هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

معمای پنج پرنده ۵


فصل چهارم: دهکده های باستانی - قسمت دوم

پای، لختی مكث كرد تا صفحه مورد نظر از كتابچه را بيابد.

_ ای كسی كه اين نوزاد را يافتی، مبادا بر او رحم آوری و بخواهی او را پرورش دهی. بدان كه اين كودكِ محکوم به مرگ، فرزند يك ساحره است كه خود را به شيطان فروخته. اكنون ساحره به حكم كليسا در آتش سوزانده شد و اين كودك نيز محكوم به سپرده شدن به كوه شوم گشته  تا شومی او نيز همچون مادرش با مرگ از بين برود. باشد كه خداوند از بندگان و خادمانش راضی شود و ما را از عذاب و بلايای آسمانی دور بدارد.

جادوگر از شدت خشم، لبانش را گزيد. ماگل ها در اين چند وقت وحشيانه جادوگران و ساحره ها را به جرم شيطان پرستی(و در واقع از روی ترس از قدرت ناشناخته آنها)، به بدترين وجهی می كشتند و حتی برخی از ماگل ها را نيز به اشتباه به جرم جادوگری می سوزاندند.

پای، كتاب را بست و ادامه داد:

_ خلاصه اينكه جادوگر، نوزاد را با خودش به قلعه برد و با چهار جادوگر ديگر برای مشخص كردن تكليف كودك بخت برگشته، به مشورت پرداخت. اونا كه نمی دونستند كه آيا اين كودك واقعا جادوگره و يا ماگلی است بيچاره كه دچار اين سرنوشت دهشتناك شده سرانجام به اين نتيجه می رسند كه از اسرار آميز ترين وسيله ای كه در اختیار داشتند استفاده كنند.

پنج جادوگر به سمت پايين ترين بخش قلعه به راه افتادند. گرچه بخش های زیرین قلعه نمناک و تاریک بود اما به نحو بسیار عجیبی بنظر می رسید گرمایی ملایم اما نیرو بخش بر فضا حاکم باشد جادوگران جلوی در ستبر و محکم دخمه ای توقف كردند که هیچ دستگیره ای بر آن نبود. مسن ترين جادوگر با استفاده از جادو در دخمه را باز كرد. برخلاف ظاهر بيرونی دخمه، بجای مكانی تاريك و تنگ وارد اتاق نسبتا بزرگی شدند که پوشيده از نقش و نگار های زيبا با فضای آکنده از نور و روشنایی بود که بنظر می رسید توسط منبع نوری ناشناخته روشن شده باشد.

به نحوی شگرف، گویی انرژی و گرمای زندگیِ قلعه، از این مکان منشا می گرفت و به ساکنان قلعه نیرو و حیات می داد. در میان اتاق دو ستون سنگی کوتاه به چشم می خورد که آینه ای سحر آمیز بر روی ان قرار داشت. در وسط آینه طرح سنگی از پرنده رنگین به چشم می خورد که با نزدیک شدن به آن حس زنده بودن در ذهن جای می گرفت. پنج جادوگر گرد آینه ایستادند. سپس یکی از جادوگران زمزمه وار گفت:

_ به ما بگو ای پرنده سنگی، آينده اين كودك را، به ما بگو ای پرنده سنگی سرنوشت اين طفل را!

صدایی آرام اما بسیار نفوذپذیر در ذهنشان پیچید:

_ اين كودك آينده ای درخشان دارد و روزی به جادوگری بزرگ بدل خواهد شد. قدرت و علم او زبانزد همگان خواهد شد. اما همه اين عظمت در گروی ندانستن گذشته اش و سرنوشت پدر و مادر اوست.

صدای صاف کردن گلوی ایگور ، باعث شد پای متوجه بی صبری بقیه افراد اتاق برای به سرانجام رسیدن این ماجرا شود بنابراین با سرعت بیشتری ادامه داد:

_ چند سال از زمانی که جادوگران کودک را یافتند گذشت. کم کم آنها متوجه قدرت های فوق العاده كودك شدند. بنابراين به آموزش نيروهای كودك پرداختند و از آنجا كه پيشگویی، انها را از گفتن حقيقت به كودك باز داشته بود به او گفتند كه مادرش، خواهر آنها بوده كه بر اثر بيماری ناعلاجی می ميرد و پدرش هم بر اثر بی احتياطی در حين ساختن معجونی جانش را از دست می دهد و صد البته بنا به احتیاط هرگز در مورد اتاق اسرارآمیز و آینه ی در آن، با او صحبت نکردند.

كودك بزرگ و بزرگ تر شد تا سرانجام به جادوگر جوانی تبديل شد. اما دست سرنوشت نقشه ی خود را برای جادوگر جوان همچنان پيش می بُرد. روزی جادوگر جوان به سمت اتاقش می رفت که نجوای آرام دو تا از قیمانش را از اتاقی می شنود که در حال صحبت در مورد او بودند. جادوگر جوان نتوانست جلوی کنجکاویش را بگیرد و آرام به سمت در نیمه باز رفت ولی تنها بخشی از حرف هایشان را که به وضوح شنید در مورد اتاق و آینه اسرارآمیز قلعه بود و چیزی در مورد یک پیشگویی درباره او اما درست در همان لحظه جادوگر جوان با شنیدن صدای گام هایی از سوی راهرو به سرعت از پشت در اتاق دور شد و به خود را به اتاقش رساند.

آن شب جوان از فرط هیجان و کنجکاوی نتوانست بخوابد. اتاق جادویی... آن هم در قلعه ای که زمانی فکر می کرد همه جای آنرا می شناسد و از آن مهمتر، آینه ای که در مورد او پیشبینی کرده بود چرا تا به حال بقیه در این مورد به او چیزی نگفته بودند.

جادوگر از فردای آن روز مخفیانه شروع به جستجو برای یافتن آن مکان کرد. ماهها گذشت تا اینکه در شبی توفانی و تاریک در حالیکه اهالی قلعه فارغ از جوش و خروش بیرون، در خواب شیرنی فرو رفته بودند. با صدای مهیبی که منشا آن در قلعه بود به سرعت از اتاق هایشان بیرون ریختند و با نگرانی بدنبال منبع صدا گشتند تا اینکه یکی از جادوگران متوجه غیبت جادوگر جوان شد.

به سرعت این حس در بقیه جادوگران شگل گرفت که آن گرمای همیشگی که در فضای قلعه وجود داشت، دیگر احساس نمی شد و... آنها علت را می دانستند. با تمام توان به سمت زیرزمین دژ هجوم بردند. بالاخره زمانی که به در محافظ اتاق رسیدند، آنرا باز شده یافتند و با عجله وارد آنجا شدند. آینه سرجای خودش بود با این تفاوت که بجای سطحی صاف و براق، تصویری مات و مه گرفته را نشان می داد و بدتر از آن، چوب دستی جادوگر جوان بود که در کنار آینه بر روی زمین افتاده بود.

پای ایستاد و به تک تک چهره های ناظر در اتاق نگاهی انداخت و گفت:

_ و داستان ناگهان در اینجا با ترک کردن قلعه برای همیشه توسط پنج جادوگر، تمام میشه. سیریوس پرسید:

_ چه بر سر جادوگر جوان و آینه اومد؟

و مدای در ادامه سوال سیروس پرسید:

_ و چرا اونا قلعه رو ناگهان ترک کردند؟

_ نمی دونم!

_ نمی دونی؟

پای شانه اش را بالا انداخت و کتاب را از رو میز به سمت آنها هل داد و گفت: _ چون صفحات کتاب توی این قسمت کاملا سفید هستند! ایگور ناگهان به حرف امد و با لحنی عصبی گفت:

_ معلومه شما چتون شده؟!! به جای اینکه دنبال شواهد و ردپا برای یافتن سارقان باشیم اینجا جمع شدیم و ... و به یه داستان احمقانه و بچه گانه گوش می دیم!!! و با تمسخر ادامه داد:

_ در ضمن اگه... اگه صفحات آخر در این کتاب نیست، خب.... بگرد و یه نسخه دیگرشو پیدا کن شاید آخر داستانم بتونی برامون تعریف کنی!

_ نمی تونم! ایگور که انتظار همچین جوابی را از سوی پای نداشت به چهره کاملا خونسرد او نگاه کرد:

_ منظورت چیه؟!!

_ آخه این تنها نسخه موجود و شاید... بهتره اینطوری بگم، این نسخه تنها نسخه موجود در دنیا بوده و هست!

قبلی « حماسه سیاوش ۱۰ خاطرات و نظرات هری پاتریست های ایرانی به مناسبت پایان هری پاتر » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.