري ندارد. بالا - پائين، پائين - بالا! تنها آخر هفتهها هستند كه با بقيهِ روزها فرق ميكنند. تمام آخر هفته را برت مشروب ميخورد تا احساسش را بكشد. تا سرعت پيشرفتن سنگدلانهِ ساعتها را به سمت دوشنبه كند كند. روز دوشنبه كه آروارههاي مكانيكي آسانسور دوباره او را ميبلعد و به درون جهنم خصوصي خودش برميگرداند.
برت سيويكسال بيشتر نداشت. خودش فكر ميكرد براي گيرافتادن در چنين مخمصهاي هنوز خيلي جوان است. طعم آبجوي كهنه هميشه در دهانش بود. زندگي بايد چيزي بيش از اين باشد؟ امّا چه ميشد كرد؟
ميتوانست خودش را كنار بكشد و با حقوق بازنشستگي يا كمك ماهيانهِ دولتي زندگي كند. ولي خودش خوب ميدانست اگر اينكار را بكند، از بيكاري به مشروبخوردن خواهد افتاد. و مرتّب بيشتر و بيشتر خواهد خورد. برت احمق نبود. ميفهميد اگر اين كار را ادامه دهد باز وضعش بهتر از وقتي است كه بيكار باشد. با انگشت اشاره كرد و زير لب گفت: دو تا همبرگر با پياز، قهوهِ سياه و كمي سيبزميني
اين غذا رو به راهش ميكرد. اگر شب با معدهِ پر ميخوابيد، صبح ميتوانست باز بالا و پائين برود. و دلش به هم نخورد.
ابل دستمالسفرهاش را به شكلهاي مختلف تا زد و به مشتريان نگاه كرد. چه ميكردند؟ آيا آنها هم از درون فروميپاشيدند؟ حتي اگر هم اينطور بود، هرگز چيزي نميگفتند؛ مردم دربارهِ اينجور چيزها حرفي نميزنند.
برج سفيد حسابي شلوغ بود و يك پيشخدمت بيشتر نداشت؛ پسربچهاي كه پشت پيشخان ايستاده بود برت فكر كرد نبايد بيشتر از هجده يا نوزدهسال داشته باشد. ككمكي بود با موهاي قرمز آتشين. آرام از پيش مشتري طرف اجاقگاز ميرفت و بيهيچ عجلهاي به سوي وي برميگشت.
برت فكر كرد شايد او هم بايد چنين شغلي ميداشت، بالا و پايينرفتن نداشت، فقط اينور و آنور رفتن بود. اما چه فرقي داشت؟ صورت رنگپريده و چشمان گرفتهِ پسرك به او ميگفت هيچ. فقط يكنواختي مرگباري بود كه ذرهذره و روزبهروز روح مرد را ميخورد. آرزو كرد كاش جرئت اين را داشت كه برخيزد و به خيابان بزند. ميتوانست سوار ماشين شود، سوار اتوبوس يا قطار بشود. فرار كند، براي مدتي طولاني. اما به هر حال ميدانست كه هيچ فرقي نميكند. زندگي بيماري مزمن ملالآوري است؛ بيمارياي كه اول روح را از بين ميبرد و بعد جسم را.
سمت راستش مادري عصبي در حال سروكلهزدن با دو بچهِ شلوغ خود بود. كلكسيون بزرگي از بادكنك و بستههاي بادامزميني نشان ميداد كه آنها به سيركي رفتهاند كه چند بلوك پايينتر در خيابان مديسون بر پا بود. برت به آنها خيره شد و بهخاطر آورد سالها پيش با ديدن مردان رقصان و دلقكهايي كه صورت خود را رنگ كرده بودند، به اوج جذبه رسيده بود و مثل اين بچهها روي چارپايهِ خود سواري كرده و آبنبات بيشتري خواسته بود. حالا فقط بالا و پايين رفتن بود و خوردن و خوابيدن...
آدم چهطور ميتواند زندگياش را تغيير دهد؟
او زنداني اين شهر بزرگ بود؛ همان آينهِ بزرگي كه عجز و بيحوصلگي او را منعكس ميكرد. اما چه ميشود كرد؟ روزگار ارابههاي سرپوشيده سپريشده و نور لامپ نئون اقيانوسها را دربرميگيرد.
سمت راست برت مرد ريزنقشي اهل مطالعهاي نشسته بود با پيراهن قهوهاي چروك و عينكي با شيشههاي ضخيم به نظر اهل كتاب و مطالعه مي آمد . او تازه ساندويچ گوشتش را تمام كرده بود و داشت خردهنانها را جمع ميكرد و با نوك چنگال برميداشت و در دهان ميگذاشت.
قهوه رسيد، روي زبانش داغ بود و در معدهاش ترش. همبرگرها كجاست؟ پسرك موقرمز خيلي كند بود. اينور و آنور، اينور و آنور.
زوج جواني كه سمت چپ برت نشسته بودند بلند شدند و با خنده آنجا را ترك كردند. انگشتهايشان درهم گره خورد. چقدر از زماني كه او زن داشت ميگذشت؟ يك زن خوب؟ بالا، پايين، اينور، آنور.
كمي پايينتر، نزديك در، چشمش به زن جواني افتاد. زيبا بود، اما آرايش غليظي كرده بود، و كت پشمي بلندي به تن داشت. شايد دختر ولگردي از يكي از كابارههاي اطراف بود. برت به خودش خنديد. آنجا دختري بود كه مشكلي بدتر از او داشت. بالا و پايين، اينور و آنور، پرسه و پرسه، با گروهي مست كه تماشايش ميكردند و همه يك چيز از او ميخواستند، انگاري كالاست. لااقل كسي برت را تماشا نميكرد. تنها رها شده بود تا هر روز كار كشندهاش را تكرار كند.
همبرگرها رسيد و طعم خوبي داشت. شايد پسرك موقرمز كتاب كوچكي داشت كه در آن طرز آمادهكردن هر غذايي به تفصيل شرح داده شده بود، بجز قهوه، چون ترش بود.
مردي وارد شد، سبد بزرگ و دربستهاي زير بغل گرفته بود. برت به او خيره شد. فكر كرد يكي ديگر از آدمهاي سيرك است. مرد با يك صندلي فاصله از برت نشست و سبد را روي صندلي خالي وسط گذاشت. پوست تيرهاي داشت و لبهايي نازك كه با بيني باريك و تيزي كامل شده بود. نيرويي در چهرهِ مرد ديده ميشد. پيراهن اتوكشيدهِ مناسبي پوشيده بود، اما كمي ناراحت بهنظر ميرسيد، گويي عادت به لباس ديگري داشت. دست به سينه نشسته و صبورانه منتظر پسر موقرمز بود تا غذا سفارش بدهد.
نگاه خيرهِ برت به سبد افتاد و برگشت. چشمهايش روي عصاي تيره و حروف سفيد روي برچسب لاكيرنگ آن ميخكوب شد. در ستون فقراتش احساس سرما كرد.
برت با انگشتش به طرف مرد تيرهپوست اشاره كرد و گفت: هي، تو واقعاً يه مار تو اون سبد داري؟
مارگير به آرامي چرخيد و لبخند زد. با صدايي آرام و متين، مثل هنرپيشههاي نقش اول فيلم، گفت: بله، اما به شما آسيبي نميزنه.
برت پرسيد: مار كبراست؟
مارگير بار ديگر خنديد و جواب داد: سبد محكمه، ميبينيد؟ دليلي براي ترس وجود نداره. و به آرامي سبد را تكان داد.
برت كه تا حدي از حقيقت موضوع شگفتزده شده بود، گفت: من نترسيدم، فقط بهخاطر اين پرسيدم كه نشستن نزديك همچو موجودي احساس عجيبي به آدم ميده.
مرد سري تكان داد و برت باقيماندهِ همبرگرش را كنار گذاشت و سيگاري روشن كرد و بقيهِ قهوهاش را سر كشيد. دختر ولگرد از كنار او گذشت، ظاهراً ميرفت تا از يكي از باجههاي نزديك آن مادر و بچهها تلفن بزند. برت انديشيد كه دختر چه ميكرد اگر ميدانست از چند قدمي يك مار كبرا گذشته است، از چندقدمي مرگ. مردم هرگز به اين چيزها توجه نميكنند، فقط بالا و پايين ميروند، اينور و آنور ميروند و پرسه ميزنند و با عجله به طرف هيچ كجا ميروند.
برت فكر كرد مسخره است، چهطور آن مار باعث شده كه او بيشتر احساس زندهبودن كند. پكي به سيگارش زد و به فكر فرورفت؛ عجيب بود. قهوهاش سرد شده بود و طبيعتاً بايد از آنجا ميرفت. اين احساس خيلي تازه بود و آنقدر عجيب كه نميتوانست آنجا را ترك كند. كاملاً هوشيار بود. در تمام روزها، هفتهها و ماههاي گذشته تا اين حد احساس هوشياري نكرده بود. ديگر به بالا و پايين رفتن فكر نميكرد. سيگارش طعم تند و نشاطآوري داشت. لامپها پرنورتر بودند و صداها را واضحتر ميشنيد. ماري در چند سانتيمتري او بود كه ميتوانست به همهِ بالا و پايين و اينور و آنوررفتنها براي ابد خاتمه دهد. مضحك بود كه چهطور او به حضور مرگ نياز داشت تا احساس زندهبودن كند.
برت پرسيد: چرا اين حيوون رو جايي نگه نميداريد؟ و فوراً احساس حماقت كرد. خوشحال بود كه مرد آن مار را آورده است.
مارگير باز هم برگشت و خنديد. همهچيز اين مرد باوقار بود و نشاني از سرعت و قدرت داشت، شايد مثل مارهايش. گفت: من تو سيرك كار ميكنم. تو قرارداد ما اومده كه مارها هميشه بايد همراه مربي باشن. هيچ خطري نداره. ميتونم به شما اطمينان بدم.
برت فوري گفت: اوه، مهم نيست، من فقط كنجكاو شدم.
آنچه بعداً رخ داد با زمان و مكان درآميخت، عقل را زايل كرد، هر كس را به اصلش برگرداند.
همانطور كه در مورد بهترين مادران هم پيش ميآيد، زن پشتسري صبرش تمام شد؛ به پسرش سيلي زد. پسر كوچك جيغي كشيد و به عقب پرتاب شد و به برت خورد. برت قادر نبود مانع افتادن سبد چوبي شود. سبد با صدايي ترسناك و تكاندهنده افتاد.
برت سريع از صندلياش جست زد؛ به دختر ولگرد برخورد كه تلفنش را تمام كرده بود و به سر ميزش برميگشت. دختر داشت سر برت فرياد ميزد، اما او همچنان ايستاده بود، دستهايش باز بود و راه دختر را مسدود ميكرد. چشمانش به نقطهاي خيره بود كه سبد آنجا افتاده بود.
برت در حاليكه عضلات بازويش منقبض شده بود، دستور داد: صبر كن!
مارگير برخاست و همانطور كه به طرف سبد ميرفت گفت: چيزي نيست.
برت بار ديگر گفت: سر جات بمون! اين بار جلوي مارگير را گرفت و زندگياش را نجات داد.
مارگير از جايي كه ايستاده بود هرگز نميتوانست سر قهوهاي پهن و زبان جنبان يا چشمهاي بدون پلك و سرد مار را ببيند كه به آرامي از درون سبدي كه در برخورد با زمين خرد شده بود، بيرون ميآمد. مار كبرا آرام و ذرهذره روي زمين آجري خزيد. مردم به همه طرف پراكنده شدند. آنها كه جلوتر بودند به در شيشهاي خوردند، در حاليكه پشتسريها همه داخل و اطراف باجههاي تلفن جمع شده بودند.
از پشت پيشخان پسر موقرمز كه پس و پيش ميرفت، گفت: چه خبر...؟! صورتش رنگپريدهتر از قبل بود، اما ديرباوري دوران نوجواني بيش از ترس در صدايش مشخص بود. چنين چيزي پيش از اين هرگز در برج سفيد اتفاق نيفتاده بود.
همانآقاي مطالعه درحاليكه چنگالش را ميانداخت و خردهنانها را زمين ميريخت، گفت: مار كبراست، يه كبرا!
دختر ولگرد به كت برت چنگ زد و سيلي از كلمات زشت بر زبان جاري كرد. برت احساس كرد به جلو كشيده ميشود و به زحمت روي پايش ايستاده. تمام اين مدت دستهايش گشوده بود و چشم از طناب دوونيممتري ضخيم مرگ كه در چندقدمياش بود، برنميداشت.
مارگير گفت: لطفاً ساكت. خيلي مهمه كه همهتون ساكت باشيد.
از وقتي مار را ديده بود كه در چند سانتيمتري دستش قرار دارد، يخ كرده بود. حالا به آرامي قد راست كرد و به عقب و به طرف پيشخان رفت. تنها نشانهِ هيجان و آشفتگي او تنفس سريع و سطحياش بود. صورتش هيچ حالتي نداشت. مردي كه جلوتر ايستاده و از ترس ميخكوب شده بود فريادي زد و به طرف او دويد.
مارگير گفت: كمك بخوايد. يك دستش را در جهت حركت مرد بلند كرد، اما چشم از مار برنميداشت. به پليس تلفن كنيد و بگيد چه اتفاقي افتاده. اونها ميدونن با كي بايد تماس بگيريد.
برت با صداي هقهق گريهِ مادر را از پشت سر شنيد كه فضاي سنگين آنجا را پر كرده بود. مار جنبيد و شروع به بلندشدن كرد. پشت سر و گردنش مثل كيسهِ لاستيكي ضخيمي متورم شد.
مارگير با صدايي آرام اما آمرانه گفت: لطفاً اون رو ساكت كنيد و حركت نكنيد، هيچ كدوم! كبرا خيلي خطرناكه و اگه اون رو عصبي كنيد، حمله ميكنه. لطفاً ساكت باشيد.
بعد آرام به طرف مار رفت. در همان حال ژاكتش را درآورد و آن را جلو خود گرفت و به آرامي جلو و عقب و طرفين تكان داد. يك لحظه چشم از مار برنميداشت.
دختر نجوا كرد: حالا ميتونيد دستتون رو پايين بياريد. مطمئنم كه ديگه خطري نداره.
برت دستش را پايين آورد و نفس راحتي كشيد. به نظر ميرسيد لااقل مارگير ميداند چه ميكند. حركت آرام و موزون خود را متوقف نميكرد. مار هنوز ايستاده بود، اما ديگر پشت سرش متورم نبود. انگار با حركات مرد هيپنوتيزم شده باشد. حالا مارگير بايد او را همانطور مشغول نگه ميداشت تا كمك برسد. چرا كسي نميآمد؟ آيا مارگير ميتوانست بدون ايجاد خطر به خانه برود و اين بدشانسي را براي كس ديگري ببرد؟ غيرممكن بود! اما اين فكر به برت آرامش ميداد.
مادر با صداي لرزاني پرسيد: چهقدر... چهقدر خطرناكه؟
آقاي مطالعه گفت: خيلي. زهر مار كبرا مستقيماً به مركز اعصاب نفوذ ميكنه و در عرض چند ثانيه آدم رو ميكشه. هيچكاري هم نميشه كرد.
دختر از پيشخدمت موقرمز، كه ديگر عقب و جلو رفتن را متوقف كرده و پشت پيشخان قوز كرده بود، پرسيد: تو نميتوني كاري بكني؟ ما اينجا گير افتادهايم و اين حيوون ميتونه ما رو بكشه.
پسر موقرمز پشت پيشخان ناپديد شد و بعد با يك ساطور دستهاستخواني بالا آمد. مرد مارگير رو به آنها كرد و با لحني محكم گفت: از شما خواستم بيحركت بمونيد!
دختر فرياد زد: يعني چي؟ اون حيوون براي تو مهمتر از جون ماست؟ بكشش!
طلسم پيرامون مار شكسته شده. آن حركت و آن صداي بلند مار را از حالت هيپنوتيزم ناشي از حركات دقيق و موزون مرد خارج ساخت. سر پهن مار بالا آمد و صداي هيس آن بلند شد.
آقاي مطالعه گفت: اينطوري نيش ميزنن. دستي جلو دهانش را گرفت و صدايش خاموش شد.
برت خيره مانده بود. مطلبي را كه مدتها قبل دربارهِ مار كبرا خوانده بود به ياد آورد. اينكه چهطور مار به جلو حمله ميكند جاي اينكه به دور شكار حلقه بزند، مثل مار زنگولهدار. اين كار باعث ميشود كمي كندتر نيش بزند، كه مزيتي است، هر چند كوچك.
مار هيسكنان رو به صاحبش كرد و او هم با چابكي كنار رفت. مار بار ديگر به عقب برگشت، اما مرد به آرامي چرخيده بود و خزنده به عقب و جلو چرخيد، دندانهايش جمع شد و گردنش آرام گرفت.
وقتي مادر و دختر ولگرد جيغهاي بلند و عصبي كشيدند، زهر روي لباس مارگير ريخت. به نظر برت رسيد كه آنها در گويي شيشهاي هستند كه با سرعت هزاركيلومتر در ساعت در فضا ميچرخد، اما همه چيز خيليخيلي واقعي بود.
مارگير گفت: خيلي مهمه كه شما طبق دستور من عمل كنيد. صدايش همراه با اخطار بود، گويي ميدانست اينكار به قيمت جانش تمام ميشود. ادامه داد: كبراها معروفن به اينكه ميخزند و حمله ميكنن. اگه اون تصميم بگيره حمله كنه، من هيچ راهي براي متوقفكردنش بلد نيستم. در مورد كشتن اون هم بايد بگيم حيوون باارزشيه. به هر حال، الان مسئله اين نيست. كوچكترين خراشي كه دندونش به وجود بياره مساويه با مرگ. اگه بخوايم اون رو قبل از نيشزدن بكشيم، بايد سرش رو دو نيم كنيم. كسي حاضره بهش نزديك شه؟ هيچكس؟ در اين صورت لطفاً ساكت باشيد.
برت احساس كرد مسخره است: مار كبراي كشندهاي در چندقدمي آنها ميخزد و آمادهِ حمله است، و چند قدم آنطرفتر دستكم صد نفر ايستادهاند كه بينيهايشان را به در شيشهاي چسباندهاند و اين نمايش را تماشا ميكنند. او و مارگير و آقاي مطالعه و مادر و بچهها و دختر ولگرد هم نمايش كريسمس خيابان پنجم را بازي ميكنند. اما اينطور نيست، آنها انسانند و خطري واقعي آنها را تهديد ميكند. بيرون بچهها بالا و پايين و عقب و جلو ميپرند تا بتوانند بهتر ببينند. مسخره است! اينجا نيويورك است نه جنگلي در هند...
دربارهِ دههزار هندي كه هرساله بر اثر نيش مار ميميرند چيزهايي خوانده بود، اما هرگز اينطور معنايش را نفهميده بود. آماري مدفون در روزنامه در ميان صدها آمارگير كه جايي در رايانهها بايگاني ميشود، حالا معنا پيدا ميكرد. حالا... برت ميتوانست مرد تيرهپوست كوچك و نحيفي را ببيند. شايد لنگي به كمر بسته، در جنگل و يا در حومهِ شهر ميرود تا به خانهاي برسد كه در آن همسر و فرزندانش به عشق نوشيدني خنك انتظار شب را ميكشند. ولي مرد دردي شديد و ناگهاني در ساق پايش ميپيچد. با ترسي كه در معدهاش چنگ انداخته پايين را نگاه ميكند. در ميان علفها مار كبرايي ميخزد. مرد تنها در وسط جاده نشسته و به انتظار مرگي است كه ميداند اجتنابناپذير است. تنفس او دچار مشكل شده و آرزو ميكند اي كاش مرگ به اين زودي نميرسيد، اما مرگ رسيده...
بيرون مردم بينيهايشان را به شيشه چسباندهاند و بچهها بالا و پايين ميپرند.
مارگير حلقه را تنگ و تنگتر كرد. چرا هيچكس نميآمد؟ همه چيز در زندگي مردي كه ميخواهد بار ديگر گرماي خورشيد را روي صورتش حس كند و ميداند كه نميتواند، با حضور مرگ عظمت مييابد و پرشور ميشود. برت ميخواست به خانه برود و سيگار بكشد و به چراغهاي راهنما لعنت بفرستد.
جيمي! فرياد مادر پنجرهها را لرزاند و بچهها جستوخيز را متوقف كردند. يكصد جفت چشم كه با وحشت خيره شده بودند و فريادهايي وحشتزده فضا را پر كرد. برت خيلي دير متوجه پسري شد كه ميدويد. سر مار به عقب چرخيد، زهر از دندانهاي برآمدهاش بيرون ريخت و صداي هيس برج را پر كرد.
حركات بعدي برت غريزي بود، و تمام سالهاي بعدي زندگياش را با احساس تازهاي نسبت به زندگي درآميخت. او به كاري كه در آن لحظه انجام داد خواهد نگريست و به خود خواهد باليد از اينكه هرگز به كاري كه ميكرد فكر نكرده بود. دست به كار شده بود و در پذيرش مرگ كليد زندگي را يافته بود.
برت خيز برداشت و به هوا پريد. دستهايش كاملاً گشوده بود دستش به سر مار رسيد كه به طرف بدن پسر، كه از ترس فلج شده بود، چرخيد. وقتي دندانهاي مار در گوشت دستش فرورفت، فقط يك لحظه درد بود و تورم و احساس كرختي در دست و بعد، بيهوش بر كف سرد برج افتاد. مار هم كمي پايينتر از او افتاده بود.
مارگير بلافاصله به جاي نيش روي مچ برت چنگ زد و مانند گيرهاي آن را فشار داد و لاشهِ بيسر و نيمهجان مار را به كناري انداخت. بعد رو به عدهاي كه فرياد ميزدند و بالا و پايين ميپريدند و عقب و جلو ميرفتند و دور خود ميچرخيدند، فرياد زد: اون زنده ميمونه، زنده ميمونه!
1-Burt Abele
2- در آستانهِ در بعضي ساختمانها و رستورانهاي اروپائي فنهايي هست كه هواي داغ و مرطوب را با فشار بيرون ميدهد. كسي كه از در عبور ميكند، اثر اين موج گرما را تا مدتي همراه خود دارد و بدنش تا مدتي گرم ميماند.
جورج سي.چسبرو / فاطمه كرمعلي نویسنده و مترجم