هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: دره شیطان

دره ي شيطان - فصل 4


فصل چهارم_ اولين روز مدرسه
فرداي ان روز ماريتا و مارگريت ، مالكوم و ماروين را به مدرسه رساندند. در را ه ماريتا به انها گفت:
همه ي جاي اين كشور بچه ها از پنج شش سالگي به مدرسه مي روند ولي معلم جديد شما گفته است كه حتما بايد از هفت سالگي شروع كنيد. يك سال است كه به اينجا آمده است.
مالكوم و ماروين كه اضطراب داشتند حرفي نمي زدند. ماريتا تلاش مي كرد كه اين سكوت را بشكند. اما چون مارگريت هم ساكت بود تلاش او بيهوده به نظر مي رسيد. تقريبا نيم ساعت در راه بودند. مدرسه ي آنها در دورترين نقطه ي ده بود كه به ده محل تولد ورونيكا و خواهرهايش نزديك بود. مدرسه ديوارهاي از جنس آجر داشت كه آن روي آن رنگ سفيد زده بودند. سقف شيرواني به رنگ صورتي داشت كه به آنجا رنگ و رو داده بود. آن مدرسه با همت نيكوكاران پولدار شهر نزديكشان در سي سال پيش ساخته شده بود. حدود سه سال قبل هم آن را باز سازي كرده بودند.
مالكوم و ماروين از ماريتا و مارگريت خداحافظي كردند. مدرسه چهار كلاس درسي داشت و يك حياط بسيار كوچكي هم داشت. مالكوم و ماروين با راهنمايي زني به يك كلاس كوچك رفتند. تا آن زمان فقط يك دختر و يك پسر آمده بودند. پسر به در و ديوار نگاه مي كرد و دختر با ناخن هايش ور مي رفت. مالكوم و ماروين با هم پشت يك ميز نشستند. دختر به سمت آن دو برگشت و گفت:
اسم شما چيست؟
مالكوم_ من مالكوم كريستين هستم . اين هم برادر دوقلو ام ماروين است. اسم تو چيست؟
دختر گفت:
من سونيا وال هستم.
ماروين رو به پسر گفت:
اسم تو چي است؟
پسر رو به ماروين برگشت و در حالي كه صورتش سرخ شده بود گفت:
من كريستوفر دال هستم.
ماروين رو به مالكوم كرد و گفت:
خيلي خجالتي هست.
كريستوفر لبخندي زد و سرش را پائين انداخت. در همين موقع يك دختر و دو پسر وارد كلاس شدند. مالكوم و ماروين ان سه نفر را مي شناختند. آنها سه قلو بودند. اسم آن دختر الكساندرا بود. او موهاي بلند قهوه اي روشن داشت كه آنها را دم موشي كرده بود. پسري كه لاغرتر از برادرش بود الكسيس نام داشت. او پسري لاغر و تقريبا نازك نارنجي بود. موهاييش هم رنگ خواهرش بود و مثل خواهرش چشمان آبي داشت. برادر آن دو الكساندر بود كه برخلاف الكسيس بسيار قلدر و زورگو بود. او هم مثل خواهر و برادرش موهاي قهوه اي و چشمان آبي داشت و كمي هم چاق بود. سه قلوها سر يك ميز نشستند. الكساندرا براي مالكوم و ماروين دست تكان داد. مالكوم و ماروين هم در جواب او دست تكان دادند. سونيا كه سر ميز آن دو نشسته بود و محو تماشاي الكسيس بود گفت:
از پسرهاي قشنگ خوشم مي آيد. مثلا الكسيس . به نظرم خيلي قشنگ است.
مالكوم هيچ از حرف سونيا خوشش نيامد اما ماروين حواسش به حركات خنده دار الكساندر بود. گويي او اداي كريستوفر را در مي آورد. دختري با موهاي مجعد كوتاه طلايي و چشمان خاكستري جلو آمد و از مالكوم پرسيد:
اينجا كلاس اول است؟
مالكوم با سر جواب مثبت داد و وقتي دختر به سمت ميزي ديگر رفت به سونيا گفت:
من هم از دختران زيبا خوشم مي آيد.
و بعد با سر به آن دختر اشاره كرد. دختر به سونيا لبخند زد و پرسيد:
اسمت چيست؟
سونيا هم به او لبخند زد و پاسخ داد:
من سونيا وال هستم. تو چي؟
دختر موهايش را به پشت گوشش راند و گفت:
من سيلويا اسميت هستم.
كريستوفر براي سيلويا دست تكان داد و سر ميز او نشست. سيلويا هم مشغول گفتگو با او شد. الكساندر به سونيا گفت:
راستي تا حالا معلم مان را ديده اي؟
سونيا اخمي كرد و گفت:
نه. مگر تو ديدي؟
الكساندر جواب داد:
آره. قدش دو متر خرده اي است و ... .
با ورود يك دختر و يك پسر الكساندر ساكت شد. گويي آن پسر را مي شناخت. سريع سرگرم گفتگو با او شد. سونيا به ماروين گفت:
آن دختر جسيكا جانسون و آن پسر پل رينو است. پسر خاله دختر خاله هستند.
جسيكا كه موهاي مشكي مجعد بلند پرپشتي داشت و آن را دم اسبي كرده بود به سمت سونيا آمد. جسيكا چشمان آبي درشتي داشت كه جذاب ترين قسمت صورتش بود. پل هم بدون هيچ حرفي كنار كريستوفر نشست. پل چشمان مشكي ، موهاي مشكي و صورت سبزه ي بانمكي داشت. پسر خوبي به نظر مي رسيد. مالكوم و ماروين چند دقيقه بدون هيچ حرفي همه ي بچه هاي كلاس را از نظر گذراندند. سونيا و جسيكا در طول اين مدت سخت مشغول گفتگو در مورد خرگوش سفيد جسيكا بودند. پس از چند دقيقه خانم قد بلندي كه ظاهرا معلمشان بود وارد كلاس شد. با ورود او همه ساكت شدند. خانم معلم كيفش را روي ميز معلم گذاشت و عينكش را با بالاي بيني اش راند. او قد كوتاه و لاغر بود. چشمان قهوه اي تيره و موهاي كوتاه مشكي داشت. او با صداي بلندي گفت:
پس چرا دو نفرتان نيامدند؟
بعد دفترش را باز كرد. در با شدت باز شد و پسري نفس زنان وارد كلاس شد. خانم معلم به او چشم غره اي رفت و آن پسر كنار سيلويا نشست. معلم گفت:
خب. من اليزابت آدمار ، معلم كلاس اول هستم.
بعد روي صندلي نشست و گفت:
مثل اينكه فقط اس ... .
در باز شد و پسري ريز نقش و نسبتا قد بلند با آرامش وارد كلاس شد. بدون توجه به معلم كنار كريستوفر نشست. خانم آدمار در حالي كه چشمانش چهار تا شده بود چند لحظه به او خيره شد. كريستوفر و سيلويا هم چند لحظه خيره به او نگاه كردند تا اينكه خانم آدمار به خود آمد و گفت:
اسم هر كس را كه مي خوانم دستش را بلند كند... سيلويا اسميت ... كريستوفر دال ... استيون فلد... جسيكا جانسون ... مالكوم كريستين ... ماروين كريستين ... الكساندر پن ... الكساندرا پن ... الكسيس پن ... پل رينو ... سونيا وال ... ويل يانگ.
مالكوم و ماروين فهميدند كه آن پسري كه با عجله وارد كلاس شد ويل يانگ بود و آن كه آخرين نفر بود استيون فلد نام داشت. خانم آدمار گفت:
خب همه از جايتان بلند شويد تا من جاهايتان را مرتب كنم.
مالكوم و ماروين متوجه منظور او نشدند ولي مثل بقيه از جايشان بلند شدند. خانم آدمار سيلويا، سونيا، جسيكا و الكساندرا را سر يك ميز نشاند ، الكساندر ، ويل، پل و كريستوفر را هم سر يك ميز نشاند و سرانجام مالكوم ،ماروين ،الكسيس و استيون را هم سر يك ميز نشاند. وقتي همه سر جايشان نشستند مالكوم و ماروين تازه متوجه صورت استيون شدند. استيون موهاي لخت سياهي داشت كه تا زير شانه هايش بود. چشمان درشت عسلي و مژه هاي بلند فر دار داشت. بيني اش سر بالا و لبهايش باريك و صورتي بود. گونه هايش برجسته بود و چانه ي تيزي داشت. صورتش لاغر ولي بي نهايت زيبابود. پسري ريز نقش و لاغر بود كه پوستش به استخوانش چسبيده بود به نظر مي رسيد كه تك تك استخوان هايش را سوهان كشيده باشند. ويل هم پسري بود كه موهاي مشكي براق مجعد و چشمان سبز چمني داشت و تقريبا زيبا بود. آن روز خانم آدمار به آنها اجازه داد ه در كلاس بازي كنند و گفت كه درس را از فردا شروع خواهند كرد. در تمام مدتي كه الكسيس ، ماروين و مالكوم با هم بينگو بازي مي كردند ، استيون به الكساندر ، جسيكا و سيلويا نگاه مي كرد. سونيا هم ترجيح مي داد كه به جاي بازي به استيون نگاه كند. مالكوم در مورد استيون به ماروين گفت:
فكر كنم از آن پسرهاي مزخرف و عوضي باشد.
الكسيس هم حرف او را شنيده بود گفت:
فكر نكن. مطمئن باش. من چيزهايي در مورد او ميدانم كه كسي باور ندارد.
ماروين پرسيد:
چه چيزهايي؟
الكسيس نگاهي به استيون كرد و گفت:
اينكه پدرش سلطان دره ي شيطان است.
مالكوم و ماروين به هم نگاه كردند و به الكسيس گفتند:
مي تواني هرچه كه مي داني تعريف كني؟
الكسيس باز هم به استيون نگاه كرد و گفت:
نه. چون گوش هاي او خيلي قوي است.
استيون به الكسيس گفت:
جوجه فكلي اگر بخواهي در گوشم وز وز كني زبانت را مي برم ها!
مالكوم به او گفت:
مگر تو چه كاره هستي كه هم چين حرف مي زني؟
استيون زير لب گفت:
به تو مربوط نيست.
قبلی « هری پاتر و انجمن نظام سیاه (بخش 1 - فصل 1 - قسمت 4.2 ) جادوگر یا خون آشام؟ - فصل 7 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
الق
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۵ ۱۶:۴۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۶/۲۵ ۱۶:۴۶
عضویت از: ۱۳۸۳/۴/۹
از: كافه سه دسته جارو-هاگزميد
پیام: 37
 Re: دره ي شيطان
من همه ي فصل هاتو خوندم خيلي عاليه فقط:
من فكر مي كنم تمام اتفاقات تو داستان يك مقدار سريع اتفاق افتاده و همين باعث كوتاهي فصل هات شده.

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.