هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

هری پاتر و وارث ولدمورت


هری پاتر و وارث ولدمورت
فصل اول:شخص مرموز
همه جا رو مه و وحشت گرفته بود و قتلهای زیادی درهمه جا اتفاق افتاده و پلیس گیج شده بود چون هیچ ردی پیدا نمیکرد و از همه جا خبرمیرسید بعضی مردم مثل اینکه سالها هیچ شادی در اونها نبوده در شهر میگردند مردم دیگر می ترسیدند تنها به بیرون بروند.مردم جنازه دوستانشون که مرده بودن رو میدیدند.هری روی تخت نشسته بود و جاودانه ساز تقلبی در دست چپش بود و هدیه های رون هرمیون وبقیه کسای دیگر رو هنوز بازنکرده بود در گوشه اتاق روی هم تلمبار شده بود.روزنامه های پیام امروز بر روی کف اتاق افتاده بود و متن بعضی انها
این گونه بود:"حمله اسمشو نبربه وزارتخانه با شکست روبرو شد".در روزنامه دیگر:"حمله گری بک و چندین دیوانه ساز به مدرسه ماگلها"
.نامه رون هم اینگونه بود:
"هری عزیز
صبح ساعت 10 بابا میاد دنبالت.هرمیون هم قراره امروز بیاد
قربانت رون".
هری نگاهی به ساعتی که خودش با جادو درست کرده بود انداخت ساعت9:45 را نشان میداد و نشون میداد 15 دقیقه وقت دارد. هری به فکر روزی که با دامبلدور رفته بود دنبال جاودانه ساز را کامل بیاد می اورد ولی دامبلدور حالا زیر خروارها خاک مدفون شده است و اونو با تموم مشکلات تنها گذاشته بود.اخه برای چی به اسنیپ اعتماد کرده بودی.ر.ا.ب چه کسی بود که تونسته جاودانه سازرو زودتر از اونا پیدا کند.در این باره هری کلی فکر کرده بود اما به تنها نتیجه ای که رسید خانواده سیریوس بودن این هم بدون نتیجه بود هری نمی دانست چند تن از افراد خانواده سیریوس به مرگ خوارها پیوستند.هری نگاهی به اتاق انداخت.یادش امد که هنوز وسایلش را جمع نکرده است بنابراین جوب جادوش رو در اورد وبا چند تکان تمام وسایل وهدیه ها رو بدون اینکه باز کند در داخل چمدون گذاشت.نگاهی به ساعت انداخت ساعت 5 دقیقه از 10 گذشته بود ولی هنوز خبری ازاقای ویزلی نبود .هری چمدون رو برداشت و به پذیرای برد تا انجا منتظر بمونه.هری می دید که دورسلی ها نشستن پیش تلوزیون و با هیجان به اخبار گوش می دادند.اونا حسابی ترسیده بودند چون دیگر عمو ورنون به سرکار نمی رفت خاله پتونیا هم دیگر فضولی نمیکرد و دادلی هم مثل یک خوک بزرگ شده بود و بیرون هم جرات نمی کرد برود.هری روی کاناپه نشسته بود دوباره به ساعت نگاه گرد 10 دقیقه گذشته بود ولی هیچ خبری ازاقای ویزلی نبود.هری شنل نامرِِِی را بزور از چمدون در اورد و دور از چشم دورسلی ها اون رو دور خودش پیچچید ورفت طرف در و به ارامی در باز کرد و به بیرون رفت.هوای بیرون سرد مه الود بود واقعا در هوای گرم تابستان عجیب بود این نشانه قدرتمند شدن دیوانه ساز ها بود هری بزور جلوی خود را میدید که صدای او را ترساند فورا چوب دستیش رو در اورد وبه طرف جای صدا گرفته بود. "کی اونجاست؟"هری کاملا صدای به هم خوردن دندوناش که از سرما بود را می شنید "اوه هری منم نترس".هری کاملا این صدا رو میشناخت.این صدای اقای ویزلی بود و بعد از گفتن این حرف از میان مه بیرون امد ."هری تو کجائی"هری شنل را از روی خود کنار زد"اه هری منو ترسوندی"با او دست داد" اماده ای خوب بریم" هری کمی از این حرف تعجب کرد ولی گفت:"اقای ویزلی صبر کنید من برم چمدونم بیارم"هری به طرف خونه حرکت کرد.
اقای ویزلی دنبال هری حرکت کرد ولی یکدفعه افتاد.هری برگشت گفت"حالتون خوبه؟"
"اره حالم خوبه"این حرف را موقعی که داشت بلند میشد گفت"راستی هری تو برو توخونه وسایلت رو بیار من اینجا مواظب همه چی هستم"
و همان جا وایساد و نگاهی به اطراف کرد
"باشه"هری دستش روی دستگیره در که ناگهان چیزی یادش امد برگشت و پرسید"اقای ویزلی اتفاقی افتاده بود که دیر اومده بودین"؟
"اه خوب خوب...... هری الان وقت این حرفا نیست برو وسایلت بیار بعدا بهت میگم"و دوباره نگاهی از ترس به اطراف انداخت
این اولین باربودکه هری میدید اقای ویزلی این گونه از روی ترس حرف میزند
"هری چرا متوجه نیستی ممکنه هر لحظه مرگ خواران بیان زود باش"
هری با تمام قدرتی که داشت با شنیدن این حرف فورا به داخل خونه رفت. هری اصلا نمیفهمید چرا انقدر باید عجله کنند ولی فهمید باید مسئله مهمی اتفاق افتاده باشد.
هری از پله ها داشت بالا میرفت که یادش اومد اونا رو توی پذیرای گذاشته و به طرف پذیرای حرکت کرد.نباید می ذاشت دست ولدمورت یا
یکی از پیروانش به او برسد چون بخاطراو تا حالاخیلی ها جونشون از دست داده بودند
هری چمدونش با یک طلسم به بیرون برد و وقتی در را باز کرداقای ویزلی هنوز سر جاش بود ولی پشتش به هری بود
"من آمادم نمیریم"؟ولی به جای جواب کمی چرخید وهری دید که یک مرگ خوار درست روبروی اوایستاده است هری چوب دستیش رو به
مرگ خوار گرفت
"ایمپدیمنتا"
مرگ خوار به راحتی طلسم هری را دفع کردوقبل ازاینکه هری بتواند کاری کند طلسمی به سینش خورد و باعث شدهری محکم به در بخورد
اشک از چشماش اومد وصورتش میسوخت هری بلند شدولی چوب جادوش تو دستش نبود دنبالش گشت . با یک صدای بلند بنگ دست از
جستجو برداشت وبه جلو نگاه کرد .مرگ خوار درست بالای سر اقای ویزلی بود و با چوب دستیش قلبش را نشانه گرفته بود و هری هیچ
کاری نمی توانست بکند
"آوادا کداورا" نور سبز رنگی ازچوب دستی مرگ خوار بیرون اومد و به سینه اقای ویزلی خورد.مرگ خوار بالای سر هری اومد اما هری فرار نکرد دیگه طاقت نداشت اینهمه آدم بخاطر او بمیرند.مرگ خوارچوب دستیش به طرف هری گرفت"اواد....." فورا برای دفاع ازخود سپهر درست کرد و دو طلسمی را که به طرفش میومدند را دفع کرد و پشت سپهر خود غیب شد
هری برگشت و لوپین و تانکس را دید که با عجله به طرفش میومدند
"هری حالت خوبه" لوپین در حالی که داشت اطراف را نگاه میکرد این را پرسید
"اره"
"هری صبر کن داره از صورتت خون میاد"تانکس چوب جادوش را روی صورت هری گرفت و چیزی زیرلب زمزمه می کرد و سوزش
صورت هری تمام شد
"اون اقای ویزلی رو کشت"هری جای که او افتاده را نشان داد
لوپین به جای که او افتاده بود نگاه کرد
"تانکس برو ببین اونجا چه خبره"تانکس بلند شد و رفت "هری تو هم بهتره اشکات پاک کنی "
هری اشک های روی صورتش با لباس خودش پاک کرد
تانکس اومد"هری مطمئنی... اونجا فقط لباس یه مرگ خوار است.... در ضمن هری اینجا جای خوبی برای صحبت نیست بهتره بریم به
پناهگاه"این حرف را وقتی اضافه کرد که هری دهانش را باز کرده بود
پس وسایلم.....
لوپین در حالی که دست هری میگرفت گفت"اونا رو بقیه اعظای فرقه میارن"
"چوب دستیم چی"
"اکسیو چوب جادو"
چوب دستی از روی زمین بلند شد وبه طرف لوپین اومد در هوا اونو گرفت وبه هری داد
"تانکس به بقیه خبر بده هری پیش ماست"و تانکس پاترونوسی به شکل یه سگ بوجود اورد
"هری دستم بگیر"هری دستش راگرفت و دوباره همان حس وحشتناک مثل اینکه که در یه لوله تنگ قرار گرفته و نفس کشیدن براش سخت شده بودکه حس کرد میتواند بوی خاک را احساس کند
هری چشماش را باز کرد پناهگاه درست روبرویش بود از روی زمین بلند شد.لوپین و تانکس هم در دو طرفش بودند.
"هری بریم"
هری به سوی پناهگاه حرکت کرد.جائی که همیشه در انجا احساس خوشی می کرد ولی الان اصلا دوست نداشت به انجا برود چطور می تونست
به رون بهترین دوستش بگوید که پدرت بخاطر او و بدتر جلوی او کشته بودند و او کاری نتوانسته بود انجام دهد.
هری صدای "تق تق"را شنید حواسش را جمع کرد و فهمید جلوی در خونه هستند اصلا متوجه نشده بود چطور به این زودی رسیدند
صدائی از پشت در گفت"کیه"
"منم ریموس"
"اسم غذائی که دوست داری چیه"
"کوفته"
در باز شدخانم ویزلی گفت"خوش اومدین دیگه داشتم نگرانتون می شدم"نگاهش به هری افتاد"اوه هری خیالمون راحت شد"هری را بغل کرد
هری از شانه خانم ویزلی مردی را دید که سرش را میان دو دستش گرفته بود به نظر میومد که بسیار آشفته است
مرد دستانش را برداشت از تعجب چشمان سبز هری گرد شد اقای ویزلی روی یه صندلی نشسته بود
پس کسی که دنبال هری اومده چه کسی بود؟
***
قبلی « اسنیپ خیانتکار است ! شاهزاده ی دورگه و ارباب سیاه » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
olagh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۵ ۲۲:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۵ ۲۲:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۳۰
از: اتاقم
پیام: 36
 حرف نداره!
عالی بود پس اونی که اومده بود دنبال هری کی بود؟
کاش زودتر بزاریش تو سایت!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.