شخصی | |
---|---|
شناسه نمایشی | دات |
عضویت از | ۱۴۰۳/۱/۸ ۱:۲۵ |
تاریخ گرفتن نقش | ۱۴۰۳/۱/۱۵ ۱۱:۱۰ |
معرفی شخصیت | نام: دات. گروه: ریونکلاو. زادهی یک نقطه و یک نقطه ویرگول. *** کلمات یکی پس از دیگری نوشته میشدند. جمله با هر کلمه طولانیتر از پیش میشد و کنترلش سختتر و شدت بیماریاش بیشتر، برای تمام کردن این جملهی بیمار تنها نیاز به یک نقطه بود. کلمات با صدای بلند نقطه را صدا زدند. نقطهای که نامش دات بود از گوشهی کاغذ بلند شد و به سمت کلمات رفت، بالشش را در کنار آخرین واژه انداخت و بر رویش نشست. حال انتظار تشویق داشت، ولی دریغ از یک تشکر؛ کلمات پس از آمدن دات به خواب فرو رفته بودند. دات غمگین، خشمگین و افسرده شدهبود. - بیریشههای بیتربیت. میدونین من تا حالا کنار چند تا کلمه مشتق بودم؟ میدونین من چند بار کنار سعدی مِی نوشیدم؟ آخه گرافیت ناپاکخوردهها، یه نگاه به کلاس من بندازین؟ من تا حالا کنار جمله با فعل کمتر از اسنادی نبودم، اونوقت شما جای تشکر از اینکه من نجاتتون دادم از مرگ میگیرین میخوابین؟ ای گرافیت ناپاکخوردهها. کلمهی "از" از خواب بیدار شد و با چشمان نیمهبازش رو به او گفت: - چقده جیغ میزنی مگه صندلیتو ازت گرفتن؟ دات از شدت خشم بالشش را به سوی "از" پرتاب کرد. نقطهی "از" افتاد و تبدیل به "از" شد. - وای نقطهمو از من گرفت! کلمات دیگر نیز بیدار شدند. آنها هر چه را در اطرافشان بود از جمله بچه کلمهها را به سوی دات پرتاب میکردند. دات با غضب و افسوس به آنها نگاه کرد. - الهی بمیرین و هر گرافیتی که میخوریم تو گلوتون گیر کنه. دات سر به بیابان زد. او از تمام علاقههایش و دوستان و خانواده و فامیلهایش گذشت. آنقدر راه رفت و راه رفت... تا اینکه سرانجام له شد. دات در زیر پای شخص غر میزد، تا اینکه سرانجام به زمین یک تالار بزرگ طلایی رنگ کشیدهشد. دات به سمت وسط تالار رفت... اینبار له نشد ولی کلاهی بر روی سرش افتاد. ناگهان کلاه با صدای بلند فریاد زد: - ریــونــکـلاو! مسئولان کلاه را برداشتند. نگاهی متعجب به آن انداختند. و سپس آن را بر روی سر پسری کوچک در میانه تالار قرار دادند. |
منطقهی زمانی | (GMT+3:30) تهران |
اجتماعی | |
---|---|
پیامها | 3 |
وفاداریها | ریونکلاو |
آخرین ورود | ۱۴۰۳/۱/۲۳ ۹:۰۵ |