هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و طلسم تقدير


فصل 1

سرآغاز

1942
احساس می کرد از خودش بيزار است. به زنی که کنارش ايستاده بود و با دقت زيادی مشغول بررسی آخرين تکليف او بود، زير چشمی نگاهی انداخت. ابروهاي زن در هم گره خورده بود و چشمانش بر روی کاغذ حرکت می کرد.
به چشمان آبی آسمانی زن که بر اثر تمرکز تنگ شده بود، نگاه می کرد، سپس نگاهش را کمی پايين آورد تا بر روی لبهای سرخ رنگ زن که ناخودآگاه می جويدشان ثابت نگه داشت. لرزيد و نگاهش را بر گرداند.
اين امکان نداشت. نمی توانست برای او اتفاق بی افتد. با اين وجود هرگاه نگاهش به او می افتاد، احساس عجيبی در دلش بوجود می آمد که آرام به سوی قلبش می خزيد و ردی آتشين بر جای می گذاشت. احساسی که درونش را به آتش می کشيد.
نه، قرار نبود برای او اتفاق بی افتد. نه زمانی که اين زن جزء دسته ای از مردم بود که او از آنها نفرت داشت. نه در حالی که اين زن مال خانواده ای بود که شبيه خوانواده پدرش بودند... نه در حالی که اين زن هيچ چيزی نبود جز يک کوچولوی گندزاده کثيف.
با اين وجود، هنگامی که زن سرش را از روی کاغذ بلند کرد و يکی از طره های گيسوان قرمز و طلايی اش از پشت روی سينه اش لغزيد، دانست که کار از کار گذشته است. خواسته يا ناخواسته، تام ريدل ضربه را پذيرفت.
زن با صدای مليحی که درون تام را مثل ژله می لرزاند گفت: « متأسفم، ريدل، من نمی تونم با تو تکان داد، چشمانش از شادی ديوانه واری برق می زد، و دوباره چشمانش به جای خاکستری، قرمز به نظر ميرسيد. «اما قبل از اينکه من شروع کنم به فتح جهان، و يارانم رو جمع کنم تا در رموافق باشم. ببين، افسونی که تو اينجا گفتی اشتباهه، بنظر ميرسه که تو، اين دو تا طلسم رو با هم قاطی کردی. ساختار طلسمها تا حدی شبيه هم هستند، اما اين يکی که اينجا نوشتی باعث می شه تمام صورت قربانی پر از مو بشه، در حالی که ديگری باعث ميشه تو وارد ذهن کس ديگه ای بشی. در حقيقت دومی به جادوهای سياه تعلق داره...» لحظه ای مکث کرد و نگاهی موشکافانه به او انداخت. «من متعجبم که تو چطور درباره اين طلسم اين همه اطلاعات داری. مجموعه کتابهاتون شامل اينجور طلسمها نميشه...»
تام با نگاهی معصومانه گفت: «خوب ممکنه من درباره اونها در بخش ممنوعه خونده باشم؟»
زن درحالی که اخم کرده بود گفت: « درباره چيزی مثل اين شوخی نکن، ريدل،»
تام در حالی که به او نزديکتر می شد گفت: «من فقط کنجکاو بودم، اگربتونی ثابت کنی من غيرقانونی وارد بخش ممنوعه شدم چه کار خواهی کرد... فقط کنجکاوی، پروفسور.»
«خوب، البته می بايست اين کارت رو به مدير ديپت گزارش می دادم.»
«واقعاً می خواستی اين کارو بکنی؟» تام يکی از ابروهاش رو بالا برد، نگاهش در زن نفوذ می کرد، گويی تلاش می کرد تا به عمق روح او نگاهی بی اندازد.
زن زير لب گفت: «نکن... اونجوری به من خيره نشو،»
تام با لبخند کوچکی پرسيد: «چرا؟»
«چون... چون من رو ناراحت ميکنه... ريدل.»
«تام.»
«چی؟»
«منو تام صدا کن.»
زن در حالی که آب دهانش رو قورت می داد پرسيد: «چرا؟»
«نپرس. فقط بگو. دلم می خواد بشنوم که تو اسمم رو می گی، آدلا...»
«تو بايد بگی پروفسور اسپرينگ فيلد، ريد...» اما نتوانست جمله اش را تمام کند، زيرا تام ناگهان لبهايش را بر روی لبهای او گذاشت و ساکتش کرد.
زن، به محض اينکه احساس کرد پسر در حال رها کردن اوست از اين شانس استفاده کرد و او را به عقب هل داد و فرياد زد: «ريدل! چه فکری باعث شد اين کار را بکنی؟»
تام با لبخندی بی پروا پرسيد: «چه کاری؟ بوسيدنت؟»
آدلا در حالی که عقب عقب می رفت، با لکنت گفت: «چطور... چطور جرأت می کنی؟» تام هم به دنبالش می رفت، تا اينکه آدلا از پشت به ديوار چسبيد، بدون راه فراری.
تام زير لب گفت: «بگو تام. می خوام اونو از دهنت بشنوم،» صورت هايشان تنها يک سانت با هم فاصله داشت.
آدلا با من من گفت: «ت...تام،» جرأت نداشت تا به چشمهای او نگاه کند.
تام دستش را بالا آورد و چانه او را گرفت، مجبورش کرد تا به او نگاه کند. «دوباره بگو.»
«تام.»
«می بينی، کار زياد سختی نيست» انگشت شصتش را روی گونه آدلا به طرف بالا و پايين حرکت می داد و او را نوازش می کرد. او هرگز، هرگز هيچ موجودی را نوازش نکرده بود ـ نه انسان و نه حيوان ـ. هنگاميکه او را به خود می فشرد لرزش تمامی بدن او را حس می کرد. «من هميشه از اينکه صدام بزنن تام متنفر بودم، اما از دهن تو حتی اسم پدر مشنگ کثيفم هم، مثل عسل شيرينه.»
بنظر رسيد که آدلا از نوعی خلسه بيدار شد. «کثيف؟ مشنگ کثيف؟ والدين من هم مشنگ هستند!» عصبانيتش به او نيروی کافی داد تا پسر را کنار بزند و خودش را از چنگال او آزاد کند.
در حالی که تام دست به سينه ايستاده بود و خيلی بي خيال به نظر می رسيد گفت: «مشنگ ها... کسانی که از تولد ساحره ای مثل تو احساس بی آبرويی می کردند، من که اينطور شنيدم...»
«چطور... از کجا اينو می دونی؟»
«فکر کردی من دربارة گذشتة تو هيچ تحقيقی نکردم؟» به گنجه ای که محل نگهداری کتابهای دفاع در برابر جادوی سياه پروفسور اسپرينگ فيلد بود تکيه داد.
آدلا با نفس های بريده بريده و با عصبانيت گفت :«يه... تحقيق؟ درباره من؟ چرا؟»
«نشنيدی که مي گن "دشمنت رو بشناس"، خوب همون رو درباره کسی که بهش علاقه داری هم بکار ببند. بشناسشون اگر می خوای قلبشون رو تصرف کنی؟»
آدلا ابروهايش را با ناباوری بالا برد. «تو به من علاقه داری، ريدل؟»
«بگو تام، و بله، من به تو علاقه مندم، آدلا.»
«پ..» قبل از اينکه بتواند جمله اش را با پروفسور اسپرينگ فيلد ادامه بدهد، تام انگشتش را بر روی لبهای او فشار داد.
«هيس، ما برای بحث کردن اينجا نيستيم.»
«برعکس، ريدل، ما اينجاييم تا درباره تکليف تو بحث کنيم، برای اينکه تو قطعاً سزاوار نمرة A نيستی، فقط يه D»
تام با پوزخند گفت: «می دونی، من عاشق عصبانی شدنتم.»
آدلا پايش را به زمين کوبيد. «اينجوری به من پوزخند نزن!»
«چرا؟»
«چون... چون من يه معلمم و تو يه بچه لوس و گستاخی، ريدل!»
«اوه، واقعاً؟» دوباره به او نزديک شد. «يه بچه لوس و گستاخ که باعث می شه تو با هيجان و لرزشی از روی هوس عقلت رو از دست بدی.»
با لکنت گفت: «ه... هوس؟» در همان حال تام، بدون اينکه با او تماسی داشته باشد تا حد ممکن به او نزديک شده بود. آدلا احساس می کرد توسط آن چشمها هيپنوتيزم شده است، با آن چشمهای خاکستری عميق و نرم همچون مخمل و آن دانش بی کرانی که در آنها می ديد. چطور می توانست پسری به اين جوانی، چشمانی اينچنين داشته باشد، چنين سرشار از آگاهی، خِرُد، و در عين حال پر از درد و رنج؟ چه چيز اين پسر را اينچنين غير قابل درک کرده است؟ احساس می کرد می تواند دستش را بالا بياورد و او را لمس کند بدون اينکه حتی احساسش کند، می تواند با او صحبت کند در حالی که او را نمی فهمد... می توانست درد را در چشمهای او ببيند در حالی که نمی دانست آن درد از کجا نشأت می گيرد.
اين پسر چه داشت؟ چه چيزی او را اينچنين بدبين، سرد، منزوی، و با اين حال هنوز هم، بسيار ... خواستنی! کرده بود؟
ريدل بزرگترين معمايی بود که او تا به حال با آن مواجه شده بود. و، خواه دوست داشت بپذيرد يا نه، اين جوانک پر رمز و راز او را چون آهنربايی به خود جذب می کرد.
عاقبت گفت: «نمی دونم درباره چی حرف ميزنی،»
«نمی دونی؟» آرام پيش رفت، يک شعله جديد در چشمهايش به او نوعی حالت درندگی می داد.
پروفسور اسپرينگ فيلد به دنبال راه فراری می گشت، عقب عقب رفت، اما فقط پايش به نيمکتی گير کرد که فراموش کرده بود آنجا گذاشته. از شانس ـ يا بخت بد ـ ، تام اورا قبل از اينکه زمين بخورد گرفت.
«من فکر می کنم خوب می دونی،» در حالی که او را محکم گرفته بود در گوشش زمزمه کرد. «قبول کن، آدلا.»
به هر حال، آدلا هيچ چيزی را نپذيرفت، فقط دستش را پيش برد، سر او را قاپيد و به طرف پايين کشيد و خود را در بوسه گم کرد.

يک ساعت بعد تام به پشت دراز کشيده بود و داشت به سايبان تخت خواب چهار گوش پروفسور اسپرينگ فيلد نگاه می کرد، و با حواسپرتی موهای قرمزـطلايی زنی را نوازش می کرد که سرش را برای استراحت روی شانه های او گذاشته بود. زن به خواب عميقی فرو رفته بود.
جرأت نمی کرد به او نگاه کند، نه در حالی که شديداً احساس شرمساری می کرد... در حقيقت نبايد بکلی احساس شرمندگی ميکرد، مسلماً اون "شاهکارش" حتی برای بار اول هم بد نبود، اما هنوز هم احساس ميکرد از شرم و نفرت در حال مرگ است. چه فکری می کرد موقعی که داشت لاس ميزد، با اين.. اين.. نجاست؟
به پهلو غلتيد، رويش را از او برگرداند. آدلا دلخور از اينکه "بالشش" (شانة تام) از زير سرش حرکت کرده در خواب ناله ای کرد.
تام خيره به تاريکی اتاق، ذهنش تاب می خورد.
از خودش پرسيد چرا اين کارو کردم؟، و تنها جوابی که توانست به خودش بدهد اين بود که، به خاطر خدا، تو شونزده ساله ای! اون موقعی بود که هورمونهات داشتند جفتک در می کردند!
می دونم! در ذهنش فرياد کشيد. من می دونم که به اين کار نياز داشتم، اما چرا... چرا با اون، از بين اين همه آدم؟ چرا با يه دختر اسلايترينی خون اصيل که هم سن خودم باشه نه؟ چرا با يه پروفسور ده سال بزرگتر... چرا با يه گندزاده لعنتی؟
ذهنش پاسخ داد: اوه، پسر، تو نميتونی انتخاب کنی که عاشق چه کسی بشی!
تام وحشيانه گفت: من عاشق اون نشدم!
نشدی؟ پس چی باعث ميشه وقتی نگاهش می کنی تو زانوهات احساس ضعف کنی؟ چی باعث ميشه ببوسيش، بغلش کنی؟
من نمی دونم! تام درون خودش زوزه کشيد. من از فکر اينکه کسی رو نوازش کنم متنفرم. من نمی خواستم اين اتفاق بيافته.
مطمئنی؟
بله، مطمئنم! اين... اين ساحره مطمئناً منو اغوا کرده!
تو رو اغوا کرده، اون؟ فکر نکنم... به نظر می رسه که تو اونو اغوا کردی، راه ديگه ای نيست...
تام با عصبانيت فکر کرد: چرا من بايد بخوام يه گندزاده کثيف رو اغوا کنم؟
چون اين بار، اين که او يه گندزاده است مهم نيست... تنها چيزی که مهمه اينه که اون يه زنه، يکی از اون خوشگلاش هم هست... و تو، مرد جوان، می تونی خشن، بی رحم، يا هر چيز ديگه ای که مِيلت می کشه باشی، اما سِحر يک زن چيزيه که حتی تو هم نمی تونی ازش فرار کنی. عشق نيروی قدرتمنديه، تام...
اما من عاشق اون نيستم! من نمی تونم.. عاشقش باشم... من اصلاً نمی تونم عاشق باشم... بخصوص عاشق اين، اين گندزاده کوچولوی بدبخت!
در اين لحظه گندزادة کوچولوی بدبخت دستش را در ميان کمر تام انداخت، او را از پشت در آغوش خويش کشيد، و باعث شد احساس داغی او در بر بگيرد، از سر تا نوک انگشتان پا.
به جهنم که او يه گندزاده است!، تام، در حالی که اين فکر را می کرد با يک حرکت ناگهانی چرخيد و خودش را به او چسباند.
«باز هم می خوای تام، مگه نه؟» آدلا در آرزوی اينکه دوباره بخوابد خميازه ای کشيد.
اما آن شب، او هيچ شانسی برای استراحت نداشت.

* * * * *

آدلا پرسيد: «کجا بودی تام؟»
«به تو ربطی نداره» تام خرخری کرد و خودش را روی تخت خواب انداخت. آنها برای ماهها اين رابطة ممنوع را ادامه داده بودند و تام داشت کم کم از آن خسته می شد. ديگر آن اشتياق همه جانبه را نداشت، چون هر موقع هوس می کرد می توانست او را داشته باشد. تام از جمله آدمهايی بود که هميشه بيشتر از آنچه را که داشتند، می خواستند. نمی فهميد که چطور می توانسته اين زن را آنطور ديوانه وار بخواهد، چطور می توانسته آن هوس حيوانی را داشته باشد... احساس ناپاکی می کرد، برای اينکه به هوس بی ارزشی تن داده بود، و حتی ناپاکتر زيرا آنرا با يک گندزاده انجام داده بود. احساس می کرد آغشته به کثافت شده است، و فقط می تواند خود را با خون پاک کند... تام هنگامی که بازيليسک سالازار اسلايترين را وا داشت تا آن دختر کوچولوی رقت انگيز را بکشد، احساس نشاط زود گذری کرد، اما آن هم کافی نبود. او می خواست، به مرگ نياز داشت... و اين بار مايل نبود که مار بزرگ را بر عليه کسی به کار ببرد... اين بار می خواست خودش انجامش بدهد، با دست های خودش...
بعضی اوقات بعد از اينکه تا نهايت لذت پيش می رفت، در بارة خفه کردن زنی که با آرامش و بدون بدگمانی در آغوشش خوابيده بود رويايی می ديد، اما موقعی که از خواب بر می خواست، اين فکر باعث عذابش می شد، آيا کشتن يک معلم غيرعاقلانه نبود؟ آيا قتل باعث لو رفتن او نمی شد؟
آدلا در حالی که روی تخت خواب و پشت او نشسته بود گفت: «تو منو نگران می کنی، تام» و شروع کرد شانه های او را ماساژ دادن، واضح بود که اين کار را برای رهايی او از فشار عصبی انجام می دهد.
تام غرغر کرد: «به من دست نزن»
آدلا در حاليکه آه می کشيد از ماليدن شانه های او دست برداشت. «اگر نمی خوای بهت دست بزنم، پس چرا امشب اومدی؟»
تام فرياد زد: «چرا اينقدر از من سوال می کنی؟» به طرف او چرخيد و ادامه داد: «چند دقيقه قبل با چی به من خوش آمد گفتی؟ کجا بودی تام، ها؟ انگار که من برای يه کاری رفته بودم... انگار که احساس می کنی بايد منو زير نظر داشته باشی!» اما جمله بعديش شبيه نجوا بود. نجوايی با ته مايه ای از اتهام: «تو به من اعتماد نداری، آدلا.»
«اما... اما، البته که به تو اعتماد دارم تام. من دوستت دارم و اگه بهت اعتماد نداشتم عاشقت نمی شدم...»
«پس چرا هنوزم موقعی که يه دقيقه دير ميام، ازم می پرسی کجا بودم؟ چرا مثل يه توله سگ هر جا می رم دنبالم ميای؟»
آدلا در حالی که صدايش می لرزيد گفت: «فقط چون...چون ... نگران توام.»
«که اينطور، تو نگران من بودی وقتی که اون دختر کوچولو مورد حمله قرار گرفت، ها؟ نگران اينکه نکنه به منم حمله بشه، يا نگران اينکه، من بودم که به او حمله کردم؟»
«اما... تام! چطور... چطور می تونی اين چيزای مسخره رو بگی؟ تو می دونی که من هرگز توی زندگيم به تو شک نداشتم»
«آره؟» با خشم از جا پريد. «برای من کاملاً روشنه که تو به من شک داری!»
«البته که ندارم!» آدلا نيز از کوره در رفت، صورتش از خشم، آتش گرفته بود. «هيچ کس بهتر از من نمی دونه که تو چقدر از گذروندن تعطيلات تابستان در پرورشگاه مشنگ ها متنفری، و بديهيه که که اون حمله ها باعث می شه تو برگردی به اونجا... مطمئناً تو اينقدر احمق نيستی که بر عليه خودت کاری بکنی، هستی؟»
«درسته، من اين کارو نميکنم.» تام سرش را تکان داد، جرأت نداشت تا به چشمهای او نگاه کند. سخنرانی کوچک آدلا، او را، از قبل هم بيشتر شرمسار کرد. آدلا ناخودآگاه او را متهم کرده بود به اينکه به اندازه کافی احمق هست تا بر ضد خودش کار کند... و اگر منصفانه نگاه می کرد، بايد می پذيرفت که او درست می گويد. اشتياقش برای تکميل نقشه با شکوه سالازار اسلايترين برای پاکسازی مدرسه از نالايقان، مطمئناً او را به آن پرورشگاه نفرت انگيز باز می گرداند.
با اين حال، هنوز هم او نبايد حق داشته باشد او را احمق تصور کند. احمق؟ او؟ آخرين وارث سالازار اسلايترين کبير؟
دوباره احساس کرد دوست دارد اين زن را خفه کند. چطور جرأت می کنه؟ چطور جرأت می کنه لرد ولدمورت را تحقير کنه؟
بله... او بود... تام، متنفر و بيزار از اسمش (که ديگر طنينش از دهن آدلا نيز شيرين نبود)، مصمم برای ساختن شمايل جديدی از خودش. چندين بار کلمه "لرد" را مزه مزه کرد تا رضايت داد که طنينش را دوست دارد.او فقط می بايست يک اسم متناسب پيدا می کرد، و چون هميشه در آرزوی جاودانه شدن بود، ولدمورت را انتخاب کرد، اصطلاحی فرانسوی برای عبارت «گريزان از مرگ». تا به حال او با هيچ کس درباره اين اسم خود ساخته صحبت نکرده بود، او تازه داشت شروع می کرد خود را لرد ولدمورت بنامد.
لرد ولدمورت...
هيچ لردی تحقير را از طرف شخص پايينتری تحمل نمی کرد، بويژه از يک مشنگ زادة بی ارزش!
آدلا هراسان، آب دهانش را قورت داد و گفت: «چرا... چرا اينجوری به من نگاه می کنی، تام؟» صورت تام ديگر انسانی نبود، بيشتر وحشی به نظر می رسيد، چشمهای خاکستری چون مخملش برآمده می نمود... يا فقط او اينطور تصور می کرد؟ نمی توانست مطمئن باشد، فقط مطمئن بود که ديگر نمی تواند به او اطمينان داشته باشد. مردی که عاشق توست، هرگز اينطور به تو نگاه نمی کند... با چنان تنفری... ، چنان... چی؟ ميل کشتن؟
آدلا آهسته گفت: «از اتاق من برو بيرون،» بيش از اين جرأت نگاه کردن به او را نداشت. پس از يک دقيقه که خود را به بازرسی يک لکه کثيفی روی کف اتاق مشغول نگه داشته بود، صدای برهم خوردن در اتاق را شنيد. بالا را نگاه کرد، آهی کشيد و شگفت زده شد که شاهد چه چيزی بوده است. تام نمی توانست يک فوق جادوگرنما باشد، می توانست؟ بله...اگه نبود، پس چطور می توانست ملايمت معمولش، سيمای دلپذيرش، از ريشه و اساس تغيير کند و به نقابی از يک گرگنمای بيرحم در حال حمله تبديل شود؟ چه بر سر تام محبوبش آمده بود؟

خون... بله، درسته. به مرگ نياز داشت، نياز داشت تا بکشد، تا خودش را پاک کند... می خواست ببيند کسی در دستهايش می ميرد... به رهايی نياز داشت، رهايی از فکر اينکه خودش را در تخت خواب آن گندزاده آلوده کرده است، رهايی از فکر اينکه بايد به آن پرورشگاه باز گردد، رهايی از فکری که هميشه او را آزار می داد، اينکه چرا بايد در آن پرورشگاه زندگی کند: چون پدرش او را نمی خواسته.
پدر مشنگ بدبختش، کسی که لايق عشق همسر فوق العاده اش نبود... کسی که همسرش را وقتی حامله بود، ترک کرد... ترکش کرد تا در تنهايی زايمان کند و موقع وضع حمل بميرد ـ اگر حتی همه اينها را هم، می دانست... تام بعضی وقتها تعجب می کرد که پدرش حتی خبر مرگ همسرش را هم، شنيده باشد...
همه اينها به خاطر پدر رقت انگيزش بود، همه اينها تقصير او بود! اگر او همسر حامله اش را ترک نمی کرد، چه بسا که نمی مرد، او زنده می ماند تا تام را بزرگ کند، به او عشق و دلسوزی بدهد، و تام مجبور نبود تا اينها را در شخص آدلا اسپرينگ فيلد جستجو کند... اوه، بله، تام فهميد که عاشق آدلا نشده، او فقط فضای "بی مادری" را در روح تام پر می کرد... اما آدلا از عهدة اين کار بر نيامد.
يک مادر واقعی او را تحقير نمی کرد، می کرد؟ يک مادر واقعی او را از خود دور نمی کرد، می کرد؟ يک مادر واقعی به او اعتماد داشت...
تام، متلاطم، به در جلويی قلعه رسيد و آن را باز کرد، با عجله بيرون رفت، به دل سياهی شب شتافت.
همچنان به فکر کردن ادامه داد يک مادر واقعی او را می فهميد.... آدلا، بی ارزش بود، او نمی توانست برای تام مادری باشد که هميشه آرزويش را داشت، و يک معشوقه رنجش آور شده بود. او به معشوقه نياز نداشت، آنچه نياز داشت، آدلا نمی توانست برايش فراهم کند. هيچ کس نمی توانست فراهم کند... و همه اينها به خاطر اشتباه پدر لعنتی اش بود.
کشتن... کشتن... او بايد می کشت تا به رهايی برسد.
قبل از اينکه حتی بفهمد، به دروازه گرازهای بالدار رسيد. در طرف ديگر دروازه او به راحتی می توانست آپارات کند ـ بعد از همه اينها، او بيرون از زمين های هاگوارتز بود. مطمئناً دانش آموزان هم سنش توانايی آپارات نداشتند، اما تام هميشه فکر می کرد که قوانين او را محدود می کنند، و چيزهايی را در خفا آموخته بود که اجازه نداشت...
مجسمه های گراز را پشت سر گذاشت، ذهنش بهم ريخته بود، تقريباً نفسش را حبس کرده بود، محيط اطرافش را به سختی می ديد، ديدش با نوعی جنون تار شده بود که چون حجابی محکم دور سرش را پوشانده بود، در ذهنش گرفتار شده بود، ذهنش جيغ می کشيد: بکُش!، غير ممکن بود که بتواند به چيز ديگری فکر کند...
ناگهان حجاب برداشته شد، ديدش واضح شد و دريافت که در باغ خانه ای بزرگ و بد منظره ايستاده است. به خاطر آورد که قبلاً هم يک بار آن را ديده است ـ حدوداً نه ساله بود که مدير پرورشگاه تصميم گرفت تا برای بچه ها ترتيب يک گردش را بدهد. آنها پيک نيک خوش آيندی را در چمنزار پايين تپه ای که اين خانه بر رويش واقع شده بود، گذراندند.
«آره می دونی، اين خونه ريدلهاست. مامان من تا وقتی زنده بود برای اونها کار می کرد. وقتی مرد، من به اين يتيم خونه احمقانه فرستاده شدم،» يکی از بچه های بزرگتر اين را به تام گفت. «اسم تو هم ريدله، مگه نه تامی؟»
تام فقط سری تکان داد.
«خوب، می دونی، مامانم می گفت پسر اين خوانواده ازدواج کرد، اما بعد همسرش رو که حامله بود ول کرد، آدمای کثيف، همه خوانواده ريدل لعنتی اند...»
همه خوانواده ريدل لعنتی اند...
سالها بعد تام چيزهايی را دانست که حتی خوابش را هم نمی ديد ممکن باشد.فهميد که مادرش ساحره بوده استو وقتی که درباره قدرت جادوييش به شوهرش گفته است شوهرش او را ترک کرده است. برای تام سخت نبود تا دو دو تا چهار تا کند: شوهر، همسر حامله اش را رها کرده است، همان اسمِ ريدل... حالا او می دانست که اين خانه محل اقامت خوانواده هم اسمش است... خوانواده هم اسمش، کسی که زندگی او را ويران کرد، کسی که باعث شد تا او چنين سرد، بدبين و تهی از احساسات درست شود... اوه، چه می شد اگر قادر بود عشق بورزد... اما نه، او استعدادش را نداشت. مهم نبود که آدلا چقدر او را دوست داشت، عشق او برای آب کردن يخ ضخيم منجمدی که دور قلب تام را گرفته بود، کافی نبود... تام نمی توانست دوستش داشته باشد، نه به عنوان يک دوست، نه يک مادر جايگزين، و نه يک معشوقه.
قلب او مرده بود، و او احمقانه فکر می کرد که می تواند عاشق باشد. او کار هورمونهای نوجوانانه اش را با آن چيز لاينحل زيبا که عشق ناميده می شود اشتباه گرفته بود. چيزی که او نسبت به هيچ کس احساس نمی کرد. آرزو می کرد که کاش می توانست، اما می دانست که نمی تواند.
با اينکه راه ميرفت، نفس می کشيد، حرف ميزد، اما احساس زنده بودن نمی کرد، زيرا قلبش مرده بود، در تمام طول زندگی اش مرده بود. حتی وقتی که بچه بود هم نمی توانست واقعاً از چيزی لذت ببرد يا چيزی را دوست بدارد. تنها يک حس برايش باقيمانده بود، تنفر.

از همه متنفر بود.
از پدرش متنفر بود زيرا مادرش را ترک کرده بود، از همه مشنگ ها متنفر بود زيرا همه آنها ـ به تصور او ـ مثل پدرش بودند، از همه همشاگردی هايش متنفر بود زيرا همه خوانواده های شادی داشتند، از معلم هايش متنفر بود که با حالت دلسوزی به او نگاه می کردند، در چشمهايشان می شد خواند: بی نوا، يتيم بينوا.
تام می خواست همه آنها را نفرين کند، او به ترحم کسی نياز نداشت! فقط يک ضعيف به ترحم نياز دارد، و لرد ولدمورت قطعاً ضعيف نبود.
تنفرش از زنده ها به قدری قوی بود که به او قدرت ميداد، نفرتش او را وا داشت تا به طرف در جلويی امارت ريدل ها برود، در را با اشاره چوب دست اش باز کرد و دنبال ساکنان خانه گشت...
آنچه که بعداً اتفاق افتاد برای تام مبهم بود ـ يافتن پدرش و پدربزرگ و مادر بزرگش در اتاق نشيمن- بعد از کمی جيغ و داد و التماس ـ اجرای طلسم مرگ روی هر کدام از آنها...
بعد از چند دقيقه خيره نگريستن به اجساد ريدل ها که در کف اتاق افتاده بودند، و چشمهايشان از هراس گشاد شده و فريادی خاموش روی لبهايشان خشک شده بود، با صدای جيرجير کف اتاق، تام از خيالاتش بيرون آمد. صدا نمی توانست از طرف خودش باشد، او که بی حرکت آنجا ايستاده بود، و مطمئناً خوانواده مرده اش ديگر حرکت نمی کردند...
برگشت و به طرف هر کسی که آن صدا را ايجاد کرده بود، نعره زد: ايموبيليوس!.
نگاه مختصری انداخت و گفت: «آدلا؟» ، داشت به فاحشه اش( حتی ديگر او را لايق معشوقه ناميدن هم نمی دانست) نگاه می کرد، که به خاطر طلسم او، ناتوان از حرکت، در جا خشک شده بود. هرچند، مطمئن بود که اگر هم قادر به حرکت می بود، سر تا پا می لرزيد. اين را حالت چهره اش هم جار ميزد..
آدلا بريده بريده گفت: «ت...تام؟» . دهانش تنها قسمتی از بدنش بود که می توانست حرکت دهد.
تام پرسيد: «چطور اومدی اينجا؟»، برای کسی که تنها چند لحظه قبل سه نفر را کشته بود صدايش به طرزی باور نکردنی آرام به نطر می رسيد.
آدلا لبهايش را روی هم فشار داد، از چشمهايش مشخص بود که مصمم است جواب ندهد.
«باشه، هر جور راحتی» شانه ای بالا انداخت و دوباره چوبش را به سوی او گرفت «لژيليمانس!».
لحظه ای بعد او داشت در افکار و خاطرات آدلا قدم می زد... ديد که آدلا وقتی بعد از ظهر مشغول ماساژ دادن او بود نوعی ردياب جادويی را به ردای او وصل کرد... پس، آدلا، واقعاً به او اعتماد نداشت...
سپس ديد...
«نه، تام، پسرم، ما را نکش!»
«نوه عزيزم، تو... تو که نمی خواهی... نمی خواهی ما رو بکشی؟ تنها خوانواده ای رو که داری؟»
«اوه بله، تنها خوانواده ای که دارم، با تشکر از پسرتون! اگه اون مادرم رو ترک نکرده بود، اون نمی مرد، و بعد از اون تنها خوانواده من فقط يه عده ماگل کثيف نبودند، سه تا تفاله!»
«تام... تام، خواهش می کنم... يه لحظه فکر کن...»
«من خيلی وقت پيش تصميمم را گرفتم پدر. آواداکداوارا! »

تام گفت: «پس، تو همه چيز رو ديدی»، يک قدم به زن نزديک تر شد. «می دونی معنيش اينه که من مجبورم تو رو هم بکشم؟»
آدلا زير لب گفت:«نه؛ تام!، من... من می تونم دهنمو ببندم... به هيچکس نمی گم، قسم می خورم! فقط... طلسم فراموشی رو روی من اجرا کن، و من همه چيزهايی رو که ديدم فراموش می کنم!»
«بله...»، تام لحظه ای به نظر می رسيد که مشغول فکر کردن است، «می تونم اين کار رو بکنم... اما هنوزم اين حقيقت رو تغيير نميده که تو به من اعتماد نداشتی... تو به من مشکوک بودی، و می خواستی دنبال من بيای انگار که من اختيار کارهای خودم رو ندارم...»
آدلا تکرار کرد: «چون که نداری، تو پدر و خوانواده ات رو در کمال خونسردی کشتی. البته که اختيار خودت رو نداری، تو مريضی، تام. تو به روانپزشک احتياج داری... من مطمئنم که شفا دهندگان سنت مانگو می تونند به تو کمک کنند... و از آنجايی که کمتر از سن قانونی داری، به آزکابان فرستاده نمی شی... آنها نمی تونند محکومت کنند، اما تو کمک می خوای! تو قطعاً به کمک احتياج داری!»
تام زير لب گفت: «تنها چيزی که من احتياج دارم اينه که ببينم تو ميميری... فکر نکن که نمی خواستم تو رو خيلی وقت پيش بکشم، فقط اگر مشکوک نبود: يک معلم در هاگوارتز به قتل برسد... اگرحافظه ام ياری کنه، چنين چيزی تا حالا در تاريخ مدرسه اتفاق نيافتاده... من تاريخ هاگوارتز رو خونده ام، می دونی که... اما حالا تو از مدرسه خيلی دوری، من بايد از اين فرصت استفاده کنم و تو رو برای هميشه ساکت کنم، عزيزم. هيچ کس تو هاگوارتز نمی فهمه، چون تو يه خونة مشنگی اتفاق می افته، دور از جهان جادويی... هيچ کس قادر نخواهد بود ثابت کنه که تام کوچولو اين کارو کرده... اونها نمی تونند ثابت کنند، همونطور که نمی تونند ثابت کنند من بودم که ميرتل می ير رو کشتم... يا هرچی که صداش می زنند؟ ميرتل گريان؟» دهانش به لبخندی شيطانی گشوده شد که باعث شد آدلا بيشتر رنگ پريده به نظر برسد، صورت همچون گچ سفيد آدلا با موهای قرمزـطلايی که در اتاق نيمه تاريک بيشتر قرمز تيره می نمود، در تضاد بود.
زير لب گفت: «پس ... کار تو بود، هان،»
«بله، عزيزم، شک تو به من درست بود،» دست پيش برد و چانه او را گرفت. «تو شايد يه گندزاده بی ارزش باشی، يه ننگ برای اسم ساحره، اما احساست به تو خيانت نکرده. با، هوشی که تو داری می تونستی به خوبی به لرد ولدمورت خدمت کنی، البته اگه خونت خالص بود...»
آدلا آب دهانش را قورت داد و گفت: «لرد... لرد چی؟»
«ول- د - مورت. نام تازه من. ازش خوشت مياد؟ مسلماً من اسم قديمی خمودمو نگه نميدارم، چه ننگی، ناميده شدن به اسم پدر مشنگم... از امشب، تامی کوچولو ديگه وجود نداره... در عوض لرد ولدمورت هست.»
«و حالا می خوای چکار کنی؟ وظايف اربابيت رو انجام بدی؟» با حالتی کنايه آميز پرسيد. «همه دنيا را صاحب شی؟ همه ماگل ها رو بکشی؟»
«دقيقاً همينی که گفتی، آدلا» سریسيدن به هدفم کمکم کنند، بايد مطمئن بشم که تو اون دهن گشادت رو بسته نگه می داری». در اين لحظه آدلا با وجود طلسم ايموبيليوس شروع به لرزيدن کرد.
«بدبختانه پاک کردن حافظه تو به حد کافی مطمئن نيست... قطعاً طلسمهايی هست که می تونه اون رو برگردونه و تو چيزهايی رو که من می خوام مخفی بمونه، لو خواهی داد. پس تو فقط می تونی اين رازها رو با خودت به گور ببری...»
«منو نکش...تام...»
تام با صدايی شبيه هيس هيس مار گفت: «چطور جرأت کردی دوباره منو تام صدا بزنی، من لرد ولدمورت هستم!»، کمی مانده بود نوک بينی اش با او تماس پيدا کند. برای لحظه ای آنها به هم خيره شدند، هوا در اطرافشان ارتعاش داشت، و در بينشان...
آدلا دلش می خواست دستش را بالا بياورد و صورت او را لمس کند، نوازشش کند و به او بگويد چقدر دوست اش دارد... دوست اش دارد با وجود همه کارهايی که انجام داده و داشت انجام می داد...
آدلا احساس کرد دوست دارد خودش برای حماقتش تنبيه کند ـ برای دوست داشتن يک قاتل پريشان و خطرناک که می خواست او را هم بکشد... با اين حال، هنوز هم نمی توانست او را دوست نداشته باشد.
به خودش گفت، من عقلم رو از دست دادم. هنوز هم، هرگاه اين قيافه پسرانه و جذاب را برانداز می کرد، هرگاه به چشمهايی نگاه می کرد که موقع در آغوش کشيدنش از اشتياق تيره می شد، هرگاه به لبهايش نگاه می کرد که با چنان هوسی او را می بوسيد که هنوز از به خاطر آوردنش به خود می لرزيد، به سادگی نمی توانست از او متنفر باشد. مخصوصاً چون...
زير لب گفت: «لرد ولدمورت، منو نکش، برای اينکه من از تو حامله شدم.»
قبلی « نقشه های ولدمورت هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 25 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
olagh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۶ ۲۲:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۶ ۲۲:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۳۰
از: اتاقم
پیام: 36
 Re: ببخشید

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.