هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هری پاتر و آغاز پایان- فصل29


هري پاتر و آغاز پايان
فصل29

هري در سالن عمومي گريفندور نشسته بود و داشت مطالبي را كه از كتابي كه از اتاق ضروريات پيدا كرده بود مي خواند البته پنهاني! هرميون و رون هم سركلاس پروقسور الكس بودند. هري به ساعتش نگاه كرد . قرار بود عصر آن روز به همراه سيوروس اسنيپ جان پيچي را خنثي كنند كه هري احتمال مي داد جان پيچ هفتم باشد ، او چندين بار تا به حال سعي كرده بود از زير زبان اسنيپ بكشد كه آن چيز چه چيزي است ولي اسنيپ فقط گفته بود كه آن قطعا نجيني نيست. اسنيپ به او گوشزد كرده بود كه كشتن نجيني در آخرين مرحله قبل از كشتن ولدمورت به وقوع مي پيوندد.
هري كتاب را بست و در فكر فرو رفت . كمي به دوروبرش نگاه كرد . جو هاگوارتز ديگر مثل قبل نبود . همه با هم جور ديگري رفتار مي كردند هر روز خبر شكنجه و قتل يك نفر آدم ها را از هم دور كرده بود .
حتي هري با بعضي از بچه هاي سال پيش روبه رو هم نشده بود و آن ها را نديده بود . او از فكر اين چيزها بيرون آمد براي درست كردن اين اوضاع فقط كشتن ولدمورت لازم بود و بس. او دوباره كتاب را باز كرد ولي به جاي خواندن آن در اين فكر بود كه جان پيچ هفتم چه مي توانست باشد آيا اسنيپ درست حدس زده بود؟
هري در اين افكار بود كه ناگهان رون و هرميون دوان دوان از دريچه بالا آمدند و هري را از اين افكار بيرون آوردند.
هرميون در حاليكه عكسي در يك دست و كتابهايش در دست ديگرش بود و نفس نفس مي زد گفت:
واي هري باورت نميشه ولي خود خودشه من مطمئنم!
رون عكس را از دست هرميون كشيد و آن را جلوي صورت هري قرار داد و گفت:
حق با هرميونه...
هري كه گيج شده بود اول به عكس و بعد به صورتهاي هيجان زده ي رون و هرميون نگاه كرد و گفت:
ميشه بگين چي خود خودشه؟
هرميون با هيجان گفت:
به عكس درست نگاه كن... من مطمئنم متوجه مي شي!
هري عكس را از دست رون گرفت و به دقت به آن نگاه كرد. عكس ، عكس تاريكي بود و تا جاييكه هري فهميد مقداري وسيله را در يكي از مقبره هاي فرعونيان نشان مي داد. هري با بي ميلي به آنها گفت:
ميشه بگين چيه اين عكس جالبه...
رون با ناراحتي گفت:
توي اين عكس چي مي بيني؟
هري گفت:
خب يه ذره خرت و پرت كه توي يك مقبره ي بي خوده!
هرميون در حاليكه سعي مي كرد خودش را آرام نگه دارد گفت:
هري درست نگاه كن...
سپس با انگشتش گوشه اي از عكس را نشان داد و گفت:
به اينجا دقت كن!
هري كمي نگاه كرد و سپس گفت:
اين جا تا جاييكه چشم كار مي كنه ظرفه!
- اما چه ظرفي؟
- چه مي دونم...هر ظرفي ... بشقاب ...پياله...كوزه...فنجون...فنجون؟!
هرميون با شوق و ذوق گفت:
مي دونستم...مي دونستم مي فهمي!
رون حرف هري را تصديق كرد و گفت:
درسته هري فنجونه... رو نقش و نگار روش دقت كن... مي بيني... عكس يك گوركنه... هري... خودشه مگه نه؟
هري كمي روي عكس دقيق شد و گفت:
باورم نمي شه... اين درست شبيه اون فنجونيه كه دامبلدور به من از تو قدح نشون داد... اين فنجون هافلپافه... ولي...
هرميون با شوق و ذوق گفت:
ولي براي چي؟ تو از شنيدن اين خبر خوشحال نيستي؟
هري عكس را به آنها نشان داد و گفت:
البته كه خوشحالم ... ولي ... به گمونم پابلر بهتون گفته اينجا كجاست...
هرميون كه تازه متوجه منظور هري شده بود گفت:
...آره ... حق با توئه... پروفسور الكس مي گفت اين جا توي شرق مصره... جاييكه هنوز هيچ كس از مشنگا نتونسته اونجا رو كشف كنه... اون مي گفت فقط جادوگرا مي تونن اونجا رو پيدا كنن...
هرميون كمي مكس كرد و گفت:
ولي هري ما بايد خوشحال باشيم چون كه پروفسور الكس گفت براي وارد شدن به اونجا كلي جادوهاي وحشتناك رو خنثي كردن ...اصلا همين باعث شد كه من توجهم به اين عكس جلب بشه ...اون گفت دو سال پيش به اونا خبر دادن كه اسمشونبر اونجاست ...مي گفت كاراگاه ها يه حس هايي دارن كه جادوگراي معمولي ندارن ... بعد گفت كه رفتن اونجا...يه سري كاراگاه زبده و اون جادوها رو خنثي كردن ولي اسمشونبر اونجا نبوده...
رون ادامه داد:
آره راست مي گه... حالا حتي اگه ما هم بخوايم بريم اونجا جاي شكرش باقيه كه اون جادوها رو خنثي كردن... فعلا يك هيچ به نفع ماست...
هري به صحبت هاي آنها گوش مي داد ، سپس گفت:
خب فكر كنم بايد با اسنيپ در ميون بذاريم...
هري به ياد حرفهاي ديشب افتاد و گفت:
به نظرم اين بهترين راهه... امروز ساعت چهار باهاش قرار دارم...
سپس به ساعتش نگاهي انداخت و گفت:
الان ساعت دوئه... بريم ناهار بخوريم... شايد امروز يه جان پيچ ديگه رو هم خنثي كنيم...با اينكه اسنيپ نگفته كه اون چيه ولي من حس خوبي ندارم...
هرميون به رون نگاهي كرد و گفت:
هري... مي خواي بريم آدرس دقيق اون محلو از الكس بگيريم؟
- مي تونيد؟
رون با افتخار گفت:
هري با اين كه تو توي كلاس حاضر نمي شي ولي فكر نمي كنم يادت رفته باشه كه هرميون هنوز بهترينه و مي تونه معلما رو جذب خودش كنه!
هرميون سعي كرد بر قرمز شدن گونه هايش غلبه كند و بعد گفت:
از تونستنش مطمئن باش من و رون مي تونيم راضيش كنيم كه بگه... فقط... اگه پرسيد براي چي مي خواهيد چي؟
هري عينكش را از روي چشمش برداشت و با يك طلسم آن را پاك كرد و گفت:
خب بهش بگو مي خواي در آينده شغل اونو ادامه بدي و بگو كه عاشق عتيقه جاتي...بگو اون فنجون رو ديدي و عاشقش شدي و دلت مي خواد هر جور شده اونو به دست بياري...چه مي دونم يك چيزي بساز...فقط... فكر مي كني حرفتو باور كنه؟
هرميون كمي سرش را خاراند و گفت:
فكر مي كنم باور كنه... ولي اينكه بگم اون فنجونو مي خوام كمي عجيب نيست؟
- نمي دونم ... هر جور دلت خواست راضيش كن... پاشين ديگه... من دارم از گرسنگي مي ميرم...
آنها بلند شدند و به سمت سالن غذاخوري به راه افتادند. بعد از خوردن ناهار هري به رون و هرميون گفت:
خيلي خب من مي رم ... شماها سعي كنيد كه راضيش كنيد...
هرميون دست هري را گرفت و گفت:
هري... لطفا مواظب خودت باش...
رون هم با هري دست داد و گفت:
موفق باشي...
هري سري تكان داد و با آنها خداحافظي كرد ...و به سمت اتاق ضروريات به راه افتاد...


هري به ساعتش نگاه كرد . ساعت چهار و نيم بود و حدود يك ساعت و نيم بود كه در آنجا معطل بود. دلش شور مي زد و نگران بود كه چرا اسنيپ دير كرده است...نكند ولدمورت فهميده بود و اسنيپ را كشته بود و هري شك نداشت كه اگر ولدمورت بداند كسي در جهت كشتن او بر مي آيد او را خواهد كشت. او يك ساعت ديگر هم منتظر ماند ولي خبري از اسنيپ نشد ... ديگر بيش تر از اين نمي توانست منتظر بماند او بلند شد تا از اتاق بيرون برود كه ناگهان در باز شد و هرميون و رون به اتاق وارد شدند . اشك در چشمان هرميون حلقه زده بود و رون هم حال و روز خوشي نداشت . هرميون بلافاصله بعد از ديدن هري زد زير گريه و گفت:
هري جونم... چه خوب كه حالت خوبه... چرا دير كردي... ما گفتيم حتما يه بلايي سرت اومده...
هري جلو آمد تا هرميون را در آغوش بگيرد ولي با ديدن چهره ي رون از اين كار منصرف شد و گفت:
هرميون ... تو نبايد انقدر حساس باشي...
سپس از او فاصله گرفت و در حاليكه با او فيس تو فيس بود گفت:
تو بايد بدوني هر بلايي كه سر من بياد ... تو بايد زندگي خودتو بكني...
سپس گفت:
اسنيپ نيومد... هر چقدر منتظر شدم اون نيومد... خيلي نگرانم مي ترسم ولدمورت فهميده باشه...و كلكشو كنده باشه...
رون درحاليكه سعي مي كرد هرميون را آرام كند گفت:
امكان نداره فهميده باشه...حتما كاري براش پيش اومده... در عوض ما يه خبر خوش داريم... خيلي خيلي خوش... هرميون تو بهش بگو!
هرميون اشكهايش را پاك كرد و گفت:
متاسفم هري ... رفتارم خيلي بچگانه بود ولي بعد از شنيدن خبر الكس خيلي مي ترسم...
هري با اشتياق گفت:
مگه الكس چي گفته؟
هرميون بسته اي را از داخل جيب ردايش بيرون آورد و گفت:
الكس اونو با خودش آورده ...
هرميون بسته را باز كرد و گفت:
هري ... هيچ فكرشو مي كردي كه كسي مثل پابلر اونو برات بياره؟
قبلی « هری پاتر و آغاز پایان - فصل 28 هری پاتر و دیدار نهایی » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
server2006
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۱۳:۰۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۱۳:۰۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۵/۱۲
از: شیراز
پیام: 12
 واقعا .... اقا من کم اوردم ...
اقا من کم اوردم ...

این داستانی که نوشتی از بستم بالتره ..

این رولینگ اگه اینو بخونه خودکشی می کنه ....

از نظر من ایرانیا همیشه بهترینن فقط موضوع گیرشون نمیاد .. الان که موضوع هست همه دست به کار شدن ..

ایول...ایول ...ایول ... :proctor:

فصل بعدی رو زودتر بزار منو اینقد اذیت نکن ..حالا هی شب خواب هری پاتر می بینم که هورکراکس هفتم رو پیدا کرده و داره ولدمورت رو می کشه ....

اوداکاداورا.........

ایول بابا حسابی جوگیر شدم من ....

منتظر فصل بعدی هستم ...

فعلا...
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۷:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۷:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 ایول
ایول باب . تا فصل 29 رو خیلی خوب اومدی. اصلا فکر نمیکردم کسی پیدا بشه یه همچین داستان بلندی رو بشینه بنویسه
دمت گرم
سیروس_بلک
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۳:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۲ ۳:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۴
از: نزدیکای موتور خونه ی جهنم پلاک 666
پیام: 13
 بابا دمت گرم
بابا دمت گرم من ضد حال نمیزنم کاریت دوروسته
ilia.hermione
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۲:۲۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۲:۲۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۷/۱۱
از: هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
پیام: 219
 بماند برادر بماند
والا چی بگم؟
خوب مینویسی. همین کافیه؟؟

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.