هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هری پاتر و آغاز پایان- فصل 14


هری پاتر و آغاز پایان
فصل 14
- مزخرفه!
- مزخرف نیست... تو متوجه نیستی من مطمئنم یه جان پیچ اونجاست.
- غیر ممکنه چون ما تاحالا سه بار اونجا رو گشتیم حتی اگه یه جان پیچ اونجا باشه احتمالانامرئیه وگر نه ما می دیدیمش.
رون با حالتی عصبی ادامه داد:
بعد هم میشه داد نزنی که یه جان پیچ اونجاست مثل اینکه هری یادت رفته توی دنیا فقط سه نفر به جز دامبلدور و خود ولدمورت می دونن که اون جان پیچ داره اونم ما سه تاییم تو که نمی خوای همه ی جهان بفهمن؟ می خوای؟
-چرند نگو رون معلومه که نمی خوام ولی...
- ولی و اما نداره تو این شرایط غیر ممکنه بتونی بری اونجا غیر ممکنشم اینه که اولا تنها نمی تونی بری چون احتمالا اونجا تحت نظره دوما با کسی نمی تونی بری چون برای رفتنت دلیلی نداری...
هری با حالتی مستاصل گفت:
پس چی کار کنیم...اون نامه ی دامبلدور چی؟
- از کجا معلوم اون نامه درباره ی جان پیچ ها باشه؟
- منظورت چیه؟ معلومه که در اون باره است.
- تو از کجا می دونی؟
- من نمی دونم اما...وایسا دوباره بخونیمش الان میارمش تو چمدونمه...
- رون با عصبانیت به هری گفت :هری تو خیلی یکدنده و لجبازی .
- بس کن...پس کوش این نامه هه ...آها پیداش کردم بیا:


سلام هری
این یه نامه ی معمولی نیست بدون این نامه طوری افسون شده بود که تنها زمانیکه
صاحبش اونو می بینه خودشو نشون میده!
فکر می کنم دیگه تا حالا فهمیدی که من کی هستم؟!
به هر حال من این نامه رو برات گذاشتم چون نمی دونستم موقع خوندن تو
من زنده ام یا نه!
فقط می خوام یه چیزی بهت بگم:
مواظب دور و اطرافت باش. و چیزایی رو که می بینی از یادت نبر.
ممکنه اونا چیزای مهمی باشه که فقط تو لازمشون داشته باشی!
دوست دارت آلبوس دامبلدور


هری، نامه را دوباره و سه باره خواند بعد با کف دست به پیشانی اش کوبید و گفت:
حق با تو بود رون من اصلا حواسم نبود.
- منظورت چیه؟
- عشق دیگه!
- اه ...چی داری می گی؟
- یادته اونجا چی پیدا کردیم؟
رون لحظه ای فکر کرد و گفت :
تا جاییکه من یادمه هیچ چیز پیدا نکردیم...
- اه ...رون تو هم داری میشی مثل نویل یادته که..
- آها... اون قاب عکسه رو می گی؟
- آره دیگه پسر...یادته من وقتی اونو دیدم چقدر گریه کردم؟
- خوب آره ولی فکر نکنم گریه فایده داشته باشـ...
- رون خواهش می کنم انقدر زود قضاوت نکن ...من بعد از دیدن اون عکس کلی مصمم شدم که حتما ولدمورت رو بکشم...
رون که ظاهرا تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:
ای بابا بازم این دامبلدوربحث این عشق و پشق رو پیش کشید.
- این نشون میده که همه مون سر کاریم!
- عجب ها! آخه این چه کاری بود که دامبلدور کرد با این کارش می خواست چی بگه ...فقط وقتمونو گرفت.
- بسه رون ،لابد برای این کارش دلیلی داشته دیگه وگر نه که این کارو نمی کرد!
از پایین سر و صدایی بلند شد...
- صدای چیه؟
- نمی دونم انگار مامانته!
رون با سرعت به پایین دوید و هری هم دنبالش. خانم ویزلی داشت بلند بلند داد می کشید :
امکان نداره برم .غیر ممکنه...
جینی سعی داشت مادرش را ساکت کند : مامان لطفا آروم باش بابا که چیزی نگفت .
همه در همهمه بودند هری متوجه نمی شد چه اتفاقی افتاده!
- میشه یکی بگه چی شده؟
هیچ کس صدای هری را نشنید . فرد و جرج با هم بحث می کردند و خانم ویزلی داشت با آقای ویزلی دعوا می کرد . فقط بیل و فلور داشتند به آنها نگاه می کردند.
آقای ویزلی با حرارت گفت: میشه بس کنی مالی مهم نیست بالاخره این اتفاق می افتاد ...قبول نداری؟!
- نه...نه....نه... من همچین کاری نمی کنم .
- مالی خواهش می کنم!
- امکان نداره!
ناگهان آقای ویزلی عصبانی شد و گفت:
باشه... پس بمون اینجا و خودت با مرگ خوارا مبارزه کن ولی من بچه ها رو با خودم می برم!
خانم ویزلی با شنیدن این حرف زد زیر گریه و روی مبل نشست.
- آرتور منو درک کن ... من نزدیک سی ساله که اینجا زندگی می کنم حالا چطوری بذارم برم؟
- مالی عزیزم ما مجبوریم بریم ...
و بدون اینکه متوجه حضور هری باشد ادامه داد:
فقط به خاطر هری، مالی! همین الان لوپین به من خبر داد که خونه ی سیریوس داغون شده...
هری بدون اینکه کسی متوجه رفتنش شود خودش را به اتاق رون رساند... آخر چرا ... چرا ... چرا او همه جا باعث ناراحتی می شد؟ همان جا با خودش تصمیمی گرفت او از آنجا می رفت بدون اینکه کسی بفهمد ... شب این کار را می کرد درست است که همه نگرانش می شدند و شاید کشته می شد اما دیگر باعث بی خانمانی کسی نبود ...ناگهان کسی در ذهنش زمزمه کرد ...: تو هیچ جا نمی ری! نمی تونی بری ! جامعه ی جادوگری به تو احتیاج داره یا تو یا تام ! اگر تو بمیری تمام کسانی که تو باعث بی خانمانیشان شده ای هم می میرند سیاهی سپیدی را می گیرد و آن وقت است که نه کسی خوشحال است و نه کسی پیروز!
- کافیه دیگه بس کن!
صدا در ذهنش گفت: تو هیچ جایی نمی ری! فهمیدی؟
هری با خود فکر کرد چقدر صدای وجدانش شبیه صدای دامبلدور است! و سپس همان جا نشست...
- هری متاسفم!
صدای خانم ویزلی بود که از هری عذرخواهی می کرد:
من اصلا حواسم به تو نبود ... خب فکر کنم تو هم به من حق بدی... اما مهم نیست آرتور بهم یاد آوری کرد که تو چقدر مهمی هری! منو ببخش که ناراحتت کردم... هر کدوم از ما که بمیریم هری تو باید زنده بمونی ...نسل های آینده به تو نیاز دارند.
- خواهش می کنم این طوری صحبت نکنین ... ما همه مون زنده می مونیم و همه با هم با ولدمورت می جنکیم...
- هری اسمشو نیار!
- متاسفم ! من هم باید از شما عذر خواهی کنم. اگه من نبودم هیچ کدوم از شما ها اینطوری نمی شدین...
- بس کن هری ! این طوری صحبت نکن اگه تو نبودی هیچ کدوم از ما زنده نبودیم! جینی ، آرتور، رون .
خانم ویزلی بلند شد و هری را در آغوش گرفت . هری احساس خجالت کرد. و بعد خانم ویزلی گفت:
هری من تو رو به اندازه ی رون دست دارم بهته که اینو بدونی!
بعد هم گفت : حالا بیا و شامت رو بخور! بیا!
- ببخشید خانم ویزلی...
- میشه از این به بعد منو مالی صدا کنی؟
- یک کمی سخته!
- می دونی هری من با پدر و مادر تو هیچ وقت نزدیک نبودم اما با سیریوس چرا، اگه تو منو مالی صدا کنی منو یاد سیریوس می اندازی! درسته که رابطه ی ما خیلی عالی نبود اما به هر حال من اونو دوست داشتم!
هری با خجالت گفت: باشه مالی! میشه یه چیزی بپرسم؟
- البته!
- قراره کجا بریم؟
- هاگوارتز هری ! هاگوارتز!



قبلی « هری پاتر و بازی مرگ- فصل 1 هری پاتر و بازی مرگ-فصل 2 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳ ۲۳:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۳ ۲۳:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 Re: !
خوب بود اما كاش مثل فصل قبل بود

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.