فصل سوم : انتخاب
فردای آن روز هری سرحال از خواب بیدار شد ، عینکش را از کنار تختش برداشت و به چشم زد ، چیزی را که میدید نمیتوانست باور کند . اتاقش به طرز معجزه آسایی تمیز شده بود و اصلا به نظر نمیرسید همان اتاق باشد ، هری قبلا نیز اتاقش را تمیز کرده بود ولی هیچ وقت اینقدر عالی نشده بود البته هری میدانست این تمیزکاری را چه کسی انجام داده است .
از تخت خواب بلند شد و بعد از شستن سر و صورتش به اتاقش بازگشت ، دارسلی ها هنوز خواب بودند و خبری از دابی نیز نبود . هری برای لحظه ای فراموش کرده بود که دیشب برای چه آنقدر خوشحال و پر از امید بخواب رفته بود ، ناگهان آن کتاب و تصویر گودینیوس هالپر را به یاد آورد و با عجله به جستجوی کتاب پرداخت ، بعد از مدتی گشتن آن را در قفسه کتاب خوانه اش پیدا کرد ، وی تختش دراز کشید و آنرا باز کرد : صفحه 629 را که تصویر هالپر در آن صفحه بود را باز کرد ، به محض اینکه هری خواست هالپر را صدا بزند او بعد از چند سرفه طولانی گفت :
- خوب خوابیدی هری ؟ منکه اصلا نتونستم بخوایم ، یک نفر هی جای کتاب رو عوض میکرد و منو از این طرف به اونطرف میکشید و من هی از خوب بیدار میشدم!
هری که میدانست دابی کتاب را در قفسه گذاشته بود گفت :
- ببخشید احتمالا دابی وقتی اینجا رو تمیز میکرده مزاحم شما شده
هالپر با خوشرویی جواب داد :
- نه پسر جان نمیخواد معذرتخواهی کنی ، به هر حال من چند سال گذشته رو به اندازه کافی خوابیدم ، الان وقتشه که یکمی هم کار مفید انجام بدم ، واسه کاری که امروز قراره انجام بدیم حاظر هستی ؟
- منظورتون شروع کردن درسمونه ؟ بله من حاظرم ...
- نه پسر جان ، فقط درس نیست ! تو امروز باید یک تصمیم بزرگ بگیری ! تصمیمی بر مبنای اعتماد !!!
هری که یک کلمه هم از حرفهای هالپر را نفهمیده بود گفت :
- ببخشید ، ولی چه تصمیمی ؟
هالپر با حالتی مرموز و چهره ای رنجور گفت :
- اسمشرونبر الان خیلی قدرتمنده و هر لحظه هم داره قدرتمند تر میشه ، باید بدونی که تو بدون طلسم های پیشرفته قادر به مبارزه با اون نیستی پسر جان ، پس لازمه که یه مدت طولانی پیش من آموزش ببینی .
- ولی این چطور ممکنه ؟ دامبلدور به من گفته بود که تو قدرتی داری که ولدمورت از اون بیخبره !
هالپر با بیقراری گفت :
- مسلما حق با آلبوسه . ولی تو حداقل باید دانش کافی برای از بین بردن هورکراکس ها داشته باشی یا نه ؟
هری این بار واقعا جا خورد ! هالپر جریان هورکراکس ها را از کجا میدانست ؟
با شگفتی گفت :
- ولی شما این چیزا رو از کجا فهمیدید ؟
هالپر حالتی به خئد گرفته بود که گویی هری توهین زشتی کرده باشد :
- پسر جان فکر کردی آدما بعد از مردن نمیتونن از دنیای فانی اطلاعات جمع کنن ؟ من زندگی توی کتاب رو انتخاب کردم و از دوستانم در کتاب های دیگر اطلاعات میگیرم و میدم !
هری برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند پرسید :
- شا گفتید که یک تصمیم باید بگیرم ! اون جی بود ؟
هالپر گفت :
- تو به من اعتماد داری ؟
- بله فکر کنم احساس اعتمادی نسبت به شمادارم .
- حتی اگر بگم که برای دوره آموزشیت پیش من باید چند سال بیایی ؟ باز هم به من اعتماد خواهی کرد ؟
با ابن حرف هالپر ، هری سخت در فکر فرو رفت ، تجربه چند ساله هری به او یاد داده بود که به چیزی که سرخود فکر میکند اعتماد نکند ولی احساس میکرد این دفعه فرق میکند ، برای امتحان کردن هالپر گفت :
- چطور میتونم بهتون اعتماد کنم ؟ دلیلی برای این کار دارید که منو قانع کنه ؟
هالپر که گویی انتظار این حرف هری را داشت بدون ذره ای ناراحتی گفت :
- درسته بهت حق میدم که اعتماد نکنی ، میتونی جن خونگیت رو هم برای اطمینان از حسن نیت من بیاری و با هر کسی که خواستی مشورت کنی در مورد سفرت .
هری باز هم قانع نشده بود و این دلیل ها را برای اعتمادی واهی و کورکورانه کافی نمیدانست ولی به حسسش اعتماد کرد و یک کاغذ پوستی برداشت و روی آن چنین نوشت :
جینی ، رون و هرماینی عزیز
من برای مدت بسیار طولانی به یک سفر دور و دراز باید برم ، نگران من نباشید من پیش یک دوست هستم !
نامه را آنقدر تا کرد تا اندازه یک گالیون شد و به پای هدویک بست و به هدویک گفت : این نامه رو میبری به بارو و تا وقتی که من برگردم اونجا میمونی .
سپس رو به هالپر کرد و گفت :
- باهاتون میام !
هالپر گفت :
-عالیه ، پس اگه دلت میخواد جن خونگیت رو صدا کن تا زودتر بریم
هری به محض اینکه خواست اسم دابی را صدا بزند دابی کنارش ظاهر شد و گفت :
- دابی نمیدونست که ارباب بیدار شده ، ارباب با دابی کاری داشت ؟
- آره دابی من باید به یه سفر طولانی و سخت برم ، حاظری با من بیایی ؟
دابی با غرور جواب داد :
- دابی هرجا که هری پاتر مشهور برور خواهد آمد
هالپر گفت :
- عالیه شد . پس هری دست دابی رو بگیر و با چوبدستیت رو به تصویر من سه ضربه بزن و دور ذهنت بگو "کلبه گودینیوس هالپر"
هری نیز همین کار را کرد و ناگهان نور تمام اتاق را پر کرد و هری به ناپار مجبور شد چشمانش را ببند ، وقتی دوباره چشمانش را باز کرد از دیدن منظره ای میدید شوکه شده بود ، همه جا را شن زرد رنگی گرفته بود و کویر بزرگی را پیش رو داشت ، کم کم داشت نگران میشد که دابی با سیخونک توجه او را به مردی که از دور به آنها نزدیک میشد جلب کرد
آن مرد نزدیک تر و نزدیکتر میشد !
هری از دیدن آن مرد آشنا شگفت زده شده بود
آن مرد هالپر نبود ....
***
پایان فصل سوم
فردای آن روز هری سرحال از خواب بیدار شد ، عینکش را از کنار تختش برداشت و به چشم زد ، چیزی را که میدید نمیتوانست باور کند . اتاقش به طرز معجزه آسایی تمیز شده بود و اصلا به نظر نمیرسید همان اتاق باشد ، هری قبلا نیز اتاقش را تمیز کرده بود ولی هیچ وقت اینقدر عالی نشده بود البته هری میدانست این تمیزکاری را چه کسی انجام داده است .
از تخت خواب بلند شد و بعد از شستن سر و صورتش به اتاقش بازگشت ، دارسلی ها هنوز خواب بودند و خبری از دابی نیز نبود . هری برای لحظه ای فراموش کرده بود که دیشب برای چه آنقدر خوشحال و پر از امید بخواب رفته بود ، ناگهان آن کتاب و تصویر گودینیوس هالپر را به یاد آورد و با عجله به جستجوی کتاب پرداخت ، بعد از مدتی گشتن آن را در قفسه کتاب خوانه اش پیدا کرد ، وی تختش دراز کشید و آنرا باز کرد : صفحه 629 را که تصویر هالپر در آن صفحه بود را باز کرد ، به محض اینکه هری خواست هالپر را صدا بزند او بعد از چند سرفه طولانی گفت :
- خوب خوابیدی هری ؟ منکه اصلا نتونستم بخوایم ، یک نفر هی جای کتاب رو عوض میکرد و منو از این طرف به اونطرف میکشید و من هی از خوب بیدار میشدم!
هری که میدانست دابی کتاب را در قفسه گذاشته بود گفت :
- ببخشید احتمالا دابی وقتی اینجا رو تمیز میکرده مزاحم شما شده
هالپر با خوشرویی جواب داد :
- نه پسر جان نمیخواد معذرتخواهی کنی ، به هر حال من چند سال گذشته رو به اندازه کافی خوابیدم ، الان وقتشه که یکمی هم کار مفید انجام بدم ، واسه کاری که امروز قراره انجام بدیم حاظر هستی ؟
- منظورتون شروع کردن درسمونه ؟ بله من حاظرم ...
- نه پسر جان ، فقط درس نیست ! تو امروز باید یک تصمیم بزرگ بگیری ! تصمیمی بر مبنای اعتماد !!!
هری که یک کلمه هم از حرفهای هالپر را نفهمیده بود گفت :
- ببخشید ، ولی چه تصمیمی ؟
هالپر با حالتی مرموز و چهره ای رنجور گفت :
- اسمشرونبر الان خیلی قدرتمنده و هر لحظه هم داره قدرتمند تر میشه ، باید بدونی که تو بدون طلسم های پیشرفته قادر به مبارزه با اون نیستی پسر جان ، پس لازمه که یه مدت طولانی پیش من آموزش ببینی .
- ولی این چطور ممکنه ؟ دامبلدور به من گفته بود که تو قدرتی داری که ولدمورت از اون بیخبره !
هالپر با بیقراری گفت :
- مسلما حق با آلبوسه . ولی تو حداقل باید دانش کافی برای از بین بردن هورکراکس ها داشته باشی یا نه ؟
هری این بار واقعا جا خورد ! هالپر جریان هورکراکس ها را از کجا میدانست ؟
با شگفتی گفت :
- ولی شما این چیزا رو از کجا فهمیدید ؟
هالپر حالتی به خئد گرفته بود که گویی هری توهین زشتی کرده باشد :
- پسر جان فکر کردی آدما بعد از مردن نمیتونن از دنیای فانی اطلاعات جمع کنن ؟ من زندگی توی کتاب رو انتخاب کردم و از دوستانم در کتاب های دیگر اطلاعات میگیرم و میدم !
هری برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند پرسید :
- شا گفتید که یک تصمیم باید بگیرم ! اون جی بود ؟
هالپر گفت :
- تو به من اعتماد داری ؟
- بله فکر کنم احساس اعتمادی نسبت به شمادارم .
- حتی اگر بگم که برای دوره آموزشیت پیش من باید چند سال بیایی ؟ باز هم به من اعتماد خواهی کرد ؟
با ابن حرف هالپر ، هری سخت در فکر فرو رفت ، تجربه چند ساله هری به او یاد داده بود که به چیزی که سرخود فکر میکند اعتماد نکند ولی احساس میکرد این دفعه فرق میکند ، برای امتحان کردن هالپر گفت :
- چطور میتونم بهتون اعتماد کنم ؟ دلیلی برای این کار دارید که منو قانع کنه ؟
هالپر که گویی انتظار این حرف هری را داشت بدون ذره ای ناراحتی گفت :
- درسته بهت حق میدم که اعتماد نکنی ، میتونی جن خونگیت رو هم برای اطمینان از حسن نیت من بیاری و با هر کسی که خواستی مشورت کنی در مورد سفرت .
هری باز هم قانع نشده بود و این دلیل ها را برای اعتمادی واهی و کورکورانه کافی نمیدانست ولی به حسسش اعتماد کرد و یک کاغذ پوستی برداشت و روی آن چنین نوشت :
جینی ، رون و هرماینی عزیز
من برای مدت بسیار طولانی به یک سفر دور و دراز باید برم ، نگران من نباشید من پیش یک دوست هستم !
نامه را آنقدر تا کرد تا اندازه یک گالیون شد و به پای هدویک بست و به هدویک گفت : این نامه رو میبری به بارو و تا وقتی که من برگردم اونجا میمونی .
سپس رو به هالپر کرد و گفت :
- باهاتون میام !
هالپر گفت :
-عالیه ، پس اگه دلت میخواد جن خونگیت رو صدا کن تا زودتر بریم
هری به محض اینکه خواست اسم دابی را صدا بزند دابی کنارش ظاهر شد و گفت :
- دابی نمیدونست که ارباب بیدار شده ، ارباب با دابی کاری داشت ؟
- آره دابی من باید به یه سفر طولانی و سخت برم ، حاظری با من بیایی ؟
دابی با غرور جواب داد :
- دابی هرجا که هری پاتر مشهور برور خواهد آمد
هالپر گفت :
- عالیه شد . پس هری دست دابی رو بگیر و با چوبدستیت رو به تصویر من سه ضربه بزن و دور ذهنت بگو "کلبه گودینیوس هالپر"
هری نیز همین کار را کرد و ناگهان نور تمام اتاق را پر کرد و هری به ناپار مجبور شد چشمانش را ببند ، وقتی دوباره چشمانش را باز کرد از دیدن منظره ای میدید شوکه شده بود ، همه جا را شن زرد رنگی گرفته بود و کویر بزرگی را پیش رو داشت ، کم کم داشت نگران میشد که دابی با سیخونک توجه او را به مردی که از دور به آنها نزدیک میشد جلب کرد
آن مرد نزدیک تر و نزدیکتر میشد !
هری از دیدن آن مرد آشنا شگفت زده شده بود
آن مرد هالپر نبود ....
***
پایان فصل سوم