هری پاتر و انجمن نظام سیاه
بخش اول : تعتیلات تابستانی
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 4 (پایانی 2) : سقوط کابینه
با گفتن این حرف تمام افراد حاضر در آشپزخانه ساکت شدند و با حیرت به هری نگریستند . آقای ویزلی پرسید :
-- برای چی این سوال را پرسیدی ؟
هری گفت :
همین جوری پرسیدم . آخه در وزارت خانه کمی باهاش مشکل پیدا کردم .
آقای ویزلی با حیرت حرف هری را تکرار کرد و بعدش پرسید :
-- در وزارت خانه !!! باهاش مشکل پیدا کردی !!! تو آخه با اون چی کار داشتی ؟
هری که در تگنا گیر کرده بود . گفت :
راستش اون از طرف وزیر مشاور مخصوص من شده بود .
لوپین با بی قراری گفت :
-- برای چی به تو مشاور مخصوص داده اند ؟
هری احساس می کرد که لوپین سوال دیگری را در استتار این سوال نگه داشته است و با انزجار جواب داد :
آخه من برای اینکه وزیر دست از سرم بر دارد " شرطی گذاشتم "من اداره محرمانه ای در وزارت خانه در خواست کردم . ولی بر خلاف تصورم وزیر شرط مرا قبول کرد .
هری به آقای ویزلی نگاهی انداخت . آقای ویزلی نگاه مخصوصی به مودی کرد . مودی هم جلوتر آمد و گفت :
-- پاتر لطفا برای ما تعریف کن که دقیقا چه اتفاقاتی در وزارت خانه افتاد .
هری که معذب شده بود . به هرمیون نگاه کرد . هرمیون که طبق معمول نگاه هری را درک کرده بود " بلند گفت :
-- هری " همه چیز را بگو . حتما مهم است که بدین صورت می پرسند .
هری هم که چاره دیگری برایش نمانده بود " گفت :
ما اول به اتاق وزیر رفتیم . وزیر از برنامه های گذشته اش برای من تعریف کرد و از من خواست که با پیام امروز ملاقات کنم . بعد از آن به من این جعبه را داد ...
هری با دستش به جعبه ای اشاره کرد که در حال حاضر در گوشه آشپزخانه قرار داشت .
و بعد ما را به اداره جدیدی که برای من تدارک دیده بود " برد . من در جعبه مشغول جستجو بودم که پلاکی پیدا کردم . بر روی پلاک نوشته شده بود " دیوید لارنگ " . در لحظه ای که پلاک را لمس کردم دیوید لارنگ به داخل آمد و گفت که مشاور مخصوص من است . بعد من هم ازش در خواست کمک کردم و اون هم داشت برای من از گوی ها صحبت می کرد که هرمیون برایش سوالی پیش آمد و پرسید . ولی لارنگ بر خلاف رفتار اشرافی و مودبانه اش با لحن افتضاحی از هرمیون پرسید که مشنگ زاده است و یا نه ؟ بعد از جواب هرمیون اون انگار که اصلا اتفاقی برایش نیافتاده است به حرف زدنش با من ادامه داد و ... و ... اوهم ... حالا مگر چی شده است ؟
هرمیون که دید هری نمی خواهد ادامه دهد " خودش گفت :
-- بعدش هری ازش پرسید چرا با من اینجوری رفتار کرده است که اون دوباره به من توهین کرد و هری هم طلسمش کرد و بهش گفت که بره گم شود . لارنگ هم هری را تهدید کرد و رفت .
مودی که هر دو چشمش داشت از حدقه در می آمد با فریاد گفت :
-- پاتر تو اونو طلسم کردی ؟ چه طوری طلسمش کردی ؟ چه طلسمی رویش به کار بردی ؟
هری که احساس می کرد شبیه لبو شده بود " با شرمندگی گفت :
همون طلسمی را که روی شما اجرا کردم . ولی لارنگ مثل شما حالش بد نشد و سریع از جایش بلند شد .
با گفتن این حرف هری رنگ صورت مودی به رنگ ردای پرفسور مک گونگال در آمد . تانکس که دیگر بیش تر از این نمی توانست خودش را نگه دارد . با سرفه ای به طور ناشیانه ای سعی کرد که خنده اش را مخفی نگه دارد . هری ادامه داد :
اون به من گفت : << پاتر از این کارت پشیمان می شوی . این را هم بدون تو یک الف بچه مثل مگس مظاهمی برای لرد سیاه می مانی و مطمئن باش که دیر یا زود به سرنوشت پدر و مادرت دچار می شوی . >> در ضمن تا آنجایی که من می دونم فقط مرگخوارها به ولدمورت " لرد سیاه می گویند . این طور نیست ؟
لوپین نگاهش را از هری به آقای ویزلی معطوف کرد و پرسید :
-- آرتور این حرف ها چه معنی می تواند داشته باشد ؟
آقای ویزلی هم با نا آرامی گفت :
-- نمی دونم . نمی دونم . من باید همین الان به ملاقات وزیر بروم .
و بعد آقای ویزلی از آشپزخانه خارج شد . خانم ویزلی رو به بچه ها کرد و گفت :
-- دیگر بروید بخوابید .
هری که دیگر اصلا دلش نمی خواست آنجا بماند " رفت و جعبه اش را از گوشه آشپزخانه برداشت و همراه خودش برد . بقیه هم از او تبعیت کردند . در جلوی راه پله که رسیدند کریچر هری را صدا زد :
-- ارباب ... ارباب ... کریچر باهاتون کار داشت .
هری به کریچر نگاه کرد . کریچر گفت :
-- ارباب من دیگر از ته دل دستور های شما را انجام داد . من بعد از دو سال دوباره با خانمم صحبت کرد . خانم به من گفت که تمام حرف های شما را گوش کنم .
کریچر با خوشحالی تعظیمی کرد و ادامه داد :
-- ارباب من اتاق شخصیتان را برایتان آماده کردم .
هری با تعجب گفت :
من اینجا اتاق شخصی ندارم .
کریچر گفت :
-- شما خودتان خبر ندارید . من پارسال با ارباب سیریوس اینجا را برای شما آماده داشتیم . اون می گفت وقتی تولدتون شود " می خواهد شما را اینجا آورد .
هری هنوز متعجب به کریچر خیره نگاه می کرد . هرمیون با مهربانی گفت :
-- عزیزم ما را به آنجا ببر .
ناگهان کریچر قیافه اش عوض شد ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نداد و در حالی که انگار می خواست گریه کند به هرمیون گفت :
-- اگر __ارباب هری__موافق باشد __اونجا را نشان دادم .
هری با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام کرد . کریچر جعبه سیاه را از دست هری گرفت و جلو افتاد . از راه پله ها بالا رفتند و به سمت دری رفتند که دو سال پیش سیریوس آنها را از ورود به آن منع کرده بود . در بزرگی بود که نقش یک مار چنبره زده بر روی آن هک شده بود و دستگیره آن نیز یک افعی بود . درون هری حس عجیبی به وجود آمد . درست مثل اینکه از دیدن تصویر ماری که بر روی در هک شده بود " لذت می برد . کریچر کنار ایستاد و گفت :
-- ارباب باید خودش از این در باز کرد .
هری دستش را بر روی دستگیره گذاشت . در لحظه آخر که در را به سمت داخل هل می داد " احساس کرد که چشمان مار هک شده بر روی در برق زد . اول هری و بعد دوستانش و در آخر کریچر نیز وارد شد . کریچر رو به هری کرد و گفت :
-- اینجا اتاق ارباب است .
هری هم مانند دیگران محو تماشای به قول کریچر اتاق شد . بیشتر شبیه یک تالار بسیار بزرگ بود . حتی از اداره ای که اسکریم جیور به هری داده بود هم بزرگتر بود . جلوی ورودی در که آنها ایستاده بودند یک راهروی بلند و وسیع بود که مانند تالار اسرار با مارها شکل و نما پیدا کرده بود . شکل اتاق یک هشت ضلعی بود . در اتاق ستون های طلایی بزرگی وجود داشت . در انتهای ضلع رو به رویی اتاق " یک راه پله بزرگ بود که از وسط به دو راه تقسیم می شد و به طبقات بالایی اتاق هری راه داشت . هری با نگاه بهتری سریعا مطمئن شد که اینجا به تنهایی " خود یک خانه کامل و اشرافی به حساب می آید . بعد از چند دقیقه رون آزمندانه گفت :
-- هری اینجا اتاق نیست . از تمام خانه هایی که تا حالا دیدم بزرگتر است .
جینی نیز گفت :
-- زیبا ترین خانه ای هست که تا حالا دیدمش .
هرمیون گفت :
-- هری اونجا را نگاه کن .
و با دستش یک قسمت سالن را نشان داد که وسایلی مانند یک کوه بر روی هم انباشته شده بود . پنج تایی با هم حرکت کردند . وقتی نزدیک شدند هری به یاد خانه هیزیپا اسمیت که انبوه وسایل را در خانه اش نگهداری می کرد . هری نگاه دقیقی انداخت . تابلوی بزرگی به اندازه هاگرید بر روی دیوار قرار داشت . هری با صدای لرزانی گفت :
پرفسور دامبلدور !
با گفتن این جمله هرمیون و رون و جینی و ماریتا برگشتند و به تابلوی دامبلدور نگاه کردند . دامبلدور پشت میزش در دفترش نشسته بود . ققنوس باشکوهش هم در کنارش قرار داشت . دامبلدور با لبخند گفت :
-- حالت چه طوره هری ؟
هری که به شدت بغض گلویش را گرفته بود " سرش را پایین انداخت . چند لحظه بعد با اشاره دستش به بقیه فهماند که می خواهد تنها باشد . رون که به نظر رنجیده بود به دنبال هرمیون و جینی و ماریتا از اتاق بیرون رفتند . کریچر گفت :
-- ارباب با من کار نداشت ؟
هری با اشاره سرش به کریچر گفت که باهاش کاری ندارد . کریچر هم تعظیم بلند بالایی کرد و رفت . هری به سختی به تصویر دامبلدور نگاه کرد و در حالی که اشک از چشم هایش می ریخت " گفت :
پرفسور_ چرا_ گذاشتین_ این_ جوری_ شود ؟
دامبلدور به نرمی گفت :
-- دوست ندارم بهترین شاگردم رو به رویم بایستد و گریه کند .
هری که همچنان اشک از چشمانش پایین می آمد " گفت :
چرا_مرا_در آخرین_لحظات_طلسم _کردین ؟ من_مطمئن_ هستم_که اگر شما_ می خواستین_ می توانستید جلویش_ را بگیرید . دیدین_ اسنیپ به_ شما خیانت_ کرد . آخه چرا ؟ من به وجود_ شما احتیاج_ دارم .
دامبلدور گفت :
-- هری " هری این همه سوال خیلی هم جواب دارد . در ضمن تو به کمک من هیچ احتیاجی نداری ! ولی اگر راهنمایی می خواستی می توانی با من مشورت کنی .
هری که کمی آرام شده بود " پرسید :
پرفسور تابلوی شما اینجا چی کار می کند ؟ من تصور کردم که دیگر هیچ وقت نه شما را می بینم و نه می توانم باهاتون صحبت کنم .
دامبلدور گفت :
-- هری " هیچ وقت به حرف های من درست گوش نکردی " این طور نیست ؟
دامبلدور با لبخند وصف ناپذیری گفت :
-- من همان طوری که همیشه می گفتم " مرگ بدترین واقعیتی نیست که وجود دارد . هری می بینی که من الان در کنار تو هستم و می توانیم به راحتی با هم صحبت کنیم .
هری خیره به دامبلدور نگاه می کرد . دامبلدور با آرامش گفت :
-- من به پرفسور مک گونگال گفتم که تمام وسایل من مال تو است .
دامبلدور با دستش به اشیایی که بر روی زمین ریخته بود اشاره کرد و ادامه داد :
-- این ها وسایل من در دفتر مدیریت مدرسه است . بقیه وسایل هم بعد از خواندن وصیت نامه به اینجا منتقل می شود . تابلوی عکس هم از پارسال به اینجا آورده بودم .
هری پرسید :
آخه برای چی این تابلو را پارسال به اینجا آوردید ؟
دامبلدور با ملایمت گفت :
-- هری کمی صبر داشته باش همه چیز را برایت تعریف می کنم . خودت که می بینی من کار دیگری برای انجام دادن ندارم . پس می شود نتیجه گیری کرد که همش با هم هستیم . فقط یک خواهش ازت دارم که بعدا تمام اتفاقات را از مرگ من به بعد برایم تعریف کن . من خیلی خوشحال می شوم که از اتفاقات روز مطلع شوم .
هری با خوشحالی سری تکان داد . دامبلدور گفت :
-- هری فکر می کنم آقای ویزلی و دوشیزه گرنجر به شدت منتظرت هستند . خوب نیست منتظرشان بگذاری . فقط لطف کن حتی به اون ها هم نگو که می توانی با من ارتباط برقرار کنی .
هری سری تکان داد و با تعجب به دامبلدور نگاه کرد . بعد از چند دقیقه گفت :
پرفسور " ناراحت نمی شوید من رون و هرمیون را در اتاق خودم نگه دارم ؟
دامبلدور گفت :
-- من هیچ وقت از کارهای تو ناراحت نمی شوم . فقط یادت باشد که من حتی اگر در تابلو هم نباشم از قدرت شنوایی و همین طور از قدرت حرف زدن برخوردار هستم .
دامبلدور بعد از گفتن این حرف به هری چشمکی زد و از تابلو خارج شد .
*************************
رون گفت :
-- پس که این طور . گفتی اون مار از بدن تو در آمد ؟
هری که دیگر حوصله اش سر رفته بود " گفت :
اگه یک بار دیگه بپرسی طلسمت می کنم ها ! چرا تو و هرمیون باید این سوال را هر کدومتون چند بار بپرسید ؟
هرمیون گفت :
-- اونو ولش کنید . به نظر شما لارنگ چی کار کرده است که محفل زیاد ازش خوشش نمی آید ؟
هری گفت :
نمی دانم ولی پوزخندش خیلی برایم آشنا بود .
هری سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت . بعد از چند لحظه هرمیون گفت :
-- می گم هری مطمئن هستی که می خوای من و رون پیشت بمانیم ؟
هری به هرمیون نگاه کرد و گفت :
خب آره . منظورت چی هست ؟
هرمیون در حالی که سعی می کرد بی تفاوت حرف بزند " گفت :
-- آخه گفتم ممکنه به جای من و رون " جینی اینجا باشد بهتر است .
ناگهان هری احساس کرد که صورتش بسیار داغ شده است . نگاهی به رون انداخت . رون طوری هرمیون را نگاه می کرد که انگار تا به حال هرمیون را ندیده است . هری برای اینکه بحث را عوض کند " پرخاشگرانه گفت :
هرمیون تو از کجا ذهن خوانی را یاد گرفتی ؟
نقشه هری گرفت . هرمیون با سختی گفت :
-- راستش من پارسال چند روزی که وقت کامل داشتم را به کتابخانه می رفتم . راجب ذهن خوانی مطالبی را یاد گرفتم . می توانم بگویم تو اولین کسی بودی که به ذهنش نفوذ کردم .
هری گفت :
که این طور . خب من واقعا خسته هستم . دیشب هم درست نخوابیدم . می خواهم برم کمی استراحت کنم . هرمیون خودت را آماده کن . فردا برای اینجا رازدار انتخاب می کنیم .
بعد از آن هری بلند شد و به سمت راه پله شیکی رفت که تقریبا در ضلع پنجم اتاق قرار داشت . وسط راه پله که رسید راه سمت راستی را انتخاب کرد . پرده تخت خواب مجللش را کنار زد و خود را بر روی آن پرت کرد . به فکر فرو رفت . لارنگ واقعا کی بود ؟
************************
هری احساس کرد بسیار قدرتمند شده است . سه نفر جلویش زانو زده بودند و با این حال که در اتاق تاریک به هیچ وجه باد نمی آمد رداهایشان می لرزید . صدای سرد و بی روحی از دهانش خارج شد .
میلارد تو برای من زیادی داری دردسر درست می کنی .
بعد با انگشتان سفید " کشیده و عنکبوتی شروع به شمردن کرد .
دو سال پیش به وزارت خانه نرفتی و از دستور من سر پیچی کردی . پارسال گیبون را کشتی . هنوز هم نفهمیدی شمشیر کجا است .
در کنار مبلی که رویش نشسته بود دراکو مالفوی رنگ پریده تر از همیشه ایستاده بود . هری رو به دراکو کرد و گفت :
دراکو بهتره کمی بهش یاد بدی " دیگر نباید برای من دردسر درست کند .
دراکو با ناراحتی سری تکان داد و با انزجار چوبدستیش را به سمت مرد مو بوری که روی زمین زانو زده بود " گرفت و با صدای لرزانی گفت :
-- کروشیو !!!
مرگخوار شروع به فریاد کشیدن کرد . هری قهقه خنده را سر داد و چند لحظه بعد با سرش به دراکو اشاره کرد . ناگهان مرگخوار دست از تقلا زدن برداشت . هری گفت :
میلارد یک فرصت دیگر بهت می دهم . لرد ولدمورت برایت برنامه دیگری تدارک می بیند .
میلارد چهار زانو جلو آمد و لبه ردای هری را بوسید و با صدای آهسته ای گفت :
-- ممنون ارباب . جبران می کنم .
و بعدش از روی زمین بلند شد و رفت . هری رو به مرگخوار دیگری کرد و گفت :
فلچر بیا جلو ببینم .
مرگخواری که زانو زده بود " جلو آمد و رو به روی هری زانو زد . هری گفت :
خب فلچر " مگه به من اطمینان ندادی که تنها محافظ پسره هستی . پس اعضای محفل ققنوس و وزارت خانه چگونه اینقدر سریع خبر دار شدن ؟
مردی که روی زمین زانو زده بود " آنچنان می لرزید که انگار طلسم شکنجه گر را رویش اجرا می کردند . با صدایی که ترس در آن به وضوح دیده می شد " گفت :
-- ارباب " باور کنید من به شما خیانت نکردم . من به شما وفادار ماندم . فکر نمی کنم غیر از من محافظ دیگری داشته باشد که من از وجودش خبر نداشته باشم . به نظر من کار اون پیرزن فیگ است . اگر پیتر نتوانسته باشه طلسم را درست اجرا کند ...
هری نعره زد :
دم باریک .
دم باریک با ترس ولی چاپلوسانه گفت :
-- بله سرورم . با من کاری داشتید ؟
هری با لبخندی که انگار سرگرم شده بود " گفت :
بله . آن طلسمی که قرار بود روی اون پیرزن فشفشه اجرا کنی را روی فلچر اجرا کن ببینم .
ناگهان فلچر گفت :
-- ولی ارباب من " می دانید این طلسم ...
هری لبخندی دیگری زد و گفت :
می خواهم نظریت برای من هم اثبات شود . یالا دم باریک .
دم باریک چوبدستیش را به سمت فلچر گرفت و نعره زد :
-- بلایند فجت مارکس !!!
ماندانگاس دستش را بر روی چشمانش گذاشت . چند لحظه بعد با خوشحالی گفت :
-- ارباب " من کور نشدم . اون واقعا نمی تواند این طلسم را اجرا کند .
هری که لبخند از روی لبش محو شده بود با عصبانیت گفت :
دم باریک پس تو باعث بهم خوردن نقشه من شدی ...
ناگهان چند تا مرگ خوار که همگی نقاب به صورت زده بودند " از در وارد شدند . مرگخوارها جلو آمدند و لبه ردای هری را بوسیدند . سپس یکی از آنها با شادمانی گفت :
-- ارباب انجام شد . طلسمی هم که به من یاد داده بودید انجام دادم . طلسم پیچیده ای بود ولی با این وجود الان تمام افکار من در لحظه انجام " در فکر اون می باشد .
هری ناگهان با شادمانی وحشیانه ای گفت :
آفرین می دانستم که می توانید . البته باید هم می توانستید چون شماها بهترین افراد من هستید . خب دراکو برایت یک ماموریت دارم .
دراکو که صدایش همراه با بدنش می لرزید " به زور گفت :
-- باعث خوشحالی من است .
هری با بی رحمی گفت :
خب خودت که می دانی ازت چی می خواهم . فقط یادت نره که باید تنها بروی . دلم می خواهد ببینم از پس آخرین مرحله نشان وفاداریت به من هم بر می آیی یا نه ؟
دراکو چنان رنگش پریده بود که هری احتمال داد الان پس می افتد . ولی آرام گفت :
-- از پسش بر می آیم .
و بعد از تعطیمی کوتاه " چرخید و از اتاق خارج شد . هری رویش را به سمت دیگری برگرداند . چوبدستیش را به سمت فلچر گرفت و گفت :
خب فلچر تو وفاداریت را به من ثابت کردی . حالا می بینم که بیرون آوردن تو از آزکابان اونقدر ها هم بد نبود . خب زانو بزن و آستین ردایت را بالا بزن .
فلچر که به نظر کمی ترسیده بود " زانو زد و آستین ردایش را بالا زد . هری با صدای آرامی شروع به زمزمه کردن وردی کرد .
اورنا تا استوفای مورس موردر ایبراکا سار کانا پرتورفاکس .....
بعد از چند لحظه که هری به زمزمه کردن ورد ادامه داد " ناگهان همزمان با فریاد فیلچر علامت شوم هم بر روی دستش ظاهر شد . هری آهسته گفت :
این هم از این . نشانه اختصاریت برقک زشت است . عدد و بقیه چیزها را هم بعدا بهت می گوییم . حالا می توانی بروی .
فیلچر که هنوز نفس نفس می زد جلو آمد و لبه ردای هری را بوسید و گفت :
-- به شما وفادار خواهم ماند .
بعد از آن بلند شد و از اتاق بیرون رفت . هری برگشت و بقیه مرگخوارهای حاضر را نگاه کرد و گفت :
فعلا همه بیرون بروید . سوروس تو بمون باهات کار دارم .
مرگخوار ها تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند . مرگخواری که در اتاق مانده بود نقابش را برداشت . صورتش بسیار لاغر شده و پشت چشمانش گود افتاده بود . غم زیادی در پشت صورتش پنهان بود به طوری که شادابی صورتش را به طور کامل بلعیده بود . تعظیم کوتاهی کرد و گفت :
-- جناب لرد با من کاری داشتید ؟
هری با همان سردی ولی دوستانه تر گفت :
بله می خواستم بگم . دنبال دراکو برو ببین چی کار می کند . اگر نیاز شد بکشش .
اسنیب با ناله گفت :
-- هر چی شما امر بفرمایید .
هری با لحن وحشت زده ای گفت :
سروس یک چیز دیگر " ممکنه من مجبور شوم سه ساعت دیگر جایی برم . باید چیزی را چک کنم ببینم سر جایش است یا نه ؟
هری نگاه وحشت زده دیگری به اسنیپ کرد و گفت :
بلاتریکس میگه یکی از دیوانه ساز ها قاب آویزی را از کنار پسره برداشته بود . ولی موفق نشده برای من بیارتش . آخه می دانی من هم یک قاب آویز داشتم . می خواستم که یک وقت دست پسره به وسایل من نرسیده باشد .
هری که احساس می کرد زیادی حرف زده است به اسنیپ که کنجکاوانه او را نگاه می کرد " گفت :
خب وظیفه تو این است که در غیاب من مرگخوارها را کنترل کنی . حالا برو .
بعد از رفتن اسنیپ هری بلند شد و مشغول قدم زدن در سالن تاریک و دلسرد شد . لحظه جلوی آیینه قدی ایستاد . قد بلند و کشیده " صورت بیش از اندازه سفید و مار مانند " با چشمان قرمز و مردمک عمودی . ناگهان هری از خواب پرید . تمام بدنش عرق کرده بود . چند لحظه فکر کرد . با عجله از تختش پایین پرید . از راه پله پایین رفت . جلوی تابلوی بزرگ دامبلدور ایستاد و گفت :
پرفسور من غیب بینی داشتم .
دامبلدور که مثل همیشه هشیار بود " گفت :
-- هری چی شده ؟ غیب بینی داشتی ؟
هری با عجله گفت :
بله پرفسور .
هری تمام خوابش را برای دامبلدور تعریف کرد . چند ساعت پیش نیز تمام اتفاقاتی را که از مرگ دامبلدور تا به حال افتاده بود " برای دامبلدور تعریف کرده بود . هری گفت :
حالا می گویید من باید چی کار کنم ؟
دامبلدور که کمی کلافه شده بود " گفت :
-- مگه جاودانه ساز را از بین نبرده بودی که دست دیوانه ساز ها به آن رسیده بود ؟
هری ناگهان به یاد آور که به دامبلدور نگفته جاودانه ساز تقلبی بوده است . با عجله جاودانه ساز تقلبی را از جیبش در آورد و گفت :
پرفسور یادم رفت بهتون بگم که ...
دامبلدور بعد شنیدن ماجرا اندکی دلسرد به نظر می رسید . به هری گفت :
-- آن نوشته را برای من هم بخوان .
هری اطاعت کرد و کاغذ پوستی را از درون جودانه ساز در آورد و برای دامبلدور خواند . دامبلدور نگاه متفکرانه ای به هری کرد و گفت :
-- هری الان وقت نداریم درباره ر.ا.ب صحبت کنیم . بهتره کاغذ پوستی را عوض کنی . کاغذ دیگری به این مضمون بنویس :
خطاب به لرد ولدمورت
من راز تو را کشف کردم . جاودانه سازت را نابود کردم . حالا دیگر تو هم فنا پذیر شدی . تو یک جاودانه ساز درست کردی که حالا توسط من نابود شده است . این را بدان که هری پاتر یک قدم از تو جلوتر است . من مدت ها احساس می کردم که هری کمی عوض شده است . اون به شدت بی رحم شده بود . با استفاده از معجون راستگویی فهمیدم که اون هم جاودانه ساز برای خودش درست کرده است ولی نه مانند تو یک عدد " بلکه اون نه تا جاودانه ساز ساخته است . کاری که هیچ جادوگری تا به حال انجام نداده است . اون نه بار مرتکب قتل شده است . حالا اگر قرار باشد بمیرم به هیچ وجه ناراحت نیستم چون اون از همه ما فنا ناپذیرتر شده است و دیگر از تو ترسی ندارد . البته باید اقرار کنم که استفاده از جاودانه ساز من را به شدت نا امید کرد . ولی او قسم خورد که دیگر به غیر تو و مرگخوارهایت کسی دیگری را نکشد . اصلا انتظار نداشتم که هری هم از منفورترین جادوهای سیاه استفاده کند . ولی اون به من گفت که فقط برای اینکه تو را نابود کند خواسته است جانش را تضمین کند . اگر تو هری پاتر را بکشی " باید منتظر باشی تا دوباره برای انتقام به سراغت بیاید .
آلبوس دامبلدور
هری با حیرت به دامبلدور نگاه می کرد . بعد از چند لحظه که قدرت حرف زدن را به دست آورد " گفت :
ولی پرفسور ...
دامبلدور به میان حرف او پرید و گفت :
-- هری با نوشتن این نامه ما با یک تیر چند نشان می زنیم . اگر ولدمورت نامه را پیدا کند . فکر می کند که من جاودانه ساز را نابود کردم و دیگر به سراغ ر.ا.ب نمی رود . ولدمورت با آسودگی تصور می کند که فقط من از وجود جاودانه ساز با خبر بودم . من هم که کشته شدم . از طرفی هم خیالش راحت می شود که من فکر می کردم اون فقط همین یک جاودانه ساز را دارد و از باقی آنها اطلاعی ندارم و این مسئله باعث می شود به فکر عوض کردن مکان جاودانه ساز ها نیافتد . از طرفی هم از تو وحشت می کند . چون خیال می کند تو هم جاودانه ساز ساخته ای . تازه تعداد اولیه جاودانه سازهایت از تعداد اولیه جاودانه سازهای اون هم بیشتر بوده است . این باعث می شود که بی جهت به فکر کشتن تو نیافتد و بر این باور باشد که تو جز اینکه در پی کشتن اون و مرگخوارهایش هستی " خودت به تنهایی یک جادوگر سیاه قدرتمند هستی که نه تا جاودانه ساز هم از وجودت محافظت می کند .
دامبلدور نگاه دیگری به هری کرد و گفت :
-- هری باید سریع عجله کنی . سه ساعت بیشتر وقت نداری . می گم حالا که راه را یاد گرفتی بهتر است آقای ویزلی و دوشیزه گرنجر را نیز با خودت ببری تا کمکت کنند .
هری سری تکان داد و به سمت تخت خواب های هرمیون و رون رفت . با یک صدای کوتاه هرمیون از خواب بیدار شد . ولی هر کاری می کرد رون از خواب بیدار نمی شد . هری که کلافه شده بود " رو به هرمیون کرد و گفت :
این چرا از خواب بیدار نمی شود ؟
هرمیون که دیگر کاملا هوشیار شده بود " گفت :
-- رون هنوز باید دارو مصرف کند . این داروها هشت ساعت خواب را برایش تضمین می کنند . حالا چی کار داری نصف شبی ؟
هری به هرمیون گفت :
لطفا برای سفر پر خطری آماده شو و وسایل مورد نیاز را با خودت بردار .
هرمیون سریع آماده شد و گفت :
-- هری من آماده ام . فقط _فقط_کمی ترسیدم . نمی خوای بگی جریان چی هست ؟
هری دست هرمیون را گرفت و در حالی که او را دنبال خودش می کشید جریان را به طور مختصر برایش تعریف کرد . هرمیون که معلوم بود ترسیده است " با هری کلنجار می رفت و می گفت :
-- ببین هری از کجا معلوم مثل اون دفعه __ یعنی " خوابت اشتباه نبوده باشد ؟
هری با خشم گفت :
هرمیون من با دامبلدور مشورت کردم . اون را قبول نداری ؟
هرمیون با احتیاط گفت :
-- معلومه که قبولش دارم . فقط می گم اون شاید از درون تابلو نتواند همه چیز را درک کند .
هری برگشت و به هرمیون نگاه کرد . چشمان قهوه ای هرمیون برای بار دوم هری را گرفتار کرد . هری بعد از چند دقیقه گفت :
هرمیون من به آنجا می روم . اگر می خواهی با من نیا !
هرمیون که آزرده به نظر می رسید " گفت :
-- دیوانه نشو . من تو را ول نمی کنم که تنها به اونجا بری .
هری که ناگهان به یاد موضوعی افتاده بود " گفت :
هرمیون آمدن با من شرط دارد . باید هر چی که می گم بدون چون و چرا قبول کنی . قول می دهی ؟
هرمیون با بی احتیاط گفت :
-- قبول . قول می دهم .
هری با سماجت گفت :
هرمیون اگه ازت خواستم من را ول کنی و فرار کنی . باز هم سر قولت می مانی ؟
هرمیون که تازه به درستی متوجه منظور او شده بود " گفت :
-- هری " ببین ...
هری گفت :
هرمیون قول بده . من وقت زیادی ندارم .
هرمیون هم ناچارا با انزجار گفت :
-- قبول .
بعد از این حرف هرمیون " هری دوباره سریع حرکت کرد . وقتی به پلکان وردی خانه رسیدند " لوپین را دیدند که آنجا ایستاده و با تعجب آنها را نگاه می کند . هری قبل از لوپین پیش دستی کرد و گفت :
پرفسور شما اینجا چی کار می کنید ؟
لوپین که معلوم بود حواسش پرت است " گفت :
-- خوب من نگران آرتور هستم . خیلی دیر کرده است . ولی الان نمی توانم به وزارت خانه بروم . از ساعت تعطیلی به بعد هم هیچ کس نمی تواند در آنجا عبور و مرور کند . شما ها کجا ...
هری به میان حرف لوپین پرید و گفت :
مگه پارسال ماندانگاس فیلچر را در آزکابان نیانداختد ؟
لوپین جواب داد :
-- خب چرا . ولی ...
هری با سرعت گفت :
پس الان اینجا چی کار می کند . یادم نمی آید پیام امروز خبر آزادیش را چاپ کرده باشد .
لوپین گفت :
-- اون پارسال از زندان فرار کرد و دوباره به جمع ما بازگشت ...
هری با کلافگی گفت :
شما ازش نپرسید که چگونه از آزکابان فرار کرده است ؟
لوپین جواب داد :
-- اون به ما گفت که در آنجا آشنا داشته است . در ضمن اون هم زمان با مرگ دامبلدور نزد ما برگشت . برای همین کسی دل و دماغ سوال پرسدن از آن را نداشت ...
هری سریع برای لوپین راجب ماندانگاس توضیح داد و گفت :
در واقع اون الان یک مرگخوار است و تمام دردسرهای دیشب زیر سر اون است . خب پرفسور من و هرمیون کمی کار داریم . باید به جایی بریم . امیدوارم تاسه ساعت دیگر بر گردیم ...
لوپین سرسختانه و با تحکم گفت :
-- نمی گذارم بروید . جانتان در خطر است ...
هری آهسته گفت :
پتریفیکوس توتالوس !!!
لوپین منجمد شد و بر روی زمین افتاد . هری به سرعت جلو یکی از تابلوها رفت و گفت :
پرفسور واقعا معذرت می خواهم . ولی من اصلا وقت ندارم . شما لطفا بعد از رفتن ما به یکی از اتاق ها برو و شخصی را بالای سر ریموس لوپین بیاور .
هری قسمت دوم جمله اش را به یکی از تابلوها گفته بود . زنی که در تابلو بود سری تکان داد . هری و هرمیون از خانه خارج شدند . هری دست هرمیون را گرفت و انگشتش را بر روی نوشته دستبندش گذاشت . دوباره همان فضای نورانی طلایی رنگ و آواز ققنوس و خوش آمدگویی مار . هری و هرمیون به سرعت از اتاق خارج شدند . ناگهان شخصی در مقابلشان قرار گرفت و گفت :
-- هری " هرمیون شما اینجا چی کار می کنید . وضعیت اضطراری است . وزیر در دفترش کشته شده است . کابینه اسکریم جیور سقوط کرده است . شما هم بهتر است زودتر از اینجا بروید .
هری مات به چهره لدو بگمن نگاه کرد و بعد از چند لحظه گفت :
اسکریم جیور کشته شده است " اون هم در دفترش ؟ کابینه سقوط کرده است ؟
بخش اول : تعتیلات تابستانی
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 4 (پایانی 2) : سقوط کابینه
با گفتن این حرف تمام افراد حاضر در آشپزخانه ساکت شدند و با حیرت به هری نگریستند . آقای ویزلی پرسید :
-- برای چی این سوال را پرسیدی ؟
هری گفت :
همین جوری پرسیدم . آخه در وزارت خانه کمی باهاش مشکل پیدا کردم .
آقای ویزلی با حیرت حرف هری را تکرار کرد و بعدش پرسید :
-- در وزارت خانه !!! باهاش مشکل پیدا کردی !!! تو آخه با اون چی کار داشتی ؟
هری که در تگنا گیر کرده بود . گفت :
راستش اون از طرف وزیر مشاور مخصوص من شده بود .
لوپین با بی قراری گفت :
-- برای چی به تو مشاور مخصوص داده اند ؟
هری احساس می کرد که لوپین سوال دیگری را در استتار این سوال نگه داشته است و با انزجار جواب داد :
آخه من برای اینکه وزیر دست از سرم بر دارد " شرطی گذاشتم "من اداره محرمانه ای در وزارت خانه در خواست کردم . ولی بر خلاف تصورم وزیر شرط مرا قبول کرد .
هری به آقای ویزلی نگاهی انداخت . آقای ویزلی نگاه مخصوصی به مودی کرد . مودی هم جلوتر آمد و گفت :
-- پاتر لطفا برای ما تعریف کن که دقیقا چه اتفاقاتی در وزارت خانه افتاد .
هری که معذب شده بود . به هرمیون نگاه کرد . هرمیون که طبق معمول نگاه هری را درک کرده بود " بلند گفت :
-- هری " همه چیز را بگو . حتما مهم است که بدین صورت می پرسند .
هری هم که چاره دیگری برایش نمانده بود " گفت :
ما اول به اتاق وزیر رفتیم . وزیر از برنامه های گذشته اش برای من تعریف کرد و از من خواست که با پیام امروز ملاقات کنم . بعد از آن به من این جعبه را داد ...
هری با دستش به جعبه ای اشاره کرد که در حال حاضر در گوشه آشپزخانه قرار داشت .
و بعد ما را به اداره جدیدی که برای من تدارک دیده بود " برد . من در جعبه مشغول جستجو بودم که پلاکی پیدا کردم . بر روی پلاک نوشته شده بود " دیوید لارنگ " . در لحظه ای که پلاک را لمس کردم دیوید لارنگ به داخل آمد و گفت که مشاور مخصوص من است . بعد من هم ازش در خواست کمک کردم و اون هم داشت برای من از گوی ها صحبت می کرد که هرمیون برایش سوالی پیش آمد و پرسید . ولی لارنگ بر خلاف رفتار اشرافی و مودبانه اش با لحن افتضاحی از هرمیون پرسید که مشنگ زاده است و یا نه ؟ بعد از جواب هرمیون اون انگار که اصلا اتفاقی برایش نیافتاده است به حرف زدنش با من ادامه داد و ... و ... اوهم ... حالا مگر چی شده است ؟
هرمیون که دید هری نمی خواهد ادامه دهد " خودش گفت :
-- بعدش هری ازش پرسید چرا با من اینجوری رفتار کرده است که اون دوباره به من توهین کرد و هری هم طلسمش کرد و بهش گفت که بره گم شود . لارنگ هم هری را تهدید کرد و رفت .
مودی که هر دو چشمش داشت از حدقه در می آمد با فریاد گفت :
-- پاتر تو اونو طلسم کردی ؟ چه طوری طلسمش کردی ؟ چه طلسمی رویش به کار بردی ؟
هری که احساس می کرد شبیه لبو شده بود " با شرمندگی گفت :
همون طلسمی را که روی شما اجرا کردم . ولی لارنگ مثل شما حالش بد نشد و سریع از جایش بلند شد .
با گفتن این حرف هری رنگ صورت مودی به رنگ ردای پرفسور مک گونگال در آمد . تانکس که دیگر بیش تر از این نمی توانست خودش را نگه دارد . با سرفه ای به طور ناشیانه ای سعی کرد که خنده اش را مخفی نگه دارد . هری ادامه داد :
اون به من گفت : << پاتر از این کارت پشیمان می شوی . این را هم بدون تو یک الف بچه مثل مگس مظاهمی برای لرد سیاه می مانی و مطمئن باش که دیر یا زود به سرنوشت پدر و مادرت دچار می شوی . >> در ضمن تا آنجایی که من می دونم فقط مرگخوارها به ولدمورت " لرد سیاه می گویند . این طور نیست ؟
لوپین نگاهش را از هری به آقای ویزلی معطوف کرد و پرسید :
-- آرتور این حرف ها چه معنی می تواند داشته باشد ؟
آقای ویزلی هم با نا آرامی گفت :
-- نمی دونم . نمی دونم . من باید همین الان به ملاقات وزیر بروم .
و بعد آقای ویزلی از آشپزخانه خارج شد . خانم ویزلی رو به بچه ها کرد و گفت :
-- دیگر بروید بخوابید .
هری که دیگر اصلا دلش نمی خواست آنجا بماند " رفت و جعبه اش را از گوشه آشپزخانه برداشت و همراه خودش برد . بقیه هم از او تبعیت کردند . در جلوی راه پله که رسیدند کریچر هری را صدا زد :
-- ارباب ... ارباب ... کریچر باهاتون کار داشت .
هری به کریچر نگاه کرد . کریچر گفت :
-- ارباب من دیگر از ته دل دستور های شما را انجام داد . من بعد از دو سال دوباره با خانمم صحبت کرد . خانم به من گفت که تمام حرف های شما را گوش کنم .
کریچر با خوشحالی تعظیمی کرد و ادامه داد :
-- ارباب من اتاق شخصیتان را برایتان آماده کردم .
هری با تعجب گفت :
من اینجا اتاق شخصی ندارم .
کریچر گفت :
-- شما خودتان خبر ندارید . من پارسال با ارباب سیریوس اینجا را برای شما آماده داشتیم . اون می گفت وقتی تولدتون شود " می خواهد شما را اینجا آورد .
هری هنوز متعجب به کریچر خیره نگاه می کرد . هرمیون با مهربانی گفت :
-- عزیزم ما را به آنجا ببر .
ناگهان کریچر قیافه اش عوض شد ولی هیچ عکس العملی از خود نشان نداد و در حالی که انگار می خواست گریه کند به هرمیون گفت :
-- اگر __ارباب هری__موافق باشد __اونجا را نشان دادم .
هری با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام کرد . کریچر جعبه سیاه را از دست هری گرفت و جلو افتاد . از راه پله ها بالا رفتند و به سمت دری رفتند که دو سال پیش سیریوس آنها را از ورود به آن منع کرده بود . در بزرگی بود که نقش یک مار چنبره زده بر روی آن هک شده بود و دستگیره آن نیز یک افعی بود . درون هری حس عجیبی به وجود آمد . درست مثل اینکه از دیدن تصویر ماری که بر روی در هک شده بود " لذت می برد . کریچر کنار ایستاد و گفت :
-- ارباب باید خودش از این در باز کرد .
هری دستش را بر روی دستگیره گذاشت . در لحظه آخر که در را به سمت داخل هل می داد " احساس کرد که چشمان مار هک شده بر روی در برق زد . اول هری و بعد دوستانش و در آخر کریچر نیز وارد شد . کریچر رو به هری کرد و گفت :
-- اینجا اتاق ارباب است .
هری هم مانند دیگران محو تماشای به قول کریچر اتاق شد . بیشتر شبیه یک تالار بسیار بزرگ بود . حتی از اداره ای که اسکریم جیور به هری داده بود هم بزرگتر بود . جلوی ورودی در که آنها ایستاده بودند یک راهروی بلند و وسیع بود که مانند تالار اسرار با مارها شکل و نما پیدا کرده بود . شکل اتاق یک هشت ضلعی بود . در اتاق ستون های طلایی بزرگی وجود داشت . در انتهای ضلع رو به رویی اتاق " یک راه پله بزرگ بود که از وسط به دو راه تقسیم می شد و به طبقات بالایی اتاق هری راه داشت . هری با نگاه بهتری سریعا مطمئن شد که اینجا به تنهایی " خود یک خانه کامل و اشرافی به حساب می آید . بعد از چند دقیقه رون آزمندانه گفت :
-- هری اینجا اتاق نیست . از تمام خانه هایی که تا حالا دیدم بزرگتر است .
جینی نیز گفت :
-- زیبا ترین خانه ای هست که تا حالا دیدمش .
هرمیون گفت :
-- هری اونجا را نگاه کن .
و با دستش یک قسمت سالن را نشان داد که وسایلی مانند یک کوه بر روی هم انباشته شده بود . پنج تایی با هم حرکت کردند . وقتی نزدیک شدند هری به یاد خانه هیزیپا اسمیت که انبوه وسایل را در خانه اش نگهداری می کرد . هری نگاه دقیقی انداخت . تابلوی بزرگی به اندازه هاگرید بر روی دیوار قرار داشت . هری با صدای لرزانی گفت :
پرفسور دامبلدور !
با گفتن این جمله هرمیون و رون و جینی و ماریتا برگشتند و به تابلوی دامبلدور نگاه کردند . دامبلدور پشت میزش در دفترش نشسته بود . ققنوس باشکوهش هم در کنارش قرار داشت . دامبلدور با لبخند گفت :
-- حالت چه طوره هری ؟
هری که به شدت بغض گلویش را گرفته بود " سرش را پایین انداخت . چند لحظه بعد با اشاره دستش به بقیه فهماند که می خواهد تنها باشد . رون که به نظر رنجیده بود به دنبال هرمیون و جینی و ماریتا از اتاق بیرون رفتند . کریچر گفت :
-- ارباب با من کار نداشت ؟
هری با اشاره سرش به کریچر گفت که باهاش کاری ندارد . کریچر هم تعظیم بلند بالایی کرد و رفت . هری به سختی به تصویر دامبلدور نگاه کرد و در حالی که اشک از چشم هایش می ریخت " گفت :
پرفسور_ چرا_ گذاشتین_ این_ جوری_ شود ؟
دامبلدور به نرمی گفت :
-- دوست ندارم بهترین شاگردم رو به رویم بایستد و گریه کند .
هری که همچنان اشک از چشمانش پایین می آمد " گفت :
چرا_مرا_در آخرین_لحظات_طلسم _کردین ؟ من_مطمئن_ هستم_که اگر شما_ می خواستین_ می توانستید جلویش_ را بگیرید . دیدین_ اسنیپ به_ شما خیانت_ کرد . آخه چرا ؟ من به وجود_ شما احتیاج_ دارم .
دامبلدور گفت :
-- هری " هری این همه سوال خیلی هم جواب دارد . در ضمن تو به کمک من هیچ احتیاجی نداری ! ولی اگر راهنمایی می خواستی می توانی با من مشورت کنی .
هری که کمی آرام شده بود " پرسید :
پرفسور تابلوی شما اینجا چی کار می کند ؟ من تصور کردم که دیگر هیچ وقت نه شما را می بینم و نه می توانم باهاتون صحبت کنم .
دامبلدور گفت :
-- هری " هیچ وقت به حرف های من درست گوش نکردی " این طور نیست ؟
دامبلدور با لبخند وصف ناپذیری گفت :
-- من همان طوری که همیشه می گفتم " مرگ بدترین واقعیتی نیست که وجود دارد . هری می بینی که من الان در کنار تو هستم و می توانیم به راحتی با هم صحبت کنیم .
هری خیره به دامبلدور نگاه می کرد . دامبلدور با آرامش گفت :
-- من به پرفسور مک گونگال گفتم که تمام وسایل من مال تو است .
دامبلدور با دستش به اشیایی که بر روی زمین ریخته بود اشاره کرد و ادامه داد :
-- این ها وسایل من در دفتر مدیریت مدرسه است . بقیه وسایل هم بعد از خواندن وصیت نامه به اینجا منتقل می شود . تابلوی عکس هم از پارسال به اینجا آورده بودم .
هری پرسید :
آخه برای چی این تابلو را پارسال به اینجا آوردید ؟
دامبلدور با ملایمت گفت :
-- هری کمی صبر داشته باش همه چیز را برایت تعریف می کنم . خودت که می بینی من کار دیگری برای انجام دادن ندارم . پس می شود نتیجه گیری کرد که همش با هم هستیم . فقط یک خواهش ازت دارم که بعدا تمام اتفاقات را از مرگ من به بعد برایم تعریف کن . من خیلی خوشحال می شوم که از اتفاقات روز مطلع شوم .
هری با خوشحالی سری تکان داد . دامبلدور گفت :
-- هری فکر می کنم آقای ویزلی و دوشیزه گرنجر به شدت منتظرت هستند . خوب نیست منتظرشان بگذاری . فقط لطف کن حتی به اون ها هم نگو که می توانی با من ارتباط برقرار کنی .
هری سری تکان داد و با تعجب به دامبلدور نگاه کرد . بعد از چند دقیقه گفت :
پرفسور " ناراحت نمی شوید من رون و هرمیون را در اتاق خودم نگه دارم ؟
دامبلدور گفت :
-- من هیچ وقت از کارهای تو ناراحت نمی شوم . فقط یادت باشد که من حتی اگر در تابلو هم نباشم از قدرت شنوایی و همین طور از قدرت حرف زدن برخوردار هستم .
دامبلدور بعد از گفتن این حرف به هری چشمکی زد و از تابلو خارج شد .
*************************
رون گفت :
-- پس که این طور . گفتی اون مار از بدن تو در آمد ؟
هری که دیگر حوصله اش سر رفته بود " گفت :
اگه یک بار دیگه بپرسی طلسمت می کنم ها ! چرا تو و هرمیون باید این سوال را هر کدومتون چند بار بپرسید ؟
هرمیون گفت :
-- اونو ولش کنید . به نظر شما لارنگ چی کار کرده است که محفل زیاد ازش خوشش نمی آید ؟
هری گفت :
نمی دانم ولی پوزخندش خیلی برایم آشنا بود .
هری سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت . بعد از چند لحظه هرمیون گفت :
-- می گم هری مطمئن هستی که می خوای من و رون پیشت بمانیم ؟
هری به هرمیون نگاه کرد و گفت :
خب آره . منظورت چی هست ؟
هرمیون در حالی که سعی می کرد بی تفاوت حرف بزند " گفت :
-- آخه گفتم ممکنه به جای من و رون " جینی اینجا باشد بهتر است .
ناگهان هری احساس کرد که صورتش بسیار داغ شده است . نگاهی به رون انداخت . رون طوری هرمیون را نگاه می کرد که انگار تا به حال هرمیون را ندیده است . هری برای اینکه بحث را عوض کند " پرخاشگرانه گفت :
هرمیون تو از کجا ذهن خوانی را یاد گرفتی ؟
نقشه هری گرفت . هرمیون با سختی گفت :
-- راستش من پارسال چند روزی که وقت کامل داشتم را به کتابخانه می رفتم . راجب ذهن خوانی مطالبی را یاد گرفتم . می توانم بگویم تو اولین کسی بودی که به ذهنش نفوذ کردم .
هری گفت :
که این طور . خب من واقعا خسته هستم . دیشب هم درست نخوابیدم . می خواهم برم کمی استراحت کنم . هرمیون خودت را آماده کن . فردا برای اینجا رازدار انتخاب می کنیم .
بعد از آن هری بلند شد و به سمت راه پله شیکی رفت که تقریبا در ضلع پنجم اتاق قرار داشت . وسط راه پله که رسید راه سمت راستی را انتخاب کرد . پرده تخت خواب مجللش را کنار زد و خود را بر روی آن پرت کرد . به فکر فرو رفت . لارنگ واقعا کی بود ؟
************************
هری احساس کرد بسیار قدرتمند شده است . سه نفر جلویش زانو زده بودند و با این حال که در اتاق تاریک به هیچ وجه باد نمی آمد رداهایشان می لرزید . صدای سرد و بی روحی از دهانش خارج شد .
میلارد تو برای من زیادی داری دردسر درست می کنی .
بعد با انگشتان سفید " کشیده و عنکبوتی شروع به شمردن کرد .
دو سال پیش به وزارت خانه نرفتی و از دستور من سر پیچی کردی . پارسال گیبون را کشتی . هنوز هم نفهمیدی شمشیر کجا است .
در کنار مبلی که رویش نشسته بود دراکو مالفوی رنگ پریده تر از همیشه ایستاده بود . هری رو به دراکو کرد و گفت :
دراکو بهتره کمی بهش یاد بدی " دیگر نباید برای من دردسر درست کند .
دراکو با ناراحتی سری تکان داد و با انزجار چوبدستیش را به سمت مرد مو بوری که روی زمین زانو زده بود " گرفت و با صدای لرزانی گفت :
-- کروشیو !!!
مرگخوار شروع به فریاد کشیدن کرد . هری قهقه خنده را سر داد و چند لحظه بعد با سرش به دراکو اشاره کرد . ناگهان مرگخوار دست از تقلا زدن برداشت . هری گفت :
میلارد یک فرصت دیگر بهت می دهم . لرد ولدمورت برایت برنامه دیگری تدارک می بیند .
میلارد چهار زانو جلو آمد و لبه ردای هری را بوسید و با صدای آهسته ای گفت :
-- ممنون ارباب . جبران می کنم .
و بعدش از روی زمین بلند شد و رفت . هری رو به مرگخوار دیگری کرد و گفت :
فلچر بیا جلو ببینم .
مرگخواری که زانو زده بود " جلو آمد و رو به روی هری زانو زد . هری گفت :
خب فلچر " مگه به من اطمینان ندادی که تنها محافظ پسره هستی . پس اعضای محفل ققنوس و وزارت خانه چگونه اینقدر سریع خبر دار شدن ؟
مردی که روی زمین زانو زده بود " آنچنان می لرزید که انگار طلسم شکنجه گر را رویش اجرا می کردند . با صدایی که ترس در آن به وضوح دیده می شد " گفت :
-- ارباب " باور کنید من به شما خیانت نکردم . من به شما وفادار ماندم . فکر نمی کنم غیر از من محافظ دیگری داشته باشد که من از وجودش خبر نداشته باشم . به نظر من کار اون پیرزن فیگ است . اگر پیتر نتوانسته باشه طلسم را درست اجرا کند ...
هری نعره زد :
دم باریک .
دم باریک با ترس ولی چاپلوسانه گفت :
-- بله سرورم . با من کاری داشتید ؟
هری با لبخندی که انگار سرگرم شده بود " گفت :
بله . آن طلسمی که قرار بود روی اون پیرزن فشفشه اجرا کنی را روی فلچر اجرا کن ببینم .
ناگهان فلچر گفت :
-- ولی ارباب من " می دانید این طلسم ...
هری لبخندی دیگری زد و گفت :
می خواهم نظریت برای من هم اثبات شود . یالا دم باریک .
دم باریک چوبدستیش را به سمت فلچر گرفت و نعره زد :
-- بلایند فجت مارکس !!!
ماندانگاس دستش را بر روی چشمانش گذاشت . چند لحظه بعد با خوشحالی گفت :
-- ارباب " من کور نشدم . اون واقعا نمی تواند این طلسم را اجرا کند .
هری که لبخند از روی لبش محو شده بود با عصبانیت گفت :
دم باریک پس تو باعث بهم خوردن نقشه من شدی ...
ناگهان چند تا مرگ خوار که همگی نقاب به صورت زده بودند " از در وارد شدند . مرگخوارها جلو آمدند و لبه ردای هری را بوسیدند . سپس یکی از آنها با شادمانی گفت :
-- ارباب انجام شد . طلسمی هم که به من یاد داده بودید انجام دادم . طلسم پیچیده ای بود ولی با این وجود الان تمام افکار من در لحظه انجام " در فکر اون می باشد .
هری ناگهان با شادمانی وحشیانه ای گفت :
آفرین می دانستم که می توانید . البته باید هم می توانستید چون شماها بهترین افراد من هستید . خب دراکو برایت یک ماموریت دارم .
دراکو که صدایش همراه با بدنش می لرزید " به زور گفت :
-- باعث خوشحالی من است .
هری با بی رحمی گفت :
خب خودت که می دانی ازت چی می خواهم . فقط یادت نره که باید تنها بروی . دلم می خواهد ببینم از پس آخرین مرحله نشان وفاداریت به من هم بر می آیی یا نه ؟
دراکو چنان رنگش پریده بود که هری احتمال داد الان پس می افتد . ولی آرام گفت :
-- از پسش بر می آیم .
و بعد از تعطیمی کوتاه " چرخید و از اتاق خارج شد . هری رویش را به سمت دیگری برگرداند . چوبدستیش را به سمت فلچر گرفت و گفت :
خب فلچر تو وفاداریت را به من ثابت کردی . حالا می بینم که بیرون آوردن تو از آزکابان اونقدر ها هم بد نبود . خب زانو بزن و آستین ردایت را بالا بزن .
فلچر که به نظر کمی ترسیده بود " زانو زد و آستین ردایش را بالا زد . هری با صدای آرامی شروع به زمزمه کردن وردی کرد .
اورنا تا استوفای مورس موردر ایبراکا سار کانا پرتورفاکس .....
بعد از چند لحظه که هری به زمزمه کردن ورد ادامه داد " ناگهان همزمان با فریاد فیلچر علامت شوم هم بر روی دستش ظاهر شد . هری آهسته گفت :
این هم از این . نشانه اختصاریت برقک زشت است . عدد و بقیه چیزها را هم بعدا بهت می گوییم . حالا می توانی بروی .
فیلچر که هنوز نفس نفس می زد جلو آمد و لبه ردای هری را بوسید و گفت :
-- به شما وفادار خواهم ماند .
بعد از آن بلند شد و از اتاق بیرون رفت . هری برگشت و بقیه مرگخوارهای حاضر را نگاه کرد و گفت :
فعلا همه بیرون بروید . سوروس تو بمون باهات کار دارم .
مرگخوار ها تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند . مرگخواری که در اتاق مانده بود نقابش را برداشت . صورتش بسیار لاغر شده و پشت چشمانش گود افتاده بود . غم زیادی در پشت صورتش پنهان بود به طوری که شادابی صورتش را به طور کامل بلعیده بود . تعظیم کوتاهی کرد و گفت :
-- جناب لرد با من کاری داشتید ؟
هری با همان سردی ولی دوستانه تر گفت :
بله می خواستم بگم . دنبال دراکو برو ببین چی کار می کند . اگر نیاز شد بکشش .
اسنیب با ناله گفت :
-- هر چی شما امر بفرمایید .
هری با لحن وحشت زده ای گفت :
سروس یک چیز دیگر " ممکنه من مجبور شوم سه ساعت دیگر جایی برم . باید چیزی را چک کنم ببینم سر جایش است یا نه ؟
هری نگاه وحشت زده دیگری به اسنیپ کرد و گفت :
بلاتریکس میگه یکی از دیوانه ساز ها قاب آویزی را از کنار پسره برداشته بود . ولی موفق نشده برای من بیارتش . آخه می دانی من هم یک قاب آویز داشتم . می خواستم که یک وقت دست پسره به وسایل من نرسیده باشد .
هری که احساس می کرد زیادی حرف زده است به اسنیپ که کنجکاوانه او را نگاه می کرد " گفت :
خب وظیفه تو این است که در غیاب من مرگخوارها را کنترل کنی . حالا برو .
بعد از رفتن اسنیپ هری بلند شد و مشغول قدم زدن در سالن تاریک و دلسرد شد . لحظه جلوی آیینه قدی ایستاد . قد بلند و کشیده " صورت بیش از اندازه سفید و مار مانند " با چشمان قرمز و مردمک عمودی . ناگهان هری از خواب پرید . تمام بدنش عرق کرده بود . چند لحظه فکر کرد . با عجله از تختش پایین پرید . از راه پله پایین رفت . جلوی تابلوی بزرگ دامبلدور ایستاد و گفت :
پرفسور من غیب بینی داشتم .
دامبلدور که مثل همیشه هشیار بود " گفت :
-- هری چی شده ؟ غیب بینی داشتی ؟
هری با عجله گفت :
بله پرفسور .
هری تمام خوابش را برای دامبلدور تعریف کرد . چند ساعت پیش نیز تمام اتفاقاتی را که از مرگ دامبلدور تا به حال افتاده بود " برای دامبلدور تعریف کرده بود . هری گفت :
حالا می گویید من باید چی کار کنم ؟
دامبلدور که کمی کلافه شده بود " گفت :
-- مگه جاودانه ساز را از بین نبرده بودی که دست دیوانه ساز ها به آن رسیده بود ؟
هری ناگهان به یاد آور که به دامبلدور نگفته جاودانه ساز تقلبی بوده است . با عجله جاودانه ساز تقلبی را از جیبش در آورد و گفت :
پرفسور یادم رفت بهتون بگم که ...
دامبلدور بعد شنیدن ماجرا اندکی دلسرد به نظر می رسید . به هری گفت :
-- آن نوشته را برای من هم بخوان .
هری اطاعت کرد و کاغذ پوستی را از درون جودانه ساز در آورد و برای دامبلدور خواند . دامبلدور نگاه متفکرانه ای به هری کرد و گفت :
-- هری الان وقت نداریم درباره ر.ا.ب صحبت کنیم . بهتره کاغذ پوستی را عوض کنی . کاغذ دیگری به این مضمون بنویس :
خطاب به لرد ولدمورت
من راز تو را کشف کردم . جاودانه سازت را نابود کردم . حالا دیگر تو هم فنا پذیر شدی . تو یک جاودانه ساز درست کردی که حالا توسط من نابود شده است . این را بدان که هری پاتر یک قدم از تو جلوتر است . من مدت ها احساس می کردم که هری کمی عوض شده است . اون به شدت بی رحم شده بود . با استفاده از معجون راستگویی فهمیدم که اون هم جاودانه ساز برای خودش درست کرده است ولی نه مانند تو یک عدد " بلکه اون نه تا جاودانه ساز ساخته است . کاری که هیچ جادوگری تا به حال انجام نداده است . اون نه بار مرتکب قتل شده است . حالا اگر قرار باشد بمیرم به هیچ وجه ناراحت نیستم چون اون از همه ما فنا ناپذیرتر شده است و دیگر از تو ترسی ندارد . البته باید اقرار کنم که استفاده از جاودانه ساز من را به شدت نا امید کرد . ولی او قسم خورد که دیگر به غیر تو و مرگخوارهایت کسی دیگری را نکشد . اصلا انتظار نداشتم که هری هم از منفورترین جادوهای سیاه استفاده کند . ولی اون به من گفت که فقط برای اینکه تو را نابود کند خواسته است جانش را تضمین کند . اگر تو هری پاتر را بکشی " باید منتظر باشی تا دوباره برای انتقام به سراغت بیاید .
آلبوس دامبلدور
هری با حیرت به دامبلدور نگاه می کرد . بعد از چند لحظه که قدرت حرف زدن را به دست آورد " گفت :
ولی پرفسور ...
دامبلدور به میان حرف او پرید و گفت :
-- هری با نوشتن این نامه ما با یک تیر چند نشان می زنیم . اگر ولدمورت نامه را پیدا کند . فکر می کند که من جاودانه ساز را نابود کردم و دیگر به سراغ ر.ا.ب نمی رود . ولدمورت با آسودگی تصور می کند که فقط من از وجود جاودانه ساز با خبر بودم . من هم که کشته شدم . از طرفی هم خیالش راحت می شود که من فکر می کردم اون فقط همین یک جاودانه ساز را دارد و از باقی آنها اطلاعی ندارم و این مسئله باعث می شود به فکر عوض کردن مکان جاودانه ساز ها نیافتد . از طرفی هم از تو وحشت می کند . چون خیال می کند تو هم جاودانه ساز ساخته ای . تازه تعداد اولیه جاودانه سازهایت از تعداد اولیه جاودانه سازهای اون هم بیشتر بوده است . این باعث می شود که بی جهت به فکر کشتن تو نیافتد و بر این باور باشد که تو جز اینکه در پی کشتن اون و مرگخوارهایش هستی " خودت به تنهایی یک جادوگر سیاه قدرتمند هستی که نه تا جاودانه ساز هم از وجودت محافظت می کند .
دامبلدور نگاه دیگری به هری کرد و گفت :
-- هری باید سریع عجله کنی . سه ساعت بیشتر وقت نداری . می گم حالا که راه را یاد گرفتی بهتر است آقای ویزلی و دوشیزه گرنجر را نیز با خودت ببری تا کمکت کنند .
هری سری تکان داد و به سمت تخت خواب های هرمیون و رون رفت . با یک صدای کوتاه هرمیون از خواب بیدار شد . ولی هر کاری می کرد رون از خواب بیدار نمی شد . هری که کلافه شده بود " رو به هرمیون کرد و گفت :
این چرا از خواب بیدار نمی شود ؟
هرمیون که دیگر کاملا هوشیار شده بود " گفت :
-- رون هنوز باید دارو مصرف کند . این داروها هشت ساعت خواب را برایش تضمین می کنند . حالا چی کار داری نصف شبی ؟
هری به هرمیون گفت :
لطفا برای سفر پر خطری آماده شو و وسایل مورد نیاز را با خودت بردار .
هرمیون سریع آماده شد و گفت :
-- هری من آماده ام . فقط _فقط_کمی ترسیدم . نمی خوای بگی جریان چی هست ؟
هری دست هرمیون را گرفت و در حالی که او را دنبال خودش می کشید جریان را به طور مختصر برایش تعریف کرد . هرمیون که معلوم بود ترسیده است " با هری کلنجار می رفت و می گفت :
-- ببین هری از کجا معلوم مثل اون دفعه __ یعنی " خوابت اشتباه نبوده باشد ؟
هری با خشم گفت :
هرمیون من با دامبلدور مشورت کردم . اون را قبول نداری ؟
هرمیون با احتیاط گفت :
-- معلومه که قبولش دارم . فقط می گم اون شاید از درون تابلو نتواند همه چیز را درک کند .
هری برگشت و به هرمیون نگاه کرد . چشمان قهوه ای هرمیون برای بار دوم هری را گرفتار کرد . هری بعد از چند دقیقه گفت :
هرمیون من به آنجا می روم . اگر می خواهی با من نیا !
هرمیون که آزرده به نظر می رسید " گفت :
-- دیوانه نشو . من تو را ول نمی کنم که تنها به اونجا بری .
هری که ناگهان به یاد موضوعی افتاده بود " گفت :
هرمیون آمدن با من شرط دارد . باید هر چی که می گم بدون چون و چرا قبول کنی . قول می دهی ؟
هرمیون با بی احتیاط گفت :
-- قبول . قول می دهم .
هری با سماجت گفت :
هرمیون اگه ازت خواستم من را ول کنی و فرار کنی . باز هم سر قولت می مانی ؟
هرمیون که تازه به درستی متوجه منظور او شده بود " گفت :
-- هری " ببین ...
هری گفت :
هرمیون قول بده . من وقت زیادی ندارم .
هرمیون هم ناچارا با انزجار گفت :
-- قبول .
بعد از این حرف هرمیون " هری دوباره سریع حرکت کرد . وقتی به پلکان وردی خانه رسیدند " لوپین را دیدند که آنجا ایستاده و با تعجب آنها را نگاه می کند . هری قبل از لوپین پیش دستی کرد و گفت :
پرفسور شما اینجا چی کار می کنید ؟
لوپین که معلوم بود حواسش پرت است " گفت :
-- خوب من نگران آرتور هستم . خیلی دیر کرده است . ولی الان نمی توانم به وزارت خانه بروم . از ساعت تعطیلی به بعد هم هیچ کس نمی تواند در آنجا عبور و مرور کند . شما ها کجا ...
هری به میان حرف لوپین پرید و گفت :
مگه پارسال ماندانگاس فیلچر را در آزکابان نیانداختد ؟
لوپین جواب داد :
-- خب چرا . ولی ...
هری با سرعت گفت :
پس الان اینجا چی کار می کند . یادم نمی آید پیام امروز خبر آزادیش را چاپ کرده باشد .
لوپین گفت :
-- اون پارسال از زندان فرار کرد و دوباره به جمع ما بازگشت ...
هری با کلافگی گفت :
شما ازش نپرسید که چگونه از آزکابان فرار کرده است ؟
لوپین جواب داد :
-- اون به ما گفت که در آنجا آشنا داشته است . در ضمن اون هم زمان با مرگ دامبلدور نزد ما برگشت . برای همین کسی دل و دماغ سوال پرسدن از آن را نداشت ...
هری سریع برای لوپین راجب ماندانگاس توضیح داد و گفت :
در واقع اون الان یک مرگخوار است و تمام دردسرهای دیشب زیر سر اون است . خب پرفسور من و هرمیون کمی کار داریم . باید به جایی بریم . امیدوارم تاسه ساعت دیگر بر گردیم ...
لوپین سرسختانه و با تحکم گفت :
-- نمی گذارم بروید . جانتان در خطر است ...
هری آهسته گفت :
پتریفیکوس توتالوس !!!
لوپین منجمد شد و بر روی زمین افتاد . هری به سرعت جلو یکی از تابلوها رفت و گفت :
پرفسور واقعا معذرت می خواهم . ولی من اصلا وقت ندارم . شما لطفا بعد از رفتن ما به یکی از اتاق ها برو و شخصی را بالای سر ریموس لوپین بیاور .
هری قسمت دوم جمله اش را به یکی از تابلوها گفته بود . زنی که در تابلو بود سری تکان داد . هری و هرمیون از خانه خارج شدند . هری دست هرمیون را گرفت و انگشتش را بر روی نوشته دستبندش گذاشت . دوباره همان فضای نورانی طلایی رنگ و آواز ققنوس و خوش آمدگویی مار . هری و هرمیون به سرعت از اتاق خارج شدند . ناگهان شخصی در مقابلشان قرار گرفت و گفت :
-- هری " هرمیون شما اینجا چی کار می کنید . وضعیت اضطراری است . وزیر در دفترش کشته شده است . کابینه اسکریم جیور سقوط کرده است . شما هم بهتر است زودتر از اینجا بروید .
هری مات به چهره لدو بگمن نگاه کرد و بعد از چند لحظه گفت :
اسکریم جیور کشته شده است " اون هم در دفترش ؟ کابینه سقوط کرده است ؟