هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جایی به نام هیچ جا

جایی به نام هیچ جا - فصل 5


(جایی به نام هیچ جا)قسمت پنجم



_من گشنمه.
سپاستین با صدایی خشم آلود پاسخ داد:دهنت رو ببند نارول آشغال.
این چندمین بار بود كه سپاستین منو با این اسم خطاب میكرد.خیلی دوست داشتم معنی این اسم رو بدونم ولی میدونستم اگه بپرسم جوابم چیه...الان حدود 10 ساعت بود كه داشتیم یه ضرب راه میرفتیم.نمیدونستم ساعت چنده اما یه یك ساعتی از طلوع خورشید میگذشت. البته وقتی از شهر خارج شدیم چشمان من رو با چشم بند مشكی رنگی بسته بودند ولی از تغیر نور محیط من حدس میزدم كه خورشید طلوع كرده .خیلی گرسنه بودم اما در اون وضع این واسه ی من مسیله ی مهمی نبود.اونا كی بودن؟برای كی كار میكردن؟دارن منو كجا میبرن و هزار تا سوال دیگه فكر من رو به خودش مشغول كرده بود.جولی خیلی كم حرف بود و كمتر از سپاستین حرف میزد.اما سپاستین در طول راه سوالهای عجیبی از من میپرسید مثل اینكه بقیه دوستام كجان؟یا ما در مجموع چند نفریم؟اما من با قاطعیت بهش میگفتم كه من رو با یكی دیگه اشتباه گرفتن!!!از حرفهاشون معلوم بود كه تا ظهر به محلی كه اونا بهش میگفتن گذرگاه میرسیم.خیلی دوست داشتم زودتر به اون محل برسیم تا حداقل من بتونم یه چیزی بخورم اما حتی امیدم به این موضوع هم خیلی اندك بود.
همه چیز روال طبیعی خودشوطی میكرد كه ناگهان جولی با صدایی بغض كرده پرسید:چه طوری دلت اومد این كار رو بكنی؟
من كه گیج شده بودم پرسیدم:كدوم كارو؟ من كه نمیفهمم درباره ی چی حرف میزنی!!!
سپاستین كه از كوره در رفته بود با صدای بلندی گفت:یعنی تو نمیدونی چی كار كردی؟
من تازه منظورشو فهمیدم.یاد گری افتادم...یاد اون روزایی كه با هم دوست بودیم و به رودخونه میرفتیم.ناخواسته اشك تو چشمام جمع شد.
_تویه حیوون پستی مایكل.
تازه یادم افتاد كه من هنوز قضیه رو به اونها نگفتم.البته اونا هم سوال نكرده بودند!
_ببنید قضیه اونجوری كه شما فكر میكنید نیست.من...
جولی با عجله حرف من رو قطع كرد و گفت:نمیخواد ادامه بدی ما همه چیز رو درباره ی تو و اون كاری كه انجام دادی میدونیم.
من كه تا حدودی از این خبر خوشحال شده بودم گفتم:پس یعنی شما میدونید كه من گناهكار نیستم؟
_نه.اشتباه نكن.این هیچی رو عوض نمیكنه.
_آخه چرا؟
جولی میخواست ادامه بده كه سپاستین قبل از اون دست به كار شد:جولی حرفاتوبرای وقتی كه به گذر گاه رسیدیم نگه دار.
جولی هم دیگه حرفی نزد ومن مجبور شدم كه دیگه ادامه ندم چون میدونستم اونا به حرفام توجه نمیكنن.
همینطور راه میرفتیم.فقط راه میرفتیم وراه میرفتیم.بدون اینكه بدونم به كجا میریم.نمیدونستم چی در انتظارمه...
نزدیكای ظهر بود كه ما بالاخره وایستادیم.البته ما در طول راه چند باری برای استراحت وایستاده بودیم اما هیچ وقت نشده بود كه چشم بند منو باز كنن!!
وقتی كه چشمبندمو باز كردن برای اینكه چشمم به نور عادت كنه.چند بار اونو بازو بسته كردم و سریع دنبال علامت آشنایی در اون جا گشتم تا شاید بتونم مكان فعلیمونو حدس بزنم.
رودخونه ی عریضی در سمت چپ ما قرار داشت و سمت راست هم جنگل بود.دیگه هیچ چیز جالبی در اون حوالی نبود.سخت بود كه من حدس بزنم این رودخونه اسمش چیه.چون در اطراف شهر 5 تا رودخونه وجود داشت و من نمیدونستم این كدومشونه.مخصوصا كه جغرافیام هم اصلا خوب نبود.مشغول تماشا كردن اطراف بود كه ناگهان سپاستین شروع به حرف زدن كرد:
_خب چیزی نمونده برسیم.اما بهتره یه چیزی بخوریم.چون مطمینم كه تو گذرگاه چیزی بهمون نمیرسه.
جولی حرفشو تایید كرد و گفت:
_باهات موافقم.
منم میخواستم حرفی بزنم تا شاید اونا دوباره مجبور بشن تا در مورد گری با من صحبت كنن.اما نمیدونستم چی بگم.
جولی كه انگار آماده ی یه همچین پیشنهادی بود.قبل از اینكه سپاستین حرف دیگه ای بزنه دو تا قوطی كنسرو از كیف كولش درآورد و یكیش رو به سپاستین داد.وخودش هم شروع كرد به ور رفتن با در كنسرو.
_یعنی قرار نیست به من غذا بدید؟
سپاستین با لحن مسخره ای گفت:مگه نارولها هم غذا میخورن؟
و سپس زد زیر خنده.
_دهنتو ببند خوك كثیف.من نمیدونم تو به هركی میبینی میگی نارول یا اینكه من رو با یكی دیگه اشتباه گرفتین ولی باید بهت بگم كه شما آشغالا باید همین الان منو آزاد كنید وگرنه...
_وگرنه چی؟بگو.
و سپس به سمت من اومد و مشت محكمی توی صورتم زد.دستش خیلی قوی بود.من از زور گشنگی و درد مشت بیهوش شدم.ولی بیهوشیم موقتی بود چون بعد از چند ثانیه به هوش اومدم.
_اینو زدم تا بدونی كه شما آشغالاحق ندارین با ماها اینجوری حرف بزنید.
من سعی كردم حرف بزنم اما هیچی به نظرم نمیرسید.دیگه هیچی به عقلم نمیرسید كه بگم.اون به من میگفت نارول در حالی كه من نمیدونستم نارول چیه؟
سپاستین وجولی غذاهاشون رو خوردن و در آخر یك تكه نان خشكیده هم به من دادند.من خیلی گشنم بود و با اشتها همشو خوردم.بعد از استراحتی كوتاه دوباره به راه افتادیم.
توی بقیه راه هیچ حرفی نمیزدیم.ایندفعه چشمامو نبستن چون حدس میزنن كه اینجا دیگه نمیتونم مسیر رو تشخیص بدم.
همینطور هم بود چون در تمام مسیر مثل ایكه فقط در جای خودمون راه میرفتیم یك مسیر تكراری رو طی میكردیم.
همینطور به راه رفتن ادامه میدادم كه ناگهان سپاستین با علامت دست مارو متوقف كرد..
سپاستین كه معلوم بود از یه چیزی ناراحته رو به جولی كرد وگفت:حس خوبی ندارم.
جولی در تایید حرف اون گفت:منم همینطور.
سپاستین به رفتن ادامه داد تا انكه به گذرگاه رسیدیم.نمیدونم برای چی اسم اونجارو گذرگاه گذاشته بودن.ولی حدس میزدم به این دلیل باشه كه چند تا رودخونه در اونجا به هم دیگه وصل شده بودن و آبراه عظیمی رو به وجود آورده بودند..سپاستین به طرف رودخونه رفت و وارد آب شد و داخل آب ناپدید شد.
من در جا خشكم زده بود و با تعجب از جولی پرسیدم:چرا اون رفت توی آب مگه دیوونه شده؟
_بعدا میفهمی.
نیم ساعت از زمانی كه سپاستین درون آب رفته بود میگذشت و من حدس میزدم كه گذرگاه زیر آب باشه.ناگهان سپاستین از آب بیرون اومد.وضعش هیچ خوب نبود.قیافش داغون بود...مثل كسایی بود كه انگار روح دیده باشند.به سمت ما اومد و با صدایی بلند فریاد زد:
_به گذرگاه حمله كردن.

قبلی « قاموس افسون ها - حرف A رولينگ و شاهزاده شاهكارش » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۰:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۲ ۰:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 جایی به نام هیچ جا
چاکر شمام هستیم.عالی نوشته بودی سدی.موش بخورتت.
carlosmammad
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۲۲ ۸:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۲۲ ۸:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۶
از: كوچه پشتي عمه مارج اينا !
پیام: 536
 نظر من ارزشي
هوووووووووم...راستش نميدونم چي بگم...عالي بود...همين!

فقط يه چند تا مشكل نوشتاري داست كه اونا توي جذابي داستان حذف ميشن!(مثل:"...روال طبيعي خودشوطي ميكرد..."كه يه دونه نزاشتن اسپيس باعث ميشه خواننده يكمي از حس بيرون بياد!يا مثلاً اگه به جاي چشم بند مينوشتي چشمبند بهتر بود!(ولي نميدونم...سليقه ايه!))
bradpitt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۷ ۱۳:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۷ ۱۳:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲۵
از: هر جا فلور باشه!!!
پیام: 153
 akhe chera
akhe chera dige edameye dastan ro neminevisi zod bash dige
سام وایز
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۵/۳ ۲۱:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۵/۳ ۲۱:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۳/۲۱
از: لبه ي پرتگاه
پیام: 523
 جایی به نام هیچ جا
خوب ممنون.راستی به داستان دیگه من هم سر بزنید.
آخرین نبرد
Tom Riddle
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۵/۳ ۱۳:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۵/۳ ۱۳:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۲/۱۳
از: به خاطر موضوعات امنيتي گفتنش جايز نيست!
پیام: 21
 mesleh hamisheh...
mesleh hamisheh ghashang va ba mohtava bood...mesleh dafeyeh pish ham kootah va ...nabood.dar kol ali bood.edameh bedeh!rasti mersi az inkeh zood gozashti!montazereh baghiyeh hastam sam!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.