... خسته و بی حوصله به سمت تالار اسلیترین حرکت می کرد و ناراحت بود که چرا در این موقعیت پروفسور اسلاگهورن را نیافته . گویا باید فردا به دیدارش می رفت و موضوع را با او در میان می گذاشت ... برای همین با سرعت بیشتری به راهش ادامه داد و راهش را پیمود .
تالار خصوصی اسلیترین مملو از دانش آموزانی بود که خسته از تکالیف و امتحانات روزانه می نالیدند ... تام با حالتی تحقیر آمیز به آن ها نگاه کرد و سپس پوزخندی زد و به راهش ادامه داد .
در خوابگاه پسران جک مکین پسر لاغر مو قرمزی با کک مک هایی که سراسر صورت سپیدش را گرفته بود روی تخت دراز کشیده بود و بقیه برای انجام تکلیف معجون سازی به سالن اصلی تالار رفته بودند . به آسمان تاریک و ستاره های درخشان نگاه کرد و با فکر فردا به خواب عمیقی فرو رفت .
صبح زود از خواب بیدار شد و مشغول لباس پوشیدن شد تا پس از خوردن صبحانه در سرسرای اصلی ، نزد پروفسور اسلاگهورن برود و از او سؤالاش را بپرسد .
... قبل از حرکت نگاهی به تکالیفش انداخت و پس از آنکه از کامل بودنشان اطمینان حاصل کرد از خوابگاه پسرانه ی اسلیترین خارج شد و به سمت سرسرای اصلی رفت .
هیاهوی همیشگی سرسرا را فرا گرفته بود . با بی میلی بر سر میز نشست . فکر رسیدن به اهدافش یک لحظه نیز راحتش نمیذاشت . به سرعت ، نون برشته را در دهان خود گذاشت و با ولع ، نوشیدنی خود را نوشید . به آرامی از جای خود بلند شد و به سوی اولین کلاس آن روز رفت .
با ترديد وارد كلاس شد ، کمی دير رسيده بود . هوا انباشته از بخار معجون هاي شاگردان بود و اسلاگهورن كه متوجه ورود او شده بود بدون اينكه سرش را بلند كند گفت:
- بشين تام ، بقيه كارشونو شروع كردن !
طبق معمول تنها روي آخرين نيمكت کلاس نشست و با حواس پرتي مشغول وزن كردن پودر دندان مانتيكور شد . آنقدر ذهنش مشغول سوالش بود كه متوجه نشد اسلاگهورن به آرامي بالاي سرش آمده است . ناگهان به خود آمد ، حالا زمان مناسبي براي پرسيدن سوالش بود .
نگاهی از سر شوق به پروفسور اسلاگهورن انداخت و دهانش را باز کرد تا صحبت کند که پروفسور اسلاگهورن در حالیکه چندین ضربه متوالی به پشت تام می زد ، گفت :
- آفرین . مثل همیشه عالی داری پیش می ری ... خوبه !
و از تام دور شد و به سمت دیگر دانش آموزان رفت تا نگاهی به آنها بکند و تام را تنها و ناکام گذاشت .
تام در حالي كه به مسير حركت پروفسور اسلاگهورن چشم دوخته بود با خود گفت : چرا من نتونستم بهش بگم ؟ باید زودتر وارد عمل می شدم .
و دوباره مشغول تركيب مواد و هم زدن محتويات شد . بايد اين سوال را از اسلاگهورن می پرسید . بعد از پايان كلاس و موقع خروج دانش آموزان فرصت خوبي بود تا سوالش را مطرح كند ، بنابراين به كارش ادامه داد .
کلاس تقریبا به پایان رسیده بود . به غیر از چند نفری که مانده بودند همه ی دانش آموزان از کلاس خارج شدند . آنها دور اسلاگهورن جمع شده و برای میهمانی آن شب برنامه ریزی می کردند . اسلاگهورن با لحن گرمی تام را صدا کرد .
- تام ؟ چرا نمیای بین ما ؟
تام در فکر دیگری بود . به هر نحوی که بود امروز سوالش را می پرسید ... همینطور در افکارش غوطه ور بود که صدایی او را دوباره از جای پراند .
- حواست کجاست تام ؟
تام با حواس پرتی به طرف میز اسلاگهورن حرکت کرد . اسلاگهورن با صورتي كه از شدت خنده به شدت قرمز شده بود ، دستش را بر روي شانه ي يكي از پسرها گذاشت و گفت :
- اوه ويليام ! تو واقعا ژاكلين بوآن رو تونستي دعوت كني ؟! اون دعوتتو قبول می كنه ؟!
دوباره همه مشغول خندیدن شدند . در این مابین تام سکوت اختیار کرده بود و مشغول فکر کردن به مهمانی آن شب بود
به مدت 15 دقیقه اسلاگهورن در مورد مهمانی شب صحبت کرد و تام از اینکه باز فرصتی برای پرسیدن سوالش پیش نمی آمد ،عصبانی بود .
سرانجام وقتی اسلاگهورن دانش آموزان را به زور برای رسیدن به کلاس بعدیشان بیرون کرد ، تام با اسلاگهورن تنها شد . هیچگاه تصور این فرصت خوب را هم نمیکرد .
تام به آرامی شروع به صحبت کرد : پرفسور ! می خواستم ازتون بپرسم ...
اسلاگهورن با پوزخندی که بر لبانش نشسته بود ، نگاهی به تام انداخت و گفت : آره تام . امروز هم مثل همیشه بهترین معجون ساز بودی .
-نه ! نه ! پرفسور منظورم این بود که ...
در همین حال سوزان وارد کلاس شد : ببخشید پرفسور امی خواستم در مورد امتحان کمی با هم صحبت کنیم . ممکنه ؟
اسلاگهورن اورا دعوت به نشستن کرد و بعد و به تام گفت : تام ، ببخشید فعلا کار دارم ، تو مهمونی می بینمت !
تام در حالیکه به شدت سعی می کرد عصبانیت و نارضایتی خود از اسلاگهورن و سوزان را پنهان کند ، از کلاس معجون سازی خارج شد و به سمت کلاس تغییر شکل که توسط آلبوس دامبلدور تدریس می شد حرکت کرد .
... کلاس معجون سازی ، کلاسی دشوار برای تام . زیرا آلبوس دامبلدور همیشه نگاهی متفاوت با دیگران به او داشت . گویا به او شک داشت ، اما برای چه ؟
در طی تدریس دامبلدور ، کوچکترین تلاشی برای معطوف کردن ذهن خود به درس نکرد و دائما به مهمانی آن شب فکر میکرد .
شب زیبایی بود . صدای شادی و خنده ی میهمانی مثل همیشه تمام هاگوارتز را برداشته بود . اسلاگهورن نیز از این سو به آن سو می رفت و با دانش آموزانش یکصدا می شد .
ناگهان تام را دید که در گوشه ای تنها نشسته . به سمتش رفت و به آرامی گفت :
- تام ! چرا امشب اینقدر غمیگینی ؟ چرا نمی رقصی ؟ دخترای زیادی هستند که دوست دارن ...
- نه پرفسور . من یک سوالی داشتم که باید ازتون می پرسیدم . اگه اشکالی نداره .
در همان لحظه سارا میکنون جلو آمد . نگاهی به اسلاگهورن انداخت و با لبخندی او را فراخواند . اسلاگهورن به سرعت از جایش بلند شد و در حالیکه از او کمی دور شده بود گفت : الان بر می گردم تام .
- نه پروفسور ! حتما همین الان باید ازتون بپرسم .
- خب ، اگه انقدر مهمه حتما سارا میتونه چند دقیقه صبر کنه . مگه نه سارا ؟
سارا به اسلاگهورن نگاه کرد و سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد ... تام که خوشحالتر به نظر می رسید ، به سمت اسلاگهورن رفت و گفت : اگه می شه بریم یه گوشه ای تنها صحبت کنیم .
... تام جوان با غرور و شادمانی خاصی هوریس اسلاگهورن را با خود به گوشه ای از مهمانی آن شب برد و در مورد هورکراکس از او سؤال کرد ... پروفسور اسلاگهورن ابتدا کمی جا خورد ، اما پس از کمی تأمل رو به تام گفت :
- باید صبر کنی ، فردا در موردش صحبت کنیم . الان نه وقتشه ، نه جاشه .
اسلاگهورن با بی توجهی چند ضربه به پشت تام زد و در حالی که لبخندی بر لب داشت از او دور شد . تام با بی قراری به دنبال او دوید و گفت : اما پرفسور ، فردا من کجا میتونم بیام ازتون ببینمتون ؟
اسلاگهورن کمی با بی اعتمادی او را برانداز کرد سپس با لبخندی دل نشین که جایگزین چهره ی مشکوکش کرده بود گفت : عجله نکن تام ... این یک پدیده ی علمی فوق العاده نیست که اینقدر مشتاقی !
- اما ...
- اما نداره ، فعلا سعی کن تو مهمونی خوش باشی .
و بدون هیچ حرف دیگری او را ترک کرد و به سمت سارا که با فاصله از آنها ایستاده بود ، رفت تا با او صحبت کند ... تام با عصبانیت مشتی روی میز کوبید و ناسزا گفت و به سمت میز سبز رنگ کوچکی در گوشه ی اتاق رفت و مقداری آب کدو حلوایی برای خودش ریخت و به نقطه ای خیره شد . نوشیدنی را در دستانش گرفته بود و در افکارش غوطه ور شده بود ، که ناگهان صدای اسلاگهورن را شنید که گفت : تام . ممکنه بیای اینجا ؟
نوشیدنی را روی میز قرار داد و به سمت اسلاگهورن که روی صندلی ای قهوه ای رنگ نشسته بود شتافت و گفت : بله پروفسور ؟ چیزی شده ؟
- تام ! سارا باهات يه كاري داره . اگه ميشه كمكش كن . من تنهاتون ميذارم .
خوشحالی در چهره ی تام ناپدید و ناپدید تر شد . سارا صورتش گل کرد و آب دهانش را قورت داد و گفت :
- تام . هالوین نزدیکه و گفتن که هرکسی باید یک جفت برای رقص داشته باشه . می خواستم بدونم ممکنه با هم باشیم ؟
لبخندی لبان تام را پوشاند . بهترین فرصت برای نزدیکتر شدن به اسلاگهورن بود . با سارا موافقت کرد و با لبخندی ساختگی از او دور شد و به سمت اسلاگهورن رفت .
به اسلاگهورن رسید و در مورد موافقتش با در خواست سارا با او صحبت کرد و با ابراز خوشنودی اسلاگهورن مواجه شد و او را به خوردن کمی غذا دعوت کرد .
سرانجام مهمانی بعداز ساعتها به پایان رسید . تام زودتر ازهمه از سالن خارج شد و به سمت تالار اسلیترین حرکت کرد .
بدون هیچ عکس العملی نسب به خنده ها وصحبتهای دانش آموزان اسلیترینی در تالار به سمت خوابگاهش رفت ، تا پس از آن روز سخت بخوابد و فردا صبح نزد اسلاگهورن برود .
... به سرعت به سمت دفتر اسلاگهورن می دوید . در میانه ی راه چندین بار به دانش آموزان دیگر تنه زد و با آنها برخورد های شدید پیدا کرد . اما هیچ چیز باعث نشد تا سرعتش را کمی کمتر کند و دیر تر به مقصدش برسد .
به نزدیکی دفتر اسلاگهورن رسیده بود . تپش قلبش زیاد شده بود و نمی دانست چگونه رفتار کند . به سمت در دفترش رفت و در زد . صدای اسلاگهورن را شنید که او را دعوت به ورود کرد و به آرامی وارد شد . اسلاگهورن با دیدن او کمی جا خورد ، اما به سرعت لبخندی ساختگی بر لبانش ظاهر شد و به او گفت : بشین تام !
تام روي صندلي راحتي بزرگي كه اسلاگهورن براي ميهمانانش قرار داده بود نشست و در ذهنش كلماتي را كه ميخواست به اسلاگهورن بگويد مرور کرد .
-چاي ميخوري ؟
-مرسي پرفسور ! ميل ندارم . اومدم در مورد ...
اسلاگهورن نگاهی آمیخته با خشم به تام انداخت و گفت : تام این مسئله واقعا بدتر از اون چیزیه که فکرشو می کنی .
- شاید . اما من می خوام همه چیزو بدونم .
- اصرار نکن تام . من نمی خوام باعث گمراهی تو بشم . اصرار نکن !
با این حرف اسلاگهورن در دل تام جوششی به وجود آمد . با هر مخالفت اسلاگهورن علاقه اش به دانستن این مسئله بیشتر می شد . رو به اسلاگهورن کرد و گفت : بهتره از خودتون کامل بشنوم تا برم از یکی دیگه بشنوم و کامل ندونم . و بعد گمراه بشم .
اين حرف تام ، اسلاگهورن را به ترس وا داشت . به طوریکه لبهایش به لرزه افتاده بود و تام را کمی ترسانده بود . هیچ وقت اسلاگهورن را این شکلی ندیده بود .
اسلاگهورن دهانش را باز كرد كه بر سر تام فرياد بكشد ولي خودش رو كنترل كرد و گفت : تام!این مسئله اونقدر وحشتناک و پلید که یادآوری و توضیح دادنشم برام سخته ! اما...میدونم که تو فقط از روی کنجکاوی می پرسی ...
لحن صحبتش نشان از آن میداد که او جلوی تام تسلیم شده است . نگاهی به تام کرد و ادامه داد : هورکراکس یا جان پیچ ، بطور خلاصه قسمتی از روح یک شخصه که در یک جسم قرار می گیره . برای ساختن هورکراکس فرد باید یه کار پلید و سیاه مثل کشتن یه نفر بکنه تا بتونه انرژی مورد نیاز برای اینکار رو بدست بیاره . با ساختن هورکراکس روح فرد از هم می دره و به دو قسمت تبدیل می شه که یه قسمت درون بدنشه و قسمت دیگر در اون جسمه ...
نویسندگان :
بارتی کراوچ ،
بلاتریکس لسترنج ،
باب آگدن ،
پنه لوپه کلیرواتر ،
تئودور نات ،
آنیتا دامبلدور ،
فرد ویزلی ،
ریتا اسکیتر ،
گابریل دلاکور ،
نیمفادورا تانکس ،
کریچرویرایشگر :
آنیتا دامبلدور