هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هری پاتر و آغاز پایان-فصل31


هري پاتر و آغاز پايان
فصل 31

هري،رون و هرميون به سمت سرسراي بزرگ به راه افتادند. راهروها خيلي شلوغ بود و هر کسي از راه مي رسيد به ديگري تنه مي زد . هري در راه خانواده ي ويزلي را ديد که به سمت سرسرا مي آمدند ولي در بين آنها آقاي ويزلي را نديد. در واقع تمامي افرادي که در هاگوارتز بودند براي شنيدن حرفهاي مک گونگال به راه افتاده بودند.آنها وارد سرسرا شدند. ميزها را دور تا دور سال چيده بودند و تريبوني در روي سن وجود داشت . هنوز کسي در پشت تريبون ديده نمي شد . آنها پشت ميزي نشستند . نويل و جيني و فرد و جرج هم رو به روي آنها نشستند. رون به هري گفت:
من که چشمم آب نمي خوره ... منظورم اينه که فکر نکنم مک گونگال قبول کنه...ولي تو بايد باهاش حرف بزني!
هرميون اخمي به رون کرد و گفت:
رون لازم نيست توي دل هري رو خالي کني... هري ! حتي اگه مک گونگال قبول نکرد برو و با مودي حرف بزن...اميدوار باش!
هري سري تکان داد . گفت:
بالاخره من حرف مي زنم... ولي اگه قبول نکنه ... ديگه کار از کار مي گذره...
نويل هري را ديد و گفت:
هري من هنوزم سر حرفم هستم... کمک خواستي بگو...
هري از نويل تشکر کرد. صداي فوت مک گونگال که در داخل چوبدستي اش دميد، همه را ساکت کرد. پروفسور مک گونگال آشفته به نظر مي رسيد... و صورتش شکسته شده بود . گويي سالها پير شده بود... او شروع به صحبت کرد:
شب همه به خير... خب به نظرم بايد زودتر حرفي رو که بايد ، بزنم... تا معطل نشيد ...
او صدايش را صاف کرد و گفت:
بايد بگم که... روفوس اسکريم جيور توسط شخصي ناشناس... ربوده شده...خواهش مي کنم آرامش خودتونو حفظ کنيد...خب يک خبر بد ديگه اينکه... اسمشونبر به ...اسمشونبر به وزارتخونه حمله کرده...لطفا آروم باشيد... مي دونم که خيلي خبر بديه ولي اين اتفاق يک روز مي افتاد... حالا من اومدم تا از همه ي شما خواهش کنم... آرامشتونو حفظ کنيد و به ما و کاراگاهان ما کمک کنيد...
يک نفر از ميان جمعيت داد زد:
مثلا چيکار کنيم؟
مک گونگال در حاليکه سعي مي کرد بر خودش مسلط باشد گفت:
خب... اگه شما اجازه مي داديد آقاي اسميت... من بهتون مي گفتم... خب راستش ما به کساني نياز داريم که به ما کمک کنند تا دربرابر مرگ خوارها از وزارت خونه دفاع کنيم...
همهمه اي در سرسرا پيچيد:
- مگه ميشه؟
- آخه از دست ما چه کاري بر مياد؟
- اون داره رسما ما رو به خودکشي دعوت مي کنه!
مک گونگال به پچ پچ ها خاتمه داد و گفت:
کساني که مي خوان بيان اسمشونو در ليستي که دست همکارم پروفسور فليت ويکه ،بنويسن!
از دانش آموزها فقط کساني مي تونن بيان که بالاي هفده سال سن داشته باشن...
مک گونگال اين را گفت ولي بعد صدايي از بين جمعيت شنيده شد:
پس ما چي؟
- راست مي گه...
- ما هم مييايم!
هري صداها را دنبال کرد. اول لونا لاوگود بعد کالين کريوي و بعد جيني اعتراض کنان صحبت کردند... مک گونگال که گيج شده بود گفت:
خب... به گمونم... شماها ... ولي نه... وايسين من يه مشورتي بکنم...
مک گونگال از تريبون پايين آمد و با پروفسور فليت ويک مشورتي کرد و بعد دوباره بالا آمد و گفت:
خب ... کساني که به سن قانوني نرسيدند حق ندارند بيان ...مگر با مسئوليت والدين...
صدايي از بين جمعيت داد زد:
اگه والدينمون مشنگ باشن چي؟
مک گونگال که عصباني شده بود گفت:
اون وقت حق اومدن ندارن آقاي کريوي...
هري صداي کالين را شنيد که گفت:
اين نامرديه...!
مک گونگال بي توجه به حرف کالين رو به جمعيت گفت:
از همه ي کساني که ميان تا ما رو همراهي کنن تقاضا دارم که به هيچ عنوان از طلسم هاي نابخشودني استفاده نشه... طبق ماده ي ٧٦٥٨٣١٢قانون جادوگرا اين طلسم فقط در برابر اسمشونبر مجاز به استفاده است و بس... که فکر نمي کنم اسمشونبر خودشو به خطر انداخته باشه و به اونجا اومده باشه...خب... سوالي نيست؟
مک گونگال کمي مکث کرد و بعد گفت:
ما منتظريم... موفق باشيد...!
هري بلافاصله از جايش بلند شد و به سوي مک گونگال دويد.
- پروفسور؟
مک گونگال در حاليکه با عجله به سمت دفترش مي رفت گفت:
کاري داري پاتر؟ من خيلي عجله دارم...
هري بي مقدمه گفت:
شما نبايد با اون بجنگين...هنوز وقتش نشده!
مک گونگال لحظه اي ايستاد و بعد نگاه معني داري به هري کرد و گفت:
فکر نمي کنم اين حمله ي نهايي ما باشه ...پاتر! تا جاييکه من اطلاع دارم ...ولدمورت الان در جايي در دور دسته که لزومي نمي بينم جاي دقيقشو بهت بگم......ما هنوز با اون کار داريم! خب کار ديگه اي هست؟
هري که شرمنده شده بود گفت:
نه... متاسفم...
سپس به سرعت از مک گونگال دور شد و به سمت پروفسور فليت ويک شتافت.
هرميون و رون در کنار ميز فليت ويک ايستاده بودند و به جيني نگاه مي کردند که داشت به زورخانم ويزلي را راضي مي کرد تا رضايتنامه اي را امضا کند ولي خانم ويزلي به شدت مخالفت مي کرد.
هرميون چشمش به هري افتاد وگفت:
ا ...اومدي؟ چي شد؟
هري صحبت هاي مک گونگال را براي آنها تعريف کرد و گفت:
بدم نمياد چند تا مرگ خوارو اذيت کنم... شما ها چي؟
هرميون گفت:
خب به نظر منم فرصت خوبيه تا عقده هامونو سرشون خالي کنيم!
رون گفت:
خب منم خيلي دلم مي خواد حتي بدون چوبدستي هم نبرد با اونا مزه ميده... ميشه با انگشتات چشمشونو در بياري!
هري و هرميون خنديدند و رفتند تا اسمشان را در ليست بنويسند . هري نويل را ديد که به همراه لونا لاو گود و پدرش اسمشان را مي نوشتند.هري جلو رفت و گفت:
هري جيمز پاتر...
دوروبر پروفسورفليت ويک شلوغ بود و مادام پامفري و فيلچ هم به او کمک مي کردند. هري صداي آشنايي را شناخت که گفت:
جيني مالي ويزلي...
مادام پامفري به جيني نگاهي انداخت و گفت:
رضايت_
- من امضا مي کنم.
هري خانم ويزلي را ديد که با بي ميلي برگه را امضا کرد...هرميون رو به هري گفت:
هري... کجايي تو؟ بيا بريم ... بايد بريم پيش مک گونگال...
هري برگشت و نويل را ديد که به او گفت:
هري...ميشه منم باهاتون بيام؟
- با کمال ميل...
جيني هم به سوي آنها دويد و گفت:
مامان بالاخره راضي شد...
سپس به چهره ي هري نگاهي انداخت که باعث شد هري سرش را پايين بيندازد و گفت:
من بايد مي اومدم...
هري احساس کرد بيش از اندازه جيني را دوست دارد براي همين سرش را پايين انداخت تا حواسش پرت نشود...و گفت:
بياين بريم...
آنها وارد دفتر مک گونگال شدند... مک گونگال آنجا نبود ولي پروفسور اسپراوت در آنجا نشسته بود و گفت:
با پودر پرواز مي رين... يکي يکي... از داخل يک خونه ي مشنگي بيرون مياين که درست روبه روي وزارت خونه است...با احتياط از خونه خارج مي شين و وارد باجه ي تلفن قرمزي در اون_
رون به ميان حرفهاي او پريد و گفت:
بابا...ما تا حالا اونجا رفتيم...بلديم...
پروفسور اسپراوت بدون اندکي ناراحتي گفت:
بسيار خب...پس...
سپس گلداني را جلوي رون گرفت و گفت:
فقط کافيه بگي...وزارت سحرو جادو...همين!
رون لحظه اي مکث کرد و بعد مشتي از پودر پرواز را برداشت و به داخل بخاري رفت و گفت:
وزارت سحر و جادو!
سپس برقي زد و نا پديد شد. هرميون و نويل هم رفتند و در آخر نوبت هري شد... او حس خوبي نداشت... روبه پروفسور اسپراوت گفت:
چرا به اونجا حمله کردن؟
پروفسور اسپراوت سرش را از روي برگه ها بلند کرد و گفت:
خب... راستش... من شنيدم... اون مي خواد دوزخي ها رو بيدار کنه!...حالا سريعتر برو که خيلي ها منتظرن!
هري نتوانست منظور اسپراوت را درک کند و مي دانست صبر کردن هيچ فايده اي ندارد . براي همين دستش را داخل گلدان فرو برد و به داخل بخاري رفت و بعد گفت:
وزارت سحر و جادو!
لحظه اي بعد او رفته بود.


قبلی « هری پاتر و آغاز پایان - فصل 30 هری پاتر و اغاز پایان- فصل32 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
amir abreham
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۰:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۰:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۳
از: زندان آزکابان
پیام: 9
 قشنگ بود
ایول خیلی باحال بود

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.