هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و بازگشت بزرگ-فصل سوم


هری در راه هاگوارتز با فرزندان مالفوی آشنا می شود و از کارهای کالرسون، استاد قبلی دفاع در برابر جادوی سیاه با خبر می شود
فصل سوم - آلبوس کالرسون
روز موعود فرا رسید. هری باز هم با هاگوارتز دیدار می کرد. خانواده ی پاتر صبح زود از خواب بیدار شدند. همه انتظار همین روز را می کشیدند. جینی ناراحت بود که همه از پیش او می رفتند. قرار بود لونا برای امسال در کنار جینی بماند. هر چهار پاتر و جینی قرار بود که با یک رمزتاز به نزدیکی ایستگاه کینگزکراس بروند. آن ها در خانه ای متروکه ظاهر شدند که قبلاً هرمیون در آن یک رمز تاز قرار داده بود. هری با توجه به تجربه ای که در کنار مشنگ ها داشت به راحتی خود را به شکل مشنگ ها در آورده بود امّا این کار برای جینی و فرزندانش بسیار سخت بود.آن ها به کینگز کراس رسیدند. آن ها در جلوی میله های فلزی آماده بودند و همگی با هم وارد شدند. قطار سرخ رنگ با دود های هم رنگ خود آن جا منتظر بارگیری بود. هری، هرمیون و رون را دید و به سوی آن ها شتافت.
-سلام
-ا...سلام.
-ما باید با همین قطار بریم.
-من اولین سال با همین قطار رفتم. ولی بعد ها با رمزتاز رفتم. هری تو می تونی با قطار بری.
-باشه.
هری به فرزندان خود و بچه های رون و هرمیون اشاره کرد تا به سمت قطار بروند. آن ها وارد قطار شدند. بچه ها در ابتدا با مادرشان خداحافظی کردند و جینی به لیلی قول داد که هرشب برای او نامه بنویسد. آن ها وارد قطار شدند. از روی شانس یک کوپه با دو سرنشین پیدا کردند که خالی ترین کوپه بود. یک دختر زیبا که تقریباً سال آخری بود و موهایش مش بود به همراه یک پسر سال اولی و یک پسر که چهره اش خیلی آشنا بود. احتمالاً خواهر و برادر بودند. وقتی آن ها وارد کوپه شدند، سه پاتر ها و دو ویزلی ها بدون توجه به آن سه وسایل خود را در کوپه جا داد.
-هری پاتر؟...
دخترک از هیجان فریاد کشید. از هر کوپه چند نفری به بیرون نگاه می کردند و بعضی ها هم پچ پچ می کردند. هری به سرعت وارد کوپه شد و پرسید:"چرا داد می کشی؟"
-فکر نمی کردم با قطار به هاگوارتز بیاین، پروفسور
-تو اسمت چیه؟
-مالفوی، جسیکا مالفوی...
هری چهره ها را شناخت. لبخندی به جسیکا زد و سپس به پسری که به نظرش آشنا می آمد نگاهی انداخت.
-پس تو هم اسکورپیوسی
-بله، پروفسور
-آقا کوچولو تو کی هستی؟
-من...آلفرد مالفویم.
-سال اولی هستی؟
-آره
هری لبخندی به هرسه ی آن ها زد. ده دقیقه از آن برخورد گذشته بود و کوپه کاملاً سوت و کور بود تا این که هری شروع به صحبت کرد.
-شما تو چه گروهی هستید؟
-گریفیندور
هری از تعجب داشت شاخ در می آورد.
-گریفیندور؟...
-بله. پس شما هم تعجب می کنید. راستش پدرمون ازمون خواست تا از کلاه تقاضا کنیم که مارو توی گریفیندور بندازه. اون معتقده که خودش هم باید همین کارو می کرد. بعد از این که شما تو اون ماجرا جونش رو نجات دادین از اسلایترینی ها متنفر شد.
-اون نباید همچین فکری رو بکنه
-برای چی؟
-اون نباید در باره ی اسلایترین این گونه فکر کنه. اگه سوروس اسنیپ که یک اسلایترینی بود به ولدمورت خیانت نمی کرد، من هرگز نمی تونستم ولدمورت رو شکست بدم...
قطار داشت به راه می افتاد. بچه ها به کنار پنجره رفتند تا با مادرشان خداحافظی کنند. قطار به راه افتاد و بچه ها داخل نشستند.
-پس شما باید همدیگر رو بشناسید. درسته؟
جیمز به جسیکا چپ چپ نگاه می کرد.
-چی شده؟ شما با هم بدین.
-اون خودش با ما بده
جیمز دست به سینه این را به پدرش گفت و سپس هری رو به جسیکا کرد و گفت:"چرا؟"
جیمز بی اختیار غرغری کرد.
- ون پارسال منو لو داد.
- برای چی لوت داد؟
- اون به پروفسور کالرسون گفت که من مواد شوخی ای رو که دایی جرج بهم داده بودو به بچه ها می فروشم.
- من نمی خواستم بگم.
- بازم دروغ...
- من دروغ نمی گم. اون منو شکنجه کرد.
- چیکار کرد؟...
- منو شکنجه کرد...
- اون دروغ می گه...
هری با لحنی تهاجمی گفت:"ساکت شو جیمز. ادامه بده"
- پارسال روز ولنتاین بچه ها با مواد جادویی که جیمز بهشون داده بود مدرسه رو زیر و رو کرده بودن. من تو یکی از راه رو ها به سمت تالار گریفیندور می رفتم که در راه به کالرسون برخوردم. اون عصبی به نظر می رسید. موهاش بهم ریخته بود. به من گفت که به اتاقش برم. کینگزلی شکلبوت اون رو از آزکابان آزاد کرد. در هر صورت اون به من گفت که باهاش به اتاقش برم...
جسیکا موهایش را که جلوی چشمش افتاده بود کنار زد و ادامه داد:
- وقتی به اونجا رسیدیم به من گفت روی صندلی جلوی میزش بشینم و منتظر بمونم تا بیاد. اون از اتاق بیرون رفت. من حدود یک ربع اونجا نشستم و به اطراف خیره شدم تا این که اون به همراه یک اسلایترینی که سال آخر بود وارد اتاق شد. فکر کنم اولین باری بود که دیدمش. بعد به من گفت که کی مقصر این کارها بود. من به کالرسون نگاه کردم و گفتم نمی دونم. امّا اون گفت باید بدونم که کی این مواد رو فروخته. به اون پسره نگاه کردم. چشماش قرمز بود. مثل این که مدّت ها بود نخوابیده. یک جور ترس در من ایجاد می کرد. من بازم گفتم نمی دونم.
- پدر، همش دروغه. اون فقط می خواد شما رو قانع کنه...
- من دروغ نمی گم.
هری نگاهی به جیمز انداخت و جیمز ساکت شد.
- پسره فریاد زد و گفت که من می دونم و به کالرسون گفت که به زور از من حرف بکشه. اون چوبدستیشو بالا آورد و یه طلسم به طرفم فرستاد. یک لحظه فکر کردم تمام وجودم داره از هم جدا می شه. فریاد می کشیدم و تمنا می کردم. اون دوبار منو شکنجه کرد. پسرک اسلایترینی قهقه می زد و به من نگاه می کرد. من که درد تمام وجودم رو گرفته بود دیگه تحمل نداشتم و گفتم که جیمز پاترو دیدم که داره به بچه ها داره مواد منفجره جادویی می ده. بعد اون به من گفت که نباید به کسی بگم که این اتفاق افتاده و اگه کسی از این ماجرا مطلع بشه دوباره این کار تکرار می شه. بعدش من به خوابگاه رفتم و تا دو روز با هیچ کس صحبت نکردم تا اینکه یک هفته قبل از اتمام مدرسه که بچه ها برای برگشتن به خونه آماده می شدن اون یکدفعه ای غیب شد. کسی ندید اون کجا رفت. من رفتم تا به پروفسور مکگونگال بگم که چه اتفاقی افتاده که دوباره اون پسر اسلایترینی رو دیدم که به من چپ چپ نگاه می کرد. از ترس دویدم و صدای خنده ی اون پسر رو می شنیدم. بعد از اون ماجرا رو برای بابام تعریف کردم. اون خیلی ناراحت شد. اون می گه که کالرسون رو مرگ خوارهایی که باقی موندن دستگیر کردن و اونو کشتن...
- یه چی؟...
جیمز با تعجب به جسیکا نگاه می کرد. جسیکا با حالتی تمسخر آمیز رو به جیمز کرد و گفت:"فکر می کردم این چیز هارو می دونی پاتر اما مثل اینکه حدسم اشتباه بود."
- هرچی که هستم از تو که بهترم. پدر تو مایه ی ننگ دنیای جادوگریه...
هری سعی کرد جلوی آن دو را بگیرد و گفت:"هی هی تند نرین. فکر نمی کنیم هیچ کدوم از شما آدم های کم اهمیتی باشن. جمیز، اگر چه من خودم سال ها از مالفوی متنفر بودم ولی حالا فکر می کنم که این تقصیر من بود که اون به جمع طرفدارهای ولدمورتپیوست. تنفر از من باعث شد که اون تحریک بشه. شما ها هیچ وقت سعی نکنین که از هم دیگه متنفر باشید."
جیمز به جسیکا چپ چپ نگاه می کرد و جسیکا هم همین کار را انجام می داد.
- ادامه بده جسیکا.
- بلاخره مرگ خوار چیه؟
این بار جسیکا با حالتی عادی رو به جیمز کرد و گفت:"اونهایی که طرفدار و هم پیمان ولدمورت شدن با حک کردن یک نشان بر روی دستشون که راه ارتباطیشون بود و با پوشیدن یک شنل و یک نقاب به آزار می پرداختند، مرگ خوار خونده شدن. کتاب تاریخ جادوی سیاه، فصل سی و هشتم نوشته ی باتیلدا بگشات،پاتر" و سپس روی خود را برگرداند.
- تو اون کتابو خوندی؟
- آره
- می تونی بهم قرض بدیش؟
- باشه عزیزم.
جیمز زیر لب از درخواستی که رز از جسیکا کرده بود غرغری کرد و برگشت تا به ادامه ی ماجرا گوش دهد.
- پدربزرگ من به من گفته بود که کالرسون یه مرگ خوار بود که کارهای زیادی انجام نداده بود. امّا آدم های زیادی رو شکنجه داده بود. اون کسی رو نکشته بود به خاطر همین مورد عفو قرار گرفت.
همه ساکت شده بودند و هری به ماجرا می اندیشید. چرا کالرسون به خاطر یافتن اطلاعات باید او را شکنجه می کرد.
- جیمز اون با تو چی کار کرد؟
- اون تو دفترش به من گفت که یک سری شایعات شنیده که من به بچه ها مواد جادویی منفجره دادم و ازم پرسید که این حقیقت داره و من گفتم نه. اونم بدون هیچ اصراری گفت که می تونی بری. اون هیچوقت رفتارش با ما بد نبوده به خاطر همین می گم که مالفوی داره دروغ می گه.
- بس کن جیمز. دیگه جر و بحث بسه. بهتر باهم خوب باشید.
جسیکا با حالتی بی روح گفت:"اون خودش دلش می خواد با ما بد باشه" هری رو به جیمز کرد و گفت:"چرا این قضیه رو به ما اطلاع ندادی"
جیمز با حالتی شگفت زده گفت:"چون فکر نمی کردمزیاد مهم باشه"
- پرفسور، شما چطوری ساحره ی مصری رو شکست دادین؟
هری به پسر سال اولی نگاهی انداخت و گفت:" اون با اون چیزی که شما تو کتاب ازش می خونین کاملاً فرق داشت. اون یه احمق به تمام معنا بود و فکر می کرد که ولدمورته. وقتی منو به دوئل دعوت کرد فقط 17 سالش بود. تو اولین طلسم تسلیم شد. کتاب ها خیلی اونو گنده کردن."
اسکارپیوس که تا آن لحظه ساکت بود شروع به صحبت کرد.
- پرفسور، ولدمورت از پدرم بدش می اومد ؟
هری نگاهی به اسکارپیوس انداخت. او خیلی شبیه دراکو بود. اما به نظر نجیب تر بود. هری لبخندی به او زد.
- فکر نمی کنم. بیشتر اوقات از کارای پدربزرگتون لوسیوس عصبانی می شد.
اسکارپیوس که انگار غمی در دلش بود پرسید:" اون چی کار کرده بود؟"
هری نمی فهمید که اسکارپیوس چرا آن سوال را از هری می پرسد. هری گفت:"نمی دونم"
اشک در چشمان اسکارپیوس جمع شده بود. او برگشت و از کوپه خارج شد.
قبلی « هری پاتر و بازگشت بزرگ-فصل دوم تفاوت LyCanها (الهه ی قدرت یک گرگ) و WereWolfها (گرگینه) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.