ببخشيد،اين فصل خيلی خوب از آب در نيومد البته حق بدين که فکر باز شدن مدرسه ها خودش باعث ميشه تمرکز آدم به هم بريزه و درنتيجه داستانش مسخره بشه.لطفاً الکی تعريف نکنيد و مشکلهاشو بگين،متشکرم.(درضمن اگه خواستين اسممو بنويسين،بنويسين لينزی و مثل اسم قبلم اسامی به قول طرف بي ناموسی بهم نسبت ندين)
درهی گودريک
اگر هری فکر کردهبود درس تغييرشکل استثناست و میتواند در بقيهی درسها بهتر عملکند يا اينکه در تغييرشکل هـم پيشرفت خواهد کرد و مشکلش رفـع میشود در همان هفتهی اول فهميد که در اشتباه است.
در اولين جلسهی وردهای جادويی به همه يک محفظهی فلزی دادهشد که قرار بود در آن شعلههای آتش به وجود آورند.هری تا آخر زنگ موفق به انجام اين کار نشد و در لحظات آخر درحالیکه اميدی به موفق شدن نداشت چوبدستيش را بيرون از محفظهی شيشهای تکانی داد و با بیحوصلگی گفت:فليميوس (flamious)...شعلههای آتش از نوک چوبدستی هری بيرون آمد،مستقيم به طرف پروفسور فليتويک رفت و ردای او را به آتش کشيد و هری مجبور شد تا نيمهشب جريمه نويسی کند.همچنين در دومين جلسهی دفاع در برابر جادوی سياه تانکس از آنها خواست با استفاده از وردهای غيرلفظی با يکديگر دوئل کنند و درنتيجه هری حتی نتوانست طلسم پا ژلهای کراب را منحرف کند.در پايان سومين جلسهی تغييرشکل لاکپشت هری هنوز بدون هيچ تغييری بر روی ميز قرار داشت و حالا که به جز هرميون چند نفر ديگر هم موفق به تبديل لاکپشتشان به حلزون شدهبودند اين موضوع نگران کنندهتر شدهبود.هری در کلاس معجونسازی سنگ تمام گذاشته و محلول راستيش به جای يک معجون بیرنگ تبديل به معجون قرمز رنگی شدهبود که بوی شلغم پخته از آن برمیخاست.
البته وضع هری در مقابل نويل چندان بد نبود.درس نويل بدتر از قبل و خرابکاریهايش بيشتر شدهبود اما چنان وضع اسفباری داشت که ديگر هيچکس دلش نمیآمد مسخرهاش کند.هنگامیکه نويل لاکپشتش را به يک تمساح تبديل کرد(و خودش هم نفهميد چگونه اين کار را کرده)و کلاس را به هم ريخت هيچکس چيزی نگفت و پروفسور مکگونگال هم که در گذشته با هر خرابکاری نويل او را به باد سرزنش میگرفت بدون هيچ حرفی تمساح را دوباره به لاکپشت تبديل کرد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده از بچه ها خواست به کارشان ادامه دهند.
تنها چيزی که باعث میشد هری اعتماد به نفسش را از دست ندهد اين بود که رون هم مانند خودش در درسها مشکل داشت.اين موضوع نشان میداد ايراد از هری نيست و واقعاً درسها دشوارتر شدهاند.و تنها يک چيز اعصاب خوردکنتر از درسها بود و آن غرغرها و برنامهريزیهای هرميون بود.هرگاه هری و رون در درسها به مشکل برمیخوردند هرميون پس از سخنرانی کردن يا میگفت آنها در کلاس به اندازهی کافی حواسشان را جمع نمیکنند يا به نوع درس خواندنشان گير میداد و درنهايت برای روز بعدشان برنامهای مینوشت که طبق آن بايد ده-پانزده ساعت از روز را درس میخواندند.
- آخه چرا نه؟از اول هفته تا حالا توی قلعهای و بيرون نميای!اگه بريم توی محوطه مثلاً کنار درياچه بهتر میتونی تمرکز کنی.
عصر جمعه بود و هری،رون و هرميون در گوشهای از سالن عمومی نشستهبودند. هنگامیکه هری با کلافگی سومين کاغذ پوستيش را چماله کرده و دور انداخته بود هرميون اين را گفت.هری و رون به خاطر عملکرد افتضاحشان در معجون سازی موظف به انجام تکليف اضافی شدهبودند اما هنوز بعد از دو ساعت پيشرفت چندانی نکردهبودند زيرا هرميون دوباره روش قديمیاش را پيش گرفته بود و هيچ کمکی به آنها نمیکرد به خاطر اينکه اعتقاد داشت اگر خودشان تلاش کنند مطالب بهتر در مغزشان فرو میرود.
هری با حواسپرتی گفت:
- بريم بيرون هم همين آشه و همين کاسه،فرقی نداره.
- اما اگه هوای تازه بهت بخوره...
هری با قاطعيت گفت:
- نه هرميون!
رون نگاهی خواهشمندانه به هرميون انداخت و گفت:
- هرميون،اگه تو کمکمون کنی میتونيم زودتر از شر اين يکی خلاص بشيم و مقالهی وردهای جادويیرو بنويسيم.
رون مظلومانه پلک زد و به هرميون خيره شد.لحظهای به نظر رسيد هرميون نرم شده و میخواهد کمکشان کند اما بعد با حالتی خودپسندانه پاهايش را روی هم انداخت و گفت:
- نه.من هيچی نميگم.
چند دقيقه هر سه ساکت شدند و تنها صدای غژغژ قلمپرهای هری و رون به گوش میرسيد.بعد هرميون پاهايش را پايين انداخت،با نگرانی به هری نگاه کرد و مِنمِنکنان گفت:
- برای اين نميای بيرون که...کنار درياچه نميای چون...نمیخوای اونو ببينی؟
هری بدون توجه به قطره اشکی که از گوشهی چشم هرميون بر روی گونهاش سرازير شد و رون که سرش را بالا آوردهبود و به او نگاه میکرد چند ثانيهای خود را با ورق زدن کتاب معجونسازيش مشغول نشان داد و بعد همانطور که بر روی کاغذ پوستيش خم شدهبود با لحنی که اميدوار بود عادی به نظر برسد پرسيد:
- خواص ايساتيس چيه؟
اما در همان هنگام يک دختر سال چهارمی به سمت آنها آمد و به هری گفت:
- پروفسور اسلاگهورن از من خواستن اينو به شما برسونم.
او يک کاغذ پوستی لوله شدهی بنفش رنگ را به هری داد و از آنها دور شد. هری با تعجب به رون و هرميون نگاه کرد...يعنی اسلاگهورن در اين شرايط هنوز به فکر انجمن اسلاگ مسخرهاش بود و میخواست مهمانی به راه اندازد؟!اما نه،در اين صورت هرميون هم بايد از آن کاغذهای پوستی دريافت میکرد.هری کاغذ را باز کرد و آن را خواند.
- از من خواسته به دفترش برم!
- ننوشته چه کارت داره؟
- نه!
رون گفت:
- ببين اسم منو ننوشته...
- نه،برای چی؟
- گفتم شايد میخواد برای اينکه جلسهی پيش گند زديم مجازاتمون کنه.
- نه،مثل اينه که فقط با من کار داره!
هری کاغذ پوستی را در جيبش گذاشت و گفت:
- خب،پس من میرم.فعلاً خداحافظ.
- تا وقتی تو برمیگردی ما همينجا میمونيم و هرميون به من ميگه خواص ايساتيس چيه...
- من هيچی نمیگم.تا حالا چندبار دربارهش خونديم،میخواستی گوش بدی!
- هرميون...
تا هنگامیکه هری از حفرهی تابلو پايين پريد صدای خواهشهای رون به گوش میرسيد.هری به راه افتاد و همانطور که از پلهها پايين میرفت به دنبال خطايي میگشت که به خاطر مرتکبشدن به آن اسلاگهورن احضارش کردهبود. هيچچيز به ذهنش نمیرسيد درنتيجه ترجيح داد تندتر به راهش ادامه دهد تا زودتر بفهمد قضيه از چه قرار است.وقتی به پشت در دفتر اسلاگهورن رسيد چند ضربه به آن زد و منتظر ماند.
- بيا تو.
هری دستهی در را کشيد و وارد شد.اسلاگهورن پشت ميزش نشستهبود و به او لبخند میزد.
- سلام هری.بيا بشين پسرم،بشين.
هری با گامهای بلند به طرف صندلی رفت و روبهروی او در طرف ديگر ميز نشست.اسلاگهورن با دستش به يک جعبهی آناناس شکری اشاره کرد و گفت:
- میخوری؟
- نه،متشکرم قربان.
- اوه،بخور هری...تعارف نکن!اينا معرکهس.
هری دستش را در جعبه فرو کرد و يک آناناس شکری برداشت.
- مرسی.
- خواهش میکنم...خب،چه خبر؟هفتهی اول چطور بوده؟
هری که همان موقع آناناس شکری را در دهانش گذاشتهبود با عجله آن را جويد و فرو داد اما با اين حال هنگامیکه میخواست حرف بزند دندانهايش به زور از هم باز شد.
- خوب بود،قربان.
هری کنجکاوانه به اسلاگهورن نگاه میکرد...مطمئناً او برای احوالپرسی هری را فرا نخواندهبود.حدس هری درست بود،در همان موقع اسلاگهورن کمی جمع و جورتر نشست،دستهايش را تکيهگاه چانهاش قرار داد و در حالی که با دقت به هری نگاه میکرد گفت:
- پروفسور مکگونگال به من گفت که تو در تغييرشکل دچار مشکل شدی!
هری که احساس میکرد صورتش سرخ شده با شرمندگی گفت:
- خب،راستش...
- پروفسور فليتويک هم از عملکردت راضی نيست!
حالا ديگر هری حرارتی را که از صورتش بيرون میزد به خوبی حس میکرد.
- قربان،درسها سختتر شدن و من...
ادامهی جملهی هری در ميان نچنچهای اسلاگهورن به خاموشی گراييد.
- هری،پسرم،اگه سال پيش معجونهای به اون خوبیرو برام درست نکردهبودی شايد حرفتو باور میکردم اما هرچی هم درسها سخت شده باشن از تو انتظار نمیره اينجوری پيش بری...
او يک کاغذ پوستی را از کشوی ميزش بيرون آورد و ادامه داد:
- ...ميانگين نمرههای بعضی درسهات تا الان:وردهای جادويي،P(هری بر روی صندلیاش جابهجا شد)...تغييرشکل،D(صورت هری حسابی داغ شدهبود)... گياه شناسی و دفاع در برابر جادوی سياه با نمرهیA بهترين درسهات به حساب ميان(قطرههای عرق بر روی پيشانی هری جاری شد)...و در نهايت تأسف بايد بگم در معجونسازی نمرهای بالاتر از T بهت تعلق نمیگيره...
هر لحظه انتظار میرفت هری از خجالت آب شود و در زمين فرو رود.خودش میدانست عملکردش در کلاسها چندان چنگی به دل نمیزند اما شنيدن اين نمرهها آن هم از زبان پروفسور اسلاگهورن واقعاً خجالتآور بود.هری سرش را پايين انداخته و به پاهايش زل زدهبود،نمیدانست چه بگويد اما هنگامیکه نگاه اسلاگهورن را بر خود احساس کرد با شرمندگی سرش را بالا آورد.او با لحنی پدرانه گفت:
- نه،نه،نه.اين نمرههای نااميد کننده و وضع بدی که تو پيدا کردی ...
هری دوباره سرش را زير انداخت اما اسلاگهورن بدون توجه به او ادامه داد:
- ...به خاطر اينه که شوکه شدی.
هری که انتظار شنيدن هر چيز به جز اين يکی را داشت درحالیکه اصلاً متوجه منظور پروفسور اسلاگهورن نشدهبود تنها توانست با تعجب بگويد:
- چی؟!!
اسلاگهورن انگشت اشارهاش را با حالتی سرزنشآميز تکان داد و گفت:
- فکر نکن من نمیدونم.
هری که حسابی جاخورده بود پرسيد:
- فکر نکنم شما چیرو نمیدونيد،قربان؟!
- اينکه خودتو مقصر میدونی...اينکه خودتو سرزنش میکنی...
- به خاطر چی؟!!
- هری،لازم نيست احساساتتو از من پنهان کنی!
واقعاً مسخره بود...او از چه حرف میزد؟!!!
- ببخشيد،قربان،من اصلاً نمیفهمم شما از چی حرف میزنين!...چه احساسی؟! برای چی بايد خودمو مقصر بدونم؟!
- خجالت نکش هری،طبيعيه که همچين احساسی داشته باشی.
- چه احساسی؟!
- نه،نه،نه...نبايد احساساتتو سرکوب کنی!
هری که اعصابش خرد شدهبود گفت:
- اَاااه...میشه واضحتر حرف بزنين؟
اسلاگهورن جاخورد و هری که مثل لبو قرمز شدهبود گفت:
- منظورم اين بود که...اِ...اگه میشه لطفاً واضحتر حرف بزنيد،قربان.
اسلاگهورن لبخند زد و با همان لحن پدرانه گفت:
- هری،من میدونم تو به خاطر مرگ آلبوس خودتو مقصر میدونی اما اينم بدون که خوب نيست احساساتتو توی خودت بريزی و بروزشون ندی!پس حرف بزن پسرم،حرف بزن.
اينبار هری به خوبی میدانست او از چه حرف میزند اما بازهم خودش را به نفهمی زد و گفت:
- من هنوزم متوجه منظور شما نمیشم.
- بريزشون بيرون...ابرازشون کن...اينکه تو با آلبوس بودی دليل نمیشه خودتو سرزنش کنی!تقصير تو نيست که اون مرده،در مقابل اون همه مرگخوار کاری از دست تو بر نميومده.
- من همراه پروفسور دامبلدور نبودم.
- اوه،هری...تقريباً همه میدونن تو هم با آلبوس بودی،دوتا جارو اونجا بوده...و هرکی ندونه من که میدونم تو و آلبوس مشغول يه کارايي بودين،جايي که رفته بودين ربطی به اون خاطره داشت؟
حالت اسلاگهورن هنگام گفتن جملهی آخر عوض شدهبود.او ديگر با مهر و محبت حرف نمیزد و سخنانش بيشتر از روی کنجکاوی بود،نوعی کنجکاوی که هری اصلاً از آن خوشش نمیآمد.
- نمیتونم بگم.
اسلاگهورن بلافاصله يک بطری از روی ميز کوچکی که در کنارش قرار داشت برداشت و گفت:
- اشکالی نداره،پس بيا قبل از اينکه بری با هم يه کم از اين نوشيدنی عسلی بخوريم...
او با شور و هيجان دو ليوان هم از روی همان ميز برداشت،کاملاً معلوم بود از قبل آنها را آماده کردهاست.هری که در آن لحظه احساس خوبی نسبت به نوشيدنی عسلی نداشت به سختی آب گلويش را قورت داد.سال پيش هری با همين حقه يک خاطره را از اسلاگهورن گرفتهبود و اجازه نمیداد او همين کلاه را بر سر خودش بگذارد و از زير زبانش حرف بيرون بکشد.هنگامیکه اسلاگهورن ليوانها را پر میکرد هری از جايش بلند شد و گفت:
- اِ...ديگه بيشتر از اين مزاحمتون نمیشم.
- چه مزاحمتی!ما میتونيم...
اما هری سرش را زير انداخته و از اتاق بيرون آمدهبود.با بيشترين سرعتی که میتوانست از پلکان مرمری بالا رفت تا خود را به رون و هرميون برساند.وقتی وارد سالن عمومی شد آنها را در همان جايی که ترکشان کردهبود يافت.
- اومدی هری؟پروفسور اسلاگهورن چه کارت داشت؟
هری نفسنفسزنان گفت:
- باورتون نمیشه...
هری همهی گفتههای اسلاگهورن به جز نمرههايش را برای آنها تعريف کرد.در پايان هرميون با تعجب گفت:
- اما اون برای چی میخواسته بفهمه تو و دامبلدور کجا رفتهبودين؟اون که همچين آدمی نبود!
- دقيقاً.و به خاطر همينه که من فکر میکنم اين اطلاعاتو برای خودش نمیخواسته...به نظر من آمبريج ازش خواسته اين کارو بکنه.
چند لحظه هرسه سکوت کردند و بعد رون گفت:
-آره...يعنی ممکنه.آمبريج میدونه تو ازش متنفری و هيچی بهش نمیگی،نه؟پس احتمالش زياده که بخواد از يکی ديگه استفاده کنه،درسته؟
هرميون که از قيافهاش معلوم بود اين نظريه را نپذيرفته گفت:
- نه،من فکر نمیکنم اين طور باشه...آمبريج نشون داده که عوض شده و تا حالا که جز انجام دادن وظايف خودش کار ديگهای نکرده!
هری با ناباوری گفت:
- خوبه خودت ديدی دوسال پيش چه بلايی سرمون آورد اونوقت هنوز فکر میکنی میتونه عوض بشه؟!نه،اين آرامش قبل از طوفانه هرميون!میخواد يهو غافلگيرمون کنه...اول از بقيه استفاده میکنه و بعدش...
- اَه،بس کن هری!از کی تا حالا انقدرمنفیباف شدی؟به نظر من که آمبريج ديگه اون آمبريج قبلی نيست،اون مدير خوبيه و ...
- جدی؟نکنه حالا میخوای انجمن حمايت از آمبريج راه بندازی؟اين دفعه با کمال ميل حاضرم منشی بشم...مدال هم درست کردی؟من يه پيشنهاد دارم،يه طرف مدالها بنويس زندهباد آمبريج يه طرف ديگهش هم بنويس مرگ بر هري پاتر...خيلی جالب مي...
- هری!
هرميون چنان با صدای بلند جيغ زدهبود که همهی سرها در سالن عمومی به طرف آنها برگشت.هری که خودش هم فهميده بود زيادهروی کرده سرش را زير انداخت و زير لب گفت:
- ببخشيد...نمیخواستم...
هرميون با اينکه بغضش ترکيده بود درحالیکه اشکهايش را پاک میکرد گفت:
- نه،اشکالی نداره...
هری آرزو میکرد که ایکاش اين گونه حرف نزده بود زيرا میخواست دربارهی موضوعی صحبت کند که بیشک موجب ناراحتی بيشتر هرميون هم میشد. رفتن به دفتر اسلاگهورن در عين حالی که مايهی آبروريزی بود يک مزيت بزرگ داشت...هری بعد از آمدن به هاگوارتز و درطی يک هفته سر و کله زدن با درسها به کلی قضيهی جاودانهسازها را فراموش کردهبود اما بعد از گفت و گويش با پروفسور اسلاگهورن به ياد وظيفهی نيمه تمامش افتاد.
- اِ...يه چيزی هست که میخوام دربارهش باهاتون صحبت کنم.
رون و هرميون با شگفتی به هری زل زدند.هری صدايش را پايين آورد و گفت:
- من فردا آخر شب از هاگوارتز خارج میشم،میرم درهی گودريک...
رون وحشتزده شد و آب دهانش را قورت داد،هرميون هم نفس صدا داری را در سينه حبس کرد.هری با بدخلقی گفت:
- نکنه به اين اميد بودين که از خير جاودانهسازها گذشتم،آره؟
هرميون مِنمِنکنان گفت:
- نه...ما فقط...ما فکر نمیکرديم به اين زودی بخوای بری سراغشون...
رون هم گفت:
- آره،تازه اولين هفتهست و وقت زيادی داری...
- نه،من فردا شب از اينجا میرم.
هرميون بلافاصله با قاطعيت گفت:
- ما هم ميايم.
- هرميون،توی درهی گودريک هيچ خطری منو تهديد نمیکنه و من ترجيح میدم به تنهايی...
- ما به توافق رسيديم که تو تنها نری پس من و رون هم ميايم.
رون هم به نشانهی تأييد حرف هرميون سرش را تکان داد.هری که هيچ حرفی برای منصرف کردن آنها به ذهنش نمیرسيد گفت:
- خيلیخب،اما بايد فقط يکی از شما دوتا با من بياد،نمیتونيم سه تايي راه بيفتيم بريم که!
رون بلافاصله گفت:
- خانمها مقدمند،اول هرميون مياد.
هرميون با ناخشنودی گفت:
- بلکه تو اين چيزا مقدم بودن خانمها اهميت پيدا کنه!اما بهتره تو بری رون، چون همونطور که هری گفت توی درهی گودريک خبری از جاودانهساز نيست و خطری تهديدتون نمیکنه و ...
- يعنی میخوای بگی من نمیتونم از خودم دفاع کنم؟
- باشه،اگه ترجيح میدی برای پيدا کردن جاودانهسازها دنبال هری بری و با طلسمها و وردهای محافظتی روبهرو بشی من حرفی ندارم.
- نه...چه ترجيحی!
هری با بیحوصلگی گفت:
- پس بالاخره رون مياد؟
- آره.
هری دوباره کاغذ پوستيش را جلو کشيد و گفت:
- خب،حالا خواص ايساتيس چيه؟
هرميون با احتياط گفت:
- هری؟
- ديگه چيه؟
- فکر نمیکنی بهتر باشه به آمبريج بگيم که میخوايم از مدرسه خارج بشيم؟
- اوه،چه فکر خوبی!اونم يه فرش ميندازه جلوی پامون و ميگه بفرماييد،آره؟
- من شوخی نکردم هری!
- منم شوخی نمیکنم!آمبريج نبايد چيزی بفهمه...من میرم بخوابم،شببخير.
- هِی،هری...
اما هری برنگشت.با بيشترين سرعتی که میتوانست از پلکان مارپيچی بالا رفت و وارد خوابگاه شد.وقتی ديد جز خودش کس ديگری در آنجا نيست خوشحال شد،ديگر لازم نبود جوابگوی سوال کسی باشد.ردايش را درآورد و با همان لباسها و در حالیکه هنوز کفش به پا داشت خود را بر روی تخت انداخت.آن شب دوبار کنترلش را از دست دادهبود اما دليل واقعي هيچکدام حرفهای هرميون نبود بلکه اين صحبتهای پروفسور اسلاگهورن بود که هری را آزار میداد...«تقصير تو نيست که اون مرده»...درواقع هری بعد از تشييع جنازهی دامبلدور سعی میکرد زياد به او فکر نکند.بعد از از دست دادن آن همه عزيز کشته شدن آخرين پشتيبانش چون دردی فراتر از همهی دردهايي که تا آن زمان تحمل کردهبود بر روی قلبش سنگينی میکرد و هری با فکر نکردن دربارهی آن و ناديده گرفتنش سعی میکرد وانمود کند که هيچ اتفاقی نيفتاده... اما حالا احساس گناه هم به دردهای قبلی اضافه شده و فکر نکردن دربارهاش را غيرممکن کرده بود...هری هيچگاه خود را در قضيهی مرگ دامبلدور مقصر نمیدانست اما حالا که درست فکر میکرد مقصری بزرگتر از خودش نمیيافت...مگر نه اينکه دامبلدور برای نجات دادن او دير عکسالعمل نشان داده و خلعسلاح شدهبود؟وجود هری باعث مرگ دامبلدور شده و اين حقيقتی تلخ و انکار ناپذير بود.هری چند بار با اميدواری به خود گفت اين خود دامبلدور بود که از هری خواست به همراهش برود،او نه اصرار کرده و نه داوطلب شده بود...اما باز هم نمیتوانست جلوی احساس گناهی را که چون سمی مهلک در تکتک شريانهای بدنش جاری میشد بگيرد.
هنگامیکه صدای گفتوگوی رون و دين که از پلکان بالا میآمدند به گوش رسيد هری صورتش را پاک کرد و خود را به خواب زد.
تعطيلات آخر هفتهی هری،رون و هرميون در سايهای از هول و هراس کاری که قرار بود انجام دهند شروع شد.هيچ يک تمرکز نداشتند و نمیتوانستند تکاليفشان را انجام دهند.هری سعی میکرد خود را بیخيال نشان دهد و دائم به خودش میگفت اين بار هم مثل دفعههای قبل است که در نيمههای شب بدون اجازه برای ديدن هاگريد از قلعه خارج میشدند و تنها مسيرشان کمی طولانیتر است اما باز هم نمیتوانست از فکر کردن دربارهی اينکه اگر مچشان را بگيرند چه اتفاقی میافتد خودداری کند...خودش به دَرَک،ماندن و نماندن در هاگوارتز برايش فرقی نمیکرد اما اگر رون اخراج میشد هيچ وقت نمیتوانست خودش را ببخشد.قيافهی رون طوری شدهبود که به نظر میرسيد میخواهد به سفر آخرت برود اما هربار هری به او میگفت اگر میترسد میتواند همراهش نيايد با وفادارای جواب میداد مشتاقانه منتظر رفتن به درهی گودريک است.
ساعات به کندی میگذشت،گويی زمان هم میخواست با معطل کردنشان آنها را از اين کار منصرف کند اما بالاخره شب فرا رسيد.هری و رون که نه ناهار و نه شام درست و حسابی خورده بودند در انتظار خالی شدن سالن بر روی صندلیهای کنار آتش لميده بودند تا اينکه حدود ساعت دوازده آخرين دستهی سال سومیها به خوابگاهشان رفتند و آنها دست به کار شدند.هری شنل نامرئی و نقشهی غارتگر را که در زير ردايش پنهان کرده بود بيرون کشيد،شنل را بر روی خودش و رون انداخت و هردو به راه افتادند.چند دقيقهای پشت تابلو منتظر شدند تا اينکه سر ساعت دوازده هرميون از طرف ديگر با گفتن اسم رمز تابلو را باز کرد و هنگامیکه کنار ايستاده بود تا هری و رون از حفره پايين بپرند زير لب گفت:
- مواظب خودتون باشين.
هری و رون به زور در زير شنل جا شده بودند و برای اينکه پاهايشان از زير آن بيرون نزند بايد با قدمهای کوتاه و بسيار آرام پيش میرفتند.هری نسبت به رون وضعيت سختتری داشت زيرا بايد نقشهی غارتگر را نيز حمل میکرد.طبق نقشه هيچکس در مسيرشان نبود جز بدعنق که او را هم با رفتن از يک راه ميان بر پشت سر گذاشتند.بالاخره به سرسرای ورودی رسيدند و از لای درهای بزرگ ورودی به بيرون خزيدند،شنل را درآوردند و به طرف دروازه به راه افتادند.
هنگامیکه بوی چمن مرطوب را استشمام میکردند و هوای سرد شبانه صورتشان را نوازش میداد آرامش بيشتری پيدا کردند.از دروازه گذشتند و وارد جادهی اصلی هاگزميد شدند و به طرف دهکده پيش رفتند.پس از مدتی پيادهروی به جلوی کافهی سه دسته جارو رسيدند و همانجا متوقف شدند.هری که در تمام طول راه شنل و نقشه را به دست داشت درحالیکه آنها را به زور در جيبش میچپاند به اطراف نگاه کرد...سايهی مادام رزمرتا که در کافه صندلیها را مرتب میکرد از پشت شيشه معلوم بود.کنار در کافه نيز شخصی شنل پوش نشسته و سرش بر روی شانهاش افتاده بود،صورتش پيدا نبود اما به نظر میرسيد خواب باشد.به جز اين دو مورد هيچ نشانهی ديگری از حيات در آنجا به چشم نمیخورد.
- خب،آمادهای؟
- هری؟
- چيه؟
- میگم...بهتر نيست دست تو رو بگيرم و با استفاده از غيب و ظاهر شدن جانبی بريم درهی گودريک؟
لحن رون نشان میداد درحقيقت ترجيح میدهد با استفاده از هيچ روشی به آنجا نرود.
- نه.چون من تا حالا اين کارو نکردم و اينجوری خطر بيشتری داره.اما اگه میخوای میتونی از همين راهی که اومدی برگردی،مجبور نيستی بياي!
- نه بابا،من فقط نگران اينم که دچار تکهشدگی بشم و دردسر درست کنم.
- نگران نباش،اگه درست تمرکز کنی هيچ اتفاقی پيش نمياد.با شمارهی سه...يک،دو،سه...
احساس فشردگی بر تمام ذرات بدن هری چنگ انداخت و بعد خود را در ميان مه غليظی يافت.بدون توجه بيشتر به جايی که در آن ظاهر شدهبود در جستجوی رون به اطراف نگاه کرد و او را در کنار درختی ديد.به طرفش رفت و پرسيد:
- حالت خوبه؟همه جای بدنت همراهته؟
رون جواب نداد و تنها با وحشت به اطرافش نگاه کرد.هری هم بعد از اينکه خيالش از جهت سالم بودن رون راحت شد همانطور که در جايش ميخکوب شده بود چشم انداز اطرافش را از نظر گذراند...چنان مه غليظی همهجا را فرا گرفته بود که يک متر جلوتر از خود را نميديدند.شاخههای درختان کج و کوله نيز با حالتی رعب انگيز بر فراز سرشان تکانتکان میخوردند.هری آب دهانش را قورت داد و گفت:
- بريم جلوتر؟
او صدای ناله مانندی را که از دهان رون خارج شده بود به نشانهی جواب مثبت گرفت و به راه افتاد.واقعاً وحشتناک بود،آنها در حالیکه خبر از يک سانتيمتر جلوتر از خود را نداشتند به جلو پيش میرفتند و هر از گاهی يقهی لباس و ردايشان به شاخهی درختان گير میکرد.
- کی اونجاست؟
هری اين را گفته بود.با اينکه آنها در جادهی خاکی راه میرفتند از گوشهای صدای خرد شدن برگها در زير پا به گوش میرسيد.وقتی آنها متوقف شدند صدای خشخش نيز قطع شد.هری درحالیکه چوبدستی خودش را بيرون میآورد به رون نيز گفت:
- چوبدستيتو آماده نگه دار.
رون که به نظر میرسيد هر لحظه ممکن است از هوش برود با دستانی لرزان چوبدستیاش را درآورد.آنها چند ثانيه همانجا ايستادند و سعی کردند از ميان مِهی که همهجا را فرا گرفتهبود عامل صدا را پيدا کنند اما هيچ چيز غيرعادييي در گسترهی ديد آنها قرار نداشت درنتيجه دوباره به راه افتادند.صدای خشخش دوباره شروع شد و اينبار هری و رون ترجيح دادند آن را ناديده بگيرند.
کمکم با هر قدمی که بر میداشتند مه پراکندهتر و ديدن اطرافشان راحتتر میشد.چند دقيقهی ديگر در دل شب پيش رفتند اما هيچ نشانهای از خانه و يا هر چيز ديگری به چشم نمیخورد.هنگامیکه هری کمکم داشت به اين نتيجه میرسيد که آنجا درهی گودريک نيست و اشتباهی در اين محل ظاهر شدهاند ساختمان مخروبهای را در جلوي رويش ديد.نگاهی به رون انداخت،هردو چوبدستیها را بالاتر گرفتند و به طرف خرابه رفتند.هنوز چند تا از ديوارها پابرجا بودند اما اکثر خانه ويران شدهبود.هری که به باقیماندهی سرپناه روزهای آخر زندگی والدينش خيره شده بود گفت:
- رون،تو برو يه گشتی بزن ببين چيزی پيدا میکنی؟
همان يک ذره رنگ هم از صورت رون پريد و گفت:
- تو که گفتی اينجا چيزی نيست!
- هنوزم ميگم،اما بهتره مطمئن بشيم.
رون با درماندگی گفت:
- مطمئن از چی بابا!بيخيال...
هری از خرابه چشم برداشت و با حرص گفت:
- میخوای يه کمکی بکنی يا نه؟
- البته که...
- پس کاری که گفتمو بکن.
رون که صورتش مثل گچ سفيد شده بود چوبدستيش را با حالتی گوش به زنگ بالا گرفت،به راه افتاد و در پشت مه ناپديد شد.هری نفس راحتی کشيد و به طرف خانه رفت...فقط دلش میخواست تنها باشد...همانطور که درميان خانهی ويران شده و بر روی چوب و آجر و سنگ خردشده راه میرفت به شبی فکر میکرد که پدر و مادرش به قتل رسيدند و خودش به عنوان پسر برگزيده،تنها کسی که ممکن است بتواند قدرتمندترين جادوگر سياه تمام دوران را شکست بدهد انتخاب شد...به راحتی میتوانست اتفاقاتی که آن شب روی داد را تصور کند، تصاوير پدر و مادرش که برای حفظ جان تک فرزندشان تا دم مرگ مبارزه کردند مانند فيلمی از مقابل چشمانش میگذشت...صدای خواهشهای مادرش،لیلی و نعرههای مستانهی ولدمورت پس از کشتن پدرش،جيمز واضحتر از هميشه در گوشش میپيچيد.با به يادآوردن مادر و پدرش راهش را کج کرد و در اطراف خانه به دنبال نشانهای از آنها گشت،مطمئناً در همان اطراف آرامگاه آنها را پيدا میکرد.بعد از چند دقيقه جستجو در زير درخت بيد تنومندی يک سنگ قبر کوتاه و ترکخورده يافت،خم شد و بر روی آن را خواند:لیلی و جيمز پاتر. نه تاريخی و نه جمله و هيچ نشانهای.آنها حتی به روش جادوگرها تشييع جنازه نشده و مانند مشنگها در زير خاک دفن شده بودند.همان هنگام که هری روبهروی سنگ قبر نشست سکوت شب با صدای فرياد گوشخراشی شکسته شد.
- کمـک...
هری چنان از جا پريد که سرش به يکی از شاخههای درخت خورد و برآمدگی بزرگی بر روی آن پديد آورد اما او اهميتی نداد...اين صدای فرياد رون بود...هری که احساس میکرد قلبش در نزديکی گلوگاهش در حال تپيدن است با آخرين توانی که داشت شروع به دويدن کرد.صورت خيسش در برخورد با هوای سرد به سوزش افتاده بود و برآمدگی روی سرش زقزق میکرد.
- کمـک...هری!
- تو کجايي رون؟
اما جوابی نيامد و تنها صدای فريادهای رون به گوش رسيد.هری ديوانهوار میدويد و به دنبال رون میگشت اما در آن مه چيزی پيدا نبود...يعنی ولدمورت آن جا بود؟يا شايد مرگخواران؟اما نه در اين صورت اجازه نمیدادند رون فرياد بزند و درخواست کمک کند...شايد میخواستند از رون به عنوان يک طعمه استفاده کنند و هری را به دام اندازند!...ديگر نفس هری در نمیآمد و ريههايش تير میکشيد اما باز هم به دويدن ادامه داد...اگر رون میمرد چه؟
- کمک...هری کمکم کن...
اين بار صدای رون بسيار نزديک به نظر میرسيد.هری همانطور که اميدوارانه زير لب میگفت:اون زندهس،اون زندهس... از همان مسيری که آمده بود چند قدم به عقب برداشت و بعد به سمت چپ پيچيد،از ميان مه گذشت و...رون را ديد...او در ميان پيچکهايي که از يک درخت آويزان شده بود گير افتاده و درحالیکه چشمانش را بسته بود داد و بيداد میکرد.
- کمـک...هری من گير افتادم...من اينجام...بيا کمکم کن...
هری چند لحظه خم شد و پهلويش را که به سوزش افتاده بود فشار داد و بعد نفسنفس زنان به طرف رون رفت.او با شنيدن صدای قدمهای هری چشمانش را باز کرد و گفت:
- مواظب باش هری،اين تلهی شيطانه...زودباش يه آتيش درست کن و منو...
- خيلی خب،ساکت شو ديگه...
هری چوبدستيش را بالا آورد و گفت:
- ريداکتو!
رون با صدای تالاپی روی زمين افتاد و با عجله بلند شد.هری که با غضب به او چشمغره میرفت گفت:
- واقعاً که خيلی ابلهی!اين فقط يه پيچکه.
رون که گوشهايش قرمز شده بود زير لب گفت:
- خب،من فکر کردم...
- فکر کردی چی؟تلهی شيطانه؟ها...آخه برای چی بايد همچين فکر بکنی؟من که گفتم چيزی اينجا نيست!
- حالا چرا جوش مياری؟چيزی نشده که!
- نه؛هيچ چی نشده...فقط نزديک بود من از ترس سکته کنم...فکر کردم تو مردی!
رون که نيشش تا بناگوش باز شده بود گفت:
- برای همين چشمات قرمز شده؟واسه من گريه کردی؟!
- نخير،انقدر هم دوستداشتنی نيستی...راه بيفت بريم.
رون از خدا خواسته به راه افتاد و گفت:
- آره،بهتره زودتر بريم.باور کن يکی داره تعقيبمون میکنه،همون باعث شد برم تو تله...اِ...پيچک.
- يعنی ديديش؟
- نه،دوباره صدای خشخش برگها اومد و اين دفعه خيلی نزديک بود...منم هول شدم و گير اون گياه لعنتی افتادم.
- با اين مسخرهبازی که درآوردی ديگه تو رو با خودم نميبرم دنبال جاودانهسازها.
به نظر نمیآمد رون از گفتهی هری ناراحت شده باشد.
ادامه ی مقاله ی«اتفاقاتی که ممکنه در کتاب هفت روی بده»رو همينجا مينويسم چون کوتاهه و چيز جالبی نداره و فقط به خاطر اينکه يه عده خواسته بودن گذاشتمش.
اتفاقاتی که مطمئناً نميفته:
- اسنيپ خون آشام نيست.
- ولدمورت پدر هری و يا هر شخصيت ديگه ای نيست.
- هرميون و دراکو با هم دوست نميشن،اونا هيچوقت در وحشيانه ترين و پيچيده ترين خوابهاشون هم به همچين چيزی فکر نميکنن.
- لوپين دوباره مشغول کار قبليش يعنی معلم دفاع در برابر جادوی سياه نميشه.
- دم باريک برای کشتن لوپين از دست نقره ايش استفاده نميکنه.
- کلاه گروه بندی جان پيچ نيست.
- کج پا و خانم نوريس هيچکدوم جانورنما نيستن.
- هری يک دگرگون نما نيست.
- نه دامبلدور و نه هيچ کس ديگه ای شخصيتی نيست که از آينده اومده باشه،رولينگ در کتاب شش گفته که تمام زمان برگردانها نابود شدن.
- لونا دختر اسنيپ نيست.
- نيکلاس فلامل درس معجونهارو تدريس نخواهد کرد.اون مرده،يادتونه؟
- لونا و نويل با هم زوج نميشن...چه خجالت آور!
- هری با دامبلدور خويشاوند نيست.
- لی لی زنده نيست و هيچوقت مرگ خوار نبوده.
- نويل پسر پيتر پتی گرو نيست.
- لوپين دوقلو نيست.
درهی گودريک
اگر هری فکر کردهبود درس تغييرشکل استثناست و میتواند در بقيهی درسها بهتر عملکند يا اينکه در تغييرشکل هـم پيشرفت خواهد کرد و مشکلش رفـع میشود در همان هفتهی اول فهميد که در اشتباه است.
در اولين جلسهی وردهای جادويی به همه يک محفظهی فلزی دادهشد که قرار بود در آن شعلههای آتش به وجود آورند.هری تا آخر زنگ موفق به انجام اين کار نشد و در لحظات آخر درحالیکه اميدی به موفق شدن نداشت چوبدستيش را بيرون از محفظهی شيشهای تکانی داد و با بیحوصلگی گفت:فليميوس (flamious)...شعلههای آتش از نوک چوبدستی هری بيرون آمد،مستقيم به طرف پروفسور فليتويک رفت و ردای او را به آتش کشيد و هری مجبور شد تا نيمهشب جريمه نويسی کند.همچنين در دومين جلسهی دفاع در برابر جادوی سياه تانکس از آنها خواست با استفاده از وردهای غيرلفظی با يکديگر دوئل کنند و درنتيجه هری حتی نتوانست طلسم پا ژلهای کراب را منحرف کند.در پايان سومين جلسهی تغييرشکل لاکپشت هری هنوز بدون هيچ تغييری بر روی ميز قرار داشت و حالا که به جز هرميون چند نفر ديگر هم موفق به تبديل لاکپشتشان به حلزون شدهبودند اين موضوع نگران کنندهتر شدهبود.هری در کلاس معجونسازی سنگ تمام گذاشته و محلول راستيش به جای يک معجون بیرنگ تبديل به معجون قرمز رنگی شدهبود که بوی شلغم پخته از آن برمیخاست.
البته وضع هری در مقابل نويل چندان بد نبود.درس نويل بدتر از قبل و خرابکاریهايش بيشتر شدهبود اما چنان وضع اسفباری داشت که ديگر هيچکس دلش نمیآمد مسخرهاش کند.هنگامیکه نويل لاکپشتش را به يک تمساح تبديل کرد(و خودش هم نفهميد چگونه اين کار را کرده)و کلاس را به هم ريخت هيچکس چيزی نگفت و پروفسور مکگونگال هم که در گذشته با هر خرابکاری نويل او را به باد سرزنش میگرفت بدون هيچ حرفی تمساح را دوباره به لاکپشت تبديل کرد و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده از بچه ها خواست به کارشان ادامه دهند.
تنها چيزی که باعث میشد هری اعتماد به نفسش را از دست ندهد اين بود که رون هم مانند خودش در درسها مشکل داشت.اين موضوع نشان میداد ايراد از هری نيست و واقعاً درسها دشوارتر شدهاند.و تنها يک چيز اعصاب خوردکنتر از درسها بود و آن غرغرها و برنامهريزیهای هرميون بود.هرگاه هری و رون در درسها به مشکل برمیخوردند هرميون پس از سخنرانی کردن يا میگفت آنها در کلاس به اندازهی کافی حواسشان را جمع نمیکنند يا به نوع درس خواندنشان گير میداد و درنهايت برای روز بعدشان برنامهای مینوشت که طبق آن بايد ده-پانزده ساعت از روز را درس میخواندند.
- آخه چرا نه؟از اول هفته تا حالا توی قلعهای و بيرون نميای!اگه بريم توی محوطه مثلاً کنار درياچه بهتر میتونی تمرکز کنی.
عصر جمعه بود و هری،رون و هرميون در گوشهای از سالن عمومی نشستهبودند. هنگامیکه هری با کلافگی سومين کاغذ پوستيش را چماله کرده و دور انداخته بود هرميون اين را گفت.هری و رون به خاطر عملکرد افتضاحشان در معجون سازی موظف به انجام تکليف اضافی شدهبودند اما هنوز بعد از دو ساعت پيشرفت چندانی نکردهبودند زيرا هرميون دوباره روش قديمیاش را پيش گرفته بود و هيچ کمکی به آنها نمیکرد به خاطر اينکه اعتقاد داشت اگر خودشان تلاش کنند مطالب بهتر در مغزشان فرو میرود.
هری با حواسپرتی گفت:
- بريم بيرون هم همين آشه و همين کاسه،فرقی نداره.
- اما اگه هوای تازه بهت بخوره...
هری با قاطعيت گفت:
- نه هرميون!
رون نگاهی خواهشمندانه به هرميون انداخت و گفت:
- هرميون،اگه تو کمکمون کنی میتونيم زودتر از شر اين يکی خلاص بشيم و مقالهی وردهای جادويیرو بنويسيم.
رون مظلومانه پلک زد و به هرميون خيره شد.لحظهای به نظر رسيد هرميون نرم شده و میخواهد کمکشان کند اما بعد با حالتی خودپسندانه پاهايش را روی هم انداخت و گفت:
- نه.من هيچی نميگم.
چند دقيقه هر سه ساکت شدند و تنها صدای غژغژ قلمپرهای هری و رون به گوش میرسيد.بعد هرميون پاهايش را پايين انداخت،با نگرانی به هری نگاه کرد و مِنمِنکنان گفت:
- برای اين نميای بيرون که...کنار درياچه نميای چون...نمیخوای اونو ببينی؟
هری بدون توجه به قطره اشکی که از گوشهی چشم هرميون بر روی گونهاش سرازير شد و رون که سرش را بالا آوردهبود و به او نگاه میکرد چند ثانيهای خود را با ورق زدن کتاب معجونسازيش مشغول نشان داد و بعد همانطور که بر روی کاغذ پوستيش خم شدهبود با لحنی که اميدوار بود عادی به نظر برسد پرسيد:
- خواص ايساتيس چيه؟
اما در همان هنگام يک دختر سال چهارمی به سمت آنها آمد و به هری گفت:
- پروفسور اسلاگهورن از من خواستن اينو به شما برسونم.
او يک کاغذ پوستی لوله شدهی بنفش رنگ را به هری داد و از آنها دور شد. هری با تعجب به رون و هرميون نگاه کرد...يعنی اسلاگهورن در اين شرايط هنوز به فکر انجمن اسلاگ مسخرهاش بود و میخواست مهمانی به راه اندازد؟!اما نه،در اين صورت هرميون هم بايد از آن کاغذهای پوستی دريافت میکرد.هری کاغذ را باز کرد و آن را خواند.
- از من خواسته به دفترش برم!
- ننوشته چه کارت داره؟
- نه!
رون گفت:
- ببين اسم منو ننوشته...
- نه،برای چی؟
- گفتم شايد میخواد برای اينکه جلسهی پيش گند زديم مجازاتمون کنه.
- نه،مثل اينه که فقط با من کار داره!
هری کاغذ پوستی را در جيبش گذاشت و گفت:
- خب،پس من میرم.فعلاً خداحافظ.
- تا وقتی تو برمیگردی ما همينجا میمونيم و هرميون به من ميگه خواص ايساتيس چيه...
- من هيچی نمیگم.تا حالا چندبار دربارهش خونديم،میخواستی گوش بدی!
- هرميون...
تا هنگامیکه هری از حفرهی تابلو پايين پريد صدای خواهشهای رون به گوش میرسيد.هری به راه افتاد و همانطور که از پلهها پايين میرفت به دنبال خطايي میگشت که به خاطر مرتکبشدن به آن اسلاگهورن احضارش کردهبود. هيچچيز به ذهنش نمیرسيد درنتيجه ترجيح داد تندتر به راهش ادامه دهد تا زودتر بفهمد قضيه از چه قرار است.وقتی به پشت در دفتر اسلاگهورن رسيد چند ضربه به آن زد و منتظر ماند.
- بيا تو.
هری دستهی در را کشيد و وارد شد.اسلاگهورن پشت ميزش نشستهبود و به او لبخند میزد.
- سلام هری.بيا بشين پسرم،بشين.
هری با گامهای بلند به طرف صندلی رفت و روبهروی او در طرف ديگر ميز نشست.اسلاگهورن با دستش به يک جعبهی آناناس شکری اشاره کرد و گفت:
- میخوری؟
- نه،متشکرم قربان.
- اوه،بخور هری...تعارف نکن!اينا معرکهس.
هری دستش را در جعبه فرو کرد و يک آناناس شکری برداشت.
- مرسی.
- خواهش میکنم...خب،چه خبر؟هفتهی اول چطور بوده؟
هری که همان موقع آناناس شکری را در دهانش گذاشتهبود با عجله آن را جويد و فرو داد اما با اين حال هنگامیکه میخواست حرف بزند دندانهايش به زور از هم باز شد.
- خوب بود،قربان.
هری کنجکاوانه به اسلاگهورن نگاه میکرد...مطمئناً او برای احوالپرسی هری را فرا نخواندهبود.حدس هری درست بود،در همان موقع اسلاگهورن کمی جمع و جورتر نشست،دستهايش را تکيهگاه چانهاش قرار داد و در حالی که با دقت به هری نگاه میکرد گفت:
- پروفسور مکگونگال به من گفت که تو در تغييرشکل دچار مشکل شدی!
هری که احساس میکرد صورتش سرخ شده با شرمندگی گفت:
- خب،راستش...
- پروفسور فليتويک هم از عملکردت راضی نيست!
حالا ديگر هری حرارتی را که از صورتش بيرون میزد به خوبی حس میکرد.
- قربان،درسها سختتر شدن و من...
ادامهی جملهی هری در ميان نچنچهای اسلاگهورن به خاموشی گراييد.
- هری،پسرم،اگه سال پيش معجونهای به اون خوبیرو برام درست نکردهبودی شايد حرفتو باور میکردم اما هرچی هم درسها سخت شده باشن از تو انتظار نمیره اينجوری پيش بری...
او يک کاغذ پوستی را از کشوی ميزش بيرون آورد و ادامه داد:
- ...ميانگين نمرههای بعضی درسهات تا الان:وردهای جادويي،P(هری بر روی صندلیاش جابهجا شد)...تغييرشکل،D(صورت هری حسابی داغ شدهبود)... گياه شناسی و دفاع در برابر جادوی سياه با نمرهیA بهترين درسهات به حساب ميان(قطرههای عرق بر روی پيشانی هری جاری شد)...و در نهايت تأسف بايد بگم در معجونسازی نمرهای بالاتر از T بهت تعلق نمیگيره...
هر لحظه انتظار میرفت هری از خجالت آب شود و در زمين فرو رود.خودش میدانست عملکردش در کلاسها چندان چنگی به دل نمیزند اما شنيدن اين نمرهها آن هم از زبان پروفسور اسلاگهورن واقعاً خجالتآور بود.هری سرش را پايين انداخته و به پاهايش زل زدهبود،نمیدانست چه بگويد اما هنگامیکه نگاه اسلاگهورن را بر خود احساس کرد با شرمندگی سرش را بالا آورد.او با لحنی پدرانه گفت:
- نه،نه،نه.اين نمرههای نااميد کننده و وضع بدی که تو پيدا کردی ...
هری دوباره سرش را زير انداخت اما اسلاگهورن بدون توجه به او ادامه داد:
- ...به خاطر اينه که شوکه شدی.
هری که انتظار شنيدن هر چيز به جز اين يکی را داشت درحالیکه اصلاً متوجه منظور پروفسور اسلاگهورن نشدهبود تنها توانست با تعجب بگويد:
- چی؟!!
اسلاگهورن انگشت اشارهاش را با حالتی سرزنشآميز تکان داد و گفت:
- فکر نکن من نمیدونم.
هری که حسابی جاخورده بود پرسيد:
- فکر نکنم شما چیرو نمیدونيد،قربان؟!
- اينکه خودتو مقصر میدونی...اينکه خودتو سرزنش میکنی...
- به خاطر چی؟!!
- هری،لازم نيست احساساتتو از من پنهان کنی!
واقعاً مسخره بود...او از چه حرف میزد؟!!!
- ببخشيد،قربان،من اصلاً نمیفهمم شما از چی حرف میزنين!...چه احساسی؟! برای چی بايد خودمو مقصر بدونم؟!
- خجالت نکش هری،طبيعيه که همچين احساسی داشته باشی.
- چه احساسی؟!
- نه،نه،نه...نبايد احساساتتو سرکوب کنی!
هری که اعصابش خرد شدهبود گفت:
- اَاااه...میشه واضحتر حرف بزنين؟
اسلاگهورن جاخورد و هری که مثل لبو قرمز شدهبود گفت:
- منظورم اين بود که...اِ...اگه میشه لطفاً واضحتر حرف بزنيد،قربان.
اسلاگهورن لبخند زد و با همان لحن پدرانه گفت:
- هری،من میدونم تو به خاطر مرگ آلبوس خودتو مقصر میدونی اما اينم بدون که خوب نيست احساساتتو توی خودت بريزی و بروزشون ندی!پس حرف بزن پسرم،حرف بزن.
اينبار هری به خوبی میدانست او از چه حرف میزند اما بازهم خودش را به نفهمی زد و گفت:
- من هنوزم متوجه منظور شما نمیشم.
- بريزشون بيرون...ابرازشون کن...اينکه تو با آلبوس بودی دليل نمیشه خودتو سرزنش کنی!تقصير تو نيست که اون مرده،در مقابل اون همه مرگخوار کاری از دست تو بر نميومده.
- من همراه پروفسور دامبلدور نبودم.
- اوه،هری...تقريباً همه میدونن تو هم با آلبوس بودی،دوتا جارو اونجا بوده...و هرکی ندونه من که میدونم تو و آلبوس مشغول يه کارايي بودين،جايي که رفته بودين ربطی به اون خاطره داشت؟
حالت اسلاگهورن هنگام گفتن جملهی آخر عوض شدهبود.او ديگر با مهر و محبت حرف نمیزد و سخنانش بيشتر از روی کنجکاوی بود،نوعی کنجکاوی که هری اصلاً از آن خوشش نمیآمد.
- نمیتونم بگم.
اسلاگهورن بلافاصله يک بطری از روی ميز کوچکی که در کنارش قرار داشت برداشت و گفت:
- اشکالی نداره،پس بيا قبل از اينکه بری با هم يه کم از اين نوشيدنی عسلی بخوريم...
او با شور و هيجان دو ليوان هم از روی همان ميز برداشت،کاملاً معلوم بود از قبل آنها را آماده کردهاست.هری که در آن لحظه احساس خوبی نسبت به نوشيدنی عسلی نداشت به سختی آب گلويش را قورت داد.سال پيش هری با همين حقه يک خاطره را از اسلاگهورن گرفتهبود و اجازه نمیداد او همين کلاه را بر سر خودش بگذارد و از زير زبانش حرف بيرون بکشد.هنگامیکه اسلاگهورن ليوانها را پر میکرد هری از جايش بلند شد و گفت:
- اِ...ديگه بيشتر از اين مزاحمتون نمیشم.
- چه مزاحمتی!ما میتونيم...
اما هری سرش را زير انداخته و از اتاق بيرون آمدهبود.با بيشترين سرعتی که میتوانست از پلکان مرمری بالا رفت تا خود را به رون و هرميون برساند.وقتی وارد سالن عمومی شد آنها را در همان جايی که ترکشان کردهبود يافت.
- اومدی هری؟پروفسور اسلاگهورن چه کارت داشت؟
هری نفسنفسزنان گفت:
- باورتون نمیشه...
هری همهی گفتههای اسلاگهورن به جز نمرههايش را برای آنها تعريف کرد.در پايان هرميون با تعجب گفت:
- اما اون برای چی میخواسته بفهمه تو و دامبلدور کجا رفتهبودين؟اون که همچين آدمی نبود!
- دقيقاً.و به خاطر همينه که من فکر میکنم اين اطلاعاتو برای خودش نمیخواسته...به نظر من آمبريج ازش خواسته اين کارو بکنه.
چند لحظه هرسه سکوت کردند و بعد رون گفت:
-آره...يعنی ممکنه.آمبريج میدونه تو ازش متنفری و هيچی بهش نمیگی،نه؟پس احتمالش زياده که بخواد از يکی ديگه استفاده کنه،درسته؟
هرميون که از قيافهاش معلوم بود اين نظريه را نپذيرفته گفت:
- نه،من فکر نمیکنم اين طور باشه...آمبريج نشون داده که عوض شده و تا حالا که جز انجام دادن وظايف خودش کار ديگهای نکرده!
هری با ناباوری گفت:
- خوبه خودت ديدی دوسال پيش چه بلايی سرمون آورد اونوقت هنوز فکر میکنی میتونه عوض بشه؟!نه،اين آرامش قبل از طوفانه هرميون!میخواد يهو غافلگيرمون کنه...اول از بقيه استفاده میکنه و بعدش...
- اَه،بس کن هری!از کی تا حالا انقدرمنفیباف شدی؟به نظر من که آمبريج ديگه اون آمبريج قبلی نيست،اون مدير خوبيه و ...
- جدی؟نکنه حالا میخوای انجمن حمايت از آمبريج راه بندازی؟اين دفعه با کمال ميل حاضرم منشی بشم...مدال هم درست کردی؟من يه پيشنهاد دارم،يه طرف مدالها بنويس زندهباد آمبريج يه طرف ديگهش هم بنويس مرگ بر هري پاتر...خيلی جالب مي...
- هری!
هرميون چنان با صدای بلند جيغ زدهبود که همهی سرها در سالن عمومی به طرف آنها برگشت.هری که خودش هم فهميده بود زيادهروی کرده سرش را زير انداخت و زير لب گفت:
- ببخشيد...نمیخواستم...
هرميون با اينکه بغضش ترکيده بود درحالیکه اشکهايش را پاک میکرد گفت:
- نه،اشکالی نداره...
هری آرزو میکرد که ایکاش اين گونه حرف نزده بود زيرا میخواست دربارهی موضوعی صحبت کند که بیشک موجب ناراحتی بيشتر هرميون هم میشد. رفتن به دفتر اسلاگهورن در عين حالی که مايهی آبروريزی بود يک مزيت بزرگ داشت...هری بعد از آمدن به هاگوارتز و درطی يک هفته سر و کله زدن با درسها به کلی قضيهی جاودانهسازها را فراموش کردهبود اما بعد از گفت و گويش با پروفسور اسلاگهورن به ياد وظيفهی نيمه تمامش افتاد.
- اِ...يه چيزی هست که میخوام دربارهش باهاتون صحبت کنم.
رون و هرميون با شگفتی به هری زل زدند.هری صدايش را پايين آورد و گفت:
- من فردا آخر شب از هاگوارتز خارج میشم،میرم درهی گودريک...
رون وحشتزده شد و آب دهانش را قورت داد،هرميون هم نفس صدا داری را در سينه حبس کرد.هری با بدخلقی گفت:
- نکنه به اين اميد بودين که از خير جاودانهسازها گذشتم،آره؟
هرميون مِنمِنکنان گفت:
- نه...ما فقط...ما فکر نمیکرديم به اين زودی بخوای بری سراغشون...
رون هم گفت:
- آره،تازه اولين هفتهست و وقت زيادی داری...
- نه،من فردا شب از اينجا میرم.
هرميون بلافاصله با قاطعيت گفت:
- ما هم ميايم.
- هرميون،توی درهی گودريک هيچ خطری منو تهديد نمیکنه و من ترجيح میدم به تنهايی...
- ما به توافق رسيديم که تو تنها نری پس من و رون هم ميايم.
رون هم به نشانهی تأييد حرف هرميون سرش را تکان داد.هری که هيچ حرفی برای منصرف کردن آنها به ذهنش نمیرسيد گفت:
- خيلیخب،اما بايد فقط يکی از شما دوتا با من بياد،نمیتونيم سه تايي راه بيفتيم بريم که!
رون بلافاصله گفت:
- خانمها مقدمند،اول هرميون مياد.
هرميون با ناخشنودی گفت:
- بلکه تو اين چيزا مقدم بودن خانمها اهميت پيدا کنه!اما بهتره تو بری رون، چون همونطور که هری گفت توی درهی گودريک خبری از جاودانهساز نيست و خطری تهديدتون نمیکنه و ...
- يعنی میخوای بگی من نمیتونم از خودم دفاع کنم؟
- باشه،اگه ترجيح میدی برای پيدا کردن جاودانهسازها دنبال هری بری و با طلسمها و وردهای محافظتی روبهرو بشی من حرفی ندارم.
- نه...چه ترجيحی!
هری با بیحوصلگی گفت:
- پس بالاخره رون مياد؟
- آره.
هری دوباره کاغذ پوستيش را جلو کشيد و گفت:
- خب،حالا خواص ايساتيس چيه؟
هرميون با احتياط گفت:
- هری؟
- ديگه چيه؟
- فکر نمیکنی بهتر باشه به آمبريج بگيم که میخوايم از مدرسه خارج بشيم؟
- اوه،چه فکر خوبی!اونم يه فرش ميندازه جلوی پامون و ميگه بفرماييد،آره؟
- من شوخی نکردم هری!
- منم شوخی نمیکنم!آمبريج نبايد چيزی بفهمه...من میرم بخوابم،شببخير.
- هِی،هری...
اما هری برنگشت.با بيشترين سرعتی که میتوانست از پلکان مارپيچی بالا رفت و وارد خوابگاه شد.وقتی ديد جز خودش کس ديگری در آنجا نيست خوشحال شد،ديگر لازم نبود جوابگوی سوال کسی باشد.ردايش را درآورد و با همان لباسها و در حالیکه هنوز کفش به پا داشت خود را بر روی تخت انداخت.آن شب دوبار کنترلش را از دست دادهبود اما دليل واقعي هيچکدام حرفهای هرميون نبود بلکه اين صحبتهای پروفسور اسلاگهورن بود که هری را آزار میداد...«تقصير تو نيست که اون مرده»...درواقع هری بعد از تشييع جنازهی دامبلدور سعی میکرد زياد به او فکر نکند.بعد از از دست دادن آن همه عزيز کشته شدن آخرين پشتيبانش چون دردی فراتر از همهی دردهايي که تا آن زمان تحمل کردهبود بر روی قلبش سنگينی میکرد و هری با فکر نکردن دربارهی آن و ناديده گرفتنش سعی میکرد وانمود کند که هيچ اتفاقی نيفتاده... اما حالا احساس گناه هم به دردهای قبلی اضافه شده و فکر نکردن دربارهاش را غيرممکن کرده بود...هری هيچگاه خود را در قضيهی مرگ دامبلدور مقصر نمیدانست اما حالا که درست فکر میکرد مقصری بزرگتر از خودش نمیيافت...مگر نه اينکه دامبلدور برای نجات دادن او دير عکسالعمل نشان داده و خلعسلاح شدهبود؟وجود هری باعث مرگ دامبلدور شده و اين حقيقتی تلخ و انکار ناپذير بود.هری چند بار با اميدواری به خود گفت اين خود دامبلدور بود که از هری خواست به همراهش برود،او نه اصرار کرده و نه داوطلب شده بود...اما باز هم نمیتوانست جلوی احساس گناهی را که چون سمی مهلک در تکتک شريانهای بدنش جاری میشد بگيرد.
هنگامیکه صدای گفتوگوی رون و دين که از پلکان بالا میآمدند به گوش رسيد هری صورتش را پاک کرد و خود را به خواب زد.
تعطيلات آخر هفتهی هری،رون و هرميون در سايهای از هول و هراس کاری که قرار بود انجام دهند شروع شد.هيچ يک تمرکز نداشتند و نمیتوانستند تکاليفشان را انجام دهند.هری سعی میکرد خود را بیخيال نشان دهد و دائم به خودش میگفت اين بار هم مثل دفعههای قبل است که در نيمههای شب بدون اجازه برای ديدن هاگريد از قلعه خارج میشدند و تنها مسيرشان کمی طولانیتر است اما باز هم نمیتوانست از فکر کردن دربارهی اينکه اگر مچشان را بگيرند چه اتفاقی میافتد خودداری کند...خودش به دَرَک،ماندن و نماندن در هاگوارتز برايش فرقی نمیکرد اما اگر رون اخراج میشد هيچ وقت نمیتوانست خودش را ببخشد.قيافهی رون طوری شدهبود که به نظر میرسيد میخواهد به سفر آخرت برود اما هربار هری به او میگفت اگر میترسد میتواند همراهش نيايد با وفادارای جواب میداد مشتاقانه منتظر رفتن به درهی گودريک است.
ساعات به کندی میگذشت،گويی زمان هم میخواست با معطل کردنشان آنها را از اين کار منصرف کند اما بالاخره شب فرا رسيد.هری و رون که نه ناهار و نه شام درست و حسابی خورده بودند در انتظار خالی شدن سالن بر روی صندلیهای کنار آتش لميده بودند تا اينکه حدود ساعت دوازده آخرين دستهی سال سومیها به خوابگاهشان رفتند و آنها دست به کار شدند.هری شنل نامرئی و نقشهی غارتگر را که در زير ردايش پنهان کرده بود بيرون کشيد،شنل را بر روی خودش و رون انداخت و هردو به راه افتادند.چند دقيقهای پشت تابلو منتظر شدند تا اينکه سر ساعت دوازده هرميون از طرف ديگر با گفتن اسم رمز تابلو را باز کرد و هنگامیکه کنار ايستاده بود تا هری و رون از حفره پايين بپرند زير لب گفت:
- مواظب خودتون باشين.
هری و رون به زور در زير شنل جا شده بودند و برای اينکه پاهايشان از زير آن بيرون نزند بايد با قدمهای کوتاه و بسيار آرام پيش میرفتند.هری نسبت به رون وضعيت سختتری داشت زيرا بايد نقشهی غارتگر را نيز حمل میکرد.طبق نقشه هيچکس در مسيرشان نبود جز بدعنق که او را هم با رفتن از يک راه ميان بر پشت سر گذاشتند.بالاخره به سرسرای ورودی رسيدند و از لای درهای بزرگ ورودی به بيرون خزيدند،شنل را درآوردند و به طرف دروازه به راه افتادند.
هنگامیکه بوی چمن مرطوب را استشمام میکردند و هوای سرد شبانه صورتشان را نوازش میداد آرامش بيشتری پيدا کردند.از دروازه گذشتند و وارد جادهی اصلی هاگزميد شدند و به طرف دهکده پيش رفتند.پس از مدتی پيادهروی به جلوی کافهی سه دسته جارو رسيدند و همانجا متوقف شدند.هری که در تمام طول راه شنل و نقشه را به دست داشت درحالیکه آنها را به زور در جيبش میچپاند به اطراف نگاه کرد...سايهی مادام رزمرتا که در کافه صندلیها را مرتب میکرد از پشت شيشه معلوم بود.کنار در کافه نيز شخصی شنل پوش نشسته و سرش بر روی شانهاش افتاده بود،صورتش پيدا نبود اما به نظر میرسيد خواب باشد.به جز اين دو مورد هيچ نشانهی ديگری از حيات در آنجا به چشم نمیخورد.
- خب،آمادهای؟
- هری؟
- چيه؟
- میگم...بهتر نيست دست تو رو بگيرم و با استفاده از غيب و ظاهر شدن جانبی بريم درهی گودريک؟
لحن رون نشان میداد درحقيقت ترجيح میدهد با استفاده از هيچ روشی به آنجا نرود.
- نه.چون من تا حالا اين کارو نکردم و اينجوری خطر بيشتری داره.اما اگه میخوای میتونی از همين راهی که اومدی برگردی،مجبور نيستی بياي!
- نه بابا،من فقط نگران اينم که دچار تکهشدگی بشم و دردسر درست کنم.
- نگران نباش،اگه درست تمرکز کنی هيچ اتفاقی پيش نمياد.با شمارهی سه...يک،دو،سه...
احساس فشردگی بر تمام ذرات بدن هری چنگ انداخت و بعد خود را در ميان مه غليظی يافت.بدون توجه بيشتر به جايی که در آن ظاهر شدهبود در جستجوی رون به اطراف نگاه کرد و او را در کنار درختی ديد.به طرفش رفت و پرسيد:
- حالت خوبه؟همه جای بدنت همراهته؟
رون جواب نداد و تنها با وحشت به اطرافش نگاه کرد.هری هم بعد از اينکه خيالش از جهت سالم بودن رون راحت شد همانطور که در جايش ميخکوب شده بود چشم انداز اطرافش را از نظر گذراند...چنان مه غليظی همهجا را فرا گرفته بود که يک متر جلوتر از خود را نميديدند.شاخههای درختان کج و کوله نيز با حالتی رعب انگيز بر فراز سرشان تکانتکان میخوردند.هری آب دهانش را قورت داد و گفت:
- بريم جلوتر؟
او صدای ناله مانندی را که از دهان رون خارج شده بود به نشانهی جواب مثبت گرفت و به راه افتاد.واقعاً وحشتناک بود،آنها در حالیکه خبر از يک سانتيمتر جلوتر از خود را نداشتند به جلو پيش میرفتند و هر از گاهی يقهی لباس و ردايشان به شاخهی درختان گير میکرد.
- کی اونجاست؟
هری اين را گفته بود.با اينکه آنها در جادهی خاکی راه میرفتند از گوشهای صدای خرد شدن برگها در زير پا به گوش میرسيد.وقتی آنها متوقف شدند صدای خشخش نيز قطع شد.هری درحالیکه چوبدستی خودش را بيرون میآورد به رون نيز گفت:
- چوبدستيتو آماده نگه دار.
رون که به نظر میرسيد هر لحظه ممکن است از هوش برود با دستانی لرزان چوبدستیاش را درآورد.آنها چند ثانيه همانجا ايستادند و سعی کردند از ميان مِهی که همهجا را فرا گرفتهبود عامل صدا را پيدا کنند اما هيچ چيز غيرعادييي در گسترهی ديد آنها قرار نداشت درنتيجه دوباره به راه افتادند.صدای خشخش دوباره شروع شد و اينبار هری و رون ترجيح دادند آن را ناديده بگيرند.
کمکم با هر قدمی که بر میداشتند مه پراکندهتر و ديدن اطرافشان راحتتر میشد.چند دقيقهی ديگر در دل شب پيش رفتند اما هيچ نشانهای از خانه و يا هر چيز ديگری به چشم نمیخورد.هنگامیکه هری کمکم داشت به اين نتيجه میرسيد که آنجا درهی گودريک نيست و اشتباهی در اين محل ظاهر شدهاند ساختمان مخروبهای را در جلوي رويش ديد.نگاهی به رون انداخت،هردو چوبدستیها را بالاتر گرفتند و به طرف خرابه رفتند.هنوز چند تا از ديوارها پابرجا بودند اما اکثر خانه ويران شدهبود.هری که به باقیماندهی سرپناه روزهای آخر زندگی والدينش خيره شده بود گفت:
- رون،تو برو يه گشتی بزن ببين چيزی پيدا میکنی؟
همان يک ذره رنگ هم از صورت رون پريد و گفت:
- تو که گفتی اينجا چيزی نيست!
- هنوزم ميگم،اما بهتره مطمئن بشيم.
رون با درماندگی گفت:
- مطمئن از چی بابا!بيخيال...
هری از خرابه چشم برداشت و با حرص گفت:
- میخوای يه کمکی بکنی يا نه؟
- البته که...
- پس کاری که گفتمو بکن.
رون که صورتش مثل گچ سفيد شده بود چوبدستيش را با حالتی گوش به زنگ بالا گرفت،به راه افتاد و در پشت مه ناپديد شد.هری نفس راحتی کشيد و به طرف خانه رفت...فقط دلش میخواست تنها باشد...همانطور که درميان خانهی ويران شده و بر روی چوب و آجر و سنگ خردشده راه میرفت به شبی فکر میکرد که پدر و مادرش به قتل رسيدند و خودش به عنوان پسر برگزيده،تنها کسی که ممکن است بتواند قدرتمندترين جادوگر سياه تمام دوران را شکست بدهد انتخاب شد...به راحتی میتوانست اتفاقاتی که آن شب روی داد را تصور کند، تصاوير پدر و مادرش که برای حفظ جان تک فرزندشان تا دم مرگ مبارزه کردند مانند فيلمی از مقابل چشمانش میگذشت...صدای خواهشهای مادرش،لیلی و نعرههای مستانهی ولدمورت پس از کشتن پدرش،جيمز واضحتر از هميشه در گوشش میپيچيد.با به يادآوردن مادر و پدرش راهش را کج کرد و در اطراف خانه به دنبال نشانهای از آنها گشت،مطمئناً در همان اطراف آرامگاه آنها را پيدا میکرد.بعد از چند دقيقه جستجو در زير درخت بيد تنومندی يک سنگ قبر کوتاه و ترکخورده يافت،خم شد و بر روی آن را خواند:لیلی و جيمز پاتر. نه تاريخی و نه جمله و هيچ نشانهای.آنها حتی به روش جادوگرها تشييع جنازه نشده و مانند مشنگها در زير خاک دفن شده بودند.همان هنگام که هری روبهروی سنگ قبر نشست سکوت شب با صدای فرياد گوشخراشی شکسته شد.
- کمـک...
هری چنان از جا پريد که سرش به يکی از شاخههای درخت خورد و برآمدگی بزرگی بر روی آن پديد آورد اما او اهميتی نداد...اين صدای فرياد رون بود...هری که احساس میکرد قلبش در نزديکی گلوگاهش در حال تپيدن است با آخرين توانی که داشت شروع به دويدن کرد.صورت خيسش در برخورد با هوای سرد به سوزش افتاده بود و برآمدگی روی سرش زقزق میکرد.
- کمـک...هری!
- تو کجايي رون؟
اما جوابی نيامد و تنها صدای فريادهای رون به گوش رسيد.هری ديوانهوار میدويد و به دنبال رون میگشت اما در آن مه چيزی پيدا نبود...يعنی ولدمورت آن جا بود؟يا شايد مرگخواران؟اما نه در اين صورت اجازه نمیدادند رون فرياد بزند و درخواست کمک کند...شايد میخواستند از رون به عنوان يک طعمه استفاده کنند و هری را به دام اندازند!...ديگر نفس هری در نمیآمد و ريههايش تير میکشيد اما باز هم به دويدن ادامه داد...اگر رون میمرد چه؟
- کمک...هری کمکم کن...
اين بار صدای رون بسيار نزديک به نظر میرسيد.هری همانطور که اميدوارانه زير لب میگفت:اون زندهس،اون زندهس... از همان مسيری که آمده بود چند قدم به عقب برداشت و بعد به سمت چپ پيچيد،از ميان مه گذشت و...رون را ديد...او در ميان پيچکهايي که از يک درخت آويزان شده بود گير افتاده و درحالیکه چشمانش را بسته بود داد و بيداد میکرد.
- کمـک...هری من گير افتادم...من اينجام...بيا کمکم کن...
هری چند لحظه خم شد و پهلويش را که به سوزش افتاده بود فشار داد و بعد نفسنفس زنان به طرف رون رفت.او با شنيدن صدای قدمهای هری چشمانش را باز کرد و گفت:
- مواظب باش هری،اين تلهی شيطانه...زودباش يه آتيش درست کن و منو...
- خيلی خب،ساکت شو ديگه...
هری چوبدستيش را بالا آورد و گفت:
- ريداکتو!
رون با صدای تالاپی روی زمين افتاد و با عجله بلند شد.هری که با غضب به او چشمغره میرفت گفت:
- واقعاً که خيلی ابلهی!اين فقط يه پيچکه.
رون که گوشهايش قرمز شده بود زير لب گفت:
- خب،من فکر کردم...
- فکر کردی چی؟تلهی شيطانه؟ها...آخه برای چی بايد همچين فکر بکنی؟من که گفتم چيزی اينجا نيست!
- حالا چرا جوش مياری؟چيزی نشده که!
- نه؛هيچ چی نشده...فقط نزديک بود من از ترس سکته کنم...فکر کردم تو مردی!
رون که نيشش تا بناگوش باز شده بود گفت:
- برای همين چشمات قرمز شده؟واسه من گريه کردی؟!
- نخير،انقدر هم دوستداشتنی نيستی...راه بيفت بريم.
رون از خدا خواسته به راه افتاد و گفت:
- آره،بهتره زودتر بريم.باور کن يکی داره تعقيبمون میکنه،همون باعث شد برم تو تله...اِ...پيچک.
- يعنی ديديش؟
- نه،دوباره صدای خشخش برگها اومد و اين دفعه خيلی نزديک بود...منم هول شدم و گير اون گياه لعنتی افتادم.
- با اين مسخرهبازی که درآوردی ديگه تو رو با خودم نميبرم دنبال جاودانهسازها.
به نظر نمیآمد رون از گفتهی هری ناراحت شده باشد.
ادامه ی مقاله ی«اتفاقاتی که ممکنه در کتاب هفت روی بده»رو همينجا مينويسم چون کوتاهه و چيز جالبی نداره و فقط به خاطر اينکه يه عده خواسته بودن گذاشتمش.
اتفاقاتی که مطمئناً نميفته:
- اسنيپ خون آشام نيست.
- ولدمورت پدر هری و يا هر شخصيت ديگه ای نيست.
- هرميون و دراکو با هم دوست نميشن،اونا هيچوقت در وحشيانه ترين و پيچيده ترين خوابهاشون هم به همچين چيزی فکر نميکنن.
- لوپين دوباره مشغول کار قبليش يعنی معلم دفاع در برابر جادوی سياه نميشه.
- دم باريک برای کشتن لوپين از دست نقره ايش استفاده نميکنه.
- کلاه گروه بندی جان پيچ نيست.
- کج پا و خانم نوريس هيچکدوم جانورنما نيستن.
- هری يک دگرگون نما نيست.
- نه دامبلدور و نه هيچ کس ديگه ای شخصيتی نيست که از آينده اومده باشه،رولينگ در کتاب شش گفته که تمام زمان برگردانها نابود شدن.
- لونا دختر اسنيپ نيست.
- نيکلاس فلامل درس معجونهارو تدريس نخواهد کرد.اون مرده،يادتونه؟
- لونا و نويل با هم زوج نميشن...چه خجالت آور!
- هری با دامبلدور خويشاوند نيست.
- لی لی زنده نيست و هيچوقت مرگ خوار نبوده.
- نويل پسر پيتر پتی گرو نيست.
- لوپين دوقلو نيست.