هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جادوگر یا خون آشام؟

جادوگر یا خون آشام؟ - فصل 3


در این قسمت اتفاقات به صورت ناگهانی برای دنیستون رخ خواهد داد....
اتفاق دور از انتظار...
دنی بالای پله پرید..معلوم بود که افراد بالای پله هم از جار و جنجال خانم مارول و پیرزن همسایه بی نصیب نمانده بودند.جسی که راهنمایش دیوار راه پله بود,آرام آرام با کشش دست به روی دیوار ,جلو می آمد."_عشق من..."(دنی آرام این جمله را پیش خود لفظ کرد)به سرعت به طرف جسی رفت و دست او را گرفت...."_دنی؟؟؟
"آره خودمم....خوبی..." لبخند دلنشینی بر لبان جسی نقش بست و چیزی نگفت.دنی خود را بیشتر به جسی نزدیک کرد(اگر دنی کمی بیشتر اقدام می کرد حتماً جسی را در بغل نگه می داشت)و او را به طرف پله راهنمایی کرد."....بابا یه ذره برای ما لطافت به خرج بده..نه همش برای اون...نترس..(خمیازه)....از عمرت کم نمیشه..."دنی چرخید(جسی هم به همراه او..)وبیلی را دید که کنار در اتاق بغل اتاق جسی تکیه داده و دائم یا چشمش را می خواراند یا کش و قوس به خود می داد یا با آن دهان گشادش خمیازه می کشید...دنیستون خندید و به او نگاه کرد..
بیلی ,خم در ابرو جلو آمد و پرسش جویانه گفت"خب؟.."
دنی قیافه ی طمعکارانه ای به خود گرفت و با نیشخند هایی که برای بیلی اصلاً علامت خوبی نبودند به او نگاه می کرد(از جایش تکان نمی خورد,جسی هم چیزی نمی گفت)..حالت تعجب درچهره ی بیلی نقش بست و شمرده شمرده همینطور که آرام عقب می رفت و دنی بر عکس او جلو می آمد,گفت"..منظورم ....ازاون..لطافت ها که...همیشه می کنی نیست ها....چرا اینجوری نگاه می کنی!.....(جسی فهمیده بود دنی چه حالتی به خود گرفته و سپس خندید)....نخند...بهش روحیه می دی...(دنی چهره ی موزیانه ای به خود گرفت و قدم قدم جلو می آمد...)....بابا ما حالا یه شوخی کردیم.تو چرا اینقدر بی جنبه ای..جدی گرفتی ها..."
"_....یَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ هَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ....(دنی یک آن دست جسی را رها کرد و به روی بیلی حمله ور شد)
"...نه.....ماما....."بیلی گرفتار طمع دنیستون شد. طمع دنیستون چه بود؟... دنی, بیلی را محکم در بغل گرفت و آنقدر او را در بغل فشرد و کلمه ی "..دوستم...مرا ببخش..جوانی کردم...ببخش..جوانیست دیگر.."را تکرار کرد تا خود بیلی طمنا کنان از زیر فشار بغل دنی رها شد...جسی و دنی قه قهه ای راه انداختند...صحنه ی جذابی بود...بیلی مسکینانه بدن خود را مالش می داد و به طرف پایین پله حرکت کرد"خدا نیامرزتت دنی که اینقدر ما رو شکنجه میدی"
...دنی و جسی بالای پله تنها ماندند و می خندیدند.دنی در حین خندیدن ,دقیق خندیدن جسی را برانداز می کرد..(تنها آرزوی دنیستون ایتوشی در طول آشنایی با جسی این بود که حداقل برای یکبار هم که شده(حتی خیلی کوتاه..)جسی را می بوسید...روی گونه هایش هم مسئله ای نبود...فقط او را می بوسید برایش کافی بود).
دستهای جسی در حین خندیدن ,به دنبال دستهای دنی اینور وآنور حرکت می کرد...دنی به سرعت دست جسی را گرفت.با دست دیگر بغل جسی را گرفت.جسی عکس العملی نشان نداد ,فقط می خندید.دنی با اطمینان خاطر او را به پایین پله راهنمایی کرد...
ساعت 8:45 صبح...
"....آخه این وقت صبح چرا من همیشه باید با تو بیام بیرون؟.....چرا نباید مثل بچه ی آدمی زاد بگیرم توی خونه تا ساعت 10....11بخوابم..."
(دنی میان حرف بیلی)"..اون بچه ی آدمی زاد نیست...بچه ی حیوونه."
بیلی در خانه را بست,لباسش را مرتب کرد و به همراه دنیستون به طرف آزمایشگاه حرکت کرد...(آزمایشگاه,محل کار بیلی بود.جایی که در آن اکتشافات بزرگ بیلی پنهان بودند..مثلاً چرا کلاغها اینقدر قالب صابون دوست دارند و خوردن آن یا بازی با آن برای آنها مسئله ساز نیست یا چرا وقتی جوجه تیغی ها توتون سیگار می خوردند مست می شوند...عجب اکتشافاتی)
محل کار دنیسون هم در شرکت ساخت پوشاک مردانه بود و دنی نظارت آن را بر عهده داشت.(این شرکت متعلق به پدر دنی بود ,به این خاطر دنی در سن 18 سالگی شغل داشت.دنی همیشه بهترین ایدها را در زمینه ی پوشاک ارائه می داد.به خاطر همین استعداد,پدرش در کار نظارت شرکتش از او استفاده می کرد)
"....حالا بچه ی آدمی زاد یا حیوون فرقی نمی...مواظب حرف زدنت باش آقای دی دی....داری روی مخچم قدم می زنی ها...
"....خدا نکرده فاقد مغزی که دارم روی مخچت راه می رم....هه هه هه هه...در ضمن دنیستون ایتوشی نه دی دی..آقای بی بی
بیلی برای توجیه جوابش.."ب..ببین...حالا من یه چیزی گفتم,منظورم مخم بود از دهنم پرید گفتم مخچم....تو که فرصت حرف زدن به آدم نمی دی..(دنی به دروغ و تمسخر سرش را به علامت تایید تکان می داد)..ببین اینجوری نکن...اینجوری..(بیلی حرکت سر دنی را تقلید کرد)نکن..باشه...
بیلی سر دنی را که همینطور بی خودی هر حرف بیلی را تایید می کرد,با دست گرفت و در حد تعادل قرار داد..."..نکن..باشه ....نکن..دنی...نکنه دلت واسه آزمایش تنگ شده"
هر دو زدند زیر خنده...
تا ساعت 2 بعد از ظهر اوضاع خوب پیش می رفت,بیلی آزمایشگاه خود را بسته بود و منتظر رسیدن دنیستون بود...دنی هم کارش از نظارت به اتمام رسيده بود .همدیگر را نزدیک برگر فروشی «لحظه ها » که درست هشت خیابان از آزمایشگاه بیلی ,سه خیابان و دو پس کوچه با خانه ی بیلی و چهار خیابان و یک چهار راه از خانه ی دنیستون دور بود,به صرف و نیت نهار ,ملاقات کردند«پاتوق همیشگی آنها بود».وارد شدند و یک میز کنار پنجره ی شیشه ای مغازه گرفتند.بیلی کش و قوسی به سرش داد و با یک ..."خوب.."گفتن اوضاع نظارت شرکت را پرسید.
"...بد نیست مثل روزای قبله...چندتا جنس پارچه ابریشمی منعکس نور ساختن بچه ها...
"پارچه منعکس نور؟!..این دیگه چه جورشه..یعنی وقتی نور بهش می خوره مپل چراغ برقی می شه...همینمون کم بود...
"..دوتا چیزبرگر با سس قرمز تند و نوشابه های زرد پرتقالی؟...."مرد لاغر اندام و قد بلند,با چشمها و گونه های تو رفته به همراه لباس سفید گارسونی که
دور کلاهش راه راه قرمز بود,قلم به دست روی دفترچه ای که در دست داشت چیزی می نوشت وحتی نیم نگاه ه به دنی و بیلی نمی کرد«دفترچه را طوری در دست گرفته بود که انگار قرار است از او بدزدند».دنی سر را به نشانه تائید تکان داد و به پاسخ بیلی گفت"..ببین احمق جان..گفتم منعکس نور منظورم اون نبود..وقتی تو این نوع جنس پارچه رو می پوشی و در مقابل نور بری برجستگی های لباست رنگشون متمابل میشه به رنگهایی که در اونا ترکیب شدن مثلاً اگرمشکیه ,در مقابل نور ماه برجستگیاش به رنگ آبی نفتی در میاد...گرفتی چی شد...کجایی!؟..."
"ها!...آره آره..."دنی فهمیده بود فکر و حواس بیلی جای دیگریست.خواست نگاه او را تعقیب کند که سرو کله آن مرد میان سال ضُمُخت پیدا شد.نوشابه ها را محکم روی میز کوبید و سینی زرد رنگ حاوی چیزبرگر و سیب زمینی ها و چند جایزه ی بچه گانه را جلوی آنها هل داد.نه بیلی و نه دنیستون از کار آن مرد اصلاً خوششان نیامد زیرا باعث جلب توجه افراد داخل مغازه شد«تا به حال هیچ وقت این فضاحت برای آنها,آن هم در آن مغازه ی همیشگی رخ نداده بود».دنی عصبانی خطاب به مرد گفت"..هوی ....با زنت دعوا کردی نیا اینجا خالیش کن..."بیلی سعی کرد او را آرام کند«بیلی هیچ وقت دنبال دردسر نمی گشت»اما مرد با جوابش دنی را بیشتر عصبانی کرد...."...ساکت شو عوضی.."
دنی از کوره در رفت و یقه ی مردک را چسبید..."عوضی خودتیو هفت جدو آبادت...چرا امروز اینجوری شدی!؟"«دنی هیچ وقت بی احترامی را تحمل نمی کرد»بیلی بلند شد و سعی کرد دست دنی را از یقه ی مرد بیرون بکشد ولی مگر او ول کن بود..مرد شروع به خندیدن کرد و با انگشت به طرفی اشاره کرد(دنی بیشتر عصبانی شد)
یقه ی او را ول نکرد و مسیر انگشت او را تعقیب کرد....."وای خدا.."عجب افتضاحی به بار آمد.درست بالای در مغازه یک دوربین کوچک که به اصطلاح به آن دوربین مخفی می گویند نصب شده بود و قرار بود از عکس العمل مردم در برابر افراد بد خُلق مغازها فیلم برداری کنند.دنی یقه ی آقای پاتریک را رها کرد(پاتریک همان مرد لاغر اندام ضمخت و از طرفی دوست بد عنق دنی و بیلی بود و همیشه شخصاً غذای بیلی و دنی را حاضر می کرد)
"..چرا آقای پاتریک...شما دیگه چرا...شما خودت خوب می دونی من اصلاً از آدمای بد اخلاق خوشم نمیاد..در ضمن ببخشید اینقدر بد حرف زدم خیلی خسته بودم...در ضمن,با اخلاق من بازی می کنی که همه بفهمن اخلاق گوهی..." آقای پاتریک حرفش را قطع کرد و پدرانه دست بر شانه اش کشید"چی کار می کردم پسرم...از صدا و سیما اومده بودن با مجوز که آقا ما می خوایم از برخورد مردم با افراد بد اخلاق فیلم بگیریم و گزارش تهیه کنیم..چی کار می کردم بهشون گفتم برید جای دیگه ولی گفتن نه آقا همین جا بهتره...
"..حداقل چرا ما, این همه آدم اینجا نشستن!..."بیلی هم ابراز آزردگی می کرد.
"چون شما درست جایی نشستین که قرار بود ازش فیلم برداری..."
"باشه آقا ..ما از طرف این آقا از شما معذرت می خوایم"مردی میان سال هیکل اندام,خوش چهره با موهای پر پشت حالت دار فندقی,در حالی که لبخندی بر لب داشت و کلاهی به سر(..و عده ای دور بر او..)به دنیستون نزدیک شد و با آن احمقانه حرکت دادن بروشور درون دستش در هوا(انگار بخواهد جمعیتی که وجود هم نداشت را ,پراکنده کند)از دنی و بیلی عذر خواهی کرد..."ما فقط به نیت تهیه ی یه گذارش این بازی رو راه انداختیم..از شانس خوب یا بدمون شما به تورمون بر خوردید."آقای پاتریک هم انگار از طرز حرف زدن او خوشش نمی آمد.بیلی این موضوع را از طرز نگاهش درک کرده بود.مردک با طمعی حرف می زد اما صداقتی دروغین و ظاهری ,به روی چهره داشت.آن مرد خود را معرفی کرد"..فردریک لوتیموس هستم .این کارت گزارش گری منه.."کارتی از درون لباس جین تیره اش بیرون آورد و به طرف دنی دراز کرد اما دنی هیچ تمایلی نسبت به دیدن کارت نشان نداد و کاملاً بی اعتنا به طرف آقای پاتریک چرخید ودر حالی که جایزه های کودکانه را در جیبش می گذاشت, گفت"..همین اسباب بازیهای کوچلو رو می برم برا کیراری, فقط اگه زحمتی نیست دوتا چیز برگر دیگه ...برامون بیار..."دنی دو لغت آخر را با نگاه معنی داری ,بار آن مردک لوتیموس کرد.اما آن مرد هم بدون اینکه نگاه او را دریافت کند,بی اعتنا کارت را درون جیبش قرار داد و به طرف اعضایی که با خود حین ورود به داخل آورده بود چرخید و چیزی با آنها پچ پچ کرد.در آن فاصله آقای پاتریک چیز برگرهای دنی و بیلی را آماده کرد و در درون یک سینی برای آنها آورد. (بیلی در حال گذاشتن برگرها در پاکتهایشان بود)لوتیموس و افرادش از مغازه بیرون رفتند ولی لوتیموس کنار چهارچوب در با یک نگاه چیزی در ذهن او زمزمه کرد که دنی کاملاً واضح می شنید"...خیلی پرخاشگری پسر..."
"..جرأت داری بلند بگو.."احساس می کرد بیش از حد از کوره در رفته و این داد و فریاد خود را بیهوده می پنداشت,به همین خاطر در انتهای فریادهایش صدایش می لرزید و آرام می شد.لوتیموس هم با نگاهی افسوس بار سر تا پای او را برانداز کرد و از مغازه بیرون رفت.بیلی به او تنه ای زد "..بریم دیگه..امروزمون رو هم زهر مار کردی,بریم"بلافاصله یک مرد دیگر(از همان افرادی که همراه لوتیموس بود) دوباره به داخل مغازه برگشت و شروع به قطع اتصالات دوربین کرد..
آقای پاتریک دست به سینه با ابراز خرسندی به آن مرد گفت"..چی شد؟..داری جمش می کنی؟!.."مرد بدون اینکه دست از اتصالات بردارد,چرخید و به او نگاهی کرد..."داریم میریم پیش یه با جنبه..."دوباره به کارش ادامه داد....
بیلی و دنی از مغازه بیرون آمده بودند و از زیر سایه های چتری مغازها می گذشتند...
"..چرا هر روز ما باید با تو مکافات داشته باشیم؟..."
"..ولم کن بابا..حوصله داری,به جای اینکه دلداریم بده نمک رو زخمم می پاشه,دوست ما رو باش..."دنی سرش را افسوس گرایانه پایین گرفت و به آرامی گفت"..دیگه داره از خودم بدم میاد...هفته ای نبود که من دعوا نکرده باشم..."
"بسه ...چیزیه که شده,دیگه الکی خون خودتو کثیف نکن.."
دنی از اوضاع خود خسته شده بود.از وقتی که پا به سن 18 سالگی نهاده بود,دائم پرخاش می کرد..دیگر مثل قبل بچه ای ساکت و مودب نبود.حتی شبها خواهرش را (از سر بی حوصله گی)از ترس قبض روح می کرد.بعضی مواقع اصلا به حرف پدرش گوش نمی کرد.یک خیابان و یک پس کوچه ی دیگربه خانه بیلی نزدیکتر می شدند....
خانه ی وارکرها دیگر درست مقابل آنها بود.بیلی از دنی خداحافظی کرد و به طرف خانه اش حرکت کرد.دنی رفتن او را با نگاه تعقیب کرد و پس از وارد شدن او به خانه, به پنجره اتاق بیلی نگاهی کرد و راهش را به طرف خانه اش در پیش گرفت.
درون خانه....
قفل درِ خانه چرخید و پسری زیبا با تیشرت مشکی ,موهای پر کلاغی و نرم و چهره ای گرفته وارد خانه شد...."دنی تویی؟!..."
"آره ماما.."زنی با قدی نسبتاً متوسط,چشمها ی بادمی و موهای مشکی بسته شده به صورت مدل گوجه ای,در حالی که پیش بندی بر تن داشت و در یک دستش چاقو و در دست دیگرش یک خیار پوست گرفته شده وجود داشت,از آشپزخانه بیرون آمد و دوان دوان یه طرف دنی آمد و اورا بغل کرد و بوسید.."..پسر گل خودمه..چته پُخ کردی..گوگولی موگولی.."
دنی که خسته به نظر می رسید در حالی که سعی می کرد دست مادرش ,میرانا را که گونه هایش را میکشید و می بوسید را کنار بزند,گفت"ماما من خستم اذیت نکن..."
"..کجا!.. برات نهار درست کردم..غذایی که تو و کیراری دوست دارین...لباساتو عوض کن ,دستو صورتتو بشور,بعد بیا پایین نهار بخور."
"باش..."مادرش دوباره با لبخندی همیشگی به آشپزخانه برگشت.دنی تیشرتش را بیرون آورد و قبل از اینکه پا روی پله ها بگذارد,صدای کیراری از آشپزخانه را شنید که بلند خطاب به او می گفت"..اَه ...دنیه..!..چه بد ,فکر کردم دوست عزیزمه..."
دنی هم در جواب گفت"بهتره ساکت شی دبه روغن.."(این لقبی بود که دنی به روی خواهرش گذاشته بود ,به این خاطر که کیراری پوست و مویی چرب داشت و هیچ وقت این چربی قطع نمی شد,این لقب هم همیشه او را عصبانی می کرد)
"..ماما یه چی بهش بگو....دوباره بهم میگه دبه روغن"
"اذیتش نکن..بهت نمیگه..."
"ماما؟!!!"
دنی به بد کامی خواهرش خندید و به طرف اتاقش رفت.در اتاقش را بازکرد.باد خنکی به صورتش خورد که واقعاً دل پذیر بود.تیشرت را روی چوب لباسی قرار داد و لباسش را عوض کرد و لباس خانه به تن کرد.دوباره از اتاق خارج شد و این بار با پاکت چیز برگرش و آن جایزه های کودکانه وارد آشپزخانه شد.
"مطمئنم از اینا دوست داشتی یه زمانی..."دنی خطاب به کیراری,جایزهای درون دستش را تکان می داد,سپس پاکت را روی میز گذاشت و رو به روی کیراری نشست.(خانم میرانا به بگو مگوهای آنها لبخند می زد)کیراری سعی می کرد جلوی وسوسه ی خود را بگیرد.کیراری از این جور جایزه ها دوست داشت و در جمع آوری آن,با دوستانش در رقابت بود.
دنی که حس می کرد خوب حالش را گرفته,در حالی که چیز برگر را از پاکتش در می آورد خطاب به مادرش گفت"نهار دارم..برام نکش."ناگهان مادرش از کوره در رفت و چیز برگر را از دستش غاپید.."..غلط کردی از این زهر مارا داری ...نهار می خوری خوب هم می خوری..اَه...پسره ی اعصاب خورد کن"دهان دنی از تعجب گاراژ شد.
کیراری هم از فرصت استفاده کرد و تمام جایزه ها را از روی میز برداشت و هنگامی که از طرف در فرار می کرد,فریاد زد"..به خاطر هدیه تولدم ممنون...انشاءالله جبران می کنم.."
دنی که از رفتارمادرش یکه خورده بود حتی فرصت نکرد به کیراری غضب کند.مادرش جلویش یک بشقاب کوفته برنجی به همراه یک کاسه ی چینی رشته آبکی ماکارونی سفید به همراه مرقوبترین و تند ترین تُرُب سفید و بشقابی پر از پیراشکی های کوچک قارچ و سوسیس و انواع مواد گوشتی و آبزی گذاشت (از عصبانیت قرمز شد,دنی چیزی نمی گفت تا او را از اینی که هست عصبانیتر نکند)و در آخر دو چشم ناظر وَرقلمبیده ی مادرش که با عصبانیت انتظار خوردن او را می کشید .در یک چشم به هم زدن دیگر غذاهای محلی و رایج ژاپنی هم,رو به رویش ظاهر گشت.میزی پر از غذاهای چینی و ژاپنی!..که همه برای دنی بود...
کیراری که دم در آشپزخانه با نیش خند به او نگاه می کرد و با یکی از جایزه های درون دستش ور می رفت, با لحن بدی گفت"بخور پسرم....نوش جانت..زیادی وزن کم کردی...گوگولی موگولیه من.."
در یک آن ,خانم میرانا دست کیراری را هم گرفت و با یک «خفه شو »گفتن او را هم به کنار دنی نشاند..او هم جا خورد.دنی با نیش خند"..تو هم بخور دبه رو......"
حرف دنی نیمه تمام ماند چون چشمهای آتشین خانم میرانا دنی را نشانه رفت.
"........هیچی ..بیخی"
"خب حالا بخورین....."مادرش این را گفت و از آشپزخانه بیرون رفت.دنی گفت"حالا هر دوتامون افتادیم تو ی هچل....این همه غذا رو چه جوری باید خورد خدا میدونه..مامان که اینجوری نبود.."
کیراری دست به سینه خم به ابرو آورد و خود را در صندلی فرو داد و گفت:اینجوری شد..
"چرا؟"
"امروز صبح که تلوزیون رو روشن کرد یه برنامه در مورد مواد غذایی داشت میداد.یه پخش زنده در مورد غذاهایی که بیرون درست می کردن نشون داد...(کیراری از حالت خود خارج شد).باورت نمیشه خیلی کثیف بودن..میدیدی مطمئنم دیگه غذای بیرون نمی خریدی...افتضاح بود با یه روغن هزار جور مواد گوشتی سرخ می کردن..."در همین زمان آقای تتسویا (پدر خانواده)وارد آشپزخانه شد و با خوش رویی به همه سلام کرد..خانم میرانا هم بشاشی قبل را به خود گرفت.
"..وقتی می خواستن باهاشون مصاحبه کنن از دست مامورا فرار میکردن...که توی تلوزیون نشونشون ندن و آبرشون نره.."
کیراری دیگر ادامه نداد و یک کوفته برنجی برداشت و گازی زد.آقای تتسویا که همینطور در حال حرف زدن با زنش میرانا بود مشغول خوردن شد.(خانم میرانا هم همینطور)
دنی همینطور به کیراری زُل زده بود.کیراری که متوجه شده بود لقمه اش را قورط داد و گفت"چیه؟!"
"خب!"
"خب چی؟!"
"داشتی حرف می زدی ..!ادامه ش"
"ادامه نداره دیگه.."
"چرا؟مگه تو همشو نگاه نکردی؟!"
"نه.."
"وا...چرا"
کیراری عدایش را در آورد"«وا..چرا»..خب معلومه..چون حال بهم زنی بود و من داشتم صبحونه می خوردم...مامانی تا آخرشو نگاه کرد"
به نظر موضوع مهمی نمی آمد چون دنی هم مشغول خوردن شد.
بعد از نهار,اتاق دنیستون,دنی در حال چت ...
"خب خودت نمی تونی کارت صدای کامپیوترت رو نصب کنی چون هم اولین بارته و هم ممکنه پورت درگاهش فرق کنه و احتیاج به تعویض داشته باشه.پورتا هم ریزن هم خیلی حساس.."Send
جواب answer me friend :یعنی حتما باید ببرم نمایندگی....می خوام خودم این کارو بکنم.
"به نظر خیلی دختر کنجکاو و لجبازی هستی....من که تا حالا کارتای کامپیوترمو نصب نکردم نمی تونم در این زمینه کمکی بهت بکنم اگه سوال نرم افزاری داری بپرس"Send
جواب answer me friend:به خاطر همین هم ممنون..راستی در مورد فتوشاپ من یه عکسایی دارم که تیرن...کیفیت خوبی ندارن برای ارتقاء کیفیتشون میگن توی فتوشاپ می شه این کار رو کرد ولی من پیداش نکردم تو می دونی کجاست؟.
"خب جاهای مختلفی توی فتوشاپ هست که میشه کیفیت عکسا رو خوب کرد حالا من یکیشون رو بهت می گم امتحان کن اگه نشد ایمیل بفرست همه راهاشو برات پست می کنم توی قسمت پنجره یLayers توی فتوشاپ ,پایینش کنار اون دکمه های ساخت سبک جدید و حذف سبکها یه دایره ی دورنگ به اسم«ایجاد یک نسخه ی پیچیدن یا تنظیم لایه ها»(create a new fill or adjustment Layers) ,میبینی.منوی بالا رونده ش رو باز کن و گزینه ی «درخشندگی/مقایسه کردن»( Brightness/ Contrast)رو انتخاب کن و با تنظیمات داخلش ور رو.مطمئنا عکستو بهبود میده."Send
جواب answer me friend:حتما..واقعا که حسابی سرتو درد آوردم.ممنون...راستی چرا اسمتو بهم نمیگی که پُزتو پیش بقیه بدم بگم با یه مخ, چت می کنم...بگو مارو خلاص کن.
"نه عزیز..همین که کسی نفهمه بهتره"Send
جواب answer me friend:چرا نمی گی...من که غریبه نیستم مثلا شاگرد غیر حضوریتم..
"..خیل خب ,اسم من دنیستون ایتوشیه...راحت شدی.."
"خوبه اسمتو که به بهش گفتی چرا عکستو هم بهش نشون نمی دی.....ببینه با چه پسر خوشکلی چت میکنه"دنی جا خورد و به پشت سرش که نگاه کرد,پدرش به روی او خم شده بود و تمام چیزهایی را که او در چت نوشته بود را می خواند.دنی به سرعت پنجره ی چت را پایین انداخت و با اخم گفت"بابا!؟..."
"بیا کنار پسر ...ببینم چی نوشته.."پدرش دست او را از ماوس کشید و پنجره ی چت را بالا آورد و جوابی که به تازه گی آن دختر فرستاده بود را خواند...
جواب answer me friend:نمی بینم تایپ کنی...کجا رفتی..چی شد؟
پدرش تمام اتاق چت را بست و انترنت دنی را قطع کرد.."چرا این کارو کردی...وسط حرف زدن بودم"
پدرش حین خاموش کردن کامپیوتر"این جور چیزا واسه آینده ت خوب نیست...در ضمن کارِت دارم"
دنی دیگر اعتراضی نکرد.پدرش پس از خاموش کردن کامپیوتر روی تختخواب دنی,درست روبه روی او نشست و با یک نگاه پر معنا به او ,حرفش را شروع کرد.(اتاق تاریک بود و چهره ی آقای تتسویا به خوبی واضح نبود,دنی نمی توانست حالت چهر ه ی او را تشخیص دهد)
"ببین دنی,باید خودتو واسه یه سفر تفریحی آماده کنی.."
دنی که ذوق کرده بود گفت"این که عالیه...."اما چهره ی پدرش اینقدر بشاش به نظر نمی رسید حتی لبخند هم نمی زد.
"ممکنه برای تو عالی باشه,ولی باید بدونی که ..."
لبخند دنی به تبصم تبدیل شد"که چی؟"
پدرش سرش را پایین گرفت"که خودت تنها به این سفر میری,موقش رسیده که وسایلتو جمع کنی..دیگه بزرگ شدی و بهمون گفتن که بفرستیدش,قدرت خوبی برای دفاع از خودش داره,باید برای پرورش استعدادت,آموزش ببینی..."دیگر ادامه نداد.
دنی یک کلمه از حرفهایش را درک نمی کرد.تعجب و ترسی عجیب وجودش را فرا گرفت.فکر کرد یکی از همان شوخی های همیشگیست.با خنده ای دروغین" خیلی با مزه بود...راستشو بگو هممون میریم دیگه..."
دنی بلند شد تا از اتاق بیرون برود.(از این وضعیت پدرش خوشش نمی آمد)
"نه دنی...این یه شوخی نیست.تو واقعا....باید آماده بشی"
دنی با لحن بدی گفت"چرا اجنه بازی در میاری بابا...من دیگه بچه نیستم با این حرفا بترسونیم"
صدای پدرش لرزان شده بود"منم از همین می ترسیدم"
در نیمه باز اتاق ,بازتر شد و چهره ی گریان پنهان شده در سایه,که خود را به پشت چهار چوب در پنهان کرده بود پدیدار شد.
"تو چته کیراری؟!...شماها چتون شده.."
پدرش یک کلمه حرف نمی زد و از هق هقی که می کرد معلوم بود در حال گریستن است,نامه ای در دستش داشت مچاله می شد.(شاید اثر همان نامه بود که اینطور حال همه را گرفته بود)سرمای ترس غریبی وجودش را فرا گرفت.کنار پدرش زانو زد و در حالی که دستهای سرد او را در دستانش می فشرد,آرام گفت".......بابا...بگو چته..داری منو می ترسونی.."
نگاهی به کیراری کرد که هم اکنون مادرش بالای سر او با طرز نگاهی که انگار مرده دیده ایستاده بود.
با عصبانیت بلند شد و گفت"قرار نیست بگین چه خبره....سوپرایزه یا مسخره بازی(احساس می کرد کلمه های بیهوده ای بر زبان می آورد)."
ناگهان همه چیز به دور و برش تار شد.اتاق دور سرش چرخید و همه جا سیاه شد.تصویر تند و تاری از دختری می دید که پشت به او کرده بود.از چشمانش نور بیرون می زد.دوباره همه جا تیره و تار شد.صدای جیغی که آشنا بود..صدای جیغ یک زن.(آن را نمی شناخت ولی احساس می کرد آشنا ست)"..راحتش بذارین...آخرین بارشه....اون از هیچی خبر نداره...کودنا,خنگ بارش آوردن..خودم مجازاتشو قبول می کنم فقط راحتش بذارین....شما رو به جون دالاریاس.."
"پرنسس..تحمل داشته باشین...الان تموم میشه.."
احساس می کرد سرش را می کنند.چه می دید؟.....پسری با« اونیفرمی »خاص گردن زنی را با دندان چسبیده بود و در ظاهر معلوم بود که در حال خون مکیدن از آن زن است...زن جیغ می زد و کمک می خواست...ولی غیر قابل باور بود...زن مُرد و دیگر تقلایی از او دیده نشد....(انگار دنی این صحنه را در آب می دید)آن پسر رویش را به طرف دنی چرخاند.دروغ محض بود.خود دنی آن زن را کشت.آن پسر که در حال خون مکیدن بود خود دنی بود..دنی چهره اش را می دید.لبخند دلشکنی بر لبان آن پسر نقش بست....دوباره مانند آن که روی صورتش آب سیاهی بریزند,همه جا تاریک شد...همه جا را مانند حرکت آب در برکه می دید...جسی...جسی درست روبه روی او بود....به طرفش دوید تا او را در آغوش بگیرد اما آن تصویر از روبه رویش محو شد و چهره ی زنی زیبا با موهای سبز تیره و وزوزی ,در حالی که شنلی سیاه بر دست داشت و چهره ای پر اشک بر صورت, دست به طرف او دراز کرد ولی دنی بدون آنکه خود بخواهد(انگار که کسی او را مانند عروسک خیمه شب بازی کنترل می کرد)دست زن را پس زد و به او فحش داد.."برو به جهنم..."
احساس می کرد بی خودی عصبانی شده.چهره ی زن معصومانه شد و از برابر دیدگان دنی محو شد.دنی در حال سقوط کردن بود...همه جا باز همان سیاهی محض بود..لباس عجیبی پوشیده بود(تازه به آن توجه کرده بود)همان لباسی که همان پسر بر تن داشت...در حال سقوط بود ولی فریاد نمی زد.دستش را در آن سیاهی تکان می داد تا به جایی بند شود...احساس می کرد در لحظه اتفاقی می افتد...حدسش درست بود چون درد وحشتناکی در ناحیه ی ستون فقراتش احساس می کرد.فکر می کرد موجود زنده ای شبیه به کرم در کمرش به وجود می آید....قوزی در کمرش ایجاد شد..از درد فریاد کشید..چیزی انگار می خواست از کمرش بیرون بزند....از درد اشکش جاری شد....(صدای حرکت موجود زنده ای در کمرش را می شنید)...ترس او را به حد مرگ ترساند)ناگهان درد فجیعتر شد وکمرش شکافته شد...دو موجود از کمرش بیرون زدند و سپس درد تمام شد...اما آنها موجود نبودند....دو بال غرق شده در جریان خون بودند...درست بود دنی دو بال از کمرش بیرون آورده بود..احساس آرامش عجیبی وجودش را فرا گرفت..به بالها نگاه می کرد(نگاه هایش مانند بچه ای دو ساله بود که از چیزی که می دید سر در نمی آورد)دو بال خفاش که از هر قسمت آن خون سیاه رنگی مانند رودخانه ای خروشان جریان داشت...حرکت بالها به اراده ی خود دنی بود....دهانش خشک شده بود و تشنگی عجیبی وجودش را فرا گرفت...خود را کاملا آسوده احساس می کرد..دست و پاهایش را باز کرد و خود را تسلیم آن سقوط کرد....سقوط....سقوط...سقوط.....اما دیری نگذشت که روزنه ای در مقابلش گشوده شد و دو دست سفید و زیبا از آن بیرون زد, دو پهلو دنی را گرفت و او را به بالا, به طرف روزنه کشید.....
قبلی « جادوی 13 در فرهنگ ما زمانهای تردد جادوگران... » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
خانم بلک
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱۹:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۳ ۱۹:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۷
از: خانه ی بلک ها
پیام: 3
 Re: جادوگر یا خون اشام...
قشنگ بود اما اون تیکه ی جسی یه خورده لوس بود!
ژان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۸ ۱۵:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۸ ۱۵:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از:
پیام: 433
 جادوگر یا خون اشام...
اولش یکم زیادی احساسی بازی داشت ولی اخراش خیلی جالب شد
armock
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱ ۶:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱ ۶:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۴
از: در میان جنگل سیاه,با حمایت دامبلدور
پیام: 48
 تو رو به خدا....
بابا غلط کردم پست می زنم ,دلت خنک شد...راحت شدی...کشتی من با این نظر دادنت...ولی بازم ممنون
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۵/۳۱ ۱۴:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۵/۳۱ ۱۴:۰۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند
Not Bad

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.