هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 13


فصل سیزدهم
خانه پاترها


هری به زمین خورد و وقتی بلند شد خود را در یک کوچه بن بست دید.خانه ها روستایی بودند.شهر توسط کوههای کوتاه و بلندی محاصره شده بود.دامبلدور به بقیه نگاه کرد و گفت:از این طرف.در ضمن خانم ویزلی فکر کنم دیگه باید چوبتان را در بیارید.
جینی که انگار داشت تا آنموقع فیلم سینمایی نگاه می کرد و حالا سرخ شده بود چوبش را در آورد و دنبال رون به راه افتاد.آنها داشتند به سمت خانه ای میرفتند که هری را به یاد بارو می انداخت با این تفاوت که خیلی خرابتر و کمی کوچکتر از آن جا بود.
دامبلدور گفت:خیلی خب از اینجا به بعد باید حسابی حواستون رو جمع کنید.به چیزی دست نزنید،سر و صدا نکنید،با درهایی که باز نمی شن زیاد کلنجار نرید و در صورت رخ دادن هر اتفاق عجیبی یک پاترونوس بفرستید و به سمت در خونه برگردید.حالا دنبال من بیاید.
بعد جلو رفت و به در خیره شد سپس چوبش را در آورد و آن را روی در کشید.مثل اینکه میخواست آن را چک کند بعد چوبش را بلند کرد و طلسم آلاهامورا را روی آن انجام داد در صدایی داد ولی باز نشد.بعد لبخندی روی لبهای دامبلدور نشست و با صدایی که هری به سختی میتوانست بشنود گفت:تام...بازم کلک های قدیمی.
و بعد جلوی چشمان متعجب هری از توی در رد شد.آبرفورث هم به آرامی خندید و گفت:خانم گرانجر شما برید.
هرمیون که شک داشت چه کار بکند به هری نگاه کرد و از در عبور کرد بعد از آن رون،جینی،هری و سرانجام آبرفورث از در رد شدند.دقیقا مثل دروازه ایستگاه قطار هاگوارتز بود.دامبلدور در سمت دیگر در منتظر آنها بود و وقتی آبرفورث وارد شد گفت: این در رو طوری درست کرده که فقط جادوگرای خون خالص بتونن ازش رد بشن.از این جور تله ها زیاد توی هاگوارتز میگذاشت.
هری گفت:ولی چطور هرمیون تونست ازش رد بشه؟اون...(در این لحظه داشت زیر چشمی به هرمیون نگاه میکرد)خب... میدونید که ماگلزاده است.با گفتن این حرف مثل اینکه باری از روی دوشش برداشته شد.
دامبلدور گفت:بله منم اینو میدونم هری ولی هر طلسمی یک عمری داره حتی اگه یکی از قویترین جادوگرای جهان اونو اجرا کرده باشه.
بعد به آبرفورث نگاه کرد و گفت:حالا تو با خانم گرا...اه اصلا نمیشه اینطوری صحبت کرد بعضی وقتا حق با هاگریده.بهتره همدیگر رو با اسم کوچیک صدا کنیم.وبا گفتن این حرف به جینی که نزدیک بود از خنده غش کند لبخندی زد.
سپس به سمت آبرفورث بازگشت و گفت:بله داشتم میگفتم تو با هرمیون و رون از سمت راست میرید ما هم از سمت چپ خیلی خوب؟
آبرفورث در جواب فقط سر تکان داد.دامبلدور گفت: خیلی خوب بریم، حواستون خیلی جمع باشه.
بعد هرکدام از دو گروه به سمتی راه افتادند.به راه رویی که سمت چپشان بود قدم گذاشتند.این راهرو هری را به یاد راهروی سازمان اسرار می انداخت. فقط یک فرق با آنجا داشت و آن هم این بود که دیوار و سقف اینجا از چوب ساخته شده بود. روی دیوار هایش هم پر بود از عکسهای دو نفری یک زن و مرد.مردی که نمونه کوچک شده آن در آن راهرو در حال حرکت بود و زنی که با فدا کردن خودش تا بحال چندین بار جان بشریت را نجات داده بود.چیز جالبی که نظر هری را جلب کرده بود طولانی بودن راهرو بودهری به آرامی پرسید:پرفسور فکر نمی کنید یک طلسمی...
دامبلدور بلافاصله گفت:نه هری .این خونه خیلی بزرگتر از اون چیزیه که فکر میکنی.داخل خونه های جادوگری هم مثل چادرهای جادوگری بزرگ میشن.
بالا خره راهرو تمام شد و به سمت راست پیچید هری انتظار داشت با مسیری بی انتها رو به رو شود که دیواری را در فاصله ده متری خود دید. پنج متر جلوتر دامبلدور به طرف دیوار سمت چپی رفت.هری هم به دنبال جینی راه افتاد دامبلدور که به جای دستی اشاره میکرد گفت:هری فکر کنم اینجا یکی از مخفیگاههای پدر و مادرت بود و با دست پاترها باز میشده اما لرد ولدمورت باید اونو تغییر داده باشه...نمیدونم...آره،آره خودشه توانایی که بغیر از خودش افراد کمی اونو داشته باشن.یعنی زبان مارها فکر کنم تو هم میتونی به این زبون حرف بزنی.
هری گفت: نمیدونم که میتونم یا نه،ولی به نظر میرسه بتونم.
دامبلدور گفت:البته که میتونی حالا لطفا انجامش بده.
هری رو به رو هری به دیوار زل زده بود تا بحال در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود.بعد با صدای ضعیفی که در سکوت آنجا بلند به نظر میرسید گفت:ااااااااه...خب!...بازشو!... .
صدای برخورد سطح خشن سنگی به گوش رسید.دیوار در حال باز شدن بود.دامبلدور قبل از اینکه دیوار کاملا باز شود با حالتی که انگار وارد خانه یکی از دوستان قدیمیش میشد،پا به درون قست تاریک پشت دیوار گذاشت.هری هم بلافاصله همراه با جینی وارد آنجا شد.تا چند ثانیه هری اطراف خود را نمیدید گویا سایرین هم حالت او را داشتند چون صدای پایی نمیامد.کم کم در میان تاریکی چیزهایی مشخص شد و هری خود را در دالانی سرد و نمور که گویا بعد از ساخته شدن بی استفاده شده بود یافت. دامبلدور باز هم حرکت کرده بود.هری به همراه جینی پشت سر او راه افتاند.راهرو لحظه به لحظه ترسناک تر و عجیب تر میشد.در بین مسیری که حدود ده دقیقه طول کشید اتفاق عجیبی رخ نداد.اما بعد از مدت کوتاهی هری متوجه مشکلی در پشت سرش شد.برگشت اما جینی آن جا نبود.بلافاصله با گلویی که در اثر استفاده نکردن خشک شده بود با صدای نسبتا بلندی گفت:جینی!...پرفسور...جینی نیست غیبش زده.
دامبلدور برگشت و به هری نگاه عجیبی کرد.بعد دوباره آرامش روی صورتش برگشت و گفت:نگران نباش هری.الان همه چیز درست میشه.
هری اصلا درک نمی کرد برگشت و دوباره به مکانی که جینی قبلا در آن جا بود نگاه کرد.چیزی به غیر از تاریکی یافت نمیشد.پس چطور دامبلدور میتوانست اینقدر آرام باشد.برگشت تا جواب سوالش را از او بگیرد.اما با چیزی رو به رو شد که نگرانی هایش را افزایش داد.دوباره تاریکی مطلق و دامبلدور هم نبود.



این دفعه لطفا بیشتر نظر بدید ممنون.
هرچه بیشتر نظر بدهید داستان را سریعتر مینویسم.
قبلی « دامبلدورهمیشه زندست هری پاتر و مار آتشین 2 - فصل 15 - قسمت 1 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
bigsaleh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۱۹ ۱۲:۲۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۱۹ ۱۲:۲۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۱/۳۱
از:
پیام: 33
 تمیز
خیلی خوب می نویسی
فقط خیلی دیر آپ می کنی

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.