هری همانطور که پیش بینی کرده بود در حالی که پای چشمش را میمالید به اتاقش رفت.
کمی ناراحت بود زیرا او باید در اتاق شخصیش میخوابید. مینروا اجازه داده بود که به تالار گریفیندور برود اما اجازه ی خواب در خوابگاه گریفیندور را به او نداده بود.
هری احساس کرد کم کم درد ناشی از مشت هرمیون فروکش میکند و خواب او را در آغوش میگیرد. به راستی هرمیون میتوانست بزرگترین بوکس باز را نیز با یک مشت شکست دهد.
صبح روز بعد هری با صدای زنگ اتوماتیکی که خود روی دیوار اتاقش کار گذاشته بود بیدار شد. دیشب را بدون هیچ مشکلی گذرانده بود. با خود فکر کرد:
- حداقل برای اولین شب که نفرین اثر نکرد.
هر چند اگر میدانست چه در انتظارش است، هیچگاه اجازه نمیداد این فکر به ذهنش خطور کند.
هاگوارتز بار دیگر پرتنش شده بود. صدای دانش آموزان که بدون هیچ وحشتی در راهرو ها حرکت میکردند و راجع به کلاسهایشان صحبت میکردند بر لب هری لبخندی نشاندند.
بار دیگر هاگوارتز همان هاگوارتز و جامعه ی جادوگران همان جامعه ی جادوگری شده بود که او دوست میداشت
به سرسرای اصلی رسید. در را باز کرد. داشت کم کم یادش میرفت که باید به پشت میز اساتید برود. درست به موقع راهش را به سمت میز اساتید کج کرد و وانمود کرد تنها برای گشت زنی به سمت میز گریفیندور رفته است.
به راستی چقدر سخت بود عادت های گذشته را ترک کند. خوشبختانه اولین کلاسش با اسلیترینی ها نبود.
هنوز برنامه ای برای کلاس با آنها نچیده بود. میدانست که خلاف مقررات است اما خیلی دوست داشت خودش نیز پس از گذراندن آن همه دوران سخت از ته دل بخندد.
دراکو مالفوی به هاگوارتز بازگشته بود اما برای تنبیه به گفته شده بود باید از سال اول شروع کند و به همین دلیل دیرتر به سنی میرسید که جادو برایش آزاد شود.
کلاس اول را به خوبی سپری کرد. خوشبختانه اعضای گروه راونکلاو و گریفیندور خیلی سریع حرفهای او را درک میکردند و در اجرای بسیاری از وردها موفق بودند.
سرانجام زنگ ناهار به صدا در آمد و اعضا از در خارج شدن. تنها کسانی که به بهانه جمع کردن کیفشان در کلاس ماندند 2 نفر بودند: رون و هرمیون.
هری سعی کرد لبخندش را پنهان کند و گفت: خانم گرنجر، آقای ویزلی کاری دارید؟؟
هرمیون در حالی که لبخند میزد گفت: اه هر.... ببخشید پرفسور پاتر من از پرفسور مک گونگال اجازه گرفتم امروز رو پشت میز گروه گریفیندور غذا بخورید.
و سپس در حالی که ادای تعظیم کردن را در میاورد گفت: افتخار میدید؟؟
هری از ته دل خندید اما این خنده در مقابل خنده ای که بعد از کلاس با اسلیترینی ها ، میکرد هیچ بود. سپس درحالی که سعی میکرد خود را جمع کند گفت: البته خانم گرنجر.
هری به همراه 2 یار همیشگیش براه افتاد. چقدر بد که این روز های خوش به زودی به پایان میرسید و بار دیگر کارهای هیجان انگیز به سراغش می آمد گویی دنیا آرامش این پسر را دوست نداشت.
--------------------------------------------------------------------------------
تصمیم گرفتم اول مقدمه چینی هاش رو بکنم و یکمی خوشی های هری رو که تو کتاب بسیار کمه نشون بدم. بزودی میرم سر اصل ماجرا.
نقاط ضعفش رو خواهشا بگید تا در دفعات بعد رفع کنم
امیدوارم لذت ببرید