هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: جادوگر یا خون آشام؟

جادوگر یا خون آشام؟ - فصل 6


بوسه ای برای نیک از آینده...
سازمان استثنایی ها........




دوباره همان خواب چرت.سرش روی بدنش سنگینی می کرد و کسی هولش می داد.دخترک از دستش فرار می کرد و دنی او را نا خواسته و غریزی در راهرویی تاریک دنبال می کرد.در میا ن راهرو قطرات آب بر صورتش فرود می آمد.مهی تار تمام راهرو را در بر گرفت و دنی برای بار دیگر چشمانش را که انگار بسته بوده باشند باز کرد.کالسکه کاملا تند حرکت می کرد.باران شدیدی گرفته بود و صدای رعد خشمناکی به گوش می رسید.همه چمدانهایشان را ,چتر خود گذاشته بودند و نیک دائما اسم دنی را تلفظ می کرد.(همه از باران شدید,آبکش شده بودند)دنی به خود جنبید و دید چمدانش روی زانو هایش وول می خورد و خودش هم خیس آب شده بود.پرسید"چی شده..بارون؟!..کِی بارون گرفت؟"
نیک فریاد زنان گفت"چه عجب افتخار دادی,الان سه ساعته داره بارون میاد و تو هنوز خوابی..عجب خواب سنگینی داری پسر"
برایان فریاد زد"دنی..چمدونتو بگیر بالای سرت..زود باش"چمدان اضحار نا خرسندی کرد و دنی به سختی آن را بالای سرش گرفت.(همه ی چمدانها دهانشان پر از آب شده بود و گله و شکایت می کردند)نگاهی به اطراف کرد.کالسکه داشت از تپه ای بزرگ و مسطحی که به علت کمی نور رنگش به سبز تیره متمایل شده بود,می گذشت.کالسکه های دیگری (اما با شمایل دیگر)از جاده های دوردست به سرعت می آمدند.آنها هم حاوی پسرانی بودند که مانند خودشان چمدانها را بر روی سرشان گرفته بودند.دنی رو به بقیه فریاد زد"ما الان کجاییم"
توماس جواب داد"درست روبه روی سازمان..اونور رو نگاه کن"
دنی روبه روی کالسکه را نگاه کرد.ساختمانی بزرگ و عظیم که وسعتش به آسمان خراشها می رسید ,درست رو به روی آنها بود.رنگ سفید یک دست داشت و شیشه های بنفش بزرگش چهر ی خشمگین آشمان را منعکس می کردند.(شکل و شمایل آن درست به ساختمانهای آینده ی سال 2010 شباهت داشت,کاملا مدرن و در نظر دنی بی همتا بود)شوالیه که به علت موهای بلندش از همه خیستر جلوه می کرد دائم در حال حرف زدن با گری گوژ پشت بود و گری به شکل بدی کالسکه را کنترل می کرد.جنگلی درست روبه روی آنها و جلو ساختمان قرار داشت که کاملا پر پشت جلوه می کرد.توماس فریاد زد"خیلی بد میره..الانه که بالا بیارم"
نیک فریاد زد"ابلحه...تند میره چون اون چیزایی که پشت سرمونه بهمون نرسن"همه یک لحظه به عقب کالسکه نگاه کردند.خدای بزرگ....هیولاهایی کاملا بد شکل و وحشتناک(که به نظر کاملا گشنه هم بودند)در آسمان در حال تعقیب آنها بودند.دنی فریاد زد"اونا دیگه چی هستن..دنبال اون کالسکه ها هم هستن نگاه کنین"
جیم گفت"اگه به اون جنگل برسیم دست از سرمون بر می دارن...در ورودی ساختمان درست داخل جنگله"
ناگهان حرکت کالسکه کند شد.همه به خود لرزیدند.یکی از هیولاها با فریادی گوش خراش درست از بالای سرشان گذشت و کیوین را به دهان گرفت.کیوین فریاد بلندی کشید ولی هیولا دیگر کاملا بالا رفته بود.شوالیه فریاد زد"خدای من....هر کی می تونه پرواز کنه همین الان بره و خودشو به سازمان برسونه..من می رم کیوین رو بیارم.."دو بال در عین ناباوری از کمرهای شوالیه بیرون زدند.شوالیه شمشیرش را بیرون کشید و پرواز کرد.نیک به سرعت رو به دنی و برایان گفت"زود باشین ..یکی دیگه داره نزدیک میشه"نیک پرواز کرد و بعد از آن نوری در کم برایان درخشید و دو بال قو از کمرش سر بیرون آوردند .توماس از کالسکه بیرون پرید و در حالی که کارول را به کمر داشت مانند برق به طرف جنگل دوید .حتی سریعتر از کالسکه.جیم به عقب کالسکه رفت و با انجام حرکاتی آکروباتیک و بر زبان آوردن جمله ای به نام«فلجیت را در بلایا خاصیت می دهم»,نزدیکترین هیولا را فلج کرد و کمی امنیت گرفتند.وحشت تمام وجود دنی را گرفته بود.برایان دست دنی را گرفت و فریاد کشید"کمکت می کنم که به جنگل بری..دستامو بگیر"دنی هشدارانه فریاد زد"پشت سرت"
برایان به سرعت جا خالی داد و یک هیولا از بیخ گوشش گذشت.نیک در حالی که دنیل و چارلی را به دست و جکی را بر کمر داشت خطاب به دنی فریاد زد"منتظر چی هستی..زود باش از بالهات استفاده کن..خودتو,گری گوژ پشت و جیم هنوز توی کالسکه هستین..کالسکه داره بنزین تموم میکنه...زود باش دیگه.."کالسکه کند تر حرکت می کرد و هیولا ها اینک درست بالای کالسکه پرواز می کردند.دوباره بالها در گوشت کمر دنی جنبیدند و دردی ,دردناکتر از قبل تمام بدنش را در بر گرفت.کمرش شکافته شد و دو بال از رودخانه ی خروشان خونش بیرون زدند.چشمهایش سوختند و همه چیز در دور و برش به روشنایی متمایل شد.تمام درد و سوزش و تنِش از یادش رفت و در یک لحظه به خود آمد.مارتین و مایک توسط برایان از کالسکه خارج شدند.توماس به قلب جنگل دویده بود و نیک نزدیکیهای جنگل مشاهده می شد.یک هیولا با چنگالش از بالای سر گری گذشت و کمرش را خراشید و کالسکه در میان راه سرنگون شد.او و جیم و گری هر کدام به طرفی پرت شدند و هر چند اژدها های ترسناک نزدیکیهای آنها بر زمین نشستند.بلند شد و بر زمین نشست.جیم پایین پای او ناله می کرد و گری درست بغل او از جایش بلند شد.(دنی در نگاهش هر شی را نورانی می دید).یکی از هیولا ها بر روی جیم خم شد و به قصد به دندان گرفتن جیم دهانش را باز کرد,اما دنی به او فرصت نداد و با ناخنهای بلند و تیزی که درآورده بود صورت هیولا را چنگ زد.هیولا فریادی کشید و سرش را بلند کرد.دنی از فرصت استفاده کرد و جیم را عقب کشید.فریاد گری بلند شد.دنی ,گری را دید که با عصایی(دنی تا به آن موقع آن را در دستش ندیده بود) که از چوب طبیعی درخت کاملا زشت درست شده بود و نوری از آن بیرون می زد,را به دست دارد و در حال ترساندن آن اژدها ها آن را به اینور و آنور تکان می داد.آن اژدها با دستش دنی را به طرفی پرت کرد و پاهای جیم را گرفت و به طرف آسمان بال زد.جیم ,اسم او را فریاد زد و معصومانه از دنی کمک خواست.دنی به طور غریزی شروع به بال زدن کرد و دیگر پاهایش بر زمین بند نشدند.به طرف هیولا پرواز کرد.جیم دائم اسم دنی را صدا می زد و از او کمک می خواست .سرعت پرواز اژدها از پرواز دنی بیشتر بود.دنی ترفندی در پرواز اجرا کرد.در هوا به زیر دم اژدها رژه رفت و دمش را گرفت و به عقب پرواز کرد.در کمال ناباوری موفق شد و توانست از سرعت اژدها بکاهد.(این ترفند برای آن بود که دنی داد اژدها را در بیاورد و جیم را از دهان آن رها سازد.)اینطور هم شد.اژدها جیغی کشید و جیم از دهانش رها شد.دنی دم اژدها را رها کرد.جیم را در هوا غاپید و از مسیری که اژدها را تعقیب کرده بود برگشت.
اژدها دنی را دو مرتبه تعقیب کرد.دنی که جیم را در بغل داشت و تمام سطح لباسش,از خون کمرش و پاهای جیم,نقش و نگارهای به خود گرفته بود,رو به او گفت"جیم..حالت خوبه؟!..جیم."دنی با هشدار اژدها جا خالی داد و پاهایش از چنگ دندانهای برنده ی اژدها در امان ماند.جیم به علت خون زیادی که از بدنش خارج شده بود,بی هوش بود.در دور دست گری را می دید که گرفتار سه عدد از آن هیولا ها شده.اما تنها نبود.نیک برگشته بود و با استفاده از دستهایش, دستها و بالهای آن هیولاها را شقه می کرد.دنی به کمک آنها شتافت.فکری در ذهنش جوانه زد .به واسطه ی آن فکر,اربده ی بلندی کشید و نوری سر تا سر روشنایی تمام سطح بدنش را فرا گرفت.(انتظار آن نور را نداشت.فقط می خواست تقلید صدا کند).شدت آن نور هر لحظه بیشتر شد و اژدهای پشت سرش با سر دادن زوزه ای ,از تعقیب کردن دنی دست برداشت.آن سه اژدها که مجروح بودند و با خشم بیشتری به نیک و گری گوژ پشت حمله ور شده بودند,با دیدن آن منظره به سرعت از صحنه گریختند و دنی که پس از ناپدید شدن اژدها ها ,خاموش شده بود,به طرف نیک و گری فرود آمد و از فریادی که کشیده بود دیگر نتوانست حرف بزند.نیک چیزی را که دیده بود ,باور نمی کرد.به سرعت جیم را از دست دنیستون گرفت و گفت"خدای من چشاشو!چطوری قانعش کردی کمکت کنه..اولش فکر کردم اومده تو رو بخوره.."دنی که یک کلمه از حرفهایش را درک نمی کرد با صدای گرفته,خش دار و نا مفهومی گفت"از چی حرف می زنی؟"
گری گوژ پشت که جیم را وارسی می کرد (برای اولین بار در جلو دنی)لب به سخن گشود و گفت"اگه بیشتر اینجا بمونیم خطر مرگ این پسره بیشتر میشه..زود باشین حرکت کنید"صدای پیری داشت در صورتی که اصلا به او نمی آمد که صدا داشته باشد.گری جیم را به کمر گرفت و با خود برد. دنی و نیک با هم ,گری گوژ پشت را دنبال کردند.در بین راه,نیک دائم بالهای او را نگاه می کرد.دنی که جای سوزش در کمرش احساس می کرد رو به نیک گفت"چیه؟"
نیک اینبار انگشتی به بالش کشید و خونی که روی انگشتش بود ,را نگاه کرد و گفت"چقدر افتضاح بال در میاری ..درد نداره؟" دنی به تمسخر خندید و گفت"درد نداره؟!..وقتی می جنبن احساس می کنی دو تا کرم بزرگ دارن بدنتو می جون,حساب کن درد جویدن چیه که در شکافتنش جای خود داره.ببین؟!!!... چشام الان روشنتر نشدن.الان تو رو نورانی می بینم..همه چی توی چشمام داره می درخشه"
نیک گفت"یعنی نمی دونی...فکر کردم می دونی اینقدر اعتماد به نفس داری."
دنی دست نیک را گرفت ,او را ایستاند و با شکی گفت"مگه چشام چشونه؟" نیک گفت"چشات مردمکشون عمودی شده مثل گربه..زرد زرد هم هستن.."..."راست میگی یا داری دروغ میگی"
نیک خندید"نه بابا دروغم کجا بود..رفتیم داخل سازمان عکس العمل بچه ها رو دیدی تعجب نکن چون خیلی ترسناک شدی"دنی واقعا نا امید شد و با گلایه ی گری به خاطر توقف آنها دوباره حرکت کردند.از جنگل گذشتند و به یک در که به تونل گلخانه مانندی وصل بود رسیدند.تونل آن شیشه ای بود و به آن ساختمان وصل می شد.نیک به جلوی گری گوژ پشت دوید و در را برای او باز کرد,سپس دنی و نیک وارد شدند.دنی آرام راه می رفت.می دانست اصلا دوست ندارد عکس العمل بچه های درون ساختمان را نسبت به خود ببیند.چون قیافه اش ترسناک شده بود.نیک پا به پای او راه می رفت.توانست وضعیت روحی دنی را درک کند,پس دست روی شانه ی دنی گذاشت و گفت"حالا اینقدر بغض نکن...بالاخره یاد می گیری کنترلش کنی..راستی یه چی بهت بگم ..قول بده نه ناراحت بشی نه عصبانی."دنی با آن صدای گرفته اش گفت"بگو"..."قول میدی؟"
"خیل خب بابا ..قول می دم"
"دخترا الان توی سازمانن..منتظرن تو رو ببینن"چشمهای دنیستون در حدقه گشاد شد.ایستاد و آرام به طرف نیک چرخید.نیک به سرعت اظهار بی طرفی کرد"ببین..نمی دونم چرا اینجان شاید این یکی از مناسبتهایی باشه که دخترا باسازمان پسرا غاطی میشن"
دنی دیگر نمی دانست چه کند.اصلا چشم دیدن دخترها را در آن اوضاع و اهوال نداشت.چهر ه ی جسی را به یاد آورد.امیدی در دلش روشن شد و لبخندی نه سراسر خنده بر لبانش سبز شد.نیک گفت"حالت خوبه..من پیشتم..اصلا نترس..(نیک با حالت زمزمه ادامه داد)اگه هم یه وقت دلت اومد دختری رو نیش زدی منو صدا کن بیام تماشا..باشه..نگران بازرسا نباش..اون با من)"دنی اینبار از ته دل خندید و با او ادامه داد.گپشان گرفت و شروع به بلند بلند خندیدن کردند.گری با تعجب چرخید و آن دو را در نظرش دیوانه پنداشت.به در ورودی سازمان رسیدند.صداها یی در آنجا می آمد.به نظر شلوغ بود.گری داخل رفت.صداها بلند شد.از بین آن صداها صدای دو نفر آشنا بود.صدای کیوین و شوالیه تاکشی نیکامارو...
نیک جلو در رو به دنی گفت"بریم"..دنی با لبخندی تایید کرد و هر دو وارد شدند.دنیستون با انبوه زیادی از دختران و پسران مواجه شد.انتظارداشت دخترها از او بترسند اما بر عکس انبوه دخترها با جیغ و فریاد (از روی ذوق)به طرف دنی دویدند و دور او و نیک را گرفتند.همه دختها از دم زیبا بودند و حتی یک چهره ی معمولی هم بین آنها وجود نداشت .
همه از چگونگی جنگ او با اژدهاها می پرسیدند و بعضی هم از اینکه با یک پسر سلحشور زاده حرف می زدند,احساس غرور داشتند.."آقای آرموک ایشون دوستتون هستن.."
نیک خود با ذوقی جواب داد"آره..اسمم نیک مالشنیو هستش..خوشبختم"
"آقای آرموک چه قیافه ی با حالی به خودتون گرفتین.."
"چند سالتونه آقای آرموک؟"
"بچه ها این آرموکه..همون پسره که خون آشام میشه..بیاین ببینین..سلام آرموک"
"دادشته..پسر خالته..پسر عموته بهش می گی آرموک...بهش بگو آقای آرموک"
"آقای آرموک,شما یه ناجی هستین...آره"
دنیستون نمی دانست به کدام یک جواب دهد چون پسرها هم دست کمی نداشتند و فشار می آوردند تا بتوانند به قول خودشان یک سلحشور زاده ببینند.
"برید کنار..برید کنار..می خوام پسرمو ببینم..آرموک..آرموک"دنی به آنطرف انبوه دختران و پسران نگاه کرد(نیک جذب پاسخ دادن به خانمها شده بود)سر شوالیه تاکشی معلوم بود ولی فردی روبه روی او حرکت می کرد.دختران کنار رفتند و دختری زیبا با موهای سبزتیره ولباسی شاهانه روبه روی دنی ظاهر شد.شوالیه تاکشی که وضع نامناسبی پیدا کرده بود لا لبخندی گفت"دنی..این مادرته..پرنسس آوالگارد..مادر واقعیت..بهش سلام کن"
دنی از تعجب شاخ درآورد.آن دختر سن خیلی کمی داشت حتی به نظر از او هم کوچکتر بود,چگونه می توانست مادر او باشد؟قبل از آنکه چیزی بگوید آن پرنسس او را در آغوش گرفت"خیلی منتظرت موندم..دیگه پیش خودمی هیچ جا نمی ری..بذار خوب ببینمت..چقدر پیر شدی پسر..سنت از من بالاتر رفته.."دنی گفت"من فقط 18سالمه..پیرم؟"
پرنسس در حالی که قد و بالای او را دقیق بر انداز می کرد گفت"آره چون من 17 سالمه"
"چطور ممکنه؟"
شوالیه گفت"توضیحش وقت مناسب می خواد که الن نیست..حالا اگه بانوی من اجازه بدن تو و دوستت میرین و به وضعتون می رسین.دنی..تو بعد بیا پیش من کارت دارم"
آن پرنسس گونه های دنیستون را بوسید"موفق باشی پسرم"گونه های دنی مانند لبو سرخ شد و پس گردنش را که از آن بوسه داغ شده بود را کمی مالش داد.پرنسس رفت و شوالیه رو به انبوه دختران و پسران گفت"همه به غرفه هاتون برگردید و وسایلاتون رو برای فردا آماده کنید"
دنی یادش آمد چمدانش را از توی کالسکه بر نداشته,رو به شوالیه گفت"چمدونم..اون توی کالسکه بود"
پاسخ داد "نگران اون نباش..زودتر از تو خودشو رسوند"نیک در آن شلوغی فریاد زد"پس چمدون من چی؟" شوالیه لبخندی زد و گفت"مزه نریز"
آنجا به سختی خلوت شد و برایان از میان انبوه دوید و گفت"خدا رو شکر..پیدات کردم..چمدونت سرمون رو خورد بیا ساکتش کن.." "اومدم..نیک"
نیک که داشت با دختری از سر ذوق حرف می زد رو به دنی گفت"وقت ندارم"
دنی برای اینکه حال نیک را بگیرد رو به آن دختر گفت"این وبا داره..یه چند وقت دیگه هم آبله مرغون می گیره"آن دختر جیغی کشید و از دست نیک فرار کرد."صبر کن..کجا میری دروغ گفت بهت..اَی بابا..(دنی و برایان هر دو زدند زیر خنده).داشتم باهاش صمیمی می شدم ها..بخند ,حق هم داری..آدم مردم آزار به تو می گن نه به کسی دیگه..بس کن مسخره..بریم "
....فردای آن روز...............................
دنی خواب بود.از خستگی زیاد صدای هیایویی که دور و برش بلند می شد,را نمی شنید.خواب همان هیولا ها را می دید که اینبار در داخل شهرش او را دنبال می کردند.جیم هنوز دستش بود.یک لحظه که خواست پشت سرش را بپاید به دیوار نرمی برخورد کرد و چشمانش گشوده شدند.صدای شیطنت پسرها روی تخت خوابها(که یکدیگر را با بالشت هدف قرار می دادند) و جیغ و واق نیک و توماس گوشش را کر کرد.(نیک و توماس هر دو با هم مسابقه ی بلندترین جیغ را گذاشته بودند).آن دیوار نرمی که دنی در خواب با آن بر خود کرده بود,یک بالشت بود که برایان به قصد بیدار کردن او بر صورتش کوبیده بود.برایان روی تختش پرید و همینطور با بالشت بر سر دنی می کوبید.دنی هم بالشت خودش را بر داشت ,بالشت برایان را هم از او گرفت و هر دو را به طرف کله ی نیک پرتاب کرد.نیک با مخ از تخت به زمین خورد و به محض بلند شدن توماس را مقصر دانست و ان دو اینبار با هم مسابقه ی مشت زنی گذاشتند.هر کس در آن اتاق خواب بزرگ و توپی شکل سر به سر یکدیگر می گذاشتند.جیم لنگان لنگان به طرف تخت دنی آمد و با لبخندی دلنشین روی تخت دنی نشست.."خوبی الان.."
"ممنون..پاهات چه وضعی دارن..بهترن"
جیم با ذوق گفت"نمی دونی ..خیلی با حال بود.یه دستگاه که از خودش نور داشت رو روی پام گذاشتن ..بدون درد استخونای شکسته رو ترمیم کرد...حتی شکافای ساق پام رو هم بست..دستگاه خیلی مدرنی اینجا دارن..البته یه ذره قیافش وحشتناکه ولی خیلی با حاله.."
نیک خطاب به دنیستون فریاد زد"هی دنی...یه لحظه اینجا رو نگاه کن"
دنی به نیک نگاه کرد.کیوین!....کیوین کنار تخت نیک نشسته بود.پیراهن نپوشیده بود فقط دور شکمش را باند پیچی کرده بودند..نیک دستش را دور گردن کیوین حلقه کرد و گفت"تو رو خدا خودت یه چیزی بگو دنی..این همون یارو نبود که دیشب طعمه ی جوجه های پرنده شده بود...نگاش کن سُرمُر گنده نشسته اینجا.."
دنی بلند شد.یک لحظه متوجه شد نه پیراهنی تنش است نه بالی روی کمرش...با خوشحالی رو به نیک گفت"بگذریم..نیک چشام عادی شدن آره"
کیوین پرسید"مگه چشات چش بودن؟"
"هیچی..بی خیال"خوشحال بود که دوباره وضع عادی را پیدا کرده.برایان گفت"ذوق نکن...کار شوالیه نیکاماروست که تو الان عادی شدی"
دنی پرسید"چرا؟"
نیک به کناردنی آمد(همه ی پسرها دور دنی و نیک و برایان حلقه گرفتند) و گفت"یادته دیشب بهت گفت کارت که تموم شد بری پیشش ...جناب آلی اومدی عین گاو سرتو گذاشتی رو بالشت و خوابیدی و در نتیجه ..یعنی نرفتی...ساعت چهار و نیم شب خودش اومد یه نور قرمز رنگ گرفت بالا سرت...ما دیدمت..عین یه آدم آهنی بالهات رفتن توی کمرت.لباستو در آورد که راحت بخوابی..."نیک با یک پنگوئن کوچک عروسکی درون دستش ور رفت و به تختش برگشت.کارول پرسید"ازنیک شنیدیم یه اژدهای سفید رنگ بهت کمک کرده..تو دیدیش.."
"اژدها ی سفید رنگ..ولی اونجا غیر از اون هیولا ها که خودتون دیدین چیز دیگه نبود.."
جکی گفت"پس نیک چاخان کرده بمون"
یک آن نیک غیرتی شد و از تختش بیرون پرید و رو به دنی گفت"چرا دروغ میگی...خودم با چشا خودم دیدمش..درست بالا سرت بود..وقتی داد زدی از ابرهای بالا سرت یه چی شبیه مه سفید رقیق اومد پایین,بعدش فهمیدم مه نبوده یه اژدهای بزرگ سفیده..گردن اون هیولا ی پشت سرتو گرفت..خودم و گری با هم دیدیم..اگه گری هم تاییدش کرد پس خودت داری انکارش می کنی."
دنی رو به بقیه گفت"ولی باور کنین من ندیدمش..شاید خودش اتفاقی اومده و چون من پشت سرم یه هیولا بود نمی تونستم بچرخم و ببینمش."بچه ها اینک کمی متفرق شده بودند,نیک چمدانش را از زیر تخت بیرون کشید و روی تخت گذاشت.لباسش را در آورد و در حالی که دهان چمدانش را باز کرده بود و یک رکابی سیاه از آن در آورد تا بپوشد,گفت"حالا هر چی بوده تموم شده..بهتره اونیفرماتون رو بپوشید"
همه همین کار را انجام می دادند.دنی به کنار تختش رفت وچمدان را از زیر تختش بیرون آورد"اوه,ارباب..صبحی همراه با شمیم بهار و عطر گلهای یاس وحشی و صدای آواز گوش خراش پرندگان را به شما تقدیم می کنم..ساعت هم اینک(برایان گفت"دوباره شروع کرد)8:28 دقیقه ی صبح روز نمی دانم چند شنبه است و تا دو دقیقه ی دیگر از سقف هر تخت خواب صبحانه ی لذیذ و پر جلالی پایین می آید..برنامه امروز شما(دنی همینطور به روی تخت نشسته بود و به بد شانسی خود در داشتن این چمدان حسرت می خورد)از ثانیه های الان باز کردن دهان من,در آوردن رکابی مشکی و پوشیدن آن,درآوردن پیژامه ی خود و پوشیدن شلوار جین مشکی و در آخر,پوشیدن تیشرت خاکستری خود ,است.سپس بعد از اتمام خوردن صبحانه منتظر می شوید تا ساعت 8:45 دقیقه شود ,بعد از آن همراه با دوستان ارجمندتان..."دنی رو به چمدان "یه چیزی می دونستی..."
"چه چیز ارباب؟"
"که داری مخمو می خوری بس کن می خوام لباسامو بپوشم..یالا دهنتو باز کن.."
چمدان مانند سگی زوزه کشید(نیک که حال کاملا آماده شده بود داد زد"حقته..بچششش")
دهانش را باز کرد و بالاخره توانست اشیاء درون دهان چمدان را ببیند.رکابیش را در آورد و پوشد,پس ازان شلوار و تی شرتش...همه یک لحظه به دنی خیره شدند.دنی زیپ تی شرتش را تا بالای سینه بالا کشید و کمی خود را مرتب کرد.نیک در حالتی رویایی به دنی گفت"پسر چقدر این لباسه بهت میاد..خیلی با حالی."
برایان در مقایسه ی اونیفرم دنی با اونیفرم خودش گفت"ولی...هیچ تفاوتی با لباسای ما نداره ..خیلی خوش استیلی دنیستون"
نیک به طرف دنی رفت و تی شرت را از بدنش درآورد و خود پوشید"چطوره بچه ها..قشنگه"
جیم روی تی شرت دنی دستی کشید"نه این تی شرته عادی نیست...(در همین زمان صدایی از باندهای اتاق بلند شد و چیزهایی از سقف آرام پایین آمدند,آنها بنا به گفته ی چمدان صبحانه بودند)..ببینین نوئه ولی ..خیلی قشنگ جلوه می کنه..دنی بالاخره تو دیوونمون می کنی"
"برا چی؟!"دنی خندید, رو ی تختش نشست و مشغول خوردن شد.صبحانه ی خوش مزه ای بود...
دنی ,نیک ,برایان و جیم هر چهار نفر با هم به طرف فضا ی سبز ساختمان رفتند.نقشه ی ساختمان که در نامه ی هر عضو جدیدی پیدا می شد,در دست نیک بود و دائم نیک دوستانش را به مسیرهای اشتباه می برد.با هر زحمتی که داشت,بالاخره فضای سبز ساختمان را پیدا کردند.عجب فضایی...روح انسان را طراوت می بخشید.فضای سر پوشیده ی شیشه ای پر از درخت اقاقیاء,پهن برگ وحشی و کاج و چندین نوع درخت خوش عطر دیگر,که نور ملایمی را منعکس می کردند.چند جوی کوچک زلال و روان از زیر درختان قطور بید می گذشتند.صندلی های زیبای مدرنی در پای هر درخت قرار داده شده بود که پسران و دخترانی روی آن صندلی ها با یکدیگر می گفتند و می خندیدند.به قول نیک نمونه این تیکه ی زیبای طبیعت را جایی نمی توان یافت.دنی از دوستان جدیدش خواست زیر یکی از درختان اقاقیاء خوشبو که کمی دور بود,بنشینند.حرفش را پذیرفتند و به زیر آن دخت نشستند.نیک کش و قوسی به خود داد و گفت"عجب صفایی داره اینجا...حال میده اینجا آدم با دوست دخترش بشینه و بزنه تو رگ گپ"
جیم در جواب او گفت"چقدر عقده ای بارت آوردن پسر ..خیلی گناه داری ..کسی تا به عمرت حاضر نشده باهات دوست شه.."
نیک گفت"ببین طبیب دیوونه..اتفاقا تا قبل از به صلیب کشیدن سگ دختر همسایمون خیلی ها موخمو دود داده بودن که تو رو به جون ما بیا باهامون دوست شو..ولی مگه من افتخار می دادم..(جیم ادایش را در می آورد و دنی و برایان به او می خندیدند)..ابدا,من بچه ی سر به راهیم..نمی دونستی اینو..."
برایان با لبخند گفت"اگه توی عمرت دروغ نگفته باشی این دیگه بزرگترین دروغته.."
"حسودی می کنی..."
دنی"واسه چی حسودی کنه..مگه چی از تو کم داره!"
"وقارت,صلابت و آدمی زاده گی"
برایان مانند دیوانه ها می خندید(انگار تا به عمرش طریقه ی خندیدن را به او نیاموخته باشند).در همین حال و هوا بودند که دنی احساس بدی در وجودش احساس کرد.پشت گردنش داغ شد.به اطراف نگاه کرد.هیچ چیز نبود که او بدش بیاید.به بچه ها و گپ زدنشان گوش داد.توماس را دید که سراسیمهبه طرفشان دوید.توماس به محض رسیدن روی شانه های نیک تکیه داد و همینطور نفس نفس می زد.نیک "چته پسر..کسی دنبالت کرده اینجوری نفس نفس می زنی"
توماس بعد از روبه راه شدن گفت"نه بابا..گوش کنید بچه ها..کنار برکه ی اونور ساختمون پسرا و دخترا دارن مسابقه ی قدرت می ذارن..خیلی با حاله..شما هم بیاین ببینین.."
جیم پرسید"چی میگی .اگه بازرسا بگیرنمون چی کار کنیم.."
توماس جواب داد"نه..کجای کاری..خود بازرسا راش انداختن..بلند شین..هممون می تونیم توش شرکت کنیم..یالا دیگه"
توماس دست دنی را گرفت و او را بلند کرد.هر پنج نفر به طرف مسیری که توماس می دانست در آن مسابقه ای برگذار می شود رفتند.نیک میان راه با ذوق خاصی,خطاب به جیم و برایان گفت"خیلی باحال باید باشه..من که عاشق اینجور مسابقه هام...جان"
برایان با کنایه ای گفت"آره..واقعا هم برات باحاله"
به پهلوی ساختمان رسیدند.عجب آلاچیقها و درختان زیبایی در آن وجود داشت.همه ی آلاچیقها و صندلی های اطراف به خاطر آن مسابقه خلوت شده بود.دنیستون انبوهی از جمعیت را دید.نیک از بقیه جلوتر افتاد و وارد جمعیت شد.جمعیت کمی بازتر شد و دنی و بقیه ی دوستانش توانستند در جلوی آن دایره ی جمعیت باستند و مسابقه را از نزدیک تماشا کنند.
یک دختر با موهای وزوزی و بلند قرمز و اونیفرم مخصوص دخترها,یک پسر با موهای تقریبا بلند و حالت دار نارنجی و چشمانی روشن و پر اشعه...(پسر تی شرت خود را در آورده بود)
یکی از بازرسها جلو آمد.آن بازرس قد نسبتا کوتاهی داشت و مانند موش راه می رفت.روبه روی آن پسر ایستاد و همینطور که بازوهایش را نرمش می داد گفت"ببینم چی کار می کنی کولیا..خودتو نشون بده.."
زنی زیبا و قد بلند یا موهای بلند و پرقوی بنفش رنگ همینطور که از پشت ر دختر موهای او را نوازش می کرد گفت"اون پسره رو مثل کاغذ مچالش کن"آن دو بازرس در نظر نیک کاملا لطیف و در نظر دنیستون واقعا خشن و خون خواه به نظر می رسیدند.(دختران از زمانی که دنی وارد جمعیت شده بود دائم او را با چشم اشاره قرار می دادند و با خنده های پنهانی در مورد او حرف میزدند.نیک فکر می کرد آن فرد مورد نظر دخترها خود اوست)
یک بازرس مرد که هیکل بیستی داشت ,به میان آن پسر و دختر رفت و در حالی که از آن دو بازرس خصوصی ,خواست که محوطه را ترک کنند,رو به آن پسر و دختر گفت"یادتون باشه قصد کشتن یا به حد مرگ زخم کردن توی سرتون نباشه چون فقط یه مسابقه ی دوستانس..هر کس زودتر بدنش با زمین تماس پیدا کنه باخته و برنده با داوطلب بعدی مسابقه می ده..حالا آماده.."
در همین زمان اشعه ی چشمان پسر نورانی تر شد و نوری رقیق و عجیب از دست دخترک بیرون زد.
"حمله!"
کولیا (همان پسر مو هویجی) با چشمانش پاهای دخترک را هدف قرار داد اما دخترک به سرعت عکس العمل نشان داد.نورهای حول دستان دخترک مانند آتشی شد و دور کولیا حصاری از آتش ساخت که هر لحظه داغتر و تنگتر میشد.اما کولیا در یک چم به هم زدن در آن حصار غیب شد و ناگهان با ظاهر شدن در پشت آن دختر (با پایش)ضربه ی محکمی به کمر دختر زد.دخترک که ضربه ی شدیدی به او وارد شده بود به زمین افتاد(دخترها جیغی کشیدند) ولی قبل از تماس بدنش با زمین مانند یک کاراته کار ماهر با دستانش چرخشی روی زمین زد که باعث شد بدنش زمین را لمس نکند و سپس ایستاد.دخترها برایش دستی زدند.کولیا با طعنه ای گفته بود"یکمی مونده بود ببازی"
دخترک جواب داد"نه اینقدر سریع"
آتش دور دست دخترک خاموش شد.همه در یک لحظه فکر کردند که تسلیم شد ولی از قیافه اش چنین چیزی پیدا نبود.دنی دقیق حالت چهره اش را درک کرد.نقشه ای در سر داشت.ناگهان آتشی مانند دست کمر کولیا را گرفت و به او فشار آورد که روی زمین درازا شود.کولیا دو دستش را تکیه گاه قرار داد تا تسلیم آن دست آتشین نشود.دخترک فشار آن دست را بیشتر کرد.نیک با تردید از جیم پرسید:این پسره نمی سوزه؟؟"
جیم آرام جواب داد"نه خره,بازرسه بهش گفته آتیشت حتما باید سرد باشه تا اجازه ی بازی داشته باشی. آتیشش الان سرده."
رگهای بازوهای کولیا روی پوستش نقش گرفتند.بازوهایش داشتند تسلیم می شدند.اشعه های چشمهای کولیا مانند برقی جان گرفتند و دخترک را هدف قرار داد.اما قبل از برخورد به دخترک بازوهای کولیا تسلیم شدند و و او بر زمین افتاد.دست آتشین ناپدید شد و دخترک برنده شد.کولیا نفس نفس زنان از روی زمین بلند شد و از میان محوطه با ناراحتی به میان جمعیت رفت.دخترک با خوشحالی بالا و پایین پرید و همه ی دخترها برایش دست زدند.آن بازرس زن به خود بالید و بازرس موش شکل با عصبانیت دندان غروچه رفت.آن بازرس برگذار کننده ی بازی با لبخندی به میان محوطه رفت و گفت"خب,بازرس لاتونی..داوطلب بعدیت کیه.."
نیک فریاد زد"من..من میام مسابقه می دم..."ذوق عجیبی در نیک مشاهده می شد.بالا و پایین می پرید تا او را قبول کنند.اما از قیافه ی آن مرد موشی,بازرس لاتونی,نیک فرد دلخواهش نبود.نگاه بازرس لاتونی به دنی بود و دائم او را می پایید.با تبصمی دروغین گفت"چطوره زور آزمایی پسر سلحشور دالاریاس رو ببینیم.نظر من اینه..نظر شما چیه؟"
همه ی نگاهها به دنی وصل شد.اما دنی دوست نداشت با دخترها مسابقه دهد چون ممکن بود او را غریزی نیش بزند.نیک شکایت کرد"من داوطلبم نه دنی..قبول نیست.."
بازرس لاتونی در جواب گفت"برو بابا"و همینطور که دنی را از میان جمعیت بیرون می کشید گفت"این یکی از بهترین و دیدنی ترین مسابقه ها میشه..کسی حریف پسر یه سلحشور نمیشه(نیک نا امید شد و با ناراحتی وضع موجود را تماشا کرد)..باید قدرت قابل توجهی داشته باشه مگه نه پسرم"دنی اصلا از طرز حرف زدن آن مرد موشی مانند خوشش نمی آمد,احساس می کرد واقعا از او بدش می آید.جوابش را نداد و روبه روی دخترک ایستاد(ذوق دخترک از اینکه با دنی مسابقه می داد,درست مانند ذوق نیک برای مسابقه دادن بود)بازرس هیکلی که جیمز نام داشت گفت"تو یه داوطلب دیگه داری..درست نیست که به خاطر مقام این پسر, اون داوطلب رو از مسابقه دادنش منع کنی."
بازرس لاتونی با لحن بدی گفت"انتخاب داوطلبها از گروهم به خودم مربوط میشه ..فکرنمی کنم کسی بهت پیشنهاد داده باشه که تو اظهار نظر کنی"بازرس جیمز دیگر چیزی نگفت و رو به دنی و آن دختر گفت"مقررات بازی رو که می دونید..در صورت نقض, مجازات میشین..خب آماده...."
دنی به سرعت به بازرس گفت"ببخشید بازرس..من نمی تونم قدرت خودمو کنترل کنم..ممکن خطرناک باشه,مطمئنا می دونید که چی هستم..من نمی خوام با یه خانم مسابقه بدم..اونهم مسابقه ی قدرت به قول شما...درک کنید خواهشا"
بازرس جیمز پرسید "مگه تو چه قدرتی داری؟"
بازرس لاتونی با نارضایتی دوباره به محوطه وارد شد"اون فقط یه خون آشامه(همه ی دخترها ,حتی آن دختری مو قرمز هم از ترس به خود لرزید),مگه چه عیبی داره..مثل بقیه ست.قرار نیست که کسی رو نیش بزنه فقط مسابقه...."
بازرس جیمز حرفش را قطع کرد"توی یه خون آشامی..خدای من.خون آشامی که یه اهریمنه چطور تو رو اینجا آوردن؟!"
آن بازرس زن که برایش تعجب آور نبود گفت"می تونه سه تا علت داشته باشه,یکی,اینکه قدرتی به غیر از قدرت خون آشامی داشته باشه یا انجمن بخواد از قدرت اهریمن بر ضد خود اهریمن استفاده کنه یا ممکنه..به خاطر پارتی و مقامش آورده باشنش اینجا.."
"اصلا هم اینطور نیست ولی با علت اولتون موافقم.."صدای آشنای شوالیه تاکشی نیکامارو آرامش روحی عجیبی به او داد.این صدا و چهره را دوست داشت چون همیشه از چیزهای خوب خبر میداد و خوبی را طلب می کرد.شوالیه تاکشی دست روی شانه ی دنی گذاشت و سپس با اطمینانی ادامه داد"اون یه قدرت مبهم دیگه داره که بعضی مواقع میشه به چشم دید..چیزی مثل جادو ..زنده کردن اشیا بی جان و جاندار و وادار کردن اونها به کمک کردن از نظر من چیزی بیش از جادو هستش.."
دنی زیر لب گفت"آخه من کی این کارو کردم"
شوالیه خطاب به بازرس جیمز گفت"نگران نباش ..می تونه جلوی خودشو بگیره..تا به حال کسی رو نیش نزده از این بابت مطمئن باش.."
بازرس لاتونی با رضایت تمام گفت"آره...آره..درست میگه...حالا محوطه رو خلوت کنید تا مسابقه ی هیجان انگیز رو ببینیم..زود باشین..من یکی که نمی تونم بیشتر از این تحمل کنم..."
شوالیه قصد رفتن داشت که دنی دستش را مانند اینکه دست پدرش را گرفته باشد ,در دست گرفت.شوالیه او را نوازش کرد(احساس آرامش بیشتر و دلنشین تر شد) و آرام گفت"می تونی..قدرتشو داری که کنترلش کنی...از قدرت مبهمت استفاده کن..خون آشانی رو برای الان کلا فراموش کن..مطمئنم موفق میشی..حالا اگه اجازه بدی می خوام بایستم اونور و مسابتو ببینم.."
دنی دستش را با تردید رها کرد و شوالیه ,با لبخندی دلنشین به کنار دوستان دنی رفت.دنی به دخترک نگاه کرد.دخترک به نظر مظطرب نمی آمد.بدتر از قبل ذوق زده به نظر می رسید.دنی سعی کرد قیافه ی هیچ کدام از پسرها و دخترها رو نبیند.در ذهنش,چهره ی معصوم جسی مجسم شد و بیشتر از پیش احساس کرد ,او را نیاز دارد(در صورتی که اصلا ربطی به آن لحظه نداشت).بازرس جیمز گفت"آماده..."جسی از ذهنش رفت و یک آن ,تمام فکرش و ذکرش به همان لحظه,متمرکز شد.شوالیه تاکشی از کنار جمعیت به همراه گروهی از پسرها برای دنی هورایی کشیدند و شوالیه فریاد زد"رو سفیدمون کن..دنی..ما همه پشتتیم"
"حمله"آتشی در دستان دختر شعله ور شد و گلوله های آتش به طرف دنی پرتاب شدند.از هر طرف گلوله های آتشین پدیدار می شدند و دنی در آن لحظه وا مانده بود.دنی دستهایش را به عنوان دفاع جلوی خودش گرفت و در عین ناباوری,در جواب عکس العمل دنی......تمام شعله ها بر علیه آن دختر جبهه شدند و همینطور گلوله های آتش از کنارهای او به طرف دخترک شلیک می شد.دخترک دائم مانند کاراته کارهای ماهر به اینور و آنور می پرید و یا با آتش و نور دستانش آن گلوله ها را نابود می کرد.هورای تمام پسرها بلند شد و دنی قوت قلب گرفت.گلوله ها خاتمه پیدا کردند.دخترک از خستگی دفاعهایش خاموش شد و تند تند نفس می کشید.دنی در آن لحظه به فکرش رسید اگر شاخه ای از آن درخت قطورکنار جمعیت ,در اختیار داشت می توانست از ضعف او استفاده کند و او را به خاک بمالد.ناگهان صدای غول مانندی شنیده شد.همه با تعجب به دنبال منشع صدا گشتند.به یک باره جیغ دخترک رو به رویش شنیده شد.تمام نگاهها به طرف آن دختر رفت.چه کسی این صحنه را باور میکرد.همان درخت مورد نظر دنی,روی دخترک خم شده بود و یکی از قطورترین شاخه هایش را روی شکم او گذاشته بود...یعنی می شد گفت که درخت از دنی فرمان گرفته بود و دخترک را به خاک مالیده بود وآن صدای غول مانند ,متعلق به همان درخت بوده است.دخترک گریه می کرد.گریه اش مطمئنا به خاطر فشاری بود که درخت بر او وارد می کرد.دنی به کنار دخترک دوید و در حالی که دست دخترک را گرفت,فریاد زد"ولش کن..همین الان..داری می کشیش."
صدای غول مانند درخت جواب داد"چشم ارباب"درخت بلند شد و به حالت اولش برگشت.بازرس لاتونی از خوشحالی جیغ می زد و شوالیه به کنار دنی آمد و گفت"کارت عالی بود پسر ..عالی..."آن بازرس زن با عصبانیت دخترک را از دست دنی کشید و از او دور شد و رفت.پسرها همه دنی را بلند کردند و و او را با خوشحالی به هوا پرتاب کردند.دخترها از باختشان ناراحت نبودند ..برعکس برای او هورا کشیدند.دنی آن بازرس زن را دید که آن دخترک معصوم را دعوا می کرد و سرش داد می کشید.یک لحظه احساس همدردی دنی باآن دختر,جسی را دوباره در ذهنش زنده کرد...خیلی دوست داشت او را ببیند.پسرها او را زمین گذاشتند و همینطور که از قدرت او تعرف می کردند از اطرفشان متفرق شدند.شوالیه از دنی خداحافظی کرد و بازرس لاتونی همینطور که با دنی به آن بازرس زن ,پُز می داد ,در کنار بازرس جیمز وارد ساختمان شد.دنی ,برایان و جیم و توماس را دید که با خوشحالی به طرفش می آمدند.برایان در بغل دنی پرید .جیم گفت"کارت خیلی باحال بود..چه طوری اون درختو وادار به اطاعت کردی؟"توماس هم اصرار داشت جواب آن را بداند.دنی پاسخ داد"اگه درست گفته باشم بهش احتیاج پیدا کردم..چون توی اون لحظه به چوب درختش احتیاج داشتم"
دنی در بین دوستانش نیک را ندید"نیک کجاست؟"
برایان که هنوز در بغل دنی بود گفت"نمی دونیم کجاست...وقتی اون بازرس میکی موشه,(اسمی بود که برایان روی بازرس لاتونی گذاشته بود)تو رو برد وسط,اون هم چند دقیقه بعدش گفت"من رفتم"
جیم گفت"از قیافش معلوم بود ناراحت شده...مرده شور اون بازرسه رو برن ..خیلی زاغارته,کاری کرد نیک ناراحت بشه"در همین زمان توماس با دوستش آن سه دوست را ترک کرد و رفت.دنی برایان را زمین گذاشت و گفت"بریم دنبالش.."
دنی ادامه داد "من همین جاها رو می گردم..برایان تو برو اتاق خوابو بگرد.جیم تو هم برو..!؟..حالا یه جایی رو بگرد,اصلا همین جا با من بگرد اما از اونور برو.."برایان رفت و جیم و دنیستون شروع به گشتن کردند.دنی در میان راه از بعضی از دخترها ,که در سر راهش بودند,سراغ نیک را گرفت ولی انها به جای کمک به او ,جوابهای سر بالا و بی ربط می دادند.
جیم همه جا را به دقت گشت.از آن بازرس زن هم پرسید که آیا نیک را دیده یا نه ولی آن بازرس با اینکه مشخصات نیک را گرفت باز هم نتوانست کمکی به جیم بکند.دنی به انتهای فضای سبز رفت.راهرویی آنجا وجود داشت که پیچکها روی آن را پوشانده بودند.دنی وارد شد.یک روشنایی انتهای آن راهرو وجود داشت.به نظر راه خروجی آن بود.دنی آن راهرو را طی کرد و به یک حیاط سنگ فرش کوچک رسید.حوض زیبایی در آنجا وجود داشت و نیک...نیک کنار آن حوض نشسته بود و با آب حوض ور می رفت.دنی با خوشحالی به کنار نیک رفت و در حالی که او را در بغل گرفت,گفت"اینجا بودی..خیلی دنبالت گشتیم.."نیک جوابی نداد.دنی به چهره اش نگاه کرد.واقعا دلشکسته و پکر به نظر می رسید.
"چته نیک...تو که اینطوری نبودی..اگه از دست منه ببخشید..نمی تونستم کاری بکنم.."
نیک حرف او را با آرامش تمام رد کرد و گفت"نه بابا ..کی اینو بهت گفته(صدایش آرامتر شد)به خاطر تو نیست..به خاطر یه موضوع دیگه ست.تو بهترین دوستمی"
دنی کنار او روی سنگ حوض نشسیت و گفت"خدا رو شکر که من ناراحتت نکردم..میدونم..از دست بازرسه میکی موشست..آره..ولش کن آدم حسابش نکن چون اصلا آدم نیست"وضع نیک بهتر به نظر نمی رسید.سرش را بیشتر پایین گرفت.دنی پرسد"داری منو می ترسونی"
نیک چیزی نگفت.دنی چند لحظه ای صبر کرد تا خود نیک به حرف زدن ترغیب شود...که اینطور هم شد...........
"یه دختری رو دیدم..."
دنی گفت"عاشق شدی...اینکه ناراحتی نداره.."
نیک فریاد زد"فقط گوش کن,حرف نزن.."
دنی"باشه باشه.."
"نتونستم قیافشو ببینم ..یه شنل سیاه پوشیده بود..ازم خواست که بیام دنبالش..."
دنی به دقت به حرفش گوش داد.احساس می کرد خطری نیک را تهدید کرده.......
"منم رفتم دنبالش..منو آورد اینجا..درست کنار همین حوض.اون ..اون ..قلبمو شکوند"اشک از چشمانش جاری شد.دنی واقعا می دانست خبرهایی شده,حرف نمی زد و فقط گوش می داد.نیک ادامه داد"می دونی واسه چی ...قلبمو شکوند"
دنی درست هم حس او گفت"نه نیک..بگو"
"اون ...اون.."
دنی اسرار کرد"بگو..اون چی کار کرد"
نیک آرام سرش را بالا آورد"اون منو بوسید...."
در یک لحظه قلب دنی فشرده شد.
"به خاطر بوسش نیست که ناراحتم...وقتی...وقتی منو بوسید...دنیا توی چشام سیاه شد.همه جا دور سرم چرخید.دیدمش که بهم گفت.دوستات همه با مرگ...با مرگ دوست میشن و تو و آرموک...به ...داخل اهریمن فرو می رید...من دیدم که همینطور دارم توی سیاهی پرت می شم..هر کار می کردم دستم به جایی بند شه,نشد..یه نوری رودیدم که دوتا دست سفیدو قشنگ پهلوهامو گرفتن و منو کشیدن بالا...وقتی به خودم اومدم...دیدم همون دختره داره منو می کشه بالا..اون داشت منو از یه دره بیرون می آرود..دنی...من جنازه ی برایانو دیدم..کله نیک از بدنش جدا شده بود...تو رو دیدم که یه دختر دیگه پهلوهاتو گرفته و داره تو روبالا می کشه..بالهات در اومده بودن..بی هوش بودی..ازش پرسیدم چه خبره...گفت...می دونی چی گفت؟"
دنی بیش از پیش قلبش فشرده می شد.ترس و تعجب تمام وجودش را در بر گرفته بود.این همان لحظاتی بود که دنی در زمان بی هوشیش دیده بود.اما او جنازه ی برایان و جیم را ندیده بود..نیک را هم ندیده بود..نتوانست حرف بزند,انگار که زبانش بند آمده باشد..
"اون گفت..این آیندست..گفت..بترسین از این آینده که شما رو در بحر غاه فرو می بره..بترسین که..آینده ی بدی در پیش رو دارین...دوباره منو بوسید ..چشام باز شدنو دیدم نیستش..خودمم کنا رهمین حوض بی هوش شده بودم..تنونستم بلند بشم..من برای پنج دقیقه فلج شده بودم دنی...من فلج شده بودم..بدنم همه ش سرد بود..مثل یه مرده شده بودم که انگار فقط میبینه و نفس می کشه..دنی می تونی اینا رو پیش خودت مجسم کنی..اون دختره آینده رو بهم نشون داد..."نیک گفت"یعنی عاقبت ما اینه..می خوام بمیرم ولی این صحنه ها رو توی زندگیم نبینم..دنی اگه میدیدی حتما باورم می کردی"بیشتر گریه کرد و دنی که اشکهایش روان شده بود گفت"نیک ..من تمام اون صحنه رو دیدم....(نگاه نیک متوجه او شد)..ولی من مرگ برایان و جیمو ندیدم..قسم می خورم که ندیدم..حالا برای اینکه حالو هوایی عوض کنیم..(دنی شروع به گریه کردن کرد)..پیشنهاد می کنم بزنیم توی رگ گریه..."
نیک با گریه جواب داد"موافقم...گریه کن تا گریه کنم..."
هر دو همینطور مانند دیوانه ها گریه کردند و آنروز هم سپری شد......................
قبلی « هری پاتر و انجمن نظام سیاه (بخش 1 - فصل 1 - قسمت 1 ) هری پاتر و انجمن نظام سیاه (بخش 1 - فصل 1 - قسمت 2 ) » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
ژان
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۵ ۱۴:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۵ ۱۴:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۱۲
از:
پیام: 433
 سازمان استثتائی ها .......
وای خیلی قشنگ بود آرموک جون
namid2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۱ ۱۹:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۱ ۱۹:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲
از: جزیره های لانگرهانس
پیام: 125
 اين داستان را حتما بخوند
آقا بقيه اش را كي ميذاري؟

به كاربران ديگه هم پيشنهاد ميكنم حتما اين داستان را بخونند .خيلي جذاب شده.
namid2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۵ ۱۴:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۵ ۱۴:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۲
از: جزیره های لانگرهانس
پیام: 125
 از هري پاتر قشنگتر شده
مثل هميشه خوب بود


اما نبايد داستان را لو ميدادي

حتما اون دختره اهريمني بوده ديگه نه؟
armock
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۴ ۱:۴۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۱۴ ۱:۴۹
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۴
از: در میان جنگل سیاه,با حمایت دامبلدور
پیام: 48
 فکر می کنید اون دختر چرا اون خبر رو به نیک داد ؟
داشته باش اینجا رو...«جدیدا آینده رو با بوسه به هم دیگه اطلاع میدن»(خودمم دیگه)اون دختر مرموزه..ولی مطمئن باشید دنی (شخصیت داستان)نیشش خواهد زد...(چون دختره ....)دیگه داستان بیش از این لو نره

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.