هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی فصل 31


فصل سی و یکم
بودن یا نبودن مسأله این است!


هری باورش نمی شد. شاید بلاتریکس مرگخوار بود و خیلی هم خشن اما هری فکر نمی کرد که بتواند نزدیکترین فرد به خودش را بکشد. قضیه سیریوس فرق میکرد چون او چندان رابطه خوبی با بلاتریکس نداشت ولی نارسیسا....!
باید کاری میکرد. نگاهی به تانکس و بقیه انداخت. آنها هم دست کمی از او نداشتند. از فرصت استفاده کرد و سریع بلند شد. بلاتریکس کمی هول شده بود ولی سریع به خودش آمد.
هری بر خلاف میل باطنی که داشت ، نمیتوانست او را بکشد:
دیمینتو میبور.
طلسم زد رنگ به سمت بلاتریکس رفت. بلاتریکس به سرعت جا خالی داد و نفرین صلیبی را به سمت هری اجرا کرد. هری فورا پشت قبر نشت.بلاتریکس با صدای دیوانه وار گفت:
اوووووه.... آقای پاتر رو ببین. جانشین دامبلدور بزرگ! هنوز هم بلد نیستی از جادوی سیاه استفاده کنی؟!.....
هری به حرفهای او گوش نکرد. تقریبا برایش عادی شده بود. تضعیف روحیه یکی از کارهایی بود که مرگخواران و ولدمورت انجام میدادند. به اطرافیانش توجه کرد. تانکس کمی پیش با رابستن درگیر شده بود و از آنجا رفته بود. فرد و جرج هم آنجا نبودند.نزدیکترین فرد به او دالویش بود که چیزی حدود صد متر دورتر گرم نبرد با یک مرگخوار بود. در واقع هری و بلاتریکس تنها بودند.
کمی سرش را تکان داد تا از کنار سنگ قبر نگاهی به وضعیت بلاتریکس لسترنج بیاندازد. اما وقتی سرش را به طرف او چرخاند ، بلاتریکس را دید که چوب به دست منتظر این حرکت از او بود. طلسم مرگ را به سمت هری فرستاد.زمانی که هری سرش را از مقابل طلسم کنار کشید و دوباره پناه گرفت ( درحالی که قلبش تند میزد ) ، بلاتریکس خنده وحشیانه دیگری سر داد و گفت:
اما هنوزم خوب بلدی فرار کنی. یادت میاد؟ سه سال پیش که اون دوست احمقت هم مرد؟ اسمش چی بود؟ دیگوری... آره دیگوری! دو سال پیش هم همینطور که پدرخوانده محترمتو کشتم. در ضمن یادت نره که اون جونشو فدای تو کرد! چه احمق بود!
بلاتریکس فکر میکرد کار درست را میکند اما کاملا در اشتباه بود. او باعث شده بود هری خشمگین شود. هری میدانست که وقتی درجه خشم یا عشقش بالا میزند قدرتش زیاد میشود. به همین علت به بلاتریکس اجازه داده بود تا او را عصبانی کند.نمیخواست او را بکشد. باید زجر می کشید تا تاوان گناه هایش را می داد.
با تمام سرعتی که برایش ممکن بود بلند شد و فریاد زد:
ریلونتینوم پلاستیپا.
بلاتریکس با دستپاچگی طلسم آبی رنگ را دفع کرد. هری فورا پشت یکی دیگر از سنگ قبرها پناه گرفت. بلاتریکس اینبار با خشونت بیشتر و توام با اندکی ترس داد زد:
احمق! این کارای بچه گانه رو کی بهت یاد داده؟! دامبی خرفت هم همین کارا رو میکرد.
البته این جمله آخر بیش از حد بود چون هری به اندازه کافی عصبانی شده بود. با اینکه در چند سال اخیر خوب یاد گرفته بود که جلوی احساسات خودش را بگیرد ولی این دیگر از حد توان او بالاتر بود. از پشت سنگ بیرون پرید و در ذهنش گفت:
بایترنالو فینانسوکیج.
طلسم به کسی نخورد چون بلاتریکس دیگر آنجا نبود. به نظر میرسید او هم جایی پناه گرفته باشد. هری اطرافش را از نظر گذراند. تمام حواسش را جمع کرده بود تا بلاتریکس را پیدا کند. هیچ صدایی هم نمی آمد. هری کمی به سمت جلو رفت. ناگهان هیکل بلاتریکس از پشت یکی از قبرهای بزرگ خیز برداشت و فریاد زد:
سکتو سمپرا.
طلسم قرمز رنگ به سمت او می آمد. مستقیما به سمت سرش. قبل از اینکه هری بتواند کاری بکند طلسم به او برخورد میکرد. ولی ناگهان دراکو مالفوی از ناکجا آمد و خودش را جلوی هری انداخت. طلسم به گردن دراکو خورد و او را به عقب پرت کرد.
هری به خونی که رو صورتش پاشیده بود توجه نداشت ، سریعا بلاتریکس که از تعجب خشکش زده بود را بیهوش کرد. بلاتریکس هم هیچ عکس العملی نشان نداد( نمیتوانست کاری بکند ).
هری برگشت و به بدن آش و لاش مالفوی نگاه کرد. این منظره حتی برای سنگدل ترین آدمها هم ، وحشتناک بود. هری به یاد نیک بی سر افتاد. نمی داسنت باید بخندد یا گریه کند. روی جسد دراکو زانو زد. در کمال تعجب دید که لبهای دراکو به آرامی حرکت میکند و صدایی آرام تر از هر صدای دیگری در دنیا از دهانش خارج می شود. گوش چپش را به دهان او نزدیک کرد. دراکو با صدایی خس خس مانند در حالی که گردنش تقریبا قطع شده بود گفت:
پ...تر....هنتقا....م...ن.... آدرم.... رو....بگی...!( پاتر انتقام من و مادرم رو بگیر ).
هری نمی توانست کاری برای او بکند. دراکو تقریبا مرده بود. نفسهای آخرش را روی زمین می کشید. هوا کمی تاریک شده بود ولی هری خونی که چمنها را رنگ آمیزی کرده بود به وضوح می دید. شاید برای دراکو بهتر بود که می مرد. اینطوری از جهنمی که پدرش برای او درست کرده بود خلاص می شد.
دست آخر دراکو نفس بلندی کشید و مرد! همانطور که خودش گفته بود کسی باید انتقام او و مادرش را می گرفت و آن شخص هری بود. شاید وقتی ولدمورت را می کشت بار زیادی از روی دوشش برداشته می شد. اما فعلا زیر فشار این بار سنگین بود. بار انتقام ها. کاری که فکر میکرد برای آن زاده شده است. کشتن ولدمورت.افرادی که برای او مرده بودند. روز به رو بیشتر بیشتر میشدند. تمام این ماجرا از ابتدا تا پایان تقصیر تام ریدل بود.
چندین صدای تق پی در پی او را از جا پراند. با اضطراب اطرافش را نگاه کرد و وقتی که ماموران وزارت جادوگری را شناخت ، آرام شد. اکثر افراد وقتی محیط آنجا را دیدند و فهمیدند چه اتفاقی افتاده است ، سر جایشان ایستادند. اما یک نفر از آن بین که ریموس لوپین بود ، جلو آمد. بازوی هری را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد. هری تقریبا از دنیای اطرافش جدا شده بود. فقط صدایی شنید کنار گوشش که گفت:
آروم باش هری. حالا بیا از اینجا بریم.
هری دوست نداشت آنجا را ترک کند اما در وضعی نبود که جلوی لوپین را بگیرد. از درون ، از خودش ناراحت بود که نتوانسته بود دراکو را درست بشناسد و رفتار درستی با او داشته باشد. هیچ وقت نمیتوانست آدمها را همانطور که بودند ، بشناسد.این هم یکی از نقاط ضعف او بود.
همانطور که به جسد مالفوی نگاه می کرد همراه با ریموس لوپین راه می رفت.
چند نفر بلاتریکس را با خود بردند( احتمالا به آزکابان ) و چند نفر هم دراکو را با خودشان بردند. دیگر چیزی نبود که هری به آن خیره شود. در نتیجه سری تکان داد و به راهی که داشتند می رفتند ، نگاه کرد. تعداد افراد زیادی در مسیر رو به رو ایستاده بودند. گویا منتظر آنها بودند. لوپین نیم نگاهی به هری انداخت تا مطمئن شود که اوضاع هری رو به راه است. با اشاره به جمعیت رو به رو گفت:
اعضای محفل. تقریبا همه هستن. پنج تا از ما مورای وزارت خونه مردن و چهارتا مجروح داشتن. ما کسی رو از دست ندادیم! به غیر از دراکو و نارسیسا! چارلی ، جرج ، مینورا و استرجس پادمور هم صدمه دیدن ولی اونقدر جدی نیست. خیلی شانس داشتیم. بیشتر تمرکزشون روی آرتور بوده. انگار خیلی دوست دارن بکشنش. البته اورور ها خوب ازش محافظت کردن. چندتاشونم مردن.از مرگ خوارها یکی مرد و شش نفر دستگیر شدن. بقیه هم فرار کردن. حالا تو باید خبرهایی که رسمیت دارن رو برای محفلی ها بگی. در صورتی که صلاح دونستی می تونی صبر کنی تا چند دقیقه دیگه خبر نگارا بیان و برای اونها هم توضیح بدی ولی اینو بهت پیشنهاد نمی کنم!
در همین لحظه جیمی دابت از بین چند بوته بیرون آمد و با هری سریع دست داد. مثل این که عادت داشت هر دفعه که کسی را می بیند با آن شخص دست بدهد. با عجله گفت:
کار آرامگاه رو تموم کردم آقای پاتر. حالا اگه کاری ندارید من برم به ترمیم ، تخریبات این جنگ شما برسم. چه خوب که تموم شد!
چشمان هری از ترس درخشید. در جا خشکش زد و به لوپین خیره شد. مرد گرگینه از رفتار هری جا خورده بود.هری با هیجان گفت:
نه تموم نشده!.... یادته بلاتریکس وقتی اومده بود چی گفت؟ ولدمورت...! داره میاد اینجا....! اون داره میاد خودتونو آماده کنید!
هری این جمله را در حالی که داشت به سمت گروه محفلی ها می دوید ، فریاد زد.
قبلی « علت مرموز بودن اسنیپ و احترام دامبلدور به وی هری پاتر و آغاز پایان -فصل 13 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲ ۱۳:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲ ۱۳:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 نه بابا
حالا ناراحت نشو نیلوفر خانوم واسه تلافی فصل بعدی رو الان فرستادم.
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱ ۲۳:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱ ۲۳:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 Re: مازيار جون سلام
بينم واقعا كه حالا كه نظرهاي قبلي رو خوندم متوجه شدم حالا ديگهما تروريست شديم هااااااااااااااااااااا
دمت گرم بهروز پاشو كه ديگه طاقت حرفاي اينو ندارم پاشو بريم خونشون
يه اسليتريني هيچ وقت دس رو دس نميذاره بهش تو هيني بشه داش مازيار يادت باشه
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱ ۲۳:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱ ۲۳:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 مازيار جون سلام
داش مازيار مارو فراموش كردي حالا نظر نداديم نمرديم كه
ببخشيد نشد نظر بدم يه مشكلي پيش اومد معذرت ميخوام واقعا عذر ميخوام نشد با بهروز به خاطر اون مسئله بيايم خونتون ايشاالله دفعه بعد
خداييش عالي نوشتي دستت درد نكنه
مرسي
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱ ۱۰:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱ ۱۰:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 چی شد؟
این همه گفتین فصلو بذاز.... همین؟
دیگه نظر نمی دین؟
MerryPotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۱۲:۳۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۱۲:۳۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۳
از: سوری، لیتل ونیگینگ،ویستریاواک،شماره 12
پیام: 283
 هه....
هری توپولو جان خوبه اما من داستان نیم خونم...
اما از تعریفایی که دیدم(!) حس می کنم قشنگ می نویسی...
در اصل منم جسته گریخته یه چی یایی شو خوندم...
خسته نباشی.......
راستی هیتومی جان در عالم توهم و لاو و این چیزا چند روزه سیر می کنی؟
به قول لیلون: آخه.... الآن چه حالی داره....!!!
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۱۱:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۱۱:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 سلام
سلام
خیلی ممنون.
هیتومی جان نمیتونم بفرستم ولی الان لینک دانلود فصل 1-30 رو میزارن
هرمیون عزیز در مورد رون و هرمیون در فصل بعد بیشتر میخونید.
hermione_parizad
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۹:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۹:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۱
از: grifendor
پیام: 6
 ای بابا
dar vaghe man hamin ye ghesmato khondam b arobashe mohtaram rono hermione kojan? dar manzele eshghan? harry ham ke in shekli montazere loopin ham ba in nasayehesh hermionam bache baghal to khoone
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۳:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۳:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 چه جلب!
Hitomi عزیز مطمئنی اینجا جای مناسبی برای ابراز علاقه است؟
bloodybaron
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۲۰:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۲۰:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۸
از: خوابگاه دختران گریفیندور مدرسه جادو وجادوگری هاگوارت
پیام: 37
 lotfan komak kon
baba ey val man dastaneto jaste gorikhte khondam albate bishtaresho az dast dadam mitoni be nahvi baram ersal koni
age be khay man emailam ro to moshakhasatam daram
age zahmati nist baram befrest gorbanet besham man
fred& gorge wisley
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۱۶:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۱۶:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۸/۱۳
از: تهران
پیام: 17
 ببخشید
سلام...
ببخشید.راستش من داستانت رو نخونده بودم و فکر کردم داری قصه های رولینگ رو از رو می نویسی ولی وقتی الان خوندمش فهمیدم نه بابا ... خیلی باحال بود...ببخشید...
finrir_greyback
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۱۴:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۱۴:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۲۹
از:
پیام: 9
 سلام
سلام.هری جان دستت درد نکنه بقول بچه ها دست رولینگو از پشت بستی ها؟؟؟؟؟؟ادامشو سریعتر بگذار!!
fred& gorge wisley
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۱۲:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۱۲:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۸/۱۳
از: تهران
پیام: 17
 سلام
سلام...
به نظر من به جای اینکه کتابی رو که همه دارن دوباره بنویسی چیزی بنویس که شاید یه عده ندونن
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۱۱:۲۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۱۱:۲۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 راستی
راستی داستان تا دو یا سه فصل دیگه به پایان میرسه.
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۱۱:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۱۱:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 متشکرم.
خیلی مرسی بابا!!
شادمهر جان 16-17 ساله هستم.( بینشون )
Aripotter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۸ ۲۱:۵۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۸ ۲۱:۵۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۱۶
از: ناکجا آباد
پیام: 400
 باحال بابا
خیلی باحال می نویسی بابا مرسی دمت گرم(صفاتو)
خوب می نویسی
مرسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
zzpater
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۸ ۱۹:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۸ ۱۹:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۲/۲۴
از: در آغوش سلنا
پیام: 254
 خوب بود
اي ول بابا
خوب بود
ولي شايد مي‌شد بهتر نوشت
ولي باحال بود
دمت گرم
danger
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۸ ۱۷:۴۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۸ ۱۷:۴۵
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۸
از: خرزو خان اباد
پیام: 51
 Re: خوبه
چه عجب اما خوب بود
erica
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۸ ۱۴:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۸ ۱۴:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۶/۲۸
از: يه جايي نزديك خدا
پیام: 570
 خوبه
خوب بود . ولي يه ايرادي داشت و اون هم حضور يكباره و ناگهاني دراكو به قول خودت از ناكجا و بعد هم مرگش . در حقيقت ميخوام بگم مي تونستي بهتر روي صحنه و علت مرگ دراكو مانور بدي . درهر حال بازم ميگم خوب بود . موفق باشي .
dudy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۸ ۱۰:۰۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۸ ۱۰:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: حيف ! وقت ندارم بنويسم ، وگرنه همين الآن مي نوشتم
پیام: 12
 وبلاگ
توپولو جون اگه تونستي هرموقع ادامه ي داستان رو تو وبلاگت نوشتي يه ندايي بده
goblin
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۲۳:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۲۳:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۸
از: اوراسیا
پیام: 15
 زود باش
بابا همی امتحانات (بجز نمونه ی دولتی ) تموم شد دیگه یکم تند تند بنویس
1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۱۹:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۱۹:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 Re: فصل 31
مرسی مازیار خیلی باحال بید
حامد پاتر
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۱۱:۴۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۱۱:۴۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۵
از:
پیام: 30
 فصل 31
عالی بود شاید تو نویسنده اصلی هری هستی بگو به جون من
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۱۱:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۱۱:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 سلام!
با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت شما مازيار عزيز دلم . منم اين فصل رو اينجا هنوز نخوندم ولي قبلا تو وبلاگت خوندمش . واقعا جالب بود و من اين رو تو وبلاگت هم گفتم.....
به وبلاگ من هم همه بياييد...نظر هم بدين.......
www.harrypbook7.mihanblog.com
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۲۲:۴۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۲۲:۴۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 س
راستي آقا مازيار چند سالته؟
eli_p
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۱۴:۰۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۱۴:۰۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۹
از: گودریک هالو
پیام: 73
 انتقام نهایی
معلومه که نیست.انگشت کوچیکه ی دامبلدور هم نمیشه.
kingzli shekelbolt
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۱۴:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۱۴:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۲۹
از:
پیام: 63
 ایول ل ل ل ل ل ل ل ل ل ل ل ل ل ل ل ل ل ل
ایول خیلی خوب بود مخصوصا اون جنگ هری و بلا که نشون میداد هری هنوز مثل دامبلدور نیست
eli_p
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۱۳:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۱۴:۰۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۳/۹
از: گودریک هالو
پیام: 73
 انتقام نهایی
تندتر بنویسی ضرر نمی کنی به خدا! این قسمت اتفاق خاصی نیفتاد. کارها خیلی کند پیش می رن.
harrypotter1449
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۰:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۰:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: کوهستان اشباح
پیام: 217
 Re: khob
بسیار خوب و عالی بود. در ضمن من از دستت ناراحت نشدم دودی فقط گفتم انقدر پیام نزن. اگر ناراحت شدی ببخشید
ginny joon
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۲۲:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۲۲:۴۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱
از: neverland
پیام: 8
 Re: khob
hich kas be j.k rowling nemirese vali ba in hal kheyli ghashang bood
man ke kheyli khosham oomad
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۲۲:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۲۲:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 thats great
ايول بابا گل كاشتي
yasaman potter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۱۹:۵۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۱۹:۵۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۷
از: دوستان جانی مشکل توان بریدن!
پیام: 377
 عالی
دودی راست میگه توپولو دست رولینگ رو از پشت بستی!!!
dudy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۱۹:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۱۹:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: حيف ! وقت ندارم بنويسم ، وگرنه همين الآن مي نوشتم
پیام: 12
 شرمنده ام
از همه ي كساني كه از دست من ناراحت شده اند مانند پروفسور ويكتور عزيز پوزش مي طلبم
dudy
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۱۹:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۳/۲۵ ۱۹:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۱۰
از: حيف ! وقت ندارم بنويسم ، وگرنه همين الآن مي نوشتم
پیام: 12
 باحال
هري توپولو از رولينگ هم قشنگ تر مي نويسي .

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.