هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی

نزدیک نیمه شب


این هم مثل بقیه ی کارهای من ترجمه است. متن جالبیه در مورد دو شخصیت اسنیپ و کنستانتین و درست بعد از هری پاتر و شاهزاده ی دورگه اتفاق میوفته . این متن از نظر نوع نگارش برام واقعا جالب بود و برای همین تصمیم گرفتم ترجمه اش کنم و وقتی کردم گفتم بذارمش اینجا شما هم اونو بخونین. لطفا اگر انتقادی دارین در مورد ترجمه بگین نه خود داستان چون من خود داستانو ننوشتم.

توجه : این هم مثل بقیه ی کارهای من ترجمه است. متن جالبیه در مورد دو شخصیت اسنیپ و کنستانتین و درست بعد از هری پاتر و شاهزاده ی دورگه اتفاق میوفته . این متن از نظر نوع نگارش برام واقعا جالب بود و برای همین تصمیم گرفتم ترجمه اش کنم و وقتی کردم گفتم بذارمش اینجا شما هم اونو بخونین. لطفا اگر انتقادی دارین در مورد ترجمه بگین نه خود داستان چون من خود داستانو ننوشتم.
متن اصلی داستان : http://www.fanfiction.net/s/2526822/1/

--------------------+
نزدیک نیمه شب |
--------------------+

... آخرین طلسم محافط رو هم کنار می زنم و در رو به روی جادوگر باز می کنم.

این لطف رو در حق من کرده که تو نور کم لامپی که به سقف آویزونه بایسته. زخمی شده.

بهم سلام میکنه "بی عقل" اما میدونم که فقط غرورشه که اونو سر پا نگه داشته. وقتی چشمام به نور عادت میکنه میبینم که داره روی پاهاش تلو تلو می خوره. بوی خون می شنوم.

مستقیم به چشمام نگاه می کنه و من هم میذارم ذهنمو به واضحی رعد و برق بخونه : /آره خودمم کنستانتین. همونطوری که همیشه بودم حوصله ی بازی شطرنج جادوگری هم ندارم./

گوشه ی لبهایش جمع میشه. خیلی آروم میگه "با این وجود، این همون کاریه که الان داریم میکنیم." نگاهشو میندازه. آهی میکشه و بعد با صدایی که انگار با قلمی که در حال خشک شدنه داره نوشته میشه میگه "خوشحال میشی بدونی که من واقعا نمی تونم بمونم... اما میخواستم بپرسم می تونم از دستشوییت استفاده کنم؟"

اینجا با طلسم محافظت میشه. خیلی بهتر از هاگوارتز.

"بیا تو" اینو بهش میگم و درو بازتر می کنم.

"ممنون" وارد اتاق میشه. اما با تامل. حرکاتش نا موزونه، مثل پیاده روی مراسم عزاداری.

وقتی به تاریکی قدم میذاره تبدیل میشه به دو تا دست و یه صورت که بالای اونها شناوره. توی دستشویی ناپدید میشه.

بازی نور. چه وقتی یه در دیگه یه در نیست؟ وقتی نیمه بازه.

اون کمک می خواد.

عالیه. عجب شروع خوبی برای یه روز. در آپارتمانو می بندم و طلسم می کنم. یه عنکبوت تاری رو که ما خراب کردیم دوباره شروع به تنیدن می کنه.

از جلوی میز آشپز خونه رد میشم. سیگارمو در میارم و از جیبم فندکمو بیرون میکشم.

اون از سیگار خوشش نمیاد. همیشه بهم میگه چیزای گندی توشه.

اما من بهش میگم برای همینه که مزه ی خوبی میده. روشنش می کنم و اولین پک روزمو می زنم. بعد دومی. و سومی.

توی انباری چمباتمه میزنم تا شلوارم خاکی نشه و جعبه ی معجونها و پماد ها رو از زیر قفسه ی کتابا بیرون میکشم. تارهای عنکبوت بیشتری خراب میشن.

توی یه اتاق دیگه کلید جعبه رو پیدا می کنم و درشو باز می کنم. جعبه ی کوچکتر توشو در میارم و بازش می کنم.

بطریها بهم چشمک میزنن. وقتی جعبه رو طرف پنجره میبرم بطریها با هیجان جرینگ جرینگ می کنن. تیر چراغ برق بیرون از لای پنجره شراب سفید توی اتاق میریزه.

باید مطمئن شم نشان شوم سبز رنگ بالای خونه ام نباشه.

نه هنوز. فقط چند تا ستاره مه رو میشکنن.

البته برای خاطر اون دارم چک می کنم.

اگر اون می خواست منو بکشه همون وقتی که در رو باز کردم اینکارو میکرد.

و البته اونوقت دیگه واقعا به دردسر می افتاد.

جرینگ جرینگ بطری ها رو ندیده میگیرم و به طرف دستشویی میرم. به بطری ها اهمیت نمیدم. هر چیزی که من می نوشم از قفسه ی شرابم میاد. تازه مطمئنم من اصلا به چشم سمندر حساسیت دارم.

با این وجود خوبه آدم بعضی چیزا رو تو خونه داشته باشه. برای وقتی که مهمونهای ناخونده سر میرسن.

برای همین هم هست که هر سال از اینا برای میاره. میدونه من بهشون دست نمیزنم. می خواد وقتی لازمشون داره براش آماده باشه.

پامو توی مکعب روشن و سفید دستشویی میذارم. به چهارچوب در تکیه میدم و تماشاش می کنم.

توی دریاچه ای از پارچه ی سیاه واستاده و داره پیرهن سفید خونی شده شو در میاره و سعی میکنه وقتی داره پیرهن رشته شده رو از شونه هاش جدا کنه ناله اشو خفه کنه. روی شونه اش رد منقار یه چیز بزرگ هست.

من زخم هاشو ورانداز می کنم. سایه های بنفش روی سینه اشو وقتی داره پیرهنی رو که در آورده به جاحوله ای آویزون می کنه میبینم. "چنگال و رد سم" نتیجه گیری می کنم. "هیپوگریف؟"

سرشو تکون میده. خیلی کم.

با دهن پر از دود می خندم. " تو کلا با حیوونا مشکل داری"

بهم چشم غره میره اما هیچی نمیگه.

اون رد چنگالهای هلالی شکل روی قفسه ی سینه اش باید واقعا دردناک باشه.

میبینه که اینو فهمیدم. صاف تر وامیسته و از بالای دماغ عقابیش بهم نگاه میکنه و میگه "اون جعبه رو بهم بده."

چعبه ی پر از معجون و مرحمو بهش میدم.

اما براش زیادی سنگینه که با اون دنده های مو برداشته اش تحمل کنه. و طبیعتا اونو به سینه اش می چسبونه چون نمی تونه بذاره که اینا بشکنن. رنگش مثل گچ میشه و یه دستشو دراز میکنه تا لبه ی سینک دستشوییو بگیره. هر چیزی که زیر زبون زمزمه میکنه باعث میشه چراغا روشن و خاموش بشن.

با دقت زیاد جعبه رو در بسته ی توالت فرنگی میذاره. اونو جابجا میکنه تا مطمئن بشه نمیلغزه. تمام این مدت دستشو از سینک جدا نمیکنه و حالا چشماشو بسته و داره زیر لب یا طلسم و جادو و یا فحش و بدوبیراه زمزمه میکنه.

از شدت کلماتش حوله موج میزنه.

به شونه های خمیدش میگم " شنیدم که آلبوس دامبلدورو کشتی."

بی حرکت میشه. و دمای دستشویی پونزده درجه کم میشه.

میچرخه و از توی آینه به چشمهام چشم غره میره و میگه "درسته"

در حالیکه سیگارمو تموم می کنم به این موضوع فکر می کنم.

دوباره میچرخه. سینکو محکم نگه می داره و داخل جعبه رو پال پال میکنه. یکی یکی انتخاباشو بررسی می کنه و زود اونا رو کنار میذاره.

از کنارش رد میشم و ته سیگارو توی سینک زنگ زده میندازم. از صدای شندین فیس خاموش شدن خاکستر ها از جا میپره.

خیلی آهسته آخرین نفس دودمو بیرون میدم . توی سرما مثل شیر سفیده. متوجه میشم همه چی الان اینجا قرمز و سفید و سیاهه... بهش میگم "مثل اینکه داری یه کیمیاگری بزرگ می کنی."

آینه ی کثیف از زاویه ی نا مناسبی اونو بهم نشون میده و لبخند با دهن بسته ی اون آمیزون به نظر میرسه.

هر کاری میکنم زاویه ی دیدم درست نمیشه. بالاخره میگم "شطرنج جاویی... توی چند لایه بازی می کردین؟"

برق دندون توی لبخندشه. مثل افعی.

میگم "دکتر دی گیر دوستهای نا مطمئن افتاده. "

"درسته" برای یه لحظه فکر می کنم می خواد بطری رو توی دستش متلاشی کنه بحای اینکه از اون بخوره. اما بعد دوباره به خودش مسلط میشه. در بطری رو باز میکنه و همه ی محتویاتشو سر میکشه.

همیشه میشه داروسازای واقعی رو تشخیص داد. اونا هیچوقت اوغ نمیزنن.

یه دفعه بوی ساحل بریتونو میشنوم. شکر سوخته و روزنامه و ماهی که زیاد توی آفتاب مونده. وقتی بچه بودم تعطیلات خوبی اونجا داشتیم.

قبل از اینکه جهنم به پا بشه.

مهمون من روی زمین ولو میشه. به خودش میپیچه و مثل یه بچه ی بزرگ ناله میکنه و من بعد از مدتی میفهمم داره سعی میکنه فریاد نزنه.

معلوم نیست چرا. این وستشویی نعره های زیادی رو شنیده.

البته، فقط داره ادبو رعایت میکنه. می خواد صداشو پایین نگه داره تا آینه هامو منفجر نکنه.

بعد از مدتی تا اندازه ای خودشو جمع و جور میکنه تا بتونه یه بطری کوچیک آبی رو برداره. یه جورایی بازش میکنه و محتویاتشو می خوره.

نمیودنم اینا براش چی کار میکنن. یا چطور جریان جادو رو توی رگهاش حابحا می کنن.

اون زیادی ساکته. توی خودش چمبره زده. مثل یه معتاد. هرچی این سالها به سرش اومده باید حسابی خسته اش کرده باشه. پوست و استخون شده. یه فعالیت ناگهانی از غده های لنفاویش باعث میشه دندونهاشو به هم بفشاره و زخمهاش خون فوران میکنن. پشتش مثل نقاشی با قلم خونی میشه.

روی بازوش، یه علامت سیاه نشان از یه تصمیم بد میده. بهش چشم غره میره و جمجمه هم به اون چشم غره میره. و یادش میاره.

وقتی دوباره خودشو روی پاهای میکشه بهش میگم ." داغونی"

خنده اش گرفته. میگه "تو هم همینطور"

"درسته" واقعا چه چیز دیگه ای میشه انتظار دشت؟

یه سیگار دیگه روشن میکنم.

وقتی دارم اونو تموم می کنم تماشا می کنم چطور بریدگیهاش به هم بافته میشن و خیلی زود فقط چند تا جای زخم سفید باقی میمونه.

زیر لب چیزی زمزمه میکنه و همه ی کثیفی ها و خون از دوروبر ناپدید میشه.

با حسادت میگم "تکنیک خوبیه."

منو نادیده میگیره، لباس پاره پاره شو برمیداره و با یه حرکت چوبدستیش پارگی ها رو درست میکنه.

میگم "درست مثل اولش شد."

پیرهنو تنش میکنه. وقتی داره جلیقه و ژاکت و رداشو تعمیر میکنه دکمه ها خودشون بسته میشن.

تماشا می کنم وقتی همه ی لباساشو تنش میکنه. یاد شوالیه ای میفتم که برای جنگ زره میپوشه تا خیال زنشو راحت کنه.

مطمئنم اونم همینکارو میکنه. بعضی از غرولند هاشو شنیدم. توی یه دستشویی دیگه توی یه آپارتمان دیگه. اونوقت دامبلدورم با ما بود.

در سکوت لایه لایه لباسهاشو میپوشه.

بدون استفاده از جادو مسلما با این ردا سکندری میخورد.

وقتی به طرف من برمیگرده بهش نگاه میکنم و میگم "خوبه، حسابی ترسناک شدی"

توی آینه نگاه میکنه و به خودش چشم غره میره. چشمهاش مثل شیشه خورده برق میزنه.

ناگهان خم میشه و بطری ها رو دوباره مرتب میکنه و جعبه رو بهم میده. و فقط میگه "ممنون."

"خواهش میکنم." بدون شک آپارتمان من یکی از معدود جاهاییه که اون هنوز توش پذیرفته میشه.

یه انحنا به دهنش میده. انگار قلاب ماهیگیری یه لحظه اونو گیر انداخته.

میگه "تو این همه سال دست به یکی از بطریهای این جعبه هم نزدی"

شونه هام بالا میندازم و میگم "با الکل و آسپرین کارم راه میفته."

یه بطری کوچیک یاقوتی رنگ برمیداره و بهم نشون میده و میگه " یه قلپ از این نیاز نیم قرنتو تو به نیکوتین بر طرف میکنه."

نوبت منه که بخندم. میگم "همینطورم یه گلوله که به سرم شلیک بشه."

بطری رو دوباره بین بقیه میذاره.

خودشو مرتب میکنه. تعظیم عمیقی میکنه تا توانایی حرکتی جدیدشو بهم نشون بده و میگه "از پذیراییت ممنون."

"هر وقت لازم داشتی من اینجام."

دنبالش توی راهروی تاریک میرم. جعبه رو روی چمدون بزرگی میذارم تا با دوتادستم طلسم حفاظت در ورودی رو براش کنار بزنم.

باهاش خدافظی می کنم." به سلامت، جادوگر"

جواب میده " خداحافظ ،کم عقل." و میره بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه.

"کار خوبتو ادامه بده!" تشویقش می کنم و درو می بندم. قفل می کنم و اونو حفاظت می کنم.

جعبه رو به انباری میبرم و روی میز نزدیک پنجره میذارم. وقتی میخوام درشو ببندم یه برق طلایی توجهمو جلب میکنه.

جای دو بطری که استفاده کرده دوتا سکه ی براق هست.

فکر میکنم به زودی میفهمم اینا رو برای قدردانی گذاشته ، یا فقط تدارکات جایگزینی برای روز مبادای بعدی هستن.

-----
پایان

قبلی « هری پاتر و جان پیچ ها - فصل 1 هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 28 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
فلورانس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۲:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳۰ ۱۲:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۵/۱۰
از: برج گریفندور ، خوابگاه دختر ها ، کنار پنجره .
پیام: 29
 اسنیپ بیگناهه!
سلام بیل عزیز!

من معتقدم اسنیپ بیگناهه! در این داستان هم همین نظر وجود داره. کنستانتین شخصیت کاملا خونسردیه و اسنیپ هم همینطور در نتیجه اونا با هم در مورد احساسات و .... دیالوگ ندارن. اما معتقدم اسنیپ با وجود اینه دامبلدور رو کشته اما بیگناهه!

باورش سخته اما منم توی وبلاگم

http://severussnape.persianblog.com

مقاله ای در مورد بیگناه بودن اسنیپ نوشتم که تمام حرفهای تو در مقاله ی خودت رو تایید میکنه!

اینو گفتم که بدونی من هم با تمام وجود به بیگناه بودن اسنیپ اعتقاد دارم و برای همین هم هست که خیلی ازش خوشم میاد. .. اگر بد بود که برام جالب نبود!

به هر حال،

همه ی دنیا بدونین که اسنیپ بیگناهه!

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.