هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هري پاتر و بازي مرگ

هری پاتر و بازی مرگ - فصل 3


فصل سوم:بازگشت به بارو

هنگامی که هری درون حلقه ی آبی رنگ قرار گرفت احساس خوبی را در تک تک سلول هایش حس می کرد؛ به علاوه بوهایی وسوسه انگیز را استنشاق می کرد.بوی عطرگلی که مربوط به جینی بود،بوی تارت کلم،بوی چوب دسته جارو و ... .هری نگاهی پرسشگرانه به اقای ویزلی انداخت.اقای ویزلی که متوجه نگاه او شده بود گفت"آره هری این نورهای آبی تقریبا ویژگی معجون آمورتنتیا رو هم دارن."هری در جواب لبخندی زد.
لحظاتی بعد احساس پرواز در یک هوای خنک را تجربه کرد و هنگامی که چشمانش را گشود خود را در مقابل خانه ی ویزلی ها یافت.خورشید در حال غروب بود.انجا جایی بود که بعد از هاگوارتز همیشه هری در ان احساس ارامش میکرد.همه به طرف خانه حرکت کردند.لوپین،تانکس و مودی از انها خداحافظی کردند و لحظاتی بعد صدای غیب شدن انها به گوش رسید.
در خانه خانم ویزلی گفت"بچه ها می تونید برید به اتاقاتون و وسایلتون رو هم ببرید.برای شام صداتون می کنم."
هری،رون،هرمیون و جینی به سمت بالا حرکت کردند و هنگامی که دخترها به اتاق خود رسیدند از انها جدا شدند.هری و رون به طرف اتاقی که متعلق به رون بود در حرکت بودند.چند ساعت بعد را استراحت کردند و هنگامی که خانم ویزلی انها را برای شام صدا زد؛ هری و رون به صفحه ی شطرنج جادویی خیره شده بودند.هری مطابق معمول داشت می باخت.هیچ کدام از آنها صدای خانم ویزلی را نشنیدند.بعد از دقایقی صدایی از سوی در گفت:"فکر می کردم برای شام لحظه شماری می کنید!"این صدای جینی بود.رون که برد از هری او را شارژ کرده بود با قیافه ای بشاش گفت"اتفاقا خیلی گرسنمه"و به سمت در حرکت کرد"ببینم شما نمی خواین بیاین؟"رون در استانه ی در برگشته بود و با نگاهی مشکوک آنها را می نگریست"تو برو ما هم میایم"جینی با صدایی محکم این را گفته بود و در نگاه آتشینش چیزی بود که رون را مجبور به پایین رفتن کرد.جینی برگشت و به هری نگاه کرد."اِم...هری؟من می خواستم بگم معذرت می خوام از اینکه امروز سرت داد زدم"و نگاهش را به زمین دوخت.هری از جایش بلند شد و به سمت او رفت"جینی فقط ازت می خوام مواظب خودت باشی"و جینی آرام بوسه ای گرم را بر لبانش تجربه کرد...سپس هردو از پله ها پایین رفتند.حالا هری کاملا احساس گرسنگی می کرد.
صبح روز بعد هری با پرتاب بالشتی به سمتش از خواب پرید.در جاش غلتی زد و با ناراحتی غرولندی کرد."هی هری...بیدار شو...مثلا امروز تولدته"هری در حالی که عینکش را بر چشمش می گذاشت گفت:"راست میگی؛اصلا یادم نبود."و به پایین تختش نگاه کرد ولی با تعجب کامل دید که هیچ هدیه ای ندارد.حتی یکی!
"رون؛تو نمی دونی چرا من امسال هدیه ای ندارم؟!"
"نمی دونم...منو ببخش هری ولی من نتونستم یعنی وقت نکردم چیزی برات بخرم!"
هری این قضیه را مشکوک می دید با اینحال چیزی نگفت و باتفاق رون برای صبحانه پایین رفتند.وقت صبحانه خانم ویزلی به هری گفت:
"هری،عزیزم نمی خوای به خونه ی خاله و شوهر خالت بری؟"
"چرا خانم ویزلی همین امروز عصر باید اینکارو بکنم؛قبل از تموم شدن تولدم"
جینی و رون هر دو با هم گفتند"منم همرات میام"
"نه این یکی دیگه واقعا لازم نیست،من فقط یه شب اونجا می مونم"
در این هنگام در باز شد و فرد و جورج وارد خانه شدند.خانم ویزلی گفت"سلام بچه ها؛نمی دونستم قراره بیاید!"
فرد و جورج سری تکان دادند و به سوی آنها آمدند."سلام بچه ها،سلام هری..."لحن صدای آنها از دفعه ی پیش که هری آنها را دیده بود جدی تر شده بود ."اوضاع چطور پیش میره؟"این سوالی بود که هری پرسید.
"اصلا خوب نیست.همین امروز صبح مادام مالکین و فلوریش و بلاتز نا پدید شدن."
خانم ویزلی با شنیدن این خبریک دستش را جلوی دهانش گرفت و با دست دیگرش از صندلی چسبید.
فرد ادامه داد"مامورای وزرارتخونه مثل مور و ملخ همه جا هستن و همه رو پراکنده کردن و ما رو هم مجبور کردن مغازه رو تعطیل کنیم."
رون پوزخندی زد"اگه اشتباه نکرده باشم اون دوتا خیلی تازگیا با هم رفت و امد داشتن."
"رونالد بیلیوس ویزلی،اگه یه بار دیگه درباره ی اسمشو نبر و هرچه به اون مربوط میشه شوخی کنی کل تابستونو توی انباری خواهی گذروند"
این بار نوبت جورج بود که پوزخند بزند.
بعد از صبحانه هری به اتاقشان برگشت.تا نزدیک ظهر درباره ی جاودانه سازها ،ر.ا.ب و بقیه کارهایی که باید می کرد فکر کرد.قاب آویز،مار،جام هافلپاف،یه چیزی از گریفیندور یا ریونکلا...قاب آویز،مار،...از زمان مرگ دامبلدور آنقدر اینها را تکرار کرده بود که حفظ شده بود.کم کم در اثر گرمای ظهر پلک هایش سنگین شد.در خواب قاب آویزها و جام هایی را می دید که دندان داشتند و به سوی او حمله می کردند.صدای خنده ی بیروح ولدمورت می پیچید...مار ولدمورت در حالی که ده ها برابر اندازه ی واقعی اش شده بود...
"هری...هری...بیا پایین غذا حاضره"
به سختی از روی تختش بلند شد و از پله ها پایین آمد.آشپزخانه نسبتا تاریک بود.برای لحظه ای وحشت کرد.افکار مختلفی به سرش هجوم آوردند.این یک تله بود؟بقیه کجان؟نکند مرگ خوار ها در غیاب او آنها را گرفته بودند و حالا به سراغ هری آمده بودند؟به سرعت به گوشه ای رفت و چوبدستی اش را بالا آورد که ناگهان نور چشمانش را زد و صدای خنده همه جا را پر کرد.
"تولدت مبارک هری!"
و لحظه ای بعد در یک دسته موی قرمز رنگ غرق شد.هنگامی که جینی او را ول کرد و کنار رفت هری کپه ای از هدایا را مقابل خود دید،به همراه جینی،رون،هرمیون،فرد و جورج،خانم و آقای ویزلی،لوپین،تانکس،مودی و در آخر هم مک گوناگال که هری را متعجب کرد.
"اِاِ... ممنونم ؛ولی لازم بود اینقدر منو بترسونید؟"
جینی با لبخند شیرینی جواب داد"حتماً لازم بوده دیگه.تازه اول من می خواستم جیغ بزنم و ازت کمک بخوام ولی بقیه گفتن ممکنه همون بالا غش کنی"همه خندیدند.
هرمیون مثل همیشه یک کتاب در مورد طلسم ها و انواع آن،رون یک بسته آبنبات برتی بات،فرد و جورج یک بسته ی بزرگ از محصولاتشان،آقا و خانم ویزلی یک شنل مشکی رنگ براق که روی آن یک ققنوس به چشم می خورد،تانکس و لوپین یک کتاب قدیمی ولی ارزشمند راجع به فنون کارآگاهی،مودی یک آینه ی پیشرفته ی ردیابی جادوی سیاه که استفاده از آن روش خاصی داشت و هری یک کلمه از حرفهای او را راجع به آینه متوجه نشد و جینی هم یک حلقه ی نقره ای که روی آن یک اژدها و مار به شکل زیبایی حک شده بود به او هدیه داد."هری این یه حلقه ی معمولی نیست.اگه یه وقت به خاطر مبارزه یا هر اتفاق دیگه ای اونقدر ضعیف شده باشی که نتونی غیب و ظاهر بشی فقط کافیه حلقه رو لمس کنی و به عشقت فکر کنی"وقتی این جمله را گفت شبیه لبو شده بود،با اینحال ادامه داد"و اونوقت هر کجا که بخوای ظاهر میشی"هری با مهربانی به جینی لبخندی زد و از او تشکر کرد .در حالی که هری حلقه را در انگشتش می کرد،متوجه مک گوناگال شد.او جلو آمده بود و در حالی که به جعبه ی بزرگ اشاره می کرد گفت"تولدت مبارک هری،این هدیه از طرف آلبوسه"هری جعبه را باز کرد.قدح اندیشه درون آن قرار داشت.بار دیگر بغض راه گلویش را گرفت ولی بعد از چند ثانیه با صدای محکمی گفت"امروز بهترین جشن تولدی بود که من تا حالا داشتم و شاید آخرین روزهایی که من رو اینجا می بینید،چون کارهای نا تمومی دارم که باید هرچه زودتر به اخر برسونمشون..."
منتظر انتقادات و پیشنهادات شما هستم. س.ح
قبلی « هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 32 هری پاتر و مبارزه نهایی - فصل اول » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
fred& gorge wisley
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۴ ۱۴:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۴ ۱۴:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۳/۸/۱۳
از: تهران
پیام: 17
 خوبه
بازهم بنویس....

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.