هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: آرتميس فاول

آرتميس فاول : فصل پنجم - شكست در عمليات


هالي شورت دزديده شده؛ جن‌ها احساس مي‌كنند كه با هالو طرفند. آرتميس به طرز حيرت‌آوري جن‌ها را غافل‌گير مي‌كند و ضرب شستي نشان آنها مي‌دهد، فرمانده روت به سختي از مرگ رهايي مي‌يابد و متوجه مي‌شود كه با گروهي معمولي طرف نيست. اما چه چيز باعث اين شد كه آرتميس و فرمانده اينطور با هم برخورد كنند موضوع اين فصل است.
فرمانده روت داشت به سيگارش كه از قارچ‌هاي سمي درست شده بود پك مي‌زد. بچه‌هاي گروه اصلاح در شاتل از بوي آن داشتند بي‌هوش مي‌شدند. حتي بوي گند ترول، كه حالا در غُل و زنجير بود، در مقابل آن به نظر دلپذير مي‌آمد. البته هيچ‌كس جرئت حرف زدن نداشت؛
رئيس حتي از يك كورك چركي روي باسن هم حساس تر‌شده‌بود.
برعكس، فُلي بدش نمي‌آمد سر به سر مافوقش بگذارد. به محض اين‌كه روت با موفقيت از عمليات برگشت، با صداي گوشخراشي داد زد: « فرمانده! كشيدن اين چيزهاي بوگندو اينجا ممنوعه. كامپيوتر‌ها از بودي دود خوششون نمي‌آد!»
روت اخم كرد. مطمئن بود كه فُلي اين حرف را از خودش در آورده است. گرچه، اصلاً نمي‌خواست ريسك كند و باعث خرابي كامپيوتر‌ها شود، آن هم وقتي كه به او هشدار داده بودند. پس سيگارش را در فنجان قهوه‌ي گرمليني كه از كنارش در مي‌شد، خاموش كرد.
- خيله خُب فلي! بگو ببينم منظورت از داد و فريادا چيه؟ بهتره اين دفعه خبراي خوش داشته باشي!
سنتور استعداد عجيبي در هوچيگري داشت. يك بار فقط به اين خاطر كه ايستگا‌هاي ماهواره‌ي آدميزاد‌هايش از كار افتاده بودند، وضعيت آماده باش 2 را اعلام كرده بود.
فلي به طعنه گفت: « عاليه، خيلي خوب.»
اما بعد براي اين كه خيالش را راحت كند، اضافه كرد:
- يا بهتره بگم بد؟ خيلي بد؟
روت احساس كرد زخم روده‌اش مثل آتشفشان غلغل مي‌كند.
- چرا بد؟
فُلي ايرلند را از روي ماهواره‌ي اروپا پيدا كرد.
- ارتباط‌مون با سروان شورت قطع شده.
روت با غرولند گفت:
- آخه چرا بايد تعجب كنم؟
و با ناراحتي صورتش را با دست‌هايش پوشاند.
- تمام مدتي كه از روي آلپ مي‌گذشت رد اون رو داشتيم!
- آلپ؟ از راه زمين رفته بود؟
فلي سرش را تكان داد و گفت:
- مي‌دونم، مي‌دونم، خلاف مقرراته. اما همه اين كارو مي‌كنن.
فرمانده هم بر خلاف ميلش حرف او را تأييد كرد. چه كسي مي‌توانست در مقابل منظره‌ي آلپ مقاومت كند؟ زماني كه خودش هم يك پليس تازه كار بود، همين گزارش را درباره‌ي او داده بودند.
- خيله خب، ادامه بده. دقيقاً كي اونو گم كرديم؟
فلي روي صفحه‌ي مانيتور يك VT را باز كرد.
- اين فيلميه كه از دوربين كلاهخود هالي به دستمون رسيده.
الآن روي ديزني‌لند پاريس هستيم...
سنتور فيلم را با سرعت جلو برد.
- حالا داره با دلفين‌ها خوش و بش مي‌كنه، تو ساحل ايرلند. هنوز اتفاق بدي نيافتاده. نگاه كن، اين‌جا رديابش رو روشن كرده. داشته دنبال يه جايي براي انجام مراسم مي‌گشته. منطقه‌ي پنجاه و هفت روشن شده، پس رفته اونجا.
- چرا نرفته تارا؟
فُلي نيشخندي زد و گفت: « تارا؟ تمام جن و پري‌هاي نيمكره‌ي شمالي الان دارن دور سنگ فاول پايكوبي مي‌كنند. اون قدر سپر پوششي جن و پري غيب شده اونجاست كه انگار تمام منطقه زيرآبه.»
روت از بين دندان‌هاي به هم فشرده‌اش خرخر كرد.
- بزن بره جلو، لطفاً.
- خيله خُب، باشه. حالا نمي‌خواد قاتي كني.
فُلي چند دقيقه‌ي ديگر از نوار را جلو برد.
- قسمت جالبش اين‌جاست... يه فروم نرم و قشنگ داره، بعد بال‌ها رو آويزون مي‌كنه. اين‌جا كلاهخودش رو در مي‌آره.
روت دوباره اعتراض كرد: « برخلاف مقرراته. افسراي نيروي ويژه نبايد هيچ وقت...»
فُلي جمله‌اش را ادامه داد: « ... نبايد هيچ وقت كلاهخودشونو روي زمين بذارن، مگر اين‌كه خراب شده باشه. بله، فرمانده! ما همه مي‌دونيم توي كتابچه‌ي قانون چي‌نوشته. اما شما مي‌خواييد بگيد كه خودتون هيچ‌وقت بعد از چندين ساعت پرواز توي آسمون، نذاشتين كه يه كمي هوا به كله‌تون بخوره؟»
روت با عصبانيت گفت‌: «نخير. حالا ببينم، تو كي هستي؟ مادرخونده‌ي اوني كه اين قدر ازش دفاع مي‌كني؟ بزن بره قسمت مهمش!»
فُلي لبخند پيروزمندانه‌اي زد. بالا بردن فشار خون روت يكي از مزاياي جنبي شغل او بود. هيچ‌كس ديگري جرئت چنين كاري را نداشت. آن هم به اين خاطر كه هر كس ديگري را كه چنين اهانتي مي‌كرد، مي‌شد اخراج كرد، اما فُلي را نه. تمام سيستم‌ كامپيوتري را فُلي شخصاً از صفر طراحي كرده بود و اگر هركس ديگري غير از او سعي مي‌كرد آن را روشن كند، ويروسي مخفي باعث مي‌شد صداي بسيار وحشتناكي كه توي گوش‌هاي نوك‌تيزش بپيچد.
- قسمت مهم، ايناهاش. نگاه كن. هالي يك‌دفعه كلاهخودو مي‌اندازه. حتماً با اين كار باعث شده لنز دوربين به طرف زمين قرار بگيره، چون ما ديگه تصوير نداريم. البته هنوز صدا رو داريم. الان بلندش مي‌كنم.
فُلي صدا را بلند كرد تا صداي زمينه بهتر شنيده شود.
- كيفيتش زياد خوب نيست. ميكروفون روي دوربينه. براي همين، صداهاي اضافه‌ي خاك و برگ‌هاي روي زمين هم هست.
صدايي كه كاملاً مشخص بود صداي آدميزاد است، گفت: « به‌به، ترقه بازي هم كه مي‌كني.»
صدا بم بود، كه نشان مي‌داد طرف هيكل درشتي دارد.
روت يك ابرويش را بالا انداخت.
- ترقه بازي؟
- اصطلاح عاميانه براي هفت تير.
- اوه.
بعد يك دفعه مفهوم اين جمله‌ي ساده در ذهنش شكل گرفت.
- پس حتماً هالي اسلحه كشيده.
- صبر كن. اوضاع از اينم وخيم‌تر مي‌شه.
يك صداي ديگر گفت: « مثل اين‌كه نمي‌خواي بدون جنگ و دعوا تسليم بشي.»
با شنيدن اين حرف، لرزه به اندام فرمانده افتاد. صدا ادامه داد: « نه، مثل اين‌كه نمي‌خواي.»
روت با قيافه‌اي رنگ پريده كه از خصوصيات او نبود، گفت: « اما اين كه خيلي بده. درست مثل اينه كه از قبل خودشون آماده كرده بودن. اين دوتا گردن كلفت منتظرش بودن. اما، چه‌طور هم چين چيزي امكان داره؟»
روت با قيافه‌اي رنگ پريده كه از خصوصيات او نبود، گفت: « اما اين كه خيلي بده. درست مثل اينه كه از قبل خودشونو آماده كرده بودن. اين دوتا گردن كلفت منتظرش بودن. اما، چه طور همچين چيزي امكان داره؟»
بعد، صداي هالي شنيده شد، صدايي كه معلوم نبود به خاطر روبه‌رو شدن با خطر ناهنجار شده است. فرمانده آهي كشيد. دست كم او زنده بود. همين‌طور كه حرف‌ها ردوبدل مي‌شد، اوضاع وخيم‌تر و وخيم‌تر مي‌شد. كاملاً مشخص بود كه مرد دوم اطلاعات زيادي در مورد جن و پري‌ها دارد.
- حتي در مورد مراسم آييني هم مي‌دونه.
- قسمت بَدش اين‌جاست، گوش كن.
دهان روت از تعجب باز شد: « از اين بدتر هم هست؟»
دوباره صداي هالي. اين بار يك چيزهايي راجع به هيپنوتيزم مي‌گفت.
روت هول كرد.
- حالا گيرشون مي‌ندازه.
ولي از قرار معلوم اين‌طور نمي‌شود. نه‌تنها هيپنوتيزم كاري نمي‌كند، بلكه انگار موضوع به نظر آن دو تا آدمِ مرموز، سرگرم كننده هم مي‌آيد.
فُلي توضيح داد: « هرچي داريم همينه. يكي از اون دوتا آدميزاد دوربين رو دست‌كاري مي‌كنه و بعد ديگه هيچي.»
روت دستي به چين بين ابروهايش كشيد.
- چيز زيادي توي دست‌مون نيست. نه تصويري از اونا داريم، نه اسمي. حتي صددرصد هم مطمئن نيستيم كه اتفاق خاصي افتاده.
فُلي پرسيد: « مدرك مي‌خواي؟ خيله خُب، حالا مدرك هم نشونت مي‌دم.»
بعد، نوار را برگرداند و آن را از اول گذاشت.
- حالا اين‌جا رو خوب نگاه كن. يواشش مي‌كنم كه بهتر ببيني؛ هر ثانيه يه فريم.
روت به طرف صفحه خم شد. آن قدر نزديك شده بود كه حتي پيكسل‌هاي ريز تصوير را هم مي‌توانست ببيند.
- سروان شورت فرود مي‌آد. كلاهخودشو بر مي‌داره. دولا مي‌شه، به احتمال قوي براي اين‌كه يه ميوه‌ي بلوط برداره، و... ايناهاش، اين‌جا!
فُلي روي دكمه‌ي مكث زد و تصوير را نگه داشت.
- هيچ چيز غيرعادي‌اي نمي‌بيني؟
فرمانده احساس كرد زخم روده‌اش بدجوري تحريك شده است. چيزي در گوشه‌ي بالايي سمت راست تصوير ديده مي‌شد. ابتدا به نظر مي‌آمد فقط يك شعاع باريك نور است، اما اين نور از كجا مي‌تابيد، يا در واقع از كجا منعكس مي‌شد؟
- مي‌توني بزرگش كني؟
- آره كاري نداره.
فُلي محل مورد نظر را مشخص كرد و تا چهارصد برابر آن را بزرگ كرد. نور تقريباً تمام صفحه را گرفت.
روت با نفس‌هاي بريده گفت: « اوه، نه، نه.»
روي صفحه‌ي مانيتور، درست مقابل آن‌ها و روي تصوير ثابت شده‌، يك سرنگ تزريقي فلزي ديده مي‌شد. ديگر جاي ترديد وجود نداشت. سروان هالي شورت در اين مبارزه شكست خورده بود. به احتمال قوي مرده بود، و به احتمال ضعيف‌تر به دست نيروهاي دشمن اسير شده بود.
- اميدوارم هنوز رديابش كار كنه.
- آره. هنوز با قدرت علامت مي‌فرسته، تقريباً با سرعت هشتاد علامت در ساعت. داره به سمت شمال مي‌ره.
روت يك لحظه ساكت ماند و سعي كرد استراتژي نظاميش را به طور دقيق برنامه ريزي كند.
بعد گفت: « علامت خطرو روشن كن. افراد گروه رو از رختخواباشون بكش بيرون و بگو بيان اينجا. همه به سرعت به سطح زمين بر مي‌گرديم. يه نقشه‌ي كامل مي‌خوام با دوتا تكنيسين. تو رو هم لازم دارم فُلي! شايد لازم بشه براي اين كار زمان رو نگه داريم.»
- چشم فرمانده! از نيرو‌هاي پليس هم مي‌خواي شركت كنن؟
روت سرش را به علامت تأييد تكان داد.
- آره، حتماً.
- من براي فرماندهي، سروان وين رو پيشنهاد مي‌كنم. اون شماره‌ي يك ماست.
روت گفت‌: «‌ اوه، نه. براي مأموريتي مثل اين، بهترين افرادو لازم داريم. يه كسي مثل خودم. مي‌خوام خودم دست به كار بشم.»
فُلي از اين حرف آن‌قدر تعجب كرد كه حتي نتوانست يكي از متلك‌هاي هميشگيش را به او بيندازد.
- اما تو كه... تو كه...
- لازم نيست اين قدر تعجب كني. من بيش‌تر از هر كس ديگه‌اي در تاريخ نيروي ويژه افسر كاركشته داشته ام كه زير دستم كار مي‌كردن. به علاوه، من دوره‌ي آموزشي‌مو توي ايرلند گذروندم. اون موقع هم هميشه شاگرد ممتاز بودم.
- آره، اما اين مال پونصد سال پيشه. بذار صاف و پوست‌كنده بهت بگم روت! تو ديگه غنچه‌ي تازه شكفته نيستي.
روت خنده‌ي وحشتناكي كرد.
- نگران نباش فلي! من هنوزم پر انرژيم. در ضمن، مي‌تونم سن و سالم رو با يه سلاح سنگين جبران كنم. حالا بهتره يه سفينه آماده كني. من با پرتاب بعدي مي‌رم.
فُلي بدون حتي يك كلمه حرف‌، كاري را كه او مي‌خواست انجام داد. وقتي آن برق وحشتناك در چشمان فرمانده زده مي‌شد، ديگر هيچ اميدي وجود نداشت؛ پس بهتر بود كه دهانت را مي‌بستي. اما دليل ديگري هم براي اطاعت فُلي وجود داشت. يك آن به ذهنش خطور كرده بود كه شايد هالي در درسربزرگي افتاده باشد. سنتور‌ها معمولاً دوستان زيادي نمي‌گرفتند، و اين نگراني در فلي ايجاد شده بود كه مبادا يكي از آن چند تا دوستي را هم كه داشت، از دست بدهد.

آرتميس پيش‌بيني هر وسيله‌ي پيشرفته‌ي تكنولوژي ديگري را مي‌كرد به جز آن وسيله‌ي كامپيوتري با ارزشي كه در حال حاضر روي داشبورد ماشين دو ديفرانسيلش قرار داشت.
آرتميس زيرلب گفت: « خيلي جالبه. مي‌دوني ما مي‌تونيم همين الان ماموريتمونو نيمه‌تمام رها كنيم و با ثبت اختراعي مثل اين، پولدار بشيم.»
آرتميس يك اسكنر دستي ميله‌اي را از روي مچ‌بند كوتوله‌ي بي‌هوش رد كرد و حروفي كه به زبان جن و پري‌ها روي آن نوشته شده بود را وارد نرم افزار كامپيوتري ترجمه‌ش كرد.
- اين يه جور رديابه. شكي نيست كه همين الان رفيقاي اين لپركان دارن رد ما رو دنبال مي‌كنند.
باتلر آب دهانش را قورت داد.
- همين الان، ارباب؟!
- به نظر كه اين‌طور مي‌آد... يا در واقع بايد بگم، دارن رد اين ردياب رو...
آرتميس ناگهان ساكت شد. مثل اين‌كه فكر تازه‌اي در كله‌اش جرقه زده بود.
- باتلر!
نوكر سينه‌چاك، احساس كرد نبضش سريع‌تر زد. او با اين لحن صدا كاملاً آشنايي داشت. يك خبري شده بود.
- بله، آرتميس؟
- اون صياد نهنگ ژاپني يادته؟هموني كه مأموراي بندر اموالشو مصادره كردن. فكر مي‌كني هنوز كشتي شو توي بارانداز نگه داشته باشن؟
باتلر سرش را تكان داد.
- بله قربان! فكر كنم هنوز اون‌جا گير باشه.
آرتميس بند ردياب رو دور انگشت اشاره‌اش تاب داد.
- خوبه. ما رو ببر اون‌جا. فكر كنم الان وقتشه كه رفقاي كوچولومون بفهمن با كي طرفن.


روت با سرعت غير قابل باوري فعاليت دوباره‌اش را در نيروهاي عملياتي پليس به تصويب مسئولان رساند. چنين سرعت عملي معمولاً از مديران اجرايي نيروي ويژه بر نمي‌آمد. به طور معمول، ماه‌ها طول مي‌كشيد. بايد چندين ميزگرد خسته كننده تشكيل مي‌شد تا تقاضايي به تصويب مقامات پليس مي‌رسيد. خوشبختانه روت هنوز در بين مقامات نفوذ داشت.
از اين كه دوباره يونيفورمش را مي‌پوشيد احساس خوبي داشت. حتي توانست خودش را قانع كندكه كمر لباسش تنگ نشده است. پيش خودش اين‌طور توجيه كرد كه برجستگي شكمش به خاطر دستگاه‌هاي جديدي‌است كه به يونيفورمشان اضافه كرده‌اند. از ديد روت، هيچ كدام از اين دستگاه‌ها ضروري نبودند. تنها چيزهايي كه به نظر او مهم بودند و آن ها را حتماً همراه مي‌برد، اين‌ها بودند: بال‌ها، برنامه‌ي زمان بندي شده، فلاسك آب و هفت تير سه لول صاعقه‌افكنش كه پرقدرت ترين سلاح كمري ساخته شده در دنيا بود. البته تفنگ او كهنه شده بود اما بار ها جان روت را در جنگ‌هاي سنگين نجات داده بود و باعث مي‌شد احساس كند دوباره يك افسر عملياتي است.
نزديك ترين تونل براي رسيدن به هالي E1 : تارا بود. براي يك مأموريت مخفي، مسير چندان ايده‌آلي نبود، اما وقتي فقط كم‌تر از دو ساعت به پايان زمان بد كامل مانده باشد، ديگر وقتي براي پيمودن مسير طولاني روي زمين نبود. براي اين كه بتوانند قبل از طلوع خورشيد سر و ته قضيه را هم بياورند، مي‌بايست هر چه سريع تر عمل مي‌كردند. او تونل E1 را براي تيمش به زور اشغال كرد و با يك گروه گردشگر كه از قرار معلوم دوسال در صف بودند، برخورد لفظي پيدا كرد.
روت سر راهنماي‌آن‌ها فرياد كشيد: « خپله‌هاي بي‌كاره! اصلاً مي‌دونيد چه كار مي‌كنم؟ تمام پرواز‌هاي غير ضروري را تا وقتي اوضاع آروم بشه لغو مي‌كنم.»
گنوم عصباني با صداي جيغ‌جيغويش گفت: « و مي‌شه بفرماييد اوضاع كي‌اروم مي‌شه؟»
و براي اين كه نشان دهد براي هر جور اعتراضي آماده است، دفترچه‌اش را به طرف روت تكان داد. روت هم ته سيگارش را گاز زد، بعد آن را تف كرد و زير پاشنه‌ي چكمه‌اش محكم له كرد. كاملاً معلوم بود كه حركت‌هاي سمبليك هر دو چه مفهومي دارد. فرمانده دوباره با فرياد گفت‌:‌ « هر وقت كه من بگم، خانم عزيز! حالا اگه شما با اين يونيفورم شب‌نماتون از سر راه من كنار نرين، پروانه‌ي كارتونو لغو مي‌كنم و به جرم اهانت به افسر نيروي ويژه‌ ميندازمتون زندون.»
راهنماي گروه با افسوس از اين‌كه كاش يونيفورمش اين قدر جلب توجه نمي‌كرد،از خجالت سرش را زير انداخت و آرام توي صف برگشت.
فُلي كنار سفينه منتظر بود. با وجود اين كه وضعيت خيلي جدي بود، نتوانست جلو خودش را بگيرد و براي شكم گنده‌ي روت كه آرام زير لباس سرهمي چسبانش تكان مي‌خورد، شيهه‌ي خنداني كشيد.
- فرمانده! ما اجازه داريم فقط يه نفر و سوار هر كدوم از اين سفينه‌هاي تك نفره كنيم. مطمئني كه شما دونفر نيستيد؟
روت با پرخاش به او گفت: « منظورت چيه؟ خب منم فقط يه...»
كه ناگهان متوجه نگاه معني دار فلي به شكمش شد.
- هاهاها، خيلي با مزه بود. اگه دوست داري همينطوري ادامه بده فُلي! اما واي به حالت اگه تحملم تمام بشه.
هردوي آن ها مي‌دانستند كه اين يك تهديد تو خالي است. فلي نه تنها تمام ارتباطات ماهواره‌اي آنها را از صفر بنانهاده بود، بلكه در زمينه‌ي پيش‌بيني درگيري‌هاي حاد با آدميزاد‌ها هم هميشه پيشگاه بود. بدون او تكنولوژي آدميزاد‌ها مي‌توانست خيلي راحت نوع جن و پري را گير بيندازد.
روت كمربندش را در سفينه بست. براي فرمانده سفينه‌هاي نيم قرن كاركرده نگذاشته بودند. اين يكي تازه از خط توليد بيرون آمده بود. سر تا پا نقره‌اي و براق بود. و تيغه‌هاي دندانه دار نگه دارنده‌ش به طور خودكار سفينه را در مقابل جريان‌ غير منتظره‌ي ماگماي مشتعل كنترل مي‌كرد. البته اين هم از اختراعات فُلي بود. زماني به اندازه‌ي يك قرن يا بيش‌تر، فلي داخل سفينه‌ها را طوري طراحي مي‌كرد كه بيش‌تر به سمت مدرنيسم گرايش داشت، با يك عالمه كائوچو و چراغ‌هاي نئون رنگارنگ. اما اخيراً انگار كه در سليقه‌اش بازنگري كرده باشت، تمام‌آن خرده‌ريزه‌هاو زلم زيمبو ها را به تكه‌هاي چوب گردو و روكش‌هاي چرمي عوض كرده بود. به نظر روت، اين دكور مدل قديمي بسيار راحت‌تر آمد.
روت انگشتانش را دور فرمان حلقه كرد و ناگهان متوجه شد كه چه زمان درازي از هنگامي كه با چابكي اين سفينه‌ها را هدايت مي‌كرد، مي‌گذرد. فلي متوجه‌ي ناراحتي او شد.
فُلي اين بار لحني غير از لحن طعنه آميز هميشگي‌ش گفت: « نگران نباش فرمانده! مثل سواري با اسبهاي تك‌شاخ مي‌مونه، هيچ وقت يادت نمي‌ره.»
روت كه هنوز قانع نشده بود، زير لب غرغري كرد: پس تا پشيمون نشده‌آم بزن بريم.»
فُلي با زحمت در را كشيد، قفل مكشي در هيدروليكي با صداي فس واشر لاستيكي كيپ شد. صورت روت از پشتش شيشه‌ي كوارتز، سبز رنگ شده بود. قيافه‌اش اصلا به نظر وحشت زده نمي‌آمد اما واقعيت غير از اين بود.


آرتميس داشت به ردياب زنداني‌شان ور مي‌رفت. امكان نداشت بتوان بدون خراب‌كردن مكانيزمش روي آن كار كرد. فن آوري آن‌ها به هيچ عنوان با هم همخواني نداشت. مثل اين‌بود كه كسي بخواهد عمل جراحي قلب باز را با چكش و پتك انجام دهد.
اولين مشكل، باز كردن اين لعنتي بود. هيچ كدام از پيچ‌گوشتي ها به آن نمي‌خورد. حتي جاي دست هم نداشت تا بتواند آن‌ها را در آن شيارهاي بسيار ريز جا دهد. آرتميس با خودش گفت: « تكنولوژي صدسال آينده؛ يه تكنولوژي پيشرفته.»
بالاخره بعد از چند دقيقه فكر كردن، ناگهان چيزي به دهنش رسيد. پيچ‌گوشتي آهنربايي. بله، درست است، اما چطور مي‌شد يك ميدان مغناطيسي در يك ماشين درست كرد؟ تنها راهش اين بود كه پيچ‌ها را با دست و با سرعت، بين دو قطب يك آهنرباي نعلي شكل حركت مي‌داد كه اين هم غير ممكن بود.
آرتميس گشت و آهنرباي كوچكي را در جعبه‌ي ابزار پيدا كرد. هر دو قطب آن را به پيچ‌هاي كوچولو نزديك كرد. قطب منفي خيلي آرام آن ها را تكان داد. همين كافي بود تا امكان كار با انبردست سوزني بسيار كوچكي را براي اتو فراهم كند. اندكي بعد، پنل ردياب، جلو او باز شد.
مدار الكتونيكي فوق‌العاده كوچك بود و هيچ اثري از لحيم كري در آن ديده نمي‌شد. قاعدتاً براي وصل كردن اجزا به همديگر بايد از روش ديگري استفاده كرده باشند. اگر وقت داشت، خيلي راحت مي‌توانست سر از كار آن در بياورد، ولي در آن لحظه فقط مي‌توانست يك نگاه سطحي به آن بيندازد و بعد هم يك جوري آن را ببندد و سر و ته‌اش را هم در بياورد. تنها اميدش به اين بود كه معمولاً مردم زياد با دقت به چيزي نگاه نمي‌كنند. اگر قوم خاص هم مثل آدميزاد‌ها همين اخلاق را داشتند، پس هميشه چيزي را مي‌ديدند كه مي‌خواستن ببينند، نه بيشتر.
آرتميس صفحه‌ي ردياب را رو به چراغ ماشين گرفت. خوب نمي‌شد آن را ديد. كمي نور ر منعكس مي‌:رد، اما بد هم نبود. يك عالم سيم براق را كنار زد و يك دوربين بسيار كوچك مخصوص شنود را آن جا گذاشت. بعد، آن را با يك سر سوزن چسب سيليكون سرجايش محكم كرد. البته سمبل‌كاري بود، اما نگهش مي‌داشت؛ يعني اميدوار بود كه نگه دارد.
پيچ‌هاي مغناطيسي را هم نمي‌شد بدون ابزار مناسب دوباره سرجاي‌شان گذاشت. به همين خاطر، آرتميس مجبور شد آن‌ها را هم چسب كاري كند. يك خرده كثيف كاري شد، اما بد هم نبود؛ فقط به شرطي كه آن را كاملاً از نزديك نگاه نمي‌كردند. اما اگر مي‌كردند چه؟ در آن صورت، فقط اعتبارش زير سوال مي‌رفت كه از همان اول هم چندان انتظار آن را نداشت.
با وارد شدن به محدوده‌ي شهر، باتلر چراغ‌هاي نور بالا را خاموش كرد. بعد، رويش را به آرتميس كرد و گفت: « داريم به بارانداز نزديك مي‌شيم. احتمال اين‌كه مأموراي گمرك يا ماليات اين اطراف باشن زياده.»
آرتميس با تكان سر، حرفش را تأاييد كرد. طبيعي بود. بندرها هميشه شاهرگ اصلي معاملات غيرقانوني‌اند. بيش از پنجاه در صد كالاهاي قاچاق اين كشور در همين مسافت نيم مايلي پياده مي‌شد.
- پس از يه راه ديگه برو باتلر! من همه‌ش دو دقيقه وقت لازم دارم.
باتلر با قيافه‌اي متفكرانه سرش را تكان داد.
- مثل هميشه فقط دو دقيقه؟
- آره، پس چي؟... دو دقيقه براي كتك زدن كافيه، نه؟ يا شايد هم كتك خوردن؟
آرتميس چشمك زد. در اين چند ساعت اخير، اين دومين شوخي او بود و البته اولين شوخي او با صداي بند. گرچه، بهتر بود حواسش به كارش باشد. وقت شوخي كردن نبود. كارگر‌هاي بار انداز داشتند سيگار مي‌پيچيدند. براي آن‌ها كه انگشت‌هايي به اندازه‌ي يك ميله‌ي سربي داشتند، كار آساني نبود، ولي به هر ترتيبي بود از عهده‌اش بر مي‌آمدند. گيريم كمي از آن تنباكوهاي قهوه اي روي سنگفرش مي‌ريخت؛ مگر چه مي‌شد؟ آن‌ها كيسه‌هاي تنباكو را از جعبه‌هاي مرد ريز اندامي بر مي‌داشتند كه اصلاً در فكر قيد كردن هزينه‌هاي مالياتي در مخارجش نبود.
باتلر قدم زنان به طرف آن‌ها رفت. سايه‌ي لبه‌ي كلاهش روي چشمانش افتاده بود. به مردها كه دور هم جمع شده بودند، گفت: « شب سرديه.»
هيچ‌كش جوابش را نداد. پليس‌ها به هر اندازه و ريخت و لباسي در مي‌آمدند.
غريبه‌ي درشت هيكل، دست برنداشت.
- توي شب سردي مثل امشب، حتي كار كردن هم بهتر از ايستادنه.
يكي از كارگرها كه به نظر ساده‌تر از ديگران مي‌آمد، نتوانست جلو خودش را بگيرد و در تأاييد اوو سرش را تكان داد. يكي از همقطارانش با آرنج به پهلوي او زد.
تازه وارد ادامه داد: « گرچه، فكر نمي‌كنم شما خوشگلا حتي يه روز كار آبرومندانه‌تو عمرتون كرده باشين.»
دوباره هيچ كس جوابي نداد. اما اين بار به خاطر اين بود كه دهان‌شان از تعجب باز شده بود.
- آره، همه فكر مي‌كنن شماها يك مشت بدبخت بيچاره‌ايد.
باتلطر همان‌طور بي‌خيال ادامه داد: « حتماً تو دوران قحطي مي‌تونستيد خودتونو جاي مرداي حسابيجا بزنين، اما با توجه به استاندارد‌هاي امروزي، فقط يه مشت كارگر مفنگي‌ هستيد.»
يكي از كارگرها كه به نظر كاري مي‌آمد، فقط گفت: « اَه!» مثل اين كه تنها كاري بود كه از دستش بر مي‌آمد.
باتلر يك ابرويش را بالا انداخت.
- اَه؟ هم مفنگي و هم الكن؟ تركيب حوبيه؛ مادراتون بايد بهتون افتخار كنن.
اين بار ديگر مرد غريبه پاهايش را از گليمش درازتر كرده بود. او به مادرشان هم بي‌حرمتي كرده بود. حالا ديگر هيچ‌چيز نمي‌توانست جلو كتك‌خوردنش را بگيرد؛ حتي اين‌حقيقت كه معلوم نبود يك احمق است. البته احمقي كه خوب بلد بود ديگران را تحريك كند.
مرد‌ها سيگارشان را تف كردند و خيلي آرام دور او حلقه زدند. يك نفر به شش نفر. بيچاره‌ آن‌ها، چون باتلر حالاحالاها با آن‌ها كار داشت.
- خانم‌ها! قبل از شروع بايد بگم كه نه پنجول داريم، نه تف كردن، نه چغلي به مامان.
با اين حرف، كارگر ها انگار كه كار به استخوانشان رسيده باشيد، نعره‌اي كشيدند و همگي با هم حمله كردند. اگر در اين لحظه و قبل از حمله، به حريفشان نگاهي مي‌كردند، شايد متوجه مي‌شدند كه او براي زياد كردن مركز ثقلش، دوتا پاهايش را از هم باز كرد. همين‌طور ممكن بود دست‌هايي كه از جيب‌ها بيرون مي‌آمدند و به اندازه‌ و تقريبا به شكل بيل بودند را هم ببينند. اما هيچ كس توجهي به باتلر نداشت. همه مشغول تماشاي رفقاي خودشان بودند تا مطمئن شوند در توهيني كه به آن‌ها شده تنها نيستند.
براي اينكه متمايزبودن خودت را به ديگران ثابت كني، بايد حتماً نقطه‌ي تمايزت را نشان بدهي؛ مثلاً بزرگ بودن يا خشن بودنت را به رخشان بكشي. اما روش باتلر اين نبود. او بيش‌تر دوست داشت خيلي مودبانه اين آقايان را از فاصله‌ي پانصدمتري با اسلحه هدف بگيرد و سريع و پاكيزه كارشان را تمام كند. اگر هم واقعاً ضروري بود كه تير به هدف بخورد ولي او در هدق گيري شكست مي‌خورد، آن وقت چند فشار جزئي شست روي تارهاي عصبي خاصي در گردن، روش معمول او براي پايان دادن به كار وبد. اما در آن لحظه، اين كارها او را به هدفش نمي‌رساند.
به همين دليل، باتلر بر خلاف آموزش‌هايي كه ديده بود، عمل كرد. يعني مثل يك ديو نعره كشيد و تند و تند اداي حركات كاراته را از خودش در آورد. درست است كه اين‌ها يك مشت ادا و اطوار مسخره بودند،‌اما نمي‌شود گفت تأثيري هم نداشتند. شايد اگر يك استاد كاراته جلو رويش ايستاده بود، در مقابل، خركتان مبالغه آميز تري را تحويلش مي‌داد، اما كاملاً مشخص بود كه حريف‌هاي فعلي‌اش افراد تعليم ديده‌اي نيستند. راستش را بخواهيد، حتي به نظر نمي‌رسيد كه عقل درست و حسابي هم داشته باشند.
باتلر دستش را از آرنج در هوا چند بار تاب داد و نفر اول را با يك ضربه‌ي مشت، نقش زمين كرد. سر دو نفر بعدي را مثل فيلم‌هاي كارتون محكم به هم زد. حساب چهارمي را با تيپاي جانانه رسيد كه احتمالاً تا ابد مايه‌ي خجالتش مي‌شد. اما ضربه‌ شست نهايي نصيب جفت آخر شد. با يك حركت سريع، پشت سرشان رفت، يقه‌ي لباس كارشان را گرفت و با يك ضربه‌ي آرام، آن‌ها در آب‌هاي بندر دوبلين انداخت. با افتادن آن‌ها يك عالم آب به هوا بلند شد و داد و فرياد زيادي به گوش رسيد. واقعاً كه چه ضربه شستي بود!
دو نقطه‌ي نوراني از سايه‌ي پشت يك محموله‌ي بزرگ بيرون آمدند. اين‌ها چراغ‌هاي ماشين گشت بار انداز بودند. همان‌طور كه انتظار مي‌رفت، سركله‌ي مأموران ماليات و گرمك پيدا شده بود. نيس باتلر در كمال رضايت و خيلي جدي تا بناگوشش باز شد. بعد، سريع در رفت. تا مأموران آمدند بجنبند و كارتشان را نشان دهند و تازه بفهمند چي به چي‌است، باتلر كلي از محل دور شده بود. البته از پرس و جو و تحقيق هم چيز زيادي دستگيرشان نشد. تنها چيزي كه فهميدند اين بود كه : « به بزرگي يه خونه بود»
وقتي باتلر به ماشين رسيد، آرتميس تازه از مأموريتش برگشته بود. آرتميس گفت: « آفرين دوست عزيزم!گرچه مطمئنم استخوان‌هاي استاد آموزش‌هاي نظاميت الان دارن توي قبر مي‌لرزن. حالا ديگه تيپا هم مي‌زني؟ واقعاً كه!»
باتلر آرام گوشه‌ي لبش را گاز گرفت و با دنده‌ي عقب ماشين را از بين محموله‌هاي بزرگ چوبي بيرون برد. وقتي از روي پل هوايي مي‌گذشتند، نتوانست جلو خودش را بگيرد و به آن پايين، و به دسته گلي كه آب داده بود نگاه كرد. درست در همان لحظه، مأموران داشتند يكي از كارگرهاي خيس را از آب هاي كثيف بيرون مي‌كشيدند.. آرتميس بنا به دلايلي لازم دانست كه آن‌ها از هم جدا شوند. باتلر مي‌دانست كه پرسيدن علت آن بي‌نتيجه است. ارلالش امكان نداشت در مورد برنامه‌هايش به كسي توضيح دهد، مگر اين‌كه احساس مي‌كرد وقت آن رسيده است و اگر آرتميس فاول فكر مي‌كرد وقت كاري رسيده است، حتماً رسيده بود.

روت در حالي كه تمام بدنش مي‌لرزيد، از سفينه بيرون آمد. يادش نمي‌آمد كه در زمان او اين‌طور بده باشد. آن وقت ةا نه خبري از كمربند‌هاي ايمني بود، نه موتور اتوماتيك و مطمئناً نه مانيتور خارجي. فقط شجاعت ذاتي بود و كمي سحر و جادو. اما روت همان قديمي‌ها را ترجيح مي‌داد. علم كم‌كم داشت كاربرد جادو را از بين مي‌برد.
همانطور كه سرش گيج مي‌رفت، تلوتلوخوران از تونل گذشت و به ترمينال رسيد. از آن‌جا كه تارارا همه ترجيح مي‌دادند، سالن انتظار آن پر از مسافر بود. هفته‌اي شش شاتل فقط از شهر هون مي‌آمد. البته خوشبختانه هيچ وقت درگيري به وجود نمي‌آمد. گردشگر‌ها زياد اهل هول زدند نبودند، مگر وقتي كه براي تفريح، و البته غيرقانوني به ديزني لند مي‌رفتند.
دژ جن و پري‌ها پر بود از مسافران يك شبه‌ي ماه بدر كه از تعطيلي شاتل‌ها شكايت مي‌كردند. گرملين‌هاي عصباني يك پري مسئول فروش بليت را كه در پشت ميزش پناه گرفته بود، دوره كرده بودند.
پري بيچاره جيغ‌ كشيد: « با محاصره كردن من به جايي نمي‌رسيد. همه‌ش تقصير اونه كه اونجاست.»
بعد با انگشت سبز لرزانش به فرمانده كه نزديك مي‌شد اشاره كرد. جمعيت گرملين‌ها همگي به طرف روت برگشتند و وقتي هفت‌تير سه لول صاعقه افكنش را روي كمرش ديدند، همان‌طور به برگشتنشان ادامه دادند.
روت از پشت ميز بلند گو را برداشت و آن را كشيد تا سيمش بلند شود. در بلند گو با پرخاش داد زد: « همه‌تون گوش كنيد.»
صداي خشنش در تمام ترمينال پيچيد.
- من فرمانده روت هستم از نيروهاي ويژه. اين‌جا، بالاي زمين براي ما يه مشكل جدي پيش اومده و من مي خواستم پيشاپيش از همكاري همه‌ي شما شهروندان عزيز تشكر كنم. اول از همه، مي‌خواستم از همه‌ي شما خواهش كنم اين قدر داد نزنيد تا خودم بفهمم چي‌دارم مي‌گم!
روت مكث كرد تا مطمئن شود به خواهشش جواب داده‌اند؛ كه جواب دادند.
- و دوم، از تك تك شما، حتي از شما نوزاد‌هاي عزيز، خواهش مي‌كنم سرجاهاتون بشينيد تا من بتونم رد بشم. بعد مي‌تونيد دوباره گله گذاري‌هاتونو شروع كنيد و قيافه‌هاتونو كج و كوله كنيد، يا هر كار ديگه‌اي كه يه شهروند متمدن مي‌كنه.
تا آن هنگام هيچ‌كس نتوانسته بود روت را به بي سياستي متهم كند. يعني هيچ‌كس حتي فكرش را هم نكرده بود كه مي‌شود اين كار را كرد.
- لطفاً هركسي مسئول اين‌جاست، بياد جلو. همين حالا!
روت بلندگو را روي ميز انداخت. صداي كركننده‌ي سوت‌زدن‌ها و تشويق كردن‌ها در ساختمان پيچيد. در عرض يك ثانيه، يك الف-گابلين دورگه نفس‌نفس زنان بالا و پايين پريد و با آرنجش راه را باز كرد.
- چه كاري از دستم بر مي‌آد فرمانده؟!
روت سرش را با رضايت تكان داد و يك سيگار كلفت را در سوراخ زير بيني‌اش چپاند.
- مي‌خوام همين الان براي من يه راه باز كني تا رد شم. نمي‌خوام مأموراي گمرك يا اداره‌ي مهاجرتت مزاحمم بشن. بعد كه بچه‌هاي من اومدن بالا، همه رو مي‌فرستي پايين.
مدير بخش خروجي شاتل‌ها آب دهانش را قورت داد.
- همه رو؟
- آره، و اين شامل كاركنان ترمينال هم مي‌شه. هر چيزي رو كه مي‌تونيد با خودتون ببريد پايين. تخليه‌ي كامل.
روت يك لحظه مكث كرد. و خيلي جدي به چشمان ارغواني مدير بخش زُل زد.
- اين تمرين نيست!
- منظورتون اينه كه...
روت همين‌طور كه به طرف پله‌ي برقي مي‌رفت، گفت: « بله، قوم خاكي علناً دست به يه سري اقدامات خصمانه بر ضد ما زده‌ان؛ هيچ‌كس نمي‌دونه چي‌پيش مي‌آد.»
الف گابلين، روت را كه در ابري از دود سيگار محو مي‌شد، تماشا كرد. اقدامات خصمانه‌ي علني؟ اين كه يعني جنگ! الف گابلين با تلفن همراهش شماره‌اي را گرفت.
- بارك؟! منم، نيمباس. همين‌ حالا تمام سهام منو توي فرودگاه شاتل‌ها مي‌فروشي. آره، همه‌ش رو. همين الان بهم الهام شد كه قيمت‌ها يك دفعه سقوط مي‌كنه.


سروان هالي شورت احساس كرد كه انگار يك دستگاه مكنده‌ي قوي مغزش را از سوراخ گوشش بيرون مي‌كشد. سعي كرد بفهمد چه چيزي باعث چنين دردي شده است، اما هنوز قدرت به ياد آوردن چيزي را نداشت. در آن شرايط، تنها كاري كه از عهده‌اش بر مي‌امد، خوابيدن و نفس كشيدن بود.
بايد تلاش مي‌كرد و چيزي مي‌گفت:.. كلمه‌اي كوتاه و مناسب. تصميم گرفت تمام سعي‌اش را بكند و بگويد « كمك». پس به زحمت نفس عميقي كشيد و دهانش را باز كرد. اما لب‌ها ياريش نكردند و گفت: « اُعَك»!
اصلاً خوب نبود. حتي يك گنوم مست هم اينطور حرف نمي‌زد. هالي بي‌حال به پشت افتاده بود. آن جا چه خبر بود؟ چه بلايي سرش آمده بود؟ سعي كرد بدون توجه به درد وحشتناكش، تمركز خود را به دست آورد.
ترول؟ يعني كار ترول بود؟ ترول او را در رستوران به اين روز انداخته بود؟ بله، امكان داشت. اما نه. انگار يك چيزهايي از سرزمين قديم را هم به خاطر مي‌آورد و مراسم آييني و بعد يك چيزي كه محكم به مچ پايش خورده بود.
- سلام!
يك صدا. اما نه صداي خودش، و نه حتي صداي يك جن يا پري.
- بالاخره بيدار شدي؟
يكي از زبان‌هاي اروپايي بود؛ لاتين؛ نه، انگليسي. پس او در انگلستان بود؟
- گفتم شايد از ماده‌ي بي‌هوش كننده، مرده باشي، غريبه! آخه بدن ماها با هم فرق مي‌كنه. اينو تو تلويزيون ديدم.
هالي فكر كرد: « اين چي مي‌گه؟ غريبه، بدن ما، اين چرت و پرت‌ها چيه كه مي‌گه؟»
- به نظر ورزيده‌ مي‌آي، مثل موچاچو ماريا، كشتي گير ريزه‌ميزه‌ي مكزيكي.
هالي صداهاي خرخرمانندي در آورد. مثل اين بود كه توانايي حرف زدنش را از دست داده بود. اما هر طور شده بود بايد مي‌فهميد با چه‌جور ديوانه‌اي سر و كار دارد. تمام قدرتش را جلو سرش متمركز كرد و به زحمت لاي يكي از چشم‌هايش را باز كرد. اما خيلي سريع، دوباره آن را بست. باورش نمي‌شد، انگار يك مگس غول‌پيكر بلوند به او زل زده بود.
مگس گفت: « نترس. فقط يه عينكه.»
هالي اين بار هردو چشمش را باز كرد. موجود عجيب و غريب داشت روي چشم نقره‌ايش مي‌زد. نه، چشم نه، لنز؛ يك لينز آيينه‌اي. مثل لنز‌هايي كه آن دو نفر زده بودند... همه چيز را يك جا به خاطر آورد. انگار همه با هم سوراخي را كه در خاطره‌اش ايجاد شده بود، پر كردند؛ درست مثل قفلي كه با يك صداي كليك باز شود. وقتي داشت مراسم آييني را به جا مي‌آورد، دو آدميزاد او را دزديده بودند. دو آدميزاد كه اطلاعات كاملي از زندگي جن و پري‌ها داشتند.
هالي دوباره سعي كرد حرف بزند: « من... من كجا هستم؟»
آدميزاد با خوشحالي خنديد و دست‌هاي زنانه‌اش را به هم زد. هالي متوجه‌ي ناخن‌هاي بلند و رنگ شده‌اش شد.
- تو انگليسي بلدي، اما چه لهجه‌ي عجيبي داري! انگار يه چيز قروقاطيه!
هالي اخم كرد. صداي دختر مثل ميخي كه به ديوار بزنند، درست در وسط سردردش فرورفته بود. دستش را بالا برد. رديابش نبود.
- چيزهام كجان؟
دختر انگشت اشاره‌اش را جلو هالي تكان داد، مثل وقتي كه به يك بچه‌ي شيطان تذكر مي‌دهند.
- آرتميس مجبور شد اسلحه و وسايل ديگه‌تو برداره. به نظر تو كه اشكالي نداره؟!
- آرتميس؟
- آرتميس فاول. اين فكر آرتميس بود. هميشه همه‌چيز فكر آرتميسه.
هالي اخم كرد. آرتميس فاول. بنا به دلايلي، حتي اسمش هم لرزه بر اندامش انداخت. اين را به فال بد گرفت. احساس جن و پري‌ها هيچ وقت به آن‌ها دروغ نمي‌گفت.
هالي از بين لب‌هاي خشكيده‌اش با صداي ناصافي گفت:‌« اونا حتماً مي‌آن دنبالم. خودتون نمي‌دونيد چه كار خطرناكي كردين.»
دختر هم اخم كرد.
- كاملاً‌حق با توئه. من هيچي نمي‌دونم. پس دليلي نداره سعي كني منو بترسوني.
هالي متوجه شد كه سر كار گذاشتن اين آدميزاد بي‌فايده است. تنها اميدش هيپنوتيزم بود. اما آن هم نمي‌توانست از اين چيز‌هاي منعكس كننده‌اي كه او به چشمش زده بود، عبور كند. اين آدميزاد‌هاي لعنتي از كجا پي به اين موضوع برده بودند؟ گرچه، براي فهميدن اين چيزها بعداً وقت داشت. فعلاً بايد كاري مي‌كرد تا اين دختره‌ي احمق عينك آيينه‌ايش را بردارد.
هالي با چاپلوسي گفت:« آدميزاد خوشگلي هستي.»
- جداً؟ متشكرم...
- هالي.
- متشكرم هالي! مي‌دوني، يه دفعه عكسمو توي روزنامه‌ي محلي زدن. توي يه مسابقه برنده شده بودم؛ مسابقه‌ي دختر شايسته‌ي نمايشگاه چغندر شيرين، سال 1999.
- معلومه، زيبايي خداييه. شرط مي‌بندم چشمات فوق‌العاده است.
ژوليت با سر تأييد كرد.
- آره، همه همينو مي‌گن. مژه‌هام مثل فنر تاب داره.
هالي آه كشيد.
- كاش مي‌شد ببينم‌شون.
- چرا نشه؟
ژوليت دستش را به طرف عينك برد و دسته‌ي آن را گرفت، اما ناگهان شك كرد.
- شايد كار درستي نباشه.
- چرا نيست؟ فقط براي يه ثانيه.
- نمي‌دونم. آخه آرتميس گفته به هيچ عنوان عينكمو برندارم.
- نترس، اصلاً نمي‌فهمه.
ژوليت به دوربيني كه روي ديوار بود اشاره كرد.
- چرا، مي‌فهمه. آرتميس همه چيزو مي‌فهمه.
ژوليت تا نزديكي او خم شد.
- بعضي وقتا فكر مي‌كنم حتي توي كله‌ي منو هم مي‌بينه.
هالي اخم كرد. دوباره از اين آرتميس رودست خورده بود.
- بيا، فقط يه لحظه، با يه لحظه‌ كه اتفاقي نمي‌افته.
ژوليت وانمود كرد دارد فكر مي‌كند.
- هرچي فكر مي‌كنم، مي‌بينم نه. حتماً مي‌خواي با هيپنوتيزم منو گير بندازي. واقعاً فكر مي‌كني من اينقدر احمقم؟
هالي با لحن جدي تري گفت: « پس حالا يه پيشنهاد دارم. چه‌طوره من بلند شم، با يه مشت تو رو كله پاكنم و اون عينك مسخره رو از روي چشمات بردارم؟»
ژوليت ذوق زده خنديد؛ انگار كه اين خنده دار ترين چيزي بود كه تا آن موقع شنيده بود.
- خيلي خنده دار بود، جن كوچولو!
- اما من اصلاً شوخي نكردم، آدميزاد!
ژوليت نفس عميقي كشيد و با انگشت، قطره‌ اشكي را از پشت عينكش پاك كرد.
- خب، پس بذار بهت بگم چرا من حرفتو جدي نگرفتم. به دو دليل. اول اين‌كه آرتميس گفته وقتي يه جن با آدميزادا زندگي مي‌كنه، حتماً بايد هر كاري اونا مي‌خوان برشون بكنه. منم مي‌خوام تو همون‌جا روي تختت بموني.
هالي چشم‌هايش را بست. دوباره حق با آن‌ها بود. آخر اين اطلاعات را از كجا به دست آورده بودند؟
ژوليت دوباره لبخند زد، اما اين بار در چهره‌اش حالتي از برادرش وجود داشت.
- و دوم اين‌كه، منم همون تعليماتي رو كه باتلر ديده، گذرونده‌م و الان هم بدجوري دلم مي‌خواد يكي از اون ضربه‌هاي جانانه‌ام رو روي يكي تمرين كنم.
هالي پيش خودش گفت:‌ « حالا مي‌بينيم، آدميزاد!»
سروان شورت صدردرصد مطمئن نبود، اما احساس مي‌كرد چيز كوچكي به پايش فشار مي‌آورد. مي‌توانست حدس بزند كه چيست، و اگر حدسش درست از آب در مي‌آمد، آن وقت مي‌توانست از آن براي پياده كردن نقشه‌اش استفاده كند.

فرمانده روت فركانس ردياب هالي را با مال خودش تنظيم كرد. بيشتر از آن‌ كه انتظارش را داشت طول كشيد تا به دوبلين برسد. تجهيزات اين بالهاي مدرن خيلي پيچيده بودند و از آن‌جا كه او دوره‌هاي آموزشيش را تمديد نكرده بود، كار كردن با آن‌ها را درست بلد نبود. از بالاي دوبلين، با وجود اين‌كه در ارتفاع مناسبي قرار گرفته بود، به سختي توانست نقشه‌ي هوشمندي را كه روي رديابش بود، با خيابان‌هاي زيرپايش مطابقت دهد. روت در ميكروفونش داد زد: «‌اهاي فُلي از خود راضي!»
جواب مختصري آمد كه: « مشكليه رئيس؟»
- مشكل و بس؟ آخرين باري كه اطلاعات جديد رو وارد فايل‌هاي دوبلين كردي كي بود؟
روت از توي گوشي صداي خرت و خرتي شنيد. مثل اين‌كه فُلي داشت ناهار مي‌خورد.
- ببخشيد فرمانده! يه دقيقه اجازه بدين تا اين هويج رو تموم كنم... خُب، دوبلين، بذاريد ببينم. سال هفتاد و پنج... هزار و هشتصد و هفتاد و پنج.
- حدسش رو مي‌زدم! اين‌جا كاملاً تغيير كرده. اين آدميزادا حتي تونسته‌ان مسير ساحل رو هم عوض كنن.
فلي يك لحظه سكوت كرد. روت مي‌توانست او را تجسم كند كه تلاش مي‌كند مشكل را حل كند. سنتور اصلاً خوشش نمي‌آمد يك نفر به او بگويد اطلاعات كامپيوترش قديمي و به درد نخور است.
بالاخره فُلي گفت: « خيله خُب، حالا درستش مي‌كنم. ماهواره‌ي تلويزيوني آدميزادا يه قسمت از ايرلند رو هم پوشش مي‌ده.»
روت زير لب گفت: « آهان، فهميدم.»
كه البته كاملاً دروغ بود.
- همين حالا اطلاعات دست اولي رو كه مال همينهفته‌ي گذشته است برات ايميل مي‌كنم. خوشبختانه همه‌ي كلاهخودهاي جديد مجهز به تجهيزات كامپيوتري هستن.
- آره، خوشبختانه.
- فقط براي اين‌كه نقشه‌ي تورو با برنامه‌ي ويدويي تنظيم كنم، يه كمي وقت مي‌بره...
روت كه كلافه شده بود، داد زد: « مثلاً چه‌قدر وقت؟»
- اِ اِ اِ... دو دقيقه، حالا شايد هم يه كمي بيش‌تر.
- مثلاً چه قدر بيش‌تر؟
- اگه اشتباه كنم، خُب، حدود ده سال.
- پس بهتره حواستو جمع كني و اشتباه نكني. تا وقتي خبر بِدي من اين بالا رو دور مي‌زنم.
درست صد و بيس و چهار ثانيه‌ي بعد، خط‌هاي سياه و سفيد نقشه‌ي قديمي روي ردياب روت از بين رفتند و جاي آن‌ها را تصويري واضح و تمام رنگي گرفت. وقتي روت حركت مي‌كرد، تصوير هم حركت مي‌كرد، نقطه‌اي هم كه محل ردياب هالي را نشان مي‌داد، حركت مي‌كرد. روت گفت: « قابل تحسينه.»
- چي‌گفتي فرمانده؟!
روت داد زد: « گفتم قابل تحسينه. حالا نمي‌خواد باد كني.»
فرمانده صداي خنده‌ي عده‌ي زيادي را شنيد و متوجه شد كه فُلي صداي او را روي بلند گو گذاشته بوده. همه شنيده بودند كه او از كار سنتور تعريف كرده است. اين‌طوري تا يك ماه نمي‌توانست سرش را بالا بگيرد. با وجود اين، ارزشش را داشت. حالا اطلاعات روي مانيتور كاملاً جديد بودند. اگر سروان شورت در يك ساختمان هم زنداني بود، كامپيوترش مي‌توانست فوراً يك تصوير سه بعدي از آن بدهد. خطايي در كار اين دستگاه نبود، به جز...
- فُلي! جريان چيه؟ علامت‌ها از كنار ساحل مي‌آد.
- معلومه فرمانده! حتماً از توي يه قايق يا كشتيه.
روت به خودش لعنت فرستاد كه چرا اين حرف احمقانه را زده بود. حتماً دوباره توي اتاق فرمان همه داشتند توي دل‌شان به او مي‌خنديدند. فُلي حق داشت، يك كشتي بود. روت چند صد متري پايين رفت، تا اين كهشكل مبهمي از آن، از مه بيرون زد و مشخص شد. با يك نگاه مي‌شد فهميد كه يك كشتي صدي نهنگ است. شايد تكنولوژيدر طول قرن‌ها پيشرفت كرده بود، اما هنوز زوبين‌هايي كه با آن‌ها بزرگ‌ترين پستاندار دنيا را سلاخي مي‌كردند، تغييري نكرده بودند.
- فلس! سروان شورت يه جايي همين‌جاهاست. احتمالاً زير عرشه. چه اطلاعاتي مي‌توني بهم بدي؟
- هيچي قربان! اين كشتي كه روي آب سر جاش ثابت نيست. تا ما بيايم بگرديم و پيداش كنيم، شايد ديگه خيلي دير شده باشه.
- از طريق تصوير‌هاي حرارتي چي؟
- نه، فرمانده! اين كشتي دست‌كم پنجاه ساله‌است. اونو از لايه‌هاي ضخيح سرب ساخته‌ان. ما حتي نمي‌تونيم از اولين لايه رد بشيم. خيلي متأسفم، اما خودتون با يد دست به كار بشيد.
روت با تأسف سرش را تكان داد.
- بعد از اين همه بودجه‌هاي ميلياردي كه براي تحقيقات به بخش تو اختصاص داديم، اينو به من مي‌گي؟ يادم بيار وقتي برگشتم بودجه‌تونو قطع كنم.
فُلي با صداي گرفته‌اي گفت: « بله، قربان!»
او اصلاً از شوخي در مورد بودجه خوشش نمي‌آمد.
- گروه اصلاح رو توي آماده باش كامل نگه دار. هر آن ممكنه به اونا احتياج بشه.
- چشم، قربان! نگه مي‌دارم.
- بهتره كه همين‌كارو بكني، تمام.
از آن لحظه به بعد، روت تنهايي وارد عمل مي‌شد. در واقع، خودش هم همينطور دوست داشت. نه دخالت علم، و نه آن شيهه‌هاي پرفيس و افاده‌ي سنتور توي گوشش. يك جن يا پري با استفاده از عقل و شعور خودش، و اگر هم لازم مي‌شد كمي جادو، بهتر مي‌توانست از عهده‌ي اوضاع بر بيايد.
روت سرعت بال‌هاي پليمريش را زياد كرد و در مه غليظ پايين رفت. لزومي نداشت احتياط كند، سپر پوششي فعال بود؛ به همين دليل آدميزاد‌ها نمي‌توانستند او را ببينند. حتي روي رادارهاي خيلي حساس جاسوسي هم چيزي بيش‌از يك انحراف بسيار جزئي ديده نمي‌شد. فرمانده يك‌راست به طرف لبه‌ي كشتي شيرجه رفت. كشتي هم مثل كاري كه با آن مي‌كردند، زشت و چندش آور بود. بوي مرگ و پليدي هنوز از عرشه‌اش كه معلوم بود تازه خون را از روي آن شسته‌اند، به مشام مي‌رسيد. بسياري از نهنگ‌هاي نجيب و بي‌آزار را در آن‌جا تكه تكه كرده بودند، آن‌ هم فقط براي چند قالب صابون و مقدار كمي سوخت روغني. روت با تأسف سرش را تكان داد. آدميزاد‌ها واقعاً كه چه بربرهايي هستند.
علامت هالي حالا خيلي شديدتر مي‌زد. معلوم بود كه همان نزديكي‌هايست، خيلي هم نزديك. دست كم در شعاع دويست‌متري او. روت اميدوار بود او هنوز زنده باشد و نفس بكشد. بايد هر چه زودتر دست به كار مي‌شد، و از آن‌جا كه نقشه‌ي كشتي را در اختيار نداشت مجبور بود بدون كمك، پايين كشتي را بگردد.
روت خيلي آرام روي عرشه فرود آمد. كف چكمه‌هايش كمي به صابون ماسيده و قشري از چربي جانوران دريايي كه سطح عرضه را پوشانده‌ بود، چسبيد. به نظر مي‌رسيد كه كسي در كشتي نيست. نه نگهباني كنار پل متحرك ايستاده بود، نه ملواني روي عرشه، و نه حتي نوري. با وجود اين، بايد با احتياط عمل مي‌كرد. روت اين تجربه‌ي تلخ را داشت كه آدميزادها درست وقتي اصلاً انتظارشان را نداريد از سوراخي سر و كله‌شان پيدا مي‌شود. يك بار كه به بروبچه‌هاي اصلاح كمك مي‌كرد تا بقاياي يك سفينه را كه به ديوار‌هاي يك تونل خورده بود جمع كنند، گير يك گروه آدميزاد غارنورد افتاده بودند. سر آن جريان چه‌قدر اذيت شده بودند! كلي اعصاب‌شان خرد شده بود و مجبور شده بودند به سرعت فرار كنند؛ تازه بعد هم خاطره شويي كردند. روت به خودش لرزيد. شب‌هايي مثل آن شب، يك دهه از عمر هر جن و پري كم مي‌كند.
فرمانده درجه‌ي سپر پوششي خود را بيش‌تر كرد، بعد بال‌هايش را جمع كرد و قدم زنان روي عرشه راه افتاد. صفحه‌ي مانيتورش هيچ موجود زنده‌اي را نشان نمي‌داد. همان‌طور كه فلي گفته بود، كشتي از لايه‌هاي ضخيم سرب ساخته شده بود؛ حتي در رنگ آن هم سرب به كار برده بودند! آدميزادها تا همين چند سال پيش نمي‌دانستند كه سرب شديداً سرطان‌زاست. اين كشتي حكم يك بمب زيست محيطي شناور را داشت. مشكل اين‌جا بود كه امكان داشت يك گردان از افراد گروه ضربت زير عرشه مخفي شده باشند. به خاطر وجود آن‌لايه‌هاي سربي مطمئن بود كه نمي‌تواند جاي آن‌ها را از طريق رديابش پيدا كند. حتي به نظر مي‌رسيد كه
قبلی « آرتميس فاول : فصل چهارم - گروگان گيري مردن يا نمردن مساله اين است! » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.