با مساله شانس در کتابهای هری پاتر، برخورد های غیر منطقی و غلطی صورت گرفته که این مقاله تلاش بر آن دارد که به صورت جامع نقش شانس در کتاب های هری پاتر را بررسی کند.
برای وارد شدن به این بحث، ابتدا باید منظور از شانس بیان شود. شانس عبارت از موقعیت یا وضعیتی است ( خوب یا بد) که احتمال وقوع آن بسیار کم باشد؛ در نتیجه به موقعیت هایی که در وضعیتهای برابر اتفاق میافتند، یا فرصتهای برابر برای رسیدن به هدف در اختیار است، یا با آموزشهای خاصی به هدفی میرسند، شانس گفته میشود.
عامه مردم معمولا شانس و خوش شانسی را به دلایل غیر منطقی، احساسی، یا مغرضانه، وقتی در تحلیل منطقی واقعه در میمانند، به کسی حسادت میکنند یا با او دشمن هستند به کار میبرند. در نتیجه به وفور میبینیم که افراد مختلف هری را در کتابها خوش شانس معرفی میکنند. مثلا در خود کتاب میبینیم که ولدمورت وقتی توان تحلیل و فهمیدن علت پیروزی های هری را ندارد، مدام آن را به خوش شانسی هری ربط میدهد. این مساله به ما گوشزد میکند که دیالوگ های داخل کتاب هم قابل استناد نیستند، و اگر کسانی به متنهای داخل کتاب در زمینه خوش شانسی هری اشاره کنند، بدون اینکه تحلیل درستی ارایه دهند، کارشان غلط است؛ و یا اهداف مغرضانه دارند و یا صرفا به جریان، سطحی نگاه کردهاند.
متاسفانه روزنامه ها و رسانه های داخل ایران، به دلیل اهداف خاص خود و به خاطر کوبیدن هری پاتر، کتاب هری پاتر را بر اساس شانس و اقبال میدانند، و پیروزی های هری را به خوش شانسی محض او ربط میدهند. در صورتی که در این مورد باید به دلایل درونی و پدیده های واقعی قابل استناد توجه شود. بنده از کتاب یک شروع کرده و موقعیت ها را یکی یکی تشریح خواهم نمود.
در کتاب اول، پی بردن هری به وجود سنگ جادو بر اساس شانس نیست! دامبلدور هاگرید را به دو منظور فرستاده، که یکی آوردن هری و یکی آوردن سنگ است. در نتیجه مسلم است که هری که یکی از مشخصات بارز او فضولی یا به معنای مثبت آن کنجکاوی است، تا اصل ماجرا را نفهمد دست بردار نیست. البته ردای نامریی نیز به او کمک زیادی میکند. هری دانش آموزی متوسط است؛ در نتیجه برای عبور از هفت خوان معلم ها، هرمیون و رون هستند که با استعداد خود او را یاری میدهند. متوسط بودن هری به عنوان قهرمان داستان، یکی از مشخصه های کلیدی، اساسی و در واقع مهمترین عامل موفقیت هری پاتر از نظر نگارنده این مقاله میباشد؛ که نمونهای کم نظیر در ادبیات داستانی، خصوصا فانتزی، محسوب میشود.
در نتیجه هری با کوییریل، که توسط ولدمورت تسخیر شده، روبرو میشود و به دلیل مصونیتی که مادرش برای او ایجاد کرده، ولدمورت شکست میخورد. هیچ شانسی در این مورد وجود ندارد. در کتاب دوم، کل جریان تالار اسرار به مار زبانی هری مربوط میشود، که این نیز خصوصیتی است که خود ولدمورت به هری داده و اصلا به هری ربطی ندارد، و او تا مرحله رسیدن به مار پیش میرود. در اینجا جریان کمک دامبلدور، ققنوس و شمشیر گریفیندور پیش میآید، و ما چند جا در کتاب میبینیم که دامبلدور میگوید: «کمک به هر کسی که در هاگوارتز آن را بخواهد میرسد.»
هری با شمشیر کار باسیلیک را تمام میکند؛ ولی در اینجا اتفاق جالب، کلیدی و شانسی، فرو کردن نیش مار به داخل دفترچه است. رولینگ نوشته: «و بدون اینکه فکر کند چرا این کار را میکند نیش مار را درون دفترچه فرو کرد.»
این نمونه از شانس در کتاب های هری پاتر وجود دارد که باید در مورد آن بحث دقیق صورت گیرد، و آن شانسی است که در آن لحظه نتیجه اصلی خود را چه خوب یا بد نشان نمیدهد؛ بلکه با گذشت زمان نتایج مطلوب، فوقالعاده و گاهی اوقات کلیدیترین مسایل کتاب از دل آن بیرون میآید: چیزهایی که در نظر اول برای هری (و برای خواننده) مشخص نیستند. این آن چیزی است که ما در ادبیات داستانی به آن دست برتر نویسنده میگوییم و در ادبیات دینی به عنوان حکمت پروردگار از آن یاد میشود. باید شنیده باشید که میگویند حتما خیری در این کار بوده یا حکمتی در آن است. از این پس در این مقاله این جور موقعیت ها به نام «حکمت» اسمگذاری شده تا جایگاه برجسته آن در کتاب های هری پاتر مشخص گردد.
اگر نویسنده ای بتواند به این گونه در کتابش دست برتر داشته باشد و حکمت را در حوادث به کار ببرد، در آن صورت است که کتابی بزرگ و رمانی معظم به وجود خواهد آمد. هری در این کتاب نماینده پیروزی خیر است و نویسنده میخواهد، دوست دارد و شالوده فکریش بر این است که دست برتر و دست خدایی، باید پشت سر نیکی و عامل خیر داستان باشد. رولینگ بسیار زیرکانه و استادانه این دست را طوری بیان کرده که مستقیما به دین و خدا ارتباط پیدا نکند و بدین ترتیب ارزش کتاب صد چندان میشود. چون بسیار راحت است که یک دست خدایی از غیب، پشت سر قهرمان داستان قرار دهی و داستان به جلو رود.
به ادامه کتاب دوم برگردیم، در هر حال هری دفترچه خاطرات یا همان هورکراکس را نابود میکند تا ولدمورت یا نیروی شر داستان، در پایان این کتاب به اوج ذلت برسد؛ و استادی رولینگ اینجاست که برای نیروی شر یا همان ولدمورت هم، دستی از غیب خارج میکند و حکمتی از شر برای آن میسازد. بله، در کتاب سوم قرار است ولدمورت دوباره وارد جریان شود.
در پرانتز عرض شود که به نظر حقیر کتاب سوم ضعیفترین و عامهپسندترین کتاب رولینگ است؛ چیز خاصی در آن وجود ندارد و اگر سیریوس در همان زندان مانده بود و میمرد، شاید هیچوقت دم کرم سراغ ولدمورت نمیرفت و شاید هیچوقت ولدمورت اوج نمیگرفت. ولی فرار سیریوس که در نوع خود منحصر به فرد است، حکمتی از طرف نویسنده برای شروع اوج گیری ولدمورت است. جریانات این کتاب سوم چندان چنگی به دل نمیزند. باک بیک چیز خاصی ندارد و در حوادث کتاب دارای اهمیت نیست. ساعت زمان عقب بر، یکی از بحثانگیزترین موارد کتاب بوده و از نظر نگارنده این مقاله، یکی از خطاهای نویسنده در کل کتاب ها بوده که بعدا خود نویسنده هم سعی کرد خودش را از شر این موضوع غامض خلاص کند ( نابود شدن آنها در وزارت خانه – محفل ققنوس). این کتاب فقط از نظر حادثه و اکشن جالب توجه است و تعدادی عنصر جدید، مثل راه مخفی کلبه فریاد کش را رو میکند.
بعد به کتاب چهارم میرسیم؛ جایی که دم کرم ولدمورت را پیدا کرده و او در صدد دستیابی به جسم خود است. جریان جام جهانی در این کتاب زیباست و خروج کتاب از فضای همیشگی هاگوارتز به غنای داستان افزوده است. جام سه جادوگر بسیار عالی تصویر شده است. متاسفانه و بسیار متاسفانه برخی سطحینگران، برنده شده هری در این مسابقات را شانس و اقبال وانمود کردهاند؛ در صورتیکه مشخص است بارتی کراچ پسر (و در واقع ولدمورت) پشت تمام حوادث قرار داشته است. تازه، باز هم هری با دلیل متوسط بودنش خنگ بازی هایی در میآورد که ولدمورت به نحوی آنها را جبران میکند. مثل جریان نجات خواهر فلور و پیشنهاد به سدریک برای گرفتن جام. و به راستی اگر فقط سدریک آن موقع قبول میکرد و خودش به جام دست میزد، قیافه ولدمورت دیدنی بود! در نتیجه اینجا هم نیمچه شانسی برای ولدمورت پیش آمد که هری و سدریک با هم به قبرستان رفتند.
اینها نیاز یک رمان پلیسی است. چیزهای کوچکی در اینجا و آنجا، که بعدا نتایج مهم و مخاطره آمیزی دارند. به نظر بنده، رولینگ در رمان پلیسی بسیار موفق خواهد بود.
و این سوال تکراری کلیشه ای و همیشگی که چرا بارتی کراچ به سادگی مثلا یک کلید سفر درست نکرد و این همه رنج مسابقات کشید؟ جواب واضح است: بارتی کراچ زیر نظر ولدمورت بود و ولدمورت نیاز به یک نقشه با موفقیت 100 درصد داشت! اگر بر حسب اتفاق، یکی دیگر به آن دست میزد چه میشد؟ اگر بارتی کراچ در حال درست کردن و گذاشتن کلید سفر لو میرفت چه؟ نه، ولدمورت به نقشه ای نیاز داشت که خود هدایت کرده، فرمان دهد و جلو ببرد. تمام نقشه های ولدمورت صد در صدی و در نهایت قدرت بودند. ولدمورت بزرگترین و باهوشترین شخصیت کتاب است.
در آن قبرستان، ولدمورت از خون هری استفاده کرده است؛ چیزی که باز با حکمتی پنهان باز هم در آخر به نفع هری تمام شد. رولینگ آن را با برق نگاه دامبلدور نشان داده است. در نتیجه رولینگ از همان موقع کل داستان را میدانسته، از اول تا آخر! امکان ندارد، به هیچ وجه ممکن نیست که همینطور شانسی برق نگاه دامبلدور را در کتاب چهار نوشته باشد. مگر چند بار در کتاب ها نگاه دامبلدور برق زده است؟ پس ولدمورت، با خون هری پیوند خود را دوبرابر کرد.
بعد در کتاب پنجم، که ولدمورت به دنبال فهمیدن حقیقت پیشگویی است. ولدمورت زمینه را مهیا کرد تا هری و دوستانش به وزارت خانه برسند. در وزارت خانه به فرار بچه ها توجه کنید! این قضیه یکباره اتفاق نیافتاده؛ به نظر اینجانب، نویسنده کل جریان ارتش دامبلدور و تمرین های بچه ها را برای لحظه فرار آنها از دست مرگخواران در نظر داشته است. توجه کنید که آنها مبارزه هم نکردند، فقط فرار، و وقتی محفل ققنوس به کمکشان آمد توانستند بر مرگخواران پیروز شوند. این کتاب نیز از نظر نگارنده این مقاله چندان قابل تامل نیست. صد البته مساله مهم پیشگویی به عنوان سنگ بنای کتاب، موضوع مهمی است که به آن پرداخته شده است؛ ولی سیر تحولات خود کتاب چندان کلیدی نیستند و در مورد موضوع مورد بحث در این مقاله، به هری یا ولدمورت کمکی نمیکنند.
مبارزه ولدمورت با دامبلدور، در نوع خود جالب توجه است. خصوصا آنکه ولدمورت، با وجود برتری به دامبلدور، به دلیل اینکه چوب جادوی ارشد دست دامبلدور است از او شکست میخورد و مجبور به فرار میشود.
یک نکته جالب هم خبر دادن اسنیپ به محفل برای کمک به هری است. البته بیشتر که دقیق نگاه کنید، میبینید که باز هم ولدمورت چقدر شانس آورده که هریِ خنگ اینقدر خنگ بازی درآورده! اولا از آینه سیریوس استفاده نکرده، ثانیا یادش رفته اسنیپ جزو محفل بوده، و از کریچر هم که رو دست خورده است. نقش مهم کریچر از همین جا شروع میشود، که اولین کارش خارج کردن سیریوس از کتاب است. سیریوس هم کمک های غیرمستقیم خیلی خوبی به ولدمورت کرد : 1- با فرار خود باعث شد دم کرم به سراغ ولدمورت برود. 2- با عدم توجه به کریچر، از راز بزرگ هورکراکس ها باخبر نشد و هری و دامبلدور هم باخبر نشدند.
اما در کتاب ششم حکمتی بسیار هوشمندانه وجود دارد که بسیار روی آن کار شده و اصلا کل جریان در کتاب به همین مساله اختصاص دارد. اولا اینکه کتاب معجون های اسنیپ به دست هری رسید. آیا این قضیه شانسی بوده یا اسنیپ مخصوصا کتاب را به هری رساند؟ که این خودش سوالی مهم است که باید از رولینگ پرسیده میشد ( بسیار ناراحت کننده است که 100 سوال بیخود از رولینگ میپرسند به جای اینکه دو سوال مربوط به کتاب بپرسند). کتاب «معجون ها»ی شاهزاده بعدا نقش بسیار مهمی را در داستان ایفا میکند. در واقع امنترین و غیرقابل کشفترین هورکراکس ولدمورت از طریق آن لو میرود. هری برای پنهان کردن آن به اتاق نیازمندی رفته و در این جا شانسی مسلم به هری رو میکند: او در بین هزاران هزار وسیله که در طی سالیان دراز، این همه دانش آموز در هاگوارتز مخفی کردهاند، در طی پنج دقیقه درست کتاب معجون را در جایی قرار میدهد که دیهیم ریونکلاو توسط ولدمورت در آنجا پنهان شده.
به نظر بنده، بزرگترین و تنها شانس و حکمت اساسی کتاب همین یکی است که احتمال یک در میلیارد هم نیست. ولی وجود یک شانس به این صورت که اثر خود را در آینده به این دوری آشکار میکند را نمیتوان نکته منفی به حساب آورد. این همه کتاب حادثه الکی و سوپرمن وار در کتاب های فانتزی را با این حادثه حساب شده مقایسه کنید، که نویسنده کتاب شش را برای آن برنامه ریزی کرده است.
در کتاب هفتم، نویسنده به راحتی میتوانست همه چیز را سمبل کرده و از اینکه هری میتواند فکر ولدمورت را بخواند استفاده کند؛ ولی اگر دقت کنید این مزیت هری بسیار کم و فقط در حد پیدا کردن هاگوارتز به عنوان محل هورکراکس آخری به کمکش می آید. نویسنده هرگز کفه را برای یکی تا ته سنگین نکرده است.
نکته مهم بعدی هورکراکس بودن خود هری است؛ این چیز جالبی است که کسی اصلا به آن توجه نکرده، چون وقتی هری هورکراکس است اصلا نمیتوانسته با شیوه های معمولی بمیرد. در نتیجه تمام سقوطها و ضربههایی که در طی شش کتاب دریافت میکند روی او اثر ندارند، چون او ضد ضربه است. مساله فرار هری از دست ولدمورت در خانه باتیلدا شانسی نیست، چون برای هر دو طرف امکان پیروزی یکسانی وجود داشته. توجه کنید که هری با ولدمورت مبارزه نکرده، بلکه فقط زودتر توانسته فرار کند. فرار از گرینگاتز هم مانند مورد قبلی بدون مبارزه و فقط به فرار خلاصه میشود.
نکته جالب از بین رفتن دیهیم توسط کریب است. این مساله هم ابدا شانسی نیست، چون رولینگ به راحتی میتوانست توسط همان نیش های مار، دیهیم را هم از بین ببرد. شما موقع خواندن کتاب منتظر همین بودید؛ ولی رولینگ این تکه داستان را اضافه کرده تا نشان دهد ممکن است هورکراکسی اشتباهی از بین برود، یعنی همان مثل معروف «عدو شود سبب خیر».
من تصور نمیکنم نکته ای از کتاب ها را که سوال برانگیز بوده باشد از قلم انداخته باشم، ولی اگر در نظرها سوال مهمی مطرح شود به مقاله اضافه خواهم کرد.