هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هزی پاتر و آغاز پایان - فصل21


هري پاتر و آغاز پايان
فصل 21

همه منتظر بودند تا ببينند استادشان چه كسي است ... بعد از مدتي او وارد كلاس شد. هري صداي نفس هرميون را شنيد كه در كنار گوشش حبس شد. هري و بقيه به دقت به مرد نگاه كردند... قيافه ي مرد ديدني بود... رون در گوش هري زمزمه كرد : بازم يه استاد جديد!
مرد قامت بلندي داشت و رداي بلندي پوشيده بود. موهايش بلند بود و دماغ درازي داشت. ريش هايش هم بلند بود . در مجموع تمامي اجزايش بلند و دراز بود. ابروهايش پهن و چشمهايش نافذ و براق بود . هيچ كس نمي توانست بيش از چند لحظه به چشمهاي مشكي او خيره شود. بيني بزرگ او به سبيلهايش وصل شده بود و دهانش در پشت آن سبيل هاي بلند مخفي مانده بود. گردن درازش حركت را براي سرش آسان مي كرد . بعد از مدتي كه به بررسي بچه ها مشغول بود پشتش را به بچه ها كرد و از داخل كيف يا چيزي مثل كيف(!) ليست را از داخل كيفش در آورد...و شروع به حضور و غياب كرد صداي او بم و زنگ دار بود...
- هانا آبوت...
هانا دختر خجالتي دستش را لرزان بالا برد. و مرد ادامه داد...تا اين كه نوبت به هري رسيد . او طبق معمول همگان با خواندن اسم هري توجهش به پيشاني هري جلب نشد...از اين عكس العمل او همه تعجب كردند اما هري خوشحال شد فهميد او از آن استادهايي نيست كه به هري توجه نشان دهد. پس از خواندن آخرين اسم بر روي صندلي اش نشست و گفت:
روز همگي به خير ! من امسال به شما دفاع در برابر جادوي سياه ياد مي دم... اما درس من يه ريزه با درسهاي سال گذشته تون فرق مي كنه...آقاي ويزلي مشكلي پيش اومده؟
سر همه به سمت رون برگشت او داشت با هري صحبت مي كرد. رون با حالتي عصبي گفت: متاسفم پروفسور...!
مرد سرش را تكاني داد و ادامه داد:
چي داشتم مي گفتم؟... آها ... بله داشتم مي گفتم درس امسالتون يك كم با درسهاي سال پيش فرق داره ... كي مي دونه شغل من چيه؟
او به بچه ها نگاهي انداخت و نگاهش را روي رون متمركز كرد:
آقاي ويزلي! گمون كنم شما بدونيد...
رون با ترس و لرز گفت:
بله پروفسور! شما روي جادوهاي سياه باستاني كار مي كنيد... توي مصر...
مرد بي مقدمه گفت:
درسته... پس بايد فهميده باشيد كه درس امسالمون چه فرقي با سالهاي گذشته داره...
او در كيفش را باز كرد و چوبدستي اش را از آن بيرون آورد و با حركت سريع دستش عكسي را روي پرده انداخت... تصوير اهرام ثلاثه را نشان مي داد و پس از آن عكس فرعون ها و بعد دالانهاي تاريك درون هرم ها كم كم عكس ها سياه تر و زشت تر شد تا اينكه سرانجام تصوير موميايي كه دچار طلسم آوادكداورا شده بود به قائله خاتمه داد.او بدون اينكه حرفي بزند چوبدستي اش را حركت داد و بعد از اندكي تامل گفت:
روي تمامي طلسمهاي باستاني سياه كار مي كنيم. امروز مي خوام درباره ي فراعنه و جادوگرهاي آن زمان صحبت كنم... سپس شروع كرد به توضيح دادن درمورد جادوگرهاي ان زمان. بحث او طولاني و خسته كننده بود به طوريكه هري فكر كرد شايداگر اين ساعت را روي جان پيچ ها كار مي كرد بهتر بود. زنگ همه را از دست آن مرد نجات داد كه يكدفعه هرميون دستش را بلند كرد و گفت:
ببخشيد پروفسور... ميشه خودتونو معرفي كنيد؟
-اوه... البته ... اسم من الكساندر آلن پابلره...!
سپس از كلاس بيرون رفت.هري كه احساس ياس مي كرد گفت:
اينو ديگه از كجا گير آوردن؟ آخه طلسم هاي اهرام ثلاثه به چه دردمون مي خوره؟
ظاهرا هرميون و رون هم با او هم عقيده بودند چون هرميون گفت:
استادي كه يادش ميره خودشو معرفي كنه به هيچ دردي نمي خوره!
رون هم ادامه داد:
با اون سر و وضع بهتره يه جن خونگي كه سلموني بلد باشه روز تولدش بهش هديه بديم... راستي هرميون ديدي با كتابها هم كاري نداشت... لااقل از اين لحاظ شبيه استادهاي ديگه هست...

هري در طول يك هفته بارها سعي كرد كه به اتاق ضروريات برود اما باز هم ان صداي نفس كشيدن را مي شنيد يك روز هرميون به او گفت:
هري چرا نميري تو؟ من مطمئنم اون فرد خطرناكي نيست... اگه بود نمي تونست هرروز بياد تو هاگوارتز... به هر حال هر جور ميلته!
آن روز هري تصميم گرفت هر طور شده آن فرد را پيدا كند براي همين به رون و هرميون كه كنارش نشسته بودند گفت:
اگه اون مي تونه نامرئي بشه دليلي نداره من نتونم چون من هم شنل نامرئي دارم... شما ها هم مياين يا نه؟
هرميون گفت: هري ما ديگه بزرگ شديم مثل شش سال پيش نيستيم كه هممون اون زير جا بشيم... فكر كنم بايد خودت تنها بري ...
رون گفت:
نه منم مي خوام بيام...
هري گفت:
پس يه كاري مي كنيم شما پشت اون مجسمه قايم بشيد... اگر من تونستم برم تو اتاق، شما هم پشت سر من بيايد...
- نقشه ي افتضاحيه... مگر اينكه شانس بياريم...
هري بلند شد و گفت: همين طوره ولي چاره ي ديگه اي نداريم... من رفتم.
او به خوابگاه رفت و شنلش را برداشت... بعد يه هو با دستش ضربه ي محكمي به پيشاني اش زد و گفت:
عجب ابلهي ام من ! چرا به ذهنم نرسيد...
سپس با عجله از خوابگاه پسران خارج شد و رفت تا جيني را پيدا كند. جيني در سرسراي عمومي با يكي از دوستانش صحبت مي كرد و ظاهرا از اوضاع راضي نبود...
- جيني ميشه يه دقيقه بياي؟
جيني با بي حوصلگي بلند شد و به سمت هري رفت:
بله؟
- ا... چرا اين طوري حرف مي زني؟
- چطوري؟
- خيلي رسمي!
- او لبخند كشداري به هري زد و گفت: هيچي بابا اين استاد رو معلوم نيست از كجا گير آوردن...
هري گفت:
همون پابلر؟
- آره! ديوونه است.
- ميشه يه خواهشي ازت بكنم؟
- البته!
- نقشه ي غارتگرو بهم مي دي؟
- كدوم نقشه؟
- هموني كه اون روز بهت دادم تو پناهگاه!
جيني با ناراحتي به هري گفت:
متاسفم هري ... من اونو دادم به فرد و جرج!
- چرا؟؟؟ آخه واسه ي چي؟
جيني با خجالت گفت:
چون از دستت ناراحت بودم!
- حالا فرد و جرج كجا هستن؟
- نمي دونم...
هري با عجله از جيني دور شد و صداي او را شنيد كه فرياد زد:
متاسفم!
هري خيلي از دست جيني ناراحت بود . نمي دانست آخر چرا اين دختر ها بعضي اوقات اين جوري مي شوند. او هرميون را ديد كه همراه رون دنبال او مي گشتند. رون در حاليكه نفس نفس مي زد گفت:
معلومه كجايي؟ ما رو علاف خودت كردي؟
- نه... يه موضوعي پيش اومده!
هري موضوع را براي آنها شرح داد و گفت:
حالا فرد و جرج رو چطوري پيدا كنم؟
صدايي از پشت سرش شنيد كه گفت:
كي با فرد و جرج كار داره؟
- فرد! جرج! چه به موقع!
هرميون گفت:
بچه ها ما به نقشه ي غارتگر نياز داريم... ميشه برش گردونين!
فرد با ناراحتي گفت: نه نمي شه!
- منظورت چيه؟
- روز اولي كه اومديم هاگوارتز يكي ازمون دزديده... هرچي دنبالش گشتيم نبود كه نبود!
هري كه اين چند و قت به شنيدن خبر بد عادت كرده بود گفت:
كدوم الاقي اونو دزديده؟
- نمي دونيم... چون الاق تو هاگوارتز زياده!
هرميون سرزنش كنان گفت:
توهين بسه ديگه... هري بلند شو بريم ببينيم چه خاكي بايد تو سرمون بريزيم... چقدر كارا پيچ پيچي شده!
آنها بلند شدند و رون گفت:
بالاخره كه چي؟ بايد بريم اون تو يا نه؟
- آره!
- خوب پس بريم!
- خطرناك نيست؟
- به جادوهاي دامبلدور اطمينان نداري؟
- چرا.. اما...
آنهارو به روي ديوار اتاق ضروريات ايستاده بودند.. هرميون با احتياط از هري پرسيد:
مي شنوي؟
هري سري تكان داد و گفت: نه...هيچي...وقتشه!
و ذهنش را روي اتاقي كه در آن درباره ي جان پيچ ها اطلاعات داشته باشه متمركز كرد... ديوار كنار رفت و آنها وارد اتاق شدند.
صداي آشنايي از درون اتاق به گوش رسيد:
پس بالاخره اومدين؟ يه هفته است كه منتظرتونم!




قبلی « هزی پاتر و آغاز پایان - فصل20 هری پاتر و بازی مرگ - فصل 5 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
nama
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۱۴:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۷ ۱۴:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۲۲
از: اگه گفتی؟!
پیام: 36
 عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییه
من سومیم!!!

جالب بود
منتظر فصل های بعدتم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.