فصل سی و یکم
بودن یا نبودن مسأله این است!
هری باورش نمی شد. شاید بلاتریکس مرگخوار بود و خیلی هم خشن اما هری فکر نمی کرد که بتواند نزدیکترین فرد به خودش را بکشد. قضیه سیریوس فرق میکرد چون او چندان رابطه خوبی با بلاتریکس نداشت ولی نارسیسا....!
باید کاری میکرد. نگاهی به تانکس و بقیه انداخت. آنها هم دست کمی از او نداشتند. از فرصت استفاده کرد و سریع بلند شد. بلاتریکس کمی هول شده بود ولی سریع به خودش آمد.
هری بر خلاف میل باطنی که داشت ، نمیتوانست او را بکشد:
دیمینتو میبور.
طلسم زد رنگ به سمت بلاتریکس رفت. بلاتریکس به سرعت جا خالی داد و نفرین صلیبی را به سمت هری اجرا کرد. هری فورا پشت قبر نشت.بلاتریکس با صدای دیوانه وار گفت:
اوووووه.... آقای پاتر رو ببین. جانشین دامبلدور بزرگ! هنوز هم بلد نیستی از جادوی سیاه استفاده کنی؟!.....
هری به حرفهای او گوش نکرد. تقریبا برایش عادی شده بود. تضعیف روحیه یکی از کارهایی بود که مرگخواران و ولدمورت انجام میدادند. به اطرافیانش توجه کرد. تانکس کمی پیش با رابستن درگیر شده بود و از آنجا رفته بود. فرد و جرج هم آنجا نبودند.نزدیکترین فرد به او دالویش بود که چیزی حدود صد متر دورتر گرم نبرد با یک مرگخوار بود. در واقع هری و بلاتریکس تنها بودند.
کمی سرش را تکان داد تا از کنار سنگ قبر نگاهی به وضعیت بلاتریکس لسترنج بیاندازد. اما وقتی سرش را به طرف او چرخاند ، بلاتریکس را دید که چوب به دست منتظر این حرکت از او بود. طلسم مرگ را به سمت هری فرستاد.زمانی که هری سرش را از مقابل طلسم کنار کشید و دوباره پناه گرفت ( درحالی که قلبش تند میزد ) ، بلاتریکس خنده وحشیانه دیگری سر داد و گفت:
اما هنوزم خوب بلدی فرار کنی. یادت میاد؟ سه سال پیش که اون دوست احمقت هم مرد؟ اسمش چی بود؟ دیگوری... آره دیگوری! دو سال پیش هم همینطور که پدرخوانده محترمتو کشتم. در ضمن یادت نره که اون جونشو فدای تو کرد! چه احمق بود!
بلاتریکس فکر میکرد کار درست را میکند اما کاملا در اشتباه بود. او باعث شده بود هری خشمگین شود. هری میدانست که وقتی درجه خشم یا عشقش بالا میزند قدرتش زیاد میشود. به همین علت به بلاتریکس اجازه داده بود تا او را عصبانی کند.نمیخواست او را بکشد. باید زجر می کشید تا تاوان گناه هایش را می داد.
با تمام سرعتی که برایش ممکن بود بلند شد و فریاد زد:
ریلونتینوم پلاستیپا.
بلاتریکس با دستپاچگی طلسم آبی رنگ را دفع کرد. هری فورا پشت یکی دیگر از سنگ قبرها پناه گرفت. بلاتریکس اینبار با خشونت بیشتر و توام با اندکی ترس داد زد:
احمق! این کارای بچه گانه رو کی بهت یاد داده؟! دامبی خرفت هم همین کارا رو میکرد.
البته این جمله آخر بیش از حد بود چون هری به اندازه کافی عصبانی شده بود. با اینکه در چند سال اخیر خوب یاد گرفته بود که جلوی احساسات خودش را بگیرد ولی این دیگر از حد توان او بالاتر بود. از پشت سنگ بیرون پرید و در ذهنش گفت:
بایترنالو فینانسوکیج.
طلسم به کسی نخورد چون بلاتریکس دیگر آنجا نبود. به نظر میرسید او هم جایی پناه گرفته باشد. هری اطرافش را از نظر گذراند. تمام حواسش را جمع کرده بود تا بلاتریکس را پیدا کند. هیچ صدایی هم نمی آمد. هری کمی به سمت جلو رفت. ناگهان هیکل بلاتریکس از پشت یکی از قبرهای بزرگ خیز برداشت و فریاد زد:
سکتو سمپرا.
طلسم قرمز رنگ به سمت او می آمد. مستقیما به سمت سرش. قبل از اینکه هری بتواند کاری بکند طلسم به او برخورد میکرد. ولی ناگهان دراکو مالفوی از ناکجا آمد و خودش را جلوی هری انداخت. طلسم به گردن دراکو خورد و او را به عقب پرت کرد.
هری به خونی که رو صورتش پاشیده بود توجه نداشت ، سریعا بلاتریکس که از تعجب خشکش زده بود را بیهوش کرد. بلاتریکس هم هیچ عکس العملی نشان نداد( نمیتوانست کاری بکند ).
هری برگشت و به بدن آش و لاش مالفوی نگاه کرد. این منظره حتی برای سنگدل ترین آدمها هم ، وحشتناک بود. هری به یاد نیک بی سر افتاد. نمی داسنت باید بخندد یا گریه کند. روی جسد دراکو زانو زد. در کمال تعجب دید که لبهای دراکو به آرامی حرکت میکند و صدایی آرام تر از هر صدای دیگری در دنیا از دهانش خارج می شود. گوش چپش را به دهان او نزدیک کرد. دراکو با صدایی خس خس مانند در حالی که گردنش تقریبا قطع شده بود گفت:
پ...تر....هنتقا....م...ن.... آدرم.... رو....بگی...!( پاتر انتقام من و مادرم رو بگیر ).
هری نمی توانست کاری برای او بکند. دراکو تقریبا مرده بود. نفسهای آخرش را روی زمین می کشید. هوا کمی تاریک شده بود ولی هری خونی که چمنها را رنگ آمیزی کرده بود به وضوح می دید. شاید برای دراکو بهتر بود که می مرد. اینطوری از جهنمی که پدرش برای او درست کرده بود خلاص می شد.
دست آخر دراکو نفس بلندی کشید و مرد! همانطور که خودش گفته بود کسی باید انتقام او و مادرش را می گرفت و آن شخص هری بود. شاید وقتی ولدمورت را می کشت بار زیادی از روی دوشش برداشته می شد. اما فعلا زیر فشار این بار سنگین بود. بار انتقام ها. کاری که فکر میکرد برای آن زاده شده است. کشتن ولدمورت.افرادی که برای او مرده بودند. روز به رو بیشتر بیشتر میشدند. تمام این ماجرا از ابتدا تا پایان تقصیر تام ریدل بود.
چندین صدای تق پی در پی او را از جا پراند. با اضطراب اطرافش را نگاه کرد و وقتی که ماموران وزارت جادوگری را شناخت ، آرام شد. اکثر افراد وقتی محیط آنجا را دیدند و فهمیدند چه اتفاقی افتاده است ، سر جایشان ایستادند. اما یک نفر از آن بین که ریموس لوپین بود ، جلو آمد. بازوی هری را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد. هری تقریبا از دنیای اطرافش جدا شده بود. فقط صدایی شنید کنار گوشش که گفت:
آروم باش هری. حالا بیا از اینجا بریم.
هری دوست نداشت آنجا را ترک کند اما در وضعی نبود که جلوی لوپین را بگیرد. از درون ، از خودش ناراحت بود که نتوانسته بود دراکو را درست بشناسد و رفتار درستی با او داشته باشد. هیچ وقت نمیتوانست آدمها را همانطور که بودند ، بشناسد.این هم یکی از نقاط ضعف او بود.
همانطور که به جسد مالفوی نگاه می کرد همراه با ریموس لوپین راه می رفت.
چند نفر بلاتریکس را با خود بردند( احتمالا به آزکابان ) و چند نفر هم دراکو را با خودشان بردند. دیگر چیزی نبود که هری به آن خیره شود. در نتیجه سری تکان داد و به راهی که داشتند می رفتند ، نگاه کرد. تعداد افراد زیادی در مسیر رو به رو ایستاده بودند. گویا منتظر آنها بودند. لوپین نیم نگاهی به هری انداخت تا مطمئن شود که اوضاع هری رو به راه است. با اشاره به جمعیت رو به رو گفت:
اعضای محفل. تقریبا همه هستن. پنج تا از ما مورای وزارت خونه مردن و چهارتا مجروح داشتن. ما کسی رو از دست ندادیم! به غیر از دراکو و نارسیسا! چارلی ، جرج ، مینورا و استرجس پادمور هم صدمه دیدن ولی اونقدر جدی نیست. خیلی شانس داشتیم. بیشتر تمرکزشون روی آرتور بوده. انگار خیلی دوست دارن بکشنش. البته اورور ها خوب ازش محافظت کردن. چندتاشونم مردن.از مرگ خوارها یکی مرد و شش نفر دستگیر شدن. بقیه هم فرار کردن. حالا تو باید خبرهایی که رسمیت دارن رو برای محفلی ها بگی. در صورتی که صلاح دونستی می تونی صبر کنی تا چند دقیقه دیگه خبر نگارا بیان و برای اونها هم توضیح بدی ولی اینو بهت پیشنهاد نمی کنم!
در همین لحظه جیمی دابت از بین چند بوته بیرون آمد و با هری سریع دست داد. مثل این که عادت داشت هر دفعه که کسی را می بیند با آن شخص دست بدهد. با عجله گفت:
کار آرامگاه رو تموم کردم آقای پاتر. حالا اگه کاری ندارید من برم به ترمیم ، تخریبات این جنگ شما برسم. چه خوب که تموم شد!
چشمان هری از ترس درخشید. در جا خشکش زد و به لوپین خیره شد. مرد گرگینه از رفتار هری جا خورده بود.هری با هیجان گفت:
نه تموم نشده!.... یادته بلاتریکس وقتی اومده بود چی گفت؟ ولدمورت...! داره میاد اینجا....! اون داره میاد خودتونو آماده کنید!
هری این جمله را در حالی که داشت به سمت گروه محفلی ها می دوید ، فریاد زد.