- ویکتور! ویکتور! بلند شو.
چشمان خود را باز و بسته کرد. همه چیز را تار میدید. کسی او را از زمین بلند کرد. به سختی میتوانست بایستد. دست خود را به چوبهای پوسیدهی دیوار تکیه داد. هنوز سرش گیج میرفت اما کمکم ذهنش بهکار میافتاد. کمی به اطراف نگاه کرد و با دیدن منظرهی بیرون از خانه تعجب کرد. راه هنوز پر از گل بود. آسمان ابری بود و مهی هوا را تیره کرده بود. هنوز خورشید کاملا درنیامدهبود و حتی نمیتوانست چند قدم جلوترش را ببیند. نمیدانست که چرا بیرون از خانه ایستادهاست. کمی فکر کرد... همه چیز برایش مثل خوابی آشفته بود، و شاید واقعا خوابی بیش نبوده؛ اما گرمای خاصی که در وجودش احساس میکرد به او یادآوری میکرد که خواب نبوده. هنوز چوبدست در دستش بود و به آن تکیه کردهبود. کسی صدا زد:
- ویکتور، چی شده؟ چرا در شکسته؟ ویکتور! حالت خوبه؟
ویکتور تازه متوجه تکههای شکستهی در شدهبود. برگشت تا کسی را که با او صحبت میکرد ببیند. ماکسیم بود. ویکتور با تعجب به او نگاه کرد. انتظار دیدن هر کسی را داشت غیر از پدر لیزا. کمی خود را تکاند تا شاید خاک و گلی که به لباس او چسبیدهبود کمتر مشخص باشد. ولی بعد از لحظهای متوجهشد که دیگر منظم بودن در نظر ماکسیم برایش فایدهای ندارد. سر خود را بلند کرد و نگاهی مصمم به او انداخت. نمیخواست در مقابل او خودش را ضعیف و غمگین نشان دهد. اما با دیدن چهرهی غمگین او، بیشتر از هر چیز دیگری تعجب کرد. تا به حال ماکسیم را اینقدر پیر و غمگین ندیدهبود. چین و چروکی که سالها در پشت صورت خندانش پنهان بود، حالا مانند غباری صورت او را پوشاندهبود. موهای سفید و نامرتبش او را پریشانتر میکرد. از چشمان سرخش میشد حدس زد که در این چند روز حال و روزی خوشتر از ویکتور نداشته. انتظار نداشت که در چشمان ماکسیم هنوز آن نگاه پدرانه را ببیند. ویکتور کمی مردد ماند. نمیدانست چه باید بگوید. چنین دیداری برایش غیرمنتظره بود. ناچار تنها با اشارهی دست او را به داخل دعوت کرد.
معلوم بود ماکسیم هم انتظار این دیدار را نداشته. کمی مکث کرد و داخل رفت. پشت سرش ویکتور هم وارد شد. هر دو روی کاناپهها مقابل هم نشستند. آتش خاموش شدهبود و از بیرون باد سردی به داخل میآمد. ویکتور نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد که کسی در خانه نیست. نگاهی به ماکسیم انداخت. هر دو انتظار داشتند دیگری شروع کند؛ معلوم بود که هیچکدام میل ندارند در مورد لیزا صحبت کنند. بالاخره ماکسیم گفت:
- امروز صبح که از اینجا رد میشدم دیدم در شکسته و تو روی زمین بیهوش افتادی. چی شده؟
- چیز خاصی نبود. فقط...
این را ناخودآگاه به زبان آوردهبود. واقعا نمیدانست اتفاقات شب گذشته را چهطور باید توصیف کند. اصلا نمیدانست باید بگوید یا نه. شاید باید دروغی میگفت. اما تا به حال نشدهبود که بخواهد به ماکسیم دروغ بگوید. باید راستش را میگفت؛ لااقل به ماکسیم. هر چند ممکن بود باور نکند.
- در واقع... اتفاقاتی افتاده که هنوز برای خودم هم مشخص نیست. میشه گفت یکجور حادثه. شاید بیشتر شبیه به یک جور دیوانگی باشه، اما... اما من چیزهایی در مورد گذشتهی خودم فهمیدم. مثلا اینکه اسم اصلی من راداگاست هست و...
مطمئن بود که با این حرفها فقط وضع را بدتر از قبل کرده. واقعا سخت بود که بخواهد اتفاقات یک چنان شبی را در چند جمله خلاصه کند. دوباره زوزهی بادی بهگوش رسید و همزمان با آن از نزدیک در صدای خشخشی آمد. ویکتور سربرگرداند. صدا بهخاطر شنل بود. باد آن را به اطراف پرت میکرد. موقع ورود متوجه بقیهی هدیههای آنها نشدهبود. دوباره نگاهی به چوبدست خود انداخت. نوری از درون زمرد سرخ بیرون میتابید. درشتترین زمردی بود که تابهحال دیدهبود، گرچه اگر بتوان به آن زمرد گفت. به گونهای میدرخشید که انگار شعلهای قرمز درون آن روشن باشد. نقش و نگاری عجیب روی آن حکاکی شده بود؛ دورتادور زمرد. شاید زبان مردمی دیگر بود. با چهار پایهی چوبی به دسته وصل میشد؛ دستهای از جنس چوبی سخت و محکم و به رنگ تیره. انحنایی در چوبدست بود، جایی که دستش را به آن میگرفت. از سکوتی که برقرار شدهبود تعجب کرد. نگاهی به ماکسیم انداخت و متوجه شد که او نیز خیره به چوبدست نگاه میکند. بعد از لحظهای ماکسیم سر خود را بالا کرد و به چشمان ویکتور خیرهشد. با تردید از او پرسید:
- ویکتور متأسفم... اما من متوجه منظورت نشدم.
دیگر ویکتور چارهای نداشت. باید همهی ماجرا را از ابتدایش برای او تعریف میکرد. بهتر دید اینگونه شروع کند:
- «دیروز عصر توی میخانه نشستهبودم که پنج نفر...» و هرچه در ذهنش ماندهبود برای ماکسیم تعریف کرد. هر لحظه میتوانست چهرهی از پیش بهتزدهتر او را ببیند. وقتی ماجرا را تمام کرد میتوانست در چشمانش همان چیزی را ببیند که ساعتها بود خود دچارش شدهبود؛ احساسی آمیخته از ابهام و ناباوری.
برای مدتی ماکسیم از تعجب توان حرف زدن را از دست دادهبود. بالاخره با زحمت گفت:
- یعنی... یعنی تو جادوگر هستی.
- به نظر میاد که همینطور باشه، گرچه من هنوز هم چندان مطمئن نیستم.
- حالا میخوای چیکار کنی؟ واقعا میخوای به جنگ بری؟
- راستش... هنوز هم نمیدونم که وظیفهی اصلی من چیه. ولی طبق گفتهی اون پنج نفر، اول باید به سراغ لرد هیگن برم. دیگه اینجا کاری برای انجام دادن ندارم. همین فردا حرکت میکنم.
- اگه واقعا تصمیم خودتو گرفتی پس برو. مطمئن باش که داری کار درستی میکنی و هر طور بتونم کمکت میکنم. من هم همراهت میام.
از کاناپه بلند شد و دستش را به سمت ویکتور گرفت. ویکتور لحظهای به ماکسیم خیره شد، دستانش پر از پینه بود و چروک همهی آن را پوشاندهبود اما هیچ لرزشی در آن نمیدید. دست او را گرفت و بلند شد. لحظهای هر دو به هم خیره شدند. ویکتور در چشمان ماکسیم تمام عزم و ارادهی او را میدید، چشمانی که هیچگاه نگاه پدرانهی خودشان را از او دریغ نمیکردند. اما برای لحظهای درد چهرهی ماکسیم را درهمشکست و خود را روی کاناپه انداخت.
- چی شده...
- خودت رو ناراحت نکن، چیز مهمی نیست... درد همیشگی... برای یه لحظه فکر کردم که میتونم همراهیت کنم. چه توهمی... یادم نبود که دیگه برای این سفرها خیلی پیرم. واقعا که مسخرهست. با این درد پا حتی به یه پیکنیک هم نمیتونم برم. واقعا متأسفم ولی اگه همراهت بیام فقط دردسرت رو بیشتر کردم. مثل اینکه این راه رو باید بدون من بری...
سرفهای کرد و پایش را فشار داد تا شاید درد او را راحت بگذارد. ویکتور میدانست که سالهاست ماکسیم از درد پا رنج میبرد. برای لحظهای از اینکه شخص دیگری او را همراهی میکند، خوشحال شدهبود اما حالا میدید که آمدن ماکسیم تنها جان او را بهخطر میاندازد. در چهرهی او غم موج میزد. هیچگاه ماکسیم در نظرش یک پیرمرد بحساب نمیامد. همیشه شاداب و سرزنده بود اما دیگر چیزی جز خستگی در او نمیدید. دست او را محکم فشرد و گفت:
- اصلا مهم نیست که همراهم بیای یا نه، همینکه به یادم باشی برام کافیه. اگه کمکم کنی تا هر چه زودتر راه بیفتم بهترین کمک رو به من کردی. بنظر میاد که حتی لحظهها هم برای ارتش ما مهم باشه، چون دشمن قویتر از این حرفهاست که بشه در مقابلش ایستاد. پس آخرین خواهش من اینه که کمکم کنی که تا قبل از ظهر حرکت کنم. اینجوری میتونم شب خودم رو به مهمانخانهی وسط راه برسونم.
این بار ویکتور دست او را گرفت و او را بلند کرد و ماکسیم برخاست. لحظهای به ویکتور نگاه کرد و با قدمهایی بلند به بیرون حرکت کرد و از پشت سر گفت:
- من میرم تا غذا و چیزهای دیگهای رو که لازم داری برات تهیه کنم. بهتره تو زیاد بیرون نیای تا افراد کمتری از سفرت باخبر شن.
این را گفت و خارج شد. ویکتور کمی مردد ماند. هنوز هم حرفهايي را كه زدهبود درست درك نميكرد. سرش را برگرداند و نگاهی به اطراف خود انداخت. نمیدانست برای چنین سفری چه چیزهایی باید آماده میکرد. اول طرف اتاقش برگشت و از صندوقچهی قدیمیاش یک کولهبار و خنجری طلایی درآورد. نگاهی به خنجر انداخت و آن را از غلافش بیرون کشید. لبهی تیزی داشت که با گذشت چندین سال هنوز کاملا تیز بود، دستهی آن نیز با چند الماس کوچک تزئین شدهبود؛ تنها چیز باارزشی که برای ویکتور به یادگار ماندهبود. کولهبار و خنجر را برداشت و همراه با چوبدستش روی تختخواب انداخت. آن احساس گرما را ناگهان از دست دادهبود. سرش را چرخاند و بدنبال وسیلهی ضروری دیگری گشت. خیال داشت که چیزهای کاملا ضروری را بردارد. برای جمعکردن غذا که باید منتظر ماکسیم میماند پس تنها چیزهایی که باقی میماند بقیهی امانتها بود. برگشت و کنار ورودی آنها را پیدا کرد. اول شنل را از روی زمین برداشت. در دستش مثل پری سبک بود و رنگ بنفش تیرهی آن میدرخشید. ردای همرنگ آن را هم برداشت. آن هم سبک بود. حلقه و دستبند را هم برداشت. بطرف اتاق برگشت و آنها را هم روی تخت انداخت. بعد به سراغ کمد لباسهایش رفت تا یک دست لباس دیگر هم بردارد، اما ناگهان فکری به ذهنش رسید: اگر این راه، راه راداگاست و این وظیفه، وظیفهی راداگاست هست؛ پس... راداگاست باید لباسهای خود را هم بپوشد... برگشت و با اشتیاق به اشیاء روی تخت نگاه کرد. برق عجیبی از آنها، چشمانش را خیره کردهبود. برای اولین بار، اشتیاق زیادی برای برقرار کردن ارتباط با شخصیتِ جدیدش داشت. لباسهایش را درآورد و گوشهای گذاشت. اول ردا را برداشت و آن را باز کرد. درخشندگی عجیبی داشت و لطافتی باورنکردنی. بخود جرئت داد و دستانش را داخل آستینهایش کرد. همان گرمای خاص را باز احساس کرد. بدنبال دکمهای گشت تا جلوی آن را ببندد اما هیچ چیزی برای بستن ردا وجود نداشت. ناچار سری تکان داد و دو لبه را روی هم قرار داد؛ ناگهان لبهها محکم بههم وصل شدند، و برای لحظهای سراسر ردا را نوری بنفش فرا گرفت و بعد مجددا به حالت اول برگشت. ویکتور برای لحظهای از این حادثه در تعجب ماند اما پس از چند لحظه به خود گفت:«خب این اولین چیز عجیب نیست و مطمئن باش که آخرینش هم نبود»
کمی ردا را امتحان کرد و بعد دستبند را برداشت. دستبند دقیقا اندازهی ساعد دستش بود اما آن هم هیچ چفتی برای باز کردن نداشت. ناچار آن را نزدیک دست سمت راست خود گرفت و منتظر ماند. پس از چند لحظه دستبند هم مانند ردا درخشیدن گرفت و تمامی آن را نوری طلایی دربرگرفت، لحظهای لرزید و سپس نور به آرامی اطراف ساعد او را دربرگرفت و از بین رفت و ویکتور در کمال تعجب دستبند را دور دست خود دید. حالا نوبت انگشتر یاقوتش بود. آن را به آرامی در انگشتان دست چپش امتحان کرد و در سومین امتحان به آرامی نور سبزی از یاقوت بیرون زد و خود به پایین لغزید. ویکتور کمی انگشتان خود را باز و بسته کرد تا از جای انگشتر مطمئن شود و سپس شنل تیرهاش را برداشت و آن را به تن کرد. شنل نیز کمی درخشید و وزن همچون پر خود را بر دوش ویکتور انداخت. اینبار ویکتور بسوی چوبدست خود برگشت. مطمئن بود که آن آتش سرخ درون گوهر شدیدتر از قبل شدهاست. دستش را پیش برد و آن را برداشت. بمحض برخورد دستش با چوبدست نور خیرهکنندهای از همهی هدایا بیرون زد و ویکتور جریان یافتن آن گرما را درون خود احساس کرد. برای لحظهای سرش گیج رفت و دستهی تخت خود را گرفت. نمیدانست آن هدایا هستند که از او انرژی میگیرند یا او از آنها. کمی بر روی تخت استراحت کرد و دوباره احساس قدرت کرد، اما اینبار احساس دیگری داشت و قدرت زیادی در خود میدید. برخاست و کمی سر و وضع خود را بررسی کرد و در آخر خنجر ظریف پدرش را بر کمر ردا بست. سر بالا کرد و از پنجره خورشید را دید که به اوج خود میرسید. هنوز مه رقیقی اطراف را پوشاندهبود و باد ملایمی اولین رایحههای بهار را با خود به داخل میآورد. نفس عمیقی کشید و به سمت آینهی اتاقش رفت و مردی را در آن یافت که اول او را نشناخت؛ مردی با عجیبترین لباسها با چوبدستی دردست که گوهری به درخشندگی آتش در بالای آن قرار دارد. کمی اطراف لباسهایش را در آینه بررسی کرد و بعد به چوبدست تکیه داد و سر تا پای خود را دوباره برانداز کرد. واقعا از سر و روی خود خوشش آمدهبود. چرخشی به خود داد و به حالت تعظیم کمر خم کرد و گفت:«درود بر پادشاه بزگوار! راداگاست بزرگ در خدمت شماست» خندهای کرد و دوباره به تصویر خود نظر انداخت. هنوز به تصورات خود میخندید که صدایی بهتزده از پشتسر گفت:«ویکتور!!!». ویکتور ناگهان از جا پرید و ناخودآگاه با چرخشی چوبدست را مستقیم به سمت ماکسیم نشانه رفت که صدای فریادی وحشتزده بلند شد و ماکسیم و بستههایش به زمین افتادند. ویکتور دستپاچه شد و جلو دوید تا در بلندشدن ماکسیم به او کمک کند. دستش را گرفت و او را براحتی از زمین بلند کرد، آنچنان که وزن او حتی از کودکی هم برایش کمتر بود. ماکسیم همچنان که بلند میشد، گفت:
- اه ویکتور!... واقعا توی این لباسها ترسناک شدی. وقتی برگشتی طرفم، آنچنان چوبدستت میدرخشید که فکر کردم هر لحظه من رو آتیش میزنی. برای همین بود که از ترس روی زمین افتادم.
- من رو ببخش ماکسیم اما من هم تو فکر خودم بودم که یکدفعه از پشت من رو صدا زدی و من بر...
- میدونم، میدونم. نمیخواد خودتو ناراحت کنی. فعلا اینها مهم نیست، مهم تو و سفری هست که در پیش داری. من کمی گوشت نمکسود و چند تکه نان خوب برات آوردم که فکر میکنم تا مقداری از راهت برات کافی باشه. گرچه دیگه بهار داره میرسه و فکر نمیکنم تا فرسنگها دورتر جایی پیدا نشه که هم آب داشتهباشه و هم میوههای وحشی.
در همین حال ماکسیم خم شد و بستهها را برداشت. ویکتور مطمئن بود که این همه غذا تا چند هفته برای او کافیست. چندین بسته گوشت نمک سود و تعداد زیادی نان، بهترین نانها در این منطقه که نانوای دهکده میپخت. ویکتور هم چندتا از بستهها را برداشت و روی دستان ماکسیم گذاشت. همیشه ماکسیم با او اینگونه رفتار میکرد. همیشه نگران او و لیزا بود و تابحال نشدهبود که ویکتور احساس کند لیزا فرزند ماکسیم هست و خودش نیست. سر بلند کرد و ماکسیم را دید که بستهها را روی تخت گذاشته. ماکسیم پرسید:
- خوب ویکتور کولهبارت رو کجا گذاشتی؟
- ماکسیم راستش رو بخوای راه من طولانیه و همونطور که خودت هم گفتی در راه گرسنه نمیمانم. پس بهتره که فقط چیزهای ضروری رو بردارم. فکر میکنم یکی دو بسته گوشت و چند قرص نان کافی باشه و واقعا ممنونم که اینقدر بفکر من هستی.
- درسته...درسته... حق باتوست. سفرت رو با یه پیکنیک اشتباه گرفتهبودم. در هر صورت بهتره که یک قمقمهی آب هم برداری؛ شاید در راه مجبور شدی آب رو ذخیره کنی و ...
کمی مکث کرد و خنجری با تیغهای فولادین درآورد. آن را جلوی چشمان خود گرفت. ویکتور میتوانست برق خنجر را در چشمان ماکسیم ببیند. خنجر بسیار بزرگتر از خنجر زرین خودش بود و تقریبا به بزرگی شمشیری بود. ماکسیم خنجر را به سمت ویکتور گرفت و گفت:
- این خنجر خاندان ماست. جد ما در جنگ باستانی با اقوام جنوبی، از این استفاده کرد و یکبار جان پادشاه را نجات داد. این خنجر به یاد رشادتهای او از پدر به پسر به ارث رسیده تا به من رسیده. من هم خوشحال میشم که یه بار دیگه برای خدمت به کشور و پادشاه بکار بره.
خنجر را در دستان ویکتور گذاشت و با چشمانی مشتاق به او نگریست. ویکتور واقعا تعجب کردهبود. ماکسیم همیشه وسایل خانوادگی خود را در صندوقچهای میگذاشت و آنها را حتی به لیزا هم کمتر نشان میداد؛ اما این بار دادن خنجر خاندان، آن هم خنجری با این قدمت و تاریخ واقعا برای او باید سخت بودهباشد. ویکتور دیگر این لطف را نمیتوانست قبول کند. خنجر را به سمت ماکسیم گرفت و گفت:
- نه... دیگه این رو نمیتونم قبول کنم. این خنجر باید در خانوادهی خودتون باقی بمونه. نه، من نمیتونم این رو بردارم.
- این حرف رو نزن ویکتور. مطمئن باش که من رسم خانوادگی رو به هم نزدم. من دختری دارم که بعید میدونم حتی دوباره ببینمش، اما پسری شایسته دارم که فکر نمیکنم هیچ کس لایقتر از او باشه. حالا هم این خنجر رو به پسر عزیزم دادم.
این را گفت و ویکتور را در آغوش گرفت. برای لحظهای ویکتور متعجب از حرکت او ایستادهبود ولی او هم پیرمرد را محکم در آغوش فشرد. بعد از لحظهای ماکسیم بخود آمد و شانههای ویکتور را گرفت. چند قطرهی اشک در گوشهی چشمانش میدرخشید. چندبار به شانههای ویکتور زد و گفت:
- خوب پسر چهارده سالهای که اولین بار او را دیدم حالا مردی شده. بجنب ویکتور ظهر شده و تو هنوز وسایلت رو جمع نکردی.
ویکتور بخود آمد و کولهبار را برداشت و چند بسته گوشت نمکسود و چند نان درون آن انداخت. بعد لحظهای فکر کرد. او احتیاج به یک چراغ هم داشت. یکی از چراغها را که با شمع روشن میشد برداشت و همراه با آن چند شمع و دو سنگ چخماق برداشت. همهی آنها را در کولهبار جا داد. قمقمه را هم از ماکسیم گرفت و کولهبار را بست. خنجر را برداشت و به ماکسیم خیرهشد. ماکسیم هم با چشمانی مشتاق به او خیره شدهبود. ویکتور خنجر را بر کمرش بست و کولهبار را بر دوش انداخت. حالا واقعا آمادهبود. نگاهی به ماکسیم انداخت. حالت او مانند پدری بود که پسر رشیدش را به جنگ میفرستد. ویکتور بهترین چکمهی خودش را پوشید و از در خارج شد. بدنبالش ماکسیم هم خارج شد. ویکتور نسیم ملایمی را احساس میکرد. حالا کاملا خورشید به بالای آسمان رسیدهبود. برگشت و به ماکسیم گفت:
- شاید سفرم بيشتر از يك سال طول بكشه. در این مدت از این خانه مراقبت کن.
- مطمئن باش. خانه را به همین وضع نگه میدارم. دیگه باید عجله کنی وگرنه تا تاریکی شب به مهمانخانه نمیرسی. تا دروازهها همراهت میام.
ویکتور هم سری تکان داد و بطرف دروازه راه افتادند. ویکتور خیلی خوشحال بود که لااقل یک نفر برای بدرقهی او آمده. در راه چند نفر بیشتر را ندیدند که آنها هم با تعجب به سر و روی ویکتور نگاه میکردند و بعد راه خود را میرفتند. تا اینکه جلوی دروازههای کوچک دهکده رسیدند. هر دو ایستادند. ویکتور بدون اینکه به چهرهی ماکسیم نگاه کند گفت:
- خوب دیگه وقت شروع سفرم رسیده. امیدوارم که همیشه به یاد هم باشیم و لطفا در مورد سفرم به کسی چیزی نگو. اگه قضیهی پانزده جادوگر درست باشه اونها نباید از مسیر من مطلع بشن.
- باشه، باشه، حتما. ویکتور راهی که در پیش داری پر از خطره و مطمئن هستم با افراد زیادی آشنا خواهیشد. پس حواست را خوب جمع کن و به هرکسی اعتماد نکن. و فقط یک چیز دیگر، در مورد لیزا...
کمی مکث کرد. دنبال کلماتی بود تا بهتر جلوه کند. ویکتور هم نمیدانست که او چه میخواهد بگوید. تا اینکه بلاخره ماکسیم ادامه داد:
- میخواستم بدونی که اون ... شاید فریفتهی ثروت شده یا چیز دیگری... در هر صورت نمیخوام از او ... متنفر باشی و او رو ببخشی...
- نه...نه... من هیچگاه از او متنفر نبودم و نخواهم شد. شاید او حق داشته و ما نباید با هم ازدواج میکردیم. در هر صورت زمان رفتن من رسیده و باید هر چه زودتر حرکت کنم.
در همین حال دوباره یکدیگر را در آغوش گرفتند و ویکتور ناخودآگاه گردنبند لیزا را که هنوز بر گردن داشت، در دست میفشرد. ماکسیم دوباره اشکهایش جاری شدهبود. اینبار بغض گلوی ویکتور را هم میفشرد. ویکتور جلوی اشکهایش را گرفت و خود را از آغوش پیرمرد بیرون کشید و گفت:
- خوب دیگه باید برم. بدرود...پدر
- برو و مراقب خودت باش پسرم. مطمئن باش که همیشه چشم براهت خواهم بود و امیدوارم که همیشه در زیر سایهی ایناس باشی، بدرود...
بوسهای بر پیشانی ویکتور زد و ویکتور هم هر چه سریعتر راه افتاد تا اشکهایش دیدهنشوند. کمی جلوتر راه خمی داشت و دیگر دهکدهی بارینگتون پشت درختها پنهان میشد. برگشت و ماکسیم را دید که هنوز کنار دروازه ایستادهاست. دستش را بلند کرد و به نشانهی وداع تکان داد. ماکسیم هم دستش را تکانی داد و ویکتور راه را در پیش گرفت تا اینکه به نشانهی راه رسید. دو راه وجود داشت یکی راه سمت راست که به سمت کوههای شمالی میرفت و دیگری راهی به درون جنگلهای مرلین که به قلعهی هیگن راه داشت. خنجر ماکسیم را باز کرد و در کولهبارش گذاشت. نمیخواست زیاد جلب توجه کند و در ضمن او حتی اندکی هم شمشیر زدن نمیدانست و فقط برای خود دردسر و خطر درست میکرد. هنوز نسیم میوزید و چمنها و شاخهها را تکان میدادهر جا اطراف جاده را که نگاه میکرد سبز بود. خورشید با تمامی قدرت میدرخشید و بوی بهار را هر چه بیشتر پخش میکرد... سفر واقعا شروع شدهبود...
چشمان خود را باز و بسته کرد. همه چیز را تار میدید. کسی او را از زمین بلند کرد. به سختی میتوانست بایستد. دست خود را به چوبهای پوسیدهی دیوار تکیه داد. هنوز سرش گیج میرفت اما کمکم ذهنش بهکار میافتاد. کمی به اطراف نگاه کرد و با دیدن منظرهی بیرون از خانه تعجب کرد. راه هنوز پر از گل بود. آسمان ابری بود و مهی هوا را تیره کرده بود. هنوز خورشید کاملا درنیامدهبود و حتی نمیتوانست چند قدم جلوترش را ببیند. نمیدانست که چرا بیرون از خانه ایستادهاست. کمی فکر کرد... همه چیز برایش مثل خوابی آشفته بود، و شاید واقعا خوابی بیش نبوده؛ اما گرمای خاصی که در وجودش احساس میکرد به او یادآوری میکرد که خواب نبوده. هنوز چوبدست در دستش بود و به آن تکیه کردهبود. کسی صدا زد:
- ویکتور، چی شده؟ چرا در شکسته؟ ویکتور! حالت خوبه؟
ویکتور تازه متوجه تکههای شکستهی در شدهبود. برگشت تا کسی را که با او صحبت میکرد ببیند. ماکسیم بود. ویکتور با تعجب به او نگاه کرد. انتظار دیدن هر کسی را داشت غیر از پدر لیزا. کمی خود را تکاند تا شاید خاک و گلی که به لباس او چسبیدهبود کمتر مشخص باشد. ولی بعد از لحظهای متوجهشد که دیگر منظم بودن در نظر ماکسیم برایش فایدهای ندارد. سر خود را بلند کرد و نگاهی مصمم به او انداخت. نمیخواست در مقابل او خودش را ضعیف و غمگین نشان دهد. اما با دیدن چهرهی غمگین او، بیشتر از هر چیز دیگری تعجب کرد. تا به حال ماکسیم را اینقدر پیر و غمگین ندیدهبود. چین و چروکی که سالها در پشت صورت خندانش پنهان بود، حالا مانند غباری صورت او را پوشاندهبود. موهای سفید و نامرتبش او را پریشانتر میکرد. از چشمان سرخش میشد حدس زد که در این چند روز حال و روزی خوشتر از ویکتور نداشته. انتظار نداشت که در چشمان ماکسیم هنوز آن نگاه پدرانه را ببیند. ویکتور کمی مردد ماند. نمیدانست چه باید بگوید. چنین دیداری برایش غیرمنتظره بود. ناچار تنها با اشارهی دست او را به داخل دعوت کرد.
معلوم بود ماکسیم هم انتظار این دیدار را نداشته. کمی مکث کرد و داخل رفت. پشت سرش ویکتور هم وارد شد. هر دو روی کاناپهها مقابل هم نشستند. آتش خاموش شدهبود و از بیرون باد سردی به داخل میآمد. ویکتور نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد که کسی در خانه نیست. نگاهی به ماکسیم انداخت. هر دو انتظار داشتند دیگری شروع کند؛ معلوم بود که هیچکدام میل ندارند در مورد لیزا صحبت کنند. بالاخره ماکسیم گفت:
- امروز صبح که از اینجا رد میشدم دیدم در شکسته و تو روی زمین بیهوش افتادی. چی شده؟
- چیز خاصی نبود. فقط...
این را ناخودآگاه به زبان آوردهبود. واقعا نمیدانست اتفاقات شب گذشته را چهطور باید توصیف کند. اصلا نمیدانست باید بگوید یا نه. شاید باید دروغی میگفت. اما تا به حال نشدهبود که بخواهد به ماکسیم دروغ بگوید. باید راستش را میگفت؛ لااقل به ماکسیم. هر چند ممکن بود باور نکند.
- در واقع... اتفاقاتی افتاده که هنوز برای خودم هم مشخص نیست. میشه گفت یکجور حادثه. شاید بیشتر شبیه به یک جور دیوانگی باشه، اما... اما من چیزهایی در مورد گذشتهی خودم فهمیدم. مثلا اینکه اسم اصلی من راداگاست هست و...
مطمئن بود که با این حرفها فقط وضع را بدتر از قبل کرده. واقعا سخت بود که بخواهد اتفاقات یک چنان شبی را در چند جمله خلاصه کند. دوباره زوزهی بادی بهگوش رسید و همزمان با آن از نزدیک در صدای خشخشی آمد. ویکتور سربرگرداند. صدا بهخاطر شنل بود. باد آن را به اطراف پرت میکرد. موقع ورود متوجه بقیهی هدیههای آنها نشدهبود. دوباره نگاهی به چوبدست خود انداخت. نوری از درون زمرد سرخ بیرون میتابید. درشتترین زمردی بود که تابهحال دیدهبود، گرچه اگر بتوان به آن زمرد گفت. به گونهای میدرخشید که انگار شعلهای قرمز درون آن روشن باشد. نقش و نگاری عجیب روی آن حکاکی شده بود؛ دورتادور زمرد. شاید زبان مردمی دیگر بود. با چهار پایهی چوبی به دسته وصل میشد؛ دستهای از جنس چوبی سخت و محکم و به رنگ تیره. انحنایی در چوبدست بود، جایی که دستش را به آن میگرفت. از سکوتی که برقرار شدهبود تعجب کرد. نگاهی به ماکسیم انداخت و متوجه شد که او نیز خیره به چوبدست نگاه میکند. بعد از لحظهای ماکسیم سر خود را بالا کرد و به چشمان ویکتور خیرهشد. با تردید از او پرسید:
- ویکتور متأسفم... اما من متوجه منظورت نشدم.
دیگر ویکتور چارهای نداشت. باید همهی ماجرا را از ابتدایش برای او تعریف میکرد. بهتر دید اینگونه شروع کند:
- «دیروز عصر توی میخانه نشستهبودم که پنج نفر...» و هرچه در ذهنش ماندهبود برای ماکسیم تعریف کرد. هر لحظه میتوانست چهرهی از پیش بهتزدهتر او را ببیند. وقتی ماجرا را تمام کرد میتوانست در چشمانش همان چیزی را ببیند که ساعتها بود خود دچارش شدهبود؛ احساسی آمیخته از ابهام و ناباوری.
برای مدتی ماکسیم از تعجب توان حرف زدن را از دست دادهبود. بالاخره با زحمت گفت:
- یعنی... یعنی تو جادوگر هستی.
- به نظر میاد که همینطور باشه، گرچه من هنوز هم چندان مطمئن نیستم.
- حالا میخوای چیکار کنی؟ واقعا میخوای به جنگ بری؟
- راستش... هنوز هم نمیدونم که وظیفهی اصلی من چیه. ولی طبق گفتهی اون پنج نفر، اول باید به سراغ لرد هیگن برم. دیگه اینجا کاری برای انجام دادن ندارم. همین فردا حرکت میکنم.
- اگه واقعا تصمیم خودتو گرفتی پس برو. مطمئن باش که داری کار درستی میکنی و هر طور بتونم کمکت میکنم. من هم همراهت میام.
از کاناپه بلند شد و دستش را به سمت ویکتور گرفت. ویکتور لحظهای به ماکسیم خیره شد، دستانش پر از پینه بود و چروک همهی آن را پوشاندهبود اما هیچ لرزشی در آن نمیدید. دست او را گرفت و بلند شد. لحظهای هر دو به هم خیره شدند. ویکتور در چشمان ماکسیم تمام عزم و ارادهی او را میدید، چشمانی که هیچگاه نگاه پدرانهی خودشان را از او دریغ نمیکردند. اما برای لحظهای درد چهرهی ماکسیم را درهمشکست و خود را روی کاناپه انداخت.
- چی شده...
- خودت رو ناراحت نکن، چیز مهمی نیست... درد همیشگی... برای یه لحظه فکر کردم که میتونم همراهیت کنم. چه توهمی... یادم نبود که دیگه برای این سفرها خیلی پیرم. واقعا که مسخرهست. با این درد پا حتی به یه پیکنیک هم نمیتونم برم. واقعا متأسفم ولی اگه همراهت بیام فقط دردسرت رو بیشتر کردم. مثل اینکه این راه رو باید بدون من بری...
سرفهای کرد و پایش را فشار داد تا شاید درد او را راحت بگذارد. ویکتور میدانست که سالهاست ماکسیم از درد پا رنج میبرد. برای لحظهای از اینکه شخص دیگری او را همراهی میکند، خوشحال شدهبود اما حالا میدید که آمدن ماکسیم تنها جان او را بهخطر میاندازد. در چهرهی او غم موج میزد. هیچگاه ماکسیم در نظرش یک پیرمرد بحساب نمیامد. همیشه شاداب و سرزنده بود اما دیگر چیزی جز خستگی در او نمیدید. دست او را محکم فشرد و گفت:
- اصلا مهم نیست که همراهم بیای یا نه، همینکه به یادم باشی برام کافیه. اگه کمکم کنی تا هر چه زودتر راه بیفتم بهترین کمک رو به من کردی. بنظر میاد که حتی لحظهها هم برای ارتش ما مهم باشه، چون دشمن قویتر از این حرفهاست که بشه در مقابلش ایستاد. پس آخرین خواهش من اینه که کمکم کنی که تا قبل از ظهر حرکت کنم. اینجوری میتونم شب خودم رو به مهمانخانهی وسط راه برسونم.
این بار ویکتور دست او را گرفت و او را بلند کرد و ماکسیم برخاست. لحظهای به ویکتور نگاه کرد و با قدمهایی بلند به بیرون حرکت کرد و از پشت سر گفت:
- من میرم تا غذا و چیزهای دیگهای رو که لازم داری برات تهیه کنم. بهتره تو زیاد بیرون نیای تا افراد کمتری از سفرت باخبر شن.
این را گفت و خارج شد. ویکتور کمی مردد ماند. هنوز هم حرفهايي را كه زدهبود درست درك نميكرد. سرش را برگرداند و نگاهی به اطراف خود انداخت. نمیدانست برای چنین سفری چه چیزهایی باید آماده میکرد. اول طرف اتاقش برگشت و از صندوقچهی قدیمیاش یک کولهبار و خنجری طلایی درآورد. نگاهی به خنجر انداخت و آن را از غلافش بیرون کشید. لبهی تیزی داشت که با گذشت چندین سال هنوز کاملا تیز بود، دستهی آن نیز با چند الماس کوچک تزئین شدهبود؛ تنها چیز باارزشی که برای ویکتور به یادگار ماندهبود. کولهبار و خنجر را برداشت و همراه با چوبدستش روی تختخواب انداخت. آن احساس گرما را ناگهان از دست دادهبود. سرش را چرخاند و بدنبال وسیلهی ضروری دیگری گشت. خیال داشت که چیزهای کاملا ضروری را بردارد. برای جمعکردن غذا که باید منتظر ماکسیم میماند پس تنها چیزهایی که باقی میماند بقیهی امانتها بود. برگشت و کنار ورودی آنها را پیدا کرد. اول شنل را از روی زمین برداشت. در دستش مثل پری سبک بود و رنگ بنفش تیرهی آن میدرخشید. ردای همرنگ آن را هم برداشت. آن هم سبک بود. حلقه و دستبند را هم برداشت. بطرف اتاق برگشت و آنها را هم روی تخت انداخت. بعد به سراغ کمد لباسهایش رفت تا یک دست لباس دیگر هم بردارد، اما ناگهان فکری به ذهنش رسید: اگر این راه، راه راداگاست و این وظیفه، وظیفهی راداگاست هست؛ پس... راداگاست باید لباسهای خود را هم بپوشد... برگشت و با اشتیاق به اشیاء روی تخت نگاه کرد. برق عجیبی از آنها، چشمانش را خیره کردهبود. برای اولین بار، اشتیاق زیادی برای برقرار کردن ارتباط با شخصیتِ جدیدش داشت. لباسهایش را درآورد و گوشهای گذاشت. اول ردا را برداشت و آن را باز کرد. درخشندگی عجیبی داشت و لطافتی باورنکردنی. بخود جرئت داد و دستانش را داخل آستینهایش کرد. همان گرمای خاص را باز احساس کرد. بدنبال دکمهای گشت تا جلوی آن را ببندد اما هیچ چیزی برای بستن ردا وجود نداشت. ناچار سری تکان داد و دو لبه را روی هم قرار داد؛ ناگهان لبهها محکم بههم وصل شدند، و برای لحظهای سراسر ردا را نوری بنفش فرا گرفت و بعد مجددا به حالت اول برگشت. ویکتور برای لحظهای از این حادثه در تعجب ماند اما پس از چند لحظه به خود گفت:«خب این اولین چیز عجیب نیست و مطمئن باش که آخرینش هم نبود»
کمی ردا را امتحان کرد و بعد دستبند را برداشت. دستبند دقیقا اندازهی ساعد دستش بود اما آن هم هیچ چفتی برای باز کردن نداشت. ناچار آن را نزدیک دست سمت راست خود گرفت و منتظر ماند. پس از چند لحظه دستبند هم مانند ردا درخشیدن گرفت و تمامی آن را نوری طلایی دربرگرفت، لحظهای لرزید و سپس نور به آرامی اطراف ساعد او را دربرگرفت و از بین رفت و ویکتور در کمال تعجب دستبند را دور دست خود دید. حالا نوبت انگشتر یاقوتش بود. آن را به آرامی در انگشتان دست چپش امتحان کرد و در سومین امتحان به آرامی نور سبزی از یاقوت بیرون زد و خود به پایین لغزید. ویکتور کمی انگشتان خود را باز و بسته کرد تا از جای انگشتر مطمئن شود و سپس شنل تیرهاش را برداشت و آن را به تن کرد. شنل نیز کمی درخشید و وزن همچون پر خود را بر دوش ویکتور انداخت. اینبار ویکتور بسوی چوبدست خود برگشت. مطمئن بود که آن آتش سرخ درون گوهر شدیدتر از قبل شدهاست. دستش را پیش برد و آن را برداشت. بمحض برخورد دستش با چوبدست نور خیرهکنندهای از همهی هدایا بیرون زد و ویکتور جریان یافتن آن گرما را درون خود احساس کرد. برای لحظهای سرش گیج رفت و دستهی تخت خود را گرفت. نمیدانست آن هدایا هستند که از او انرژی میگیرند یا او از آنها. کمی بر روی تخت استراحت کرد و دوباره احساس قدرت کرد، اما اینبار احساس دیگری داشت و قدرت زیادی در خود میدید. برخاست و کمی سر و وضع خود را بررسی کرد و در آخر خنجر ظریف پدرش را بر کمر ردا بست. سر بالا کرد و از پنجره خورشید را دید که به اوج خود میرسید. هنوز مه رقیقی اطراف را پوشاندهبود و باد ملایمی اولین رایحههای بهار را با خود به داخل میآورد. نفس عمیقی کشید و به سمت آینهی اتاقش رفت و مردی را در آن یافت که اول او را نشناخت؛ مردی با عجیبترین لباسها با چوبدستی دردست که گوهری به درخشندگی آتش در بالای آن قرار دارد. کمی اطراف لباسهایش را در آینه بررسی کرد و بعد به چوبدست تکیه داد و سر تا پای خود را دوباره برانداز کرد. واقعا از سر و روی خود خوشش آمدهبود. چرخشی به خود داد و به حالت تعظیم کمر خم کرد و گفت:«درود بر پادشاه بزگوار! راداگاست بزرگ در خدمت شماست» خندهای کرد و دوباره به تصویر خود نظر انداخت. هنوز به تصورات خود میخندید که صدایی بهتزده از پشتسر گفت:«ویکتور!!!». ویکتور ناگهان از جا پرید و ناخودآگاه با چرخشی چوبدست را مستقیم به سمت ماکسیم نشانه رفت که صدای فریادی وحشتزده بلند شد و ماکسیم و بستههایش به زمین افتادند. ویکتور دستپاچه شد و جلو دوید تا در بلندشدن ماکسیم به او کمک کند. دستش را گرفت و او را براحتی از زمین بلند کرد، آنچنان که وزن او حتی از کودکی هم برایش کمتر بود. ماکسیم همچنان که بلند میشد، گفت:
- اه ویکتور!... واقعا توی این لباسها ترسناک شدی. وقتی برگشتی طرفم، آنچنان چوبدستت میدرخشید که فکر کردم هر لحظه من رو آتیش میزنی. برای همین بود که از ترس روی زمین افتادم.
- من رو ببخش ماکسیم اما من هم تو فکر خودم بودم که یکدفعه از پشت من رو صدا زدی و من بر...
- میدونم، میدونم. نمیخواد خودتو ناراحت کنی. فعلا اینها مهم نیست، مهم تو و سفری هست که در پیش داری. من کمی گوشت نمکسود و چند تکه نان خوب برات آوردم که فکر میکنم تا مقداری از راهت برات کافی باشه. گرچه دیگه بهار داره میرسه و فکر نمیکنم تا فرسنگها دورتر جایی پیدا نشه که هم آب داشتهباشه و هم میوههای وحشی.
در همین حال ماکسیم خم شد و بستهها را برداشت. ویکتور مطمئن بود که این همه غذا تا چند هفته برای او کافیست. چندین بسته گوشت نمک سود و تعداد زیادی نان، بهترین نانها در این منطقه که نانوای دهکده میپخت. ویکتور هم چندتا از بستهها را برداشت و روی دستان ماکسیم گذاشت. همیشه ماکسیم با او اینگونه رفتار میکرد. همیشه نگران او و لیزا بود و تابحال نشدهبود که ویکتور احساس کند لیزا فرزند ماکسیم هست و خودش نیست. سر بلند کرد و ماکسیم را دید که بستهها را روی تخت گذاشته. ماکسیم پرسید:
- خوب ویکتور کولهبارت رو کجا گذاشتی؟
- ماکسیم راستش رو بخوای راه من طولانیه و همونطور که خودت هم گفتی در راه گرسنه نمیمانم. پس بهتره که فقط چیزهای ضروری رو بردارم. فکر میکنم یکی دو بسته گوشت و چند قرص نان کافی باشه و واقعا ممنونم که اینقدر بفکر من هستی.
- درسته...درسته... حق باتوست. سفرت رو با یه پیکنیک اشتباه گرفتهبودم. در هر صورت بهتره که یک قمقمهی آب هم برداری؛ شاید در راه مجبور شدی آب رو ذخیره کنی و ...
کمی مکث کرد و خنجری با تیغهای فولادین درآورد. آن را جلوی چشمان خود گرفت. ویکتور میتوانست برق خنجر را در چشمان ماکسیم ببیند. خنجر بسیار بزرگتر از خنجر زرین خودش بود و تقریبا به بزرگی شمشیری بود. ماکسیم خنجر را به سمت ویکتور گرفت و گفت:
- این خنجر خاندان ماست. جد ما در جنگ باستانی با اقوام جنوبی، از این استفاده کرد و یکبار جان پادشاه را نجات داد. این خنجر به یاد رشادتهای او از پدر به پسر به ارث رسیده تا به من رسیده. من هم خوشحال میشم که یه بار دیگه برای خدمت به کشور و پادشاه بکار بره.
خنجر را در دستان ویکتور گذاشت و با چشمانی مشتاق به او نگریست. ویکتور واقعا تعجب کردهبود. ماکسیم همیشه وسایل خانوادگی خود را در صندوقچهای میگذاشت و آنها را حتی به لیزا هم کمتر نشان میداد؛ اما این بار دادن خنجر خاندان، آن هم خنجری با این قدمت و تاریخ واقعا برای او باید سخت بودهباشد. ویکتور دیگر این لطف را نمیتوانست قبول کند. خنجر را به سمت ماکسیم گرفت و گفت:
- نه... دیگه این رو نمیتونم قبول کنم. این خنجر باید در خانوادهی خودتون باقی بمونه. نه، من نمیتونم این رو بردارم.
- این حرف رو نزن ویکتور. مطمئن باش که من رسم خانوادگی رو به هم نزدم. من دختری دارم که بعید میدونم حتی دوباره ببینمش، اما پسری شایسته دارم که فکر نمیکنم هیچ کس لایقتر از او باشه. حالا هم این خنجر رو به پسر عزیزم دادم.
این را گفت و ویکتور را در آغوش گرفت. برای لحظهای ویکتور متعجب از حرکت او ایستادهبود ولی او هم پیرمرد را محکم در آغوش فشرد. بعد از لحظهای ماکسیم بخود آمد و شانههای ویکتور را گرفت. چند قطرهی اشک در گوشهی چشمانش میدرخشید. چندبار به شانههای ویکتور زد و گفت:
- خوب پسر چهارده سالهای که اولین بار او را دیدم حالا مردی شده. بجنب ویکتور ظهر شده و تو هنوز وسایلت رو جمع نکردی.
ویکتور بخود آمد و کولهبار را برداشت و چند بسته گوشت نمکسود و چند نان درون آن انداخت. بعد لحظهای فکر کرد. او احتیاج به یک چراغ هم داشت. یکی از چراغها را که با شمع روشن میشد برداشت و همراه با آن چند شمع و دو سنگ چخماق برداشت. همهی آنها را در کولهبار جا داد. قمقمه را هم از ماکسیم گرفت و کولهبار را بست. خنجر را برداشت و به ماکسیم خیرهشد. ماکسیم هم با چشمانی مشتاق به او خیره شدهبود. ویکتور خنجر را بر کمرش بست و کولهبار را بر دوش انداخت. حالا واقعا آمادهبود. نگاهی به ماکسیم انداخت. حالت او مانند پدری بود که پسر رشیدش را به جنگ میفرستد. ویکتور بهترین چکمهی خودش را پوشید و از در خارج شد. بدنبالش ماکسیم هم خارج شد. ویکتور نسیم ملایمی را احساس میکرد. حالا کاملا خورشید به بالای آسمان رسیدهبود. برگشت و به ماکسیم گفت:
- شاید سفرم بيشتر از يك سال طول بكشه. در این مدت از این خانه مراقبت کن.
- مطمئن باش. خانه را به همین وضع نگه میدارم. دیگه باید عجله کنی وگرنه تا تاریکی شب به مهمانخانه نمیرسی. تا دروازهها همراهت میام.
ویکتور هم سری تکان داد و بطرف دروازه راه افتادند. ویکتور خیلی خوشحال بود که لااقل یک نفر برای بدرقهی او آمده. در راه چند نفر بیشتر را ندیدند که آنها هم با تعجب به سر و روی ویکتور نگاه میکردند و بعد راه خود را میرفتند. تا اینکه جلوی دروازههای کوچک دهکده رسیدند. هر دو ایستادند. ویکتور بدون اینکه به چهرهی ماکسیم نگاه کند گفت:
- خوب دیگه وقت شروع سفرم رسیده. امیدوارم که همیشه به یاد هم باشیم و لطفا در مورد سفرم به کسی چیزی نگو. اگه قضیهی پانزده جادوگر درست باشه اونها نباید از مسیر من مطلع بشن.
- باشه، باشه، حتما. ویکتور راهی که در پیش داری پر از خطره و مطمئن هستم با افراد زیادی آشنا خواهیشد. پس حواست را خوب جمع کن و به هرکسی اعتماد نکن. و فقط یک چیز دیگر، در مورد لیزا...
کمی مکث کرد. دنبال کلماتی بود تا بهتر جلوه کند. ویکتور هم نمیدانست که او چه میخواهد بگوید. تا اینکه بلاخره ماکسیم ادامه داد:
- میخواستم بدونی که اون ... شاید فریفتهی ثروت شده یا چیز دیگری... در هر صورت نمیخوام از او ... متنفر باشی و او رو ببخشی...
- نه...نه... من هیچگاه از او متنفر نبودم و نخواهم شد. شاید او حق داشته و ما نباید با هم ازدواج میکردیم. در هر صورت زمان رفتن من رسیده و باید هر چه زودتر حرکت کنم.
در همین حال دوباره یکدیگر را در آغوش گرفتند و ویکتور ناخودآگاه گردنبند لیزا را که هنوز بر گردن داشت، در دست میفشرد. ماکسیم دوباره اشکهایش جاری شدهبود. اینبار بغض گلوی ویکتور را هم میفشرد. ویکتور جلوی اشکهایش را گرفت و خود را از آغوش پیرمرد بیرون کشید و گفت:
- خوب دیگه باید برم. بدرود...پدر
- برو و مراقب خودت باش پسرم. مطمئن باش که همیشه چشم براهت خواهم بود و امیدوارم که همیشه در زیر سایهی ایناس باشی، بدرود...
بوسهای بر پیشانی ویکتور زد و ویکتور هم هر چه سریعتر راه افتاد تا اشکهایش دیدهنشوند. کمی جلوتر راه خمی داشت و دیگر دهکدهی بارینگتون پشت درختها پنهان میشد. برگشت و ماکسیم را دید که هنوز کنار دروازه ایستادهاست. دستش را بلند کرد و به نشانهی وداع تکان داد. ماکسیم هم دستش را تکانی داد و ویکتور راه را در پیش گرفت تا اینکه به نشانهی راه رسید. دو راه وجود داشت یکی راه سمت راست که به سمت کوههای شمالی میرفت و دیگری راهی به درون جنگلهای مرلین که به قلعهی هیگن راه داشت. خنجر ماکسیم را باز کرد و در کولهبارش گذاشت. نمیخواست زیاد جلب توجه کند و در ضمن او حتی اندکی هم شمشیر زدن نمیدانست و فقط برای خود دردسر و خطر درست میکرد. هنوز نسیم میوزید و چمنها و شاخهها را تکان میدادهر جا اطراف جاده را که نگاه میکرد سبز بود. خورشید با تمامی قدرت میدرخشید و بوی بهار را هر چه بیشتر پخش میکرد... سفر واقعا شروع شدهبود...