هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هری پاتر و آغاز پایان - فصل 28


هري پاتر و آغاز پايان
فصل 28

هري، رون و هرميون در سرسراي عمومي نشسته بودند و راجع به ولدمورت صحبت مي كردند .
هرميون در حاليكه خميازه مي كشيد گفت:
بدون اسنيپ هم مي تونستي نابودش كني...
هري جواب داد:
اتفاقا برعكس بدون اسنيپ من نمي دونستم يك روحو چه طوري ميشه كشت...
سپس رو به رون گفت:
هي پسر تو نمي خواي هيچ نظري بدي؟
رون هم خميازه اي كشيد و گفت:
من فعلا به هيچ چيز جز خواب فكر نمي كنم... راستي اسنيپ نگفت جان پيچ بعدي چيه؟
- نه...بريم بخوابيم...
ساعت از نيمه شب گذشته بود و سالن عمومي گريفندور خالي بود. به جز آن سه كه آنها هم بلند شدند تا به خوابگاه بروند...يكدفعه صداي فرد و جرج آنها را از جا پراند.
هرميون در حاليكه ساعتش را نگاه مي كرد گفت:
اين موقع شب چيكار دارين؟
فرد كه ظاهرا از برخورد هرميون غافلگير شده بود گفت:
ما رو بگو كه مي خواستيم بهتون خبر خوش بديم... بيا بريم جرج!
هري با اشتياق گفت:
چه خبري؟ مطمئنم بعد از اين همه خبر بد يه خبر خوش خيلي به جا و خوشحال كننده است...بگو ديگه فرد...خواهش مي كنم...
رون كه حوصله اش سر رفته بود گفت:
مي گين يا بريم كپه مونو بذاريم؟
جرج گفت:
حدس بزنين!
- اه... اين موقع شب شوخيتون گرفته؟
- نه... تا سه تا حدس نزنين نمي گيم... هري اول تو بگو!
هري كمي مكث كرد و گفت:
فيلچ به رحمت ايزدي رفته؟
جرج خنده كنان گفت:
نه... غلط گفتي... البته مي دوني كه اين يكي از آرزوهاي دست نيافتنيه....
فرد گفت:
رون نوبت توئه...
رون كه ظاهرا حوصله ي سروكله زدن با آن دو را نداشت خودش را راحت كرد و گفت:
اسنيپو دستگير كردين؟
-آ...آ...هرميون؟
هرميون هم گفت:
امسال همه ي نمره ها بيسته؟
- اه... هرميون اين كه خبر بده...
- خب حالا مي خواين بگين چي شده يا نه؟
- خب راستش...
جرج مي خواست بگويد كه يكدفعه جيني از داخل دريچه به سالن آمد و گفت:
محشره... باور نكردنيه... نمي خواين بياين ببينينش؟
هرميون كه به ستوه آمده بود گفت:
جيني ميشه روشن تر حرف بزني؟
- بذاز من بهشون مي گم...
- نه من مي گم...
- اصلا با هم مي گيم...
- بچه ي تانكس و لوپين به دنيا اومد.
هري كه اصلا انتظار همچين خبري را نداشت داد زد:
چي؟
رون هم خواب از سرش پريد و گفت:
چه خبر خوبي!...گرگينه كه نيست؟
هرميون كه نيشش تا بنا گوش باز شده بود گفت:
رون گرگينگي تو كروموزومها_
- باشه بابا... باشه... حالا چي هست؟
جيني كه خيلي ذوق زده بود گفت:
يه دختر خوشگل و بانمكه... واي هرميون بايد ببينيش... رنگ موهاش مثل تانكس صورتيه...
هرميون دست جيني را گرفت و گفت:
ما داريم مي ريم ببينيمش... شما ها نمي ياييد؟
هري بلافاصله گفت:
البته كه مي آييم...
آنها شش نفري به سمت درمانگاه به راه افتادند. پشت در چندين نفر ايستاده بودند. هري خانم ويزلي را ديد كه مي گفت:
خيلي شيرين و دوست داشتنيه...ا... شماها اينجايين؟
- آره ما اومديم ببينيمش... ميشه؟
- فكر كنم بشه...
هري سرك كشيد تا ببيند لوپين كجاست.
- لوپين؟
- سلام هري... رون...هرميون!
چهره ي لوپين از هم شكفته بود . هري تا به حال او را انقدر خوشحال نديده بود.
- خب ما اومديم حال تانكس رو بپرسيم... ميشه؟
لوپين گفت:
البته كه ميشه ... بياين تو...!
او آنها را به درون درمانگاه هل داد و گفت:
نيمفادورا ... اينجا رو ببين... هري و دوستاش اومدن ديدن تو ...
تانكس روي تختي در گوشه ي درمانگاه خوابيده بود و موهايش بيش از هر موقع ديگري صورتي بود. صورت او هم از همه خوشحال تر بود.پيش از همه هرميون گفت:
تبريك مي گيم تانكس...ميشه ببينيمش؟
تانكس گفت:
او ...البته...
سپس چيز كوچكي را از تخت كوچكي كه در كنارش بود در آورد و گفت:
اين كوچولوئه ماست...خوشگله نه؟
هرميون به آرامي چيزي را كه درون ملحفه ها پارچه پيچ شده بود را گرفت و پارچه ها را از جاييكه احتمال مي داد صورت نوزاد آنجا باشد كنار زد و گفت:
اين جا رو! اين كوچولو باور نكردنيه!
هري و رون به سمت نوزاد رفتند. هري از ديدن نوزاد شگفت زده شده بود. نوزاد صورت كوچكي از تانكس بود . موهاي صورتي او كه مانند كرك روي سرش قرار داشت او را شبيه جوجه كرده بود. هرميون با انگشتش گونه ي نوزاد را نوازش كرد و گفت:
تانكس... اين خود تويي كه اينقدر ريز شدي!
تانكس كه گويي از شنيدن اين خبر خوشحال شده بود گفت:
همه همينو مي گن ...
سپس به لوپين نگاهي انداخت و گفت:
ولي به نظر من چشمهاش ، چشمهاي ريموسه!
لوپين موهاي تانكس رو به هم ريخت و گفت:
همون بهتر كه شبيه توئه... اصلا دلم نمي خواست دخترم شكل گرگينه باشه...
او سپس به هري نگاهي انداخت و گفت:
هري؟ نظر تو چيه؟
هري به شدت مجذوب نوزاد شده بود... نمي دانست چرا اين حس را نسبت به نوزاد دارد اما حس مي كرد كه از ته دل كودك را دوست دارد. او جواب لوپين را داد:
خارق العاده است...من تا حالا نوزاد يك روزه نديده بودم... راستي اسمشو چي مي خواين بذارين؟
لوپين نگاهي به تانكس انداخت و گفت:
راستش ما تصميم گرفتيم اسم مادر تو رو روش بذاريم...
هري كه انتظار داشت بشنود جودي يا ساني يا چيز ديگري گفت:
چي؟
- اسم مادرتو... البته اگه از نظر تو اشكال نداشته باشه!
هري كه غافلگير شده بود گفت:
نه...نه... اشكالي نداره...
سپس رو به نوزاد گفت:
لي لي كوچولو... تو منو ياد مادرم ميندازي!
او دست كوچك نوزاد را گرفت و نوزاد دستانش را دور انگشت او محكم كرد . چه حس خوبي بود!
براي اولين بار هري احساس كرد...خواهري دارد...
هرميون نوزاد را درون گهواره گذاشت و گفت:
خب ديگه ما بايد بريم.
رون هم تبريكي به لوپين گفت و به همراه هرميون هري را با لوپين تانكس و لي لي تنها گذاشت.
هري بي مقدمه پرسيد :
چرا اسم اونو انتخاب كردين؟
لوپين گفت:
براي اين كه همه دوستش داشته باشند.
- منظورت چيه؟
- تو مدرسه لي لي رو همه دوست داشتن... حتي...
- حتي كي؟
- حتي اسنيپ...
- اسنيپ؟ ... امكان نداره... اون از مشنگ زاده ها متنفره!
لوپين در حاليكه به نوزاد نگاه مي كرد و گويي خاطرات قديمي را به ياد مي آورد گفت:
نه...اون عاشق لي لي بود... ولي مادرت به اون جواب رد داد...
- پس براي همين اسنيپ با پدرم لج شد؟
- نه... راستش اونا با هم از همون اول لج بودند ولي رابطه ي جيمز و لي لي اونا رو بيشتر با هم دشمن كرد...
هري كه تازه چيزهايي دستگيرش مي شد گفت:
ادامه بدين... خواهش مي كنم...
- خب راستش اونا با هم دشمن شدن و مادرت هميشه از جيمز مي خواست خودشو كنترل كنه و به اسنيپ كاري نداشته باشه... در ضمن اون يكي از رقباي اسنيپ توي درس معجون سازي بود...
هري گفت:
خب بعد... اون اتفاق ...هموني كه بابام اسنيپ رو نجات داد ... بيد كتك زنو مي گم... به همين موضوع مرتبطه؟
لوپين لحظه اي مكث كرد و بعد به بيرون خيره شد و گفت:
آره... يك شب جيمز خيلي از دست اسنيپ ناراحت شده بود ... ظاهرا كاري رو كرد كه نمي بايد مي كرد و خلاصه جيمز كلي عصباني بود... اون اومد پيش ما و گفت كه دلش مي خواد اسنيپ رو با دستاي خودش خفه كنه...البته شوخي مي كرد... بعد هم من گرگينه شدمو رفتم تو شيون آوارگان...من ديگه اونجا نبودم ولي ظاهرا سيريوس مي خواسته تلافي جيمز رو سر اسنيپ در بياره ... اون رفت و به اسنيپ گفت كه اگر مي خواد لي لي رو ببينه لي لي تو شيون آوارگان منتظر اونه... خب سيوروس هم احمق شده و حرف اونو باور كرده... سيريوس به اسنيپ گفته كه اگر مي خواد بره اون تو بايد تنه ي بيد رو قلقلك كنه... بعدش رو هم كه خودت مي دوني...پدرت فهميد و اسنيپ رو نجات داد... دشمني اونا از اون روز دوبرابر شد چون اسنيپ دلش نمي خواست دشمنش اونو نجات بده... بعد هم براي جبران اين كار جيمز، دست از سر لي لي برداشت.
هري باور نمي كرد. پس براي اين اسنيپ از او متنفر بود . شايد او فكر مي كرد كه ممكن بود هري پسر او شود.
هري از جايش بلند شد و گفت:
ازت ممنونم لوپين... اين شبو فراموش نمي كنم.
او داشت مي رفت كه لوپين او را صدا زد :
هري؟
- بله؟
- ممكنه يك چيزو قبول كني؟
- چي رو؟
لوپين نا مه اي را از جيبش درآورد و گفت:
درسته كه خيلي جووني ولي من به تو بيش از هركس ديگه اي اعتماد دارم...
هري نامه را گرفت وآن را خواند و با تعجب گفت:
من؟! مطمئنيد كه درست تصميم گرفتيد؟
او به چهره ي مصمم تانكس و لوپين نگاهي انداخت و گفت:
فكر كنم بايد قبول كنم.
سپس فرم را امضا كرد و گفت:
نهايت سعيمو براش مي كنم.
- متشكرم!
سپس از درمانگاه خارج شد و به سمت سالن عمومي گريفندور به راه افتاد. باورش نمي شد كه در يك شب اين همه چيز را فهميده باشد.
هرميون سر راه هري ظاهر شد. چشمهايش از بي خوابي قرمز شده بود و گفت:
مي گي چي شد؟
- همشو نمي تونم بگم چون خسته ام . فقط يك چيزو مي گم... لوپين و تانكس منو پدر خونده ي لي لي كردن!


قبلی « کارآگاه پاتر_فصل9 هری پاتر و آغاز پایان- فصل29 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
kakal
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۲۳:۲۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۲۳:۲۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۱۸
از:
پیام: 102
 ايول
ايول.
خوب نوشتي.
ولي يخورده زيادي طولاني بود.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.