هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: دره شیطان

دره ي شيطان - فصل 2


فصل دوم_ ماريتا مي داند
مارتين در مورد گوسفندان و گرگ چيزي نگفت. فقط از آن دو نفر خواست كه مزاحم او نشوند. مالكوم و ماروين هم كه مي دانستند مارتين چه اخلاقياتي دارد به پر و پاي او نپيچيدند. چون گرسنه بودند به سمت خانه به راه افتادند. در راه به آنچه اتفاق افتاده بود مي انديشيدند. به زن مو قرمز كه ورونيكا نام داشت، به زوسيا كه بايد مي شناختند ولي حتي اسم او را نشنيده بودند، به اينكه چرا مارتين از آن دو خواسته بود كه به پر و پايش نپيچند و ... . وقتي به خانه رسيدند، خواهرشان ماريتا را ديدند كه مشغول پختن شام بود. آنها پدر و مادر نداشتند و هفت تا بچه بودند. مالكوم و ماروين دو برادر و سه خواهر داشتند. ماريتا، مارگريت، مارتا، مارتين و مارشال. مارتين كه حدود سي سال داشت خرج خانه را مي داد، مارشال كه بيست سال داشت در شهر درس مي خواند، مارگريت و ماريتا كارهاي خانه را انجام مي دادند و دوقلوهايي هجده ساله بودند و مارتا كه پنج سال داشت هم هميشه مشغول بازي بود. مالكوم ،ماروين و مارتا هرگز مارشال را نديده بودند ولي مارگريت مي گفت كه او پسري زيبارو و بي اندازه مهربان است. مادر آنها سر به دنيا آوردن مارتا غزل خداحافظي را خوانده بود و پدرشان هم در دره ي شيطان كشته شده بود. هيچ كس از جزئيات اي قتل خبري نداشت. مالكوم و ماروين پيش ماريتا رفتند و چون او را مثل مادر خود مي دانستند با او در مورد اتفاقاتي كه افتاده بود صحبت كردند. براي او تعريف كردند كه گرگ چه طور منتظر رفتن مارتين بود و آن زن چگونه جزئيات آن حادثه را به اين خوبي پيشگويي كرده بود. ماريتا با دهاني باز به آن دو نگاه مي كرد. وقتي حرف هاي آن دو نفر تمام شد، ماريتا هيجان زده از آن دو پرسيد: شما خواهر زوسيا را ديده ايد؟ من هميشه آرزو داشتم كه او را از نزديك ببينم.
مالكوم پرسيد: چرا؟
ماريتا پاسخ داد: براي اينكه او در زيبايي نظير ندارد. در ضمن جادوگر قابلي هم هست. آنهايي كه او را مي شناسند مي گويند پيشگويي او رد خور ندارد.
ماروين پرسيد: او كيست؟
ماريتا لبخندي زد و گفت:
ورونيكا ،زوسيا و زويا سه خواهر هستند كه با هم سه قلو اند. آنها بچه هاي زني فقير بودند كه بعد از به دنيا آوردن آن سه با تصور اينكه بايد تنها و دست خالي شكم آنها را پر كند، خودكشي كرد. يعني خودش را حلق آويز كرد. آنها در يك كلبه در دهكده ي نزديك اينجا زندگي مي كردند. يك كلبه ي خرابه كه سقفش سوراخ بود، ديوارهايش پوسيده بودند، پنجره هايش شيشه نداشتند و خلاصه همه انتظار داشتند كه اين كلبه جلوي چشمشان خراب شود. هيچ كس به آنجا توجه نداشت. همه آنجا را يك خرابه ي غير مسكوني فرض مي كردند. تا اينكه سه ماه بعد از خودكشي مادر سه قلوها ، مادر ما كه اتفاقا براي گردش به آنجا رفته بود، بوي بدي را كه از كلبه به مشام مي رسيد را حس كرد. در كلبه را باز كرد و با سه كودك زيباي سه ماهه و پيكر حلق آويز شده ي مادر آنها مواجه شد. مادرمان خيلي تعجب كرده بود چون نمي توانست خودش را توجيه كند كه سه كودك چگونه زنده مانده اند. خلاصه سه كودك روي پاي خودشان مي ايستادند و بزرگ مي شدند. تا وقتي كه سن مدرسه رفتنشان فرا رسيد. آنها در ده ما مدرسه مي رفتند. معلم آنها زني بود كه از شهر آمده بود و عاشق تدريس بود. او روي سه كودك اسم گذاشت. چون او هميشه عاشق ورونيكا بود اسمش را متمايز از خواهرهايش قرار داد. آن سه كودك كه حالا بهتر است بگويم سه نفر همكلاسي مارشال بودند. معلم آنها متوجه استعداد ورونيكا ، زوسيا ، زويا و مارشال در فراگيري شد و آن چهار نفر را به شهر فرستاد تا ادامه تحصيل دهند. پس از چندي زويا از درس خواندن دست كشيد و به ده ما برگشت. او با استفاده از قدرت جادوي اش كه با كمك آن جانش را در نوزادي نجات داده بود، خدمات بسياري به ما كرد. اما او با كشف دره ي شيطان و كنجكاوي در مورد آن جانش را از دست داد. زوسيا به خون خواهي خواهرش درس خواندن را رها كرد و به دره ي شيطان رفت. وقتي نااميد از به دست آوردن اطلاعات بيشتر به ده اش رفت، فهميد كه بهترين راه براي شاد كردن خواهرش اين است كه به اهالي ده كمك كند. من او را به ياد دارم. او بي اندازه مهربان بود. با وجود سن كمش ، بيشتر از همه مي فهميد. او جان مرا نجات داد... البته در اين راه جان خودش را از دست داد. بعد از مرگ زوسيا اوازه ي جادوگري بي همتا در كشور پيچيد. ورونيكا. با فهميدن اين موضوع كه ورونيكا در حال كمك به مردم صغير است، اين را هم مي شود فهميد كه ديگر مارشال تنها است. خب همين. البته ناگفته نماند كه اگر دوباره او را ديديد حتما از او بپرسيد كه چه بر سر مارشال آمده است. من براي او نگران هستم.
مالكوم و ماروين كه تا آن لحظه ساكت بودند و به حرف هاي خواهرشان گوش مي دادند، به هم نگاهي كردند و ماروين پرسيد: زوسيا چه طوري جان تو را نجات داد؟
ماريتا به ديگ سوپ روي آتش نگاهي كرد و چشمكي زد و گفت:باشد براي بعد.
با آمدن مارتين، مارتا و مارگريت همگي مشغول خوردن غذا شدند. مارتين هنوز هم آشفته بود. به شدت در فكر بود. ماريتا چيزي از او نپرسيد. در طول مدتي كه شام مي خوردند مارتا از پيرزني تعريف مي كرد كه به ديدنش رفته بود و اينكه او چه جوري با چشمان نابينا بافتني مي بافت و گلدوزي مي كرد. مارگريت كه سرحال بود به حرف هاي مارتا گوش مي داد. بعد از خوردن شام، مالكوم و ماروين به رخت خواب رفتند تا بتوانند بهتر در مورد ورونيكا بحث كنند.
قبلی « هری پاتر و انجمن نظام سیاه (بخش 1 - فصل 1 - قسمت 3 ) دره ي شيطان - فصل 3 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
Emin3m
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۳ ۱۹:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۳ ۱۹:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۵/۱۷
از: america
پیام: 6
 دره ي شيطان
خوب بود

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.