ویکتور با تعجب به پیرمرد خیره شد. هنوز با چهرهای آرام نشسته بود و مستقیم به او نگاه میکرد. مطمئن بود این عادی نیست که از کسی بخواهند از جادو استفاده کند. آنقدر از این سؤال پیرمرد متعجب شدهبود که حتی قدرت جواب دادن را هم نداشت. پیرمرد با لبخندی بر لب گفت:
- نگو که جادوگر نیستی! کدام آدم عادی چنین چوبدستی بدست میگیره.
همانطور که خود ویکتور هم حدس میزد، بالاخره این سر و وضع عجیب برای او مایهی دردسر شدهبود. نگاهی به چوبدست و لباسهایش کرد، نمیدانست که چطور میتواند اینها را توجیه کند. اما هرچه بود خوشش نمییامد که اسرارش را برای کسی بگوید. باید از ابتدا به توصیهی ماکسیم گوش میداد؛ آدمهای غریب قابل اعتماد نیستند.
- ام... متوجه منظورت نمیشم...منظورت از جادوگر کیه؟ من... من و ...جادوگری؟
مطمئن بود که خوب بلد نیست دروغ بگوید. اما هرچه بود او پیرمردی بیش نبود و لااقل میتوانست یک پیرمرد را دست به سر کند... ولی باز پیرمرد به عمق چشمانش خیره شدهبود...
- خوب... خوب فکر نمیکنم ...
- نه، صبر کن... قبل از اینکه بیشتر دروغ بگی بهت اطمینان میدم که به یه نفر مثل من نمیتونی دروغ بگی... یعنی شاید خودت بتونی ولی افکارت نمیتونن...
خندهای کرد و ادامه داد:
- خوب مرد جوان هنوز نمیخوای به من اعتماد کنی؟ از سرگذشتت بگو... اینکه از کجا اومدی پیش کی تعلیم دیدی و ... و خودت میدونی که چیزهای دیگه، راستی ... چه نوع جادوگری هستی؟
با این حرفها هر لحظه ویکتور گیجتر میشد. اما یک چیز را میدانست، نباید به چشمان پیرمرد نگاه کند. رویش را به سمت آتش کرد و زیر لب گفت:«درست فهمیدی پیرمرد... بنظر میاد من جادوگرم ولی...» این جمله را که گفت مثل این بود که هر لحظه بیشتر از خودش متعجب میشود. یواشیواش داشت متوجه میشد، درسته... شاید او واقعا یک جادوگر بود. برگشت و دوباره نگاهی به اطرافش انداخت. فقط یک نفر کنار در نشسته بود و رالف هم در صندلیاش چرت میزد و هنوز زوبین در دستانش بود. برگشت و با نگاهی مصمم به پیرمرد خیره شد. نمیخواست که افکارش را بخواند. اینبار دیگر به راحتی داستانش را برای کسی نمیگفت.
- قبل از اینکه من بخوام سرگذشتم را بگویم، چرا خودت نمیگی؟ آره، چرا تو اعتمادم رو جلب نمیکنی؟
پیرمرد خندهای کرد و پاسخ داد:
- خوبه، جوان زرنگی هستی و احتمالا جادوگری قابل. واقعا خوبه، محتاط بودن اولین شرط عقله...
سرفهای کرد و دستی به ریشهایش کشید. چین و چروک صورتش نشان میداد که او بسیار پیرتر از آن است که ویکتور فکر میکرد. اما ویکتور میتوانست هوشیاری را در چهرهی او ببیند. بار دیگر دستی به ریشهایش کشید و گفت:
- سرگذشت... سرگذشت من طولانیتر از اونیه که بخوام برای کسی تعریف کنم. ولی خوب تو درست میگی، اول من باید خودم رو معرفی کنم. خیلی وقتی میشه که جادوگری رو ندیدم، درواقع آخرین جادوگری که تو این نواحی دیدم حتی نمیتونست یه آتش بزرگ درست کنه، ها! و بعد من رو به دوئل دعوت میکرد...
خندهی بلندی سرداد و ادامه داد:
- ولی خوب، با این سر و وضعی که تو داری، بنظر میاد با یه جادوگر درست و حسابی سر و کار دارم. در هر صورت من میخواستم سرگذشتم را تعریف کنم نه اینکه خاطرات یه جادوگر مبتدی رو تعریف کنم. بذار ببینم باید از کجا شروع کنم... آره، بهتره از روزی تعریف کنم که استادم رو دیدم. فکر کنم هشتاد و سه سال پیش بود، دقیقا همین روزها بود؛ زمستان تازه تمام شدهبود، بعد از زمستانی سخت و سرد. من اون موقع خیلی جوان بودم و با اون یکی دو جادوی کوچکی که خودم یاد گرفته بودم فقط میتونستم مردم رو اذیت کنم... ولی یه روز وقتی داشتم توی کوچهها پرسه میزدم، مرد میانسالی دیدم که کنار دیواری نشسته بود و استراحت میکرد. من هم مثل همیشه تصمیم گرفتم کمی سربهسر مرد بذارم؛ برای همین شعلهی کوچکی به طرفش پرت کردم، اما... اما ناگهان آن مرد بلند شد و من احساس کردم که بیاختیار به سمت عقب پرت میشوم و محکم به دیوار پشت سرم خوردم و فکر میکنم چند ساعتی بیهوش بودم... دیگه از اون زمانها چیز زیادی یادم نمونده... فقط اینکه اولین دیدار با استادم با اولین تنبیه همراه بود...
دوباره لبخندی زد و لحظهای درنگ کرد تا خاطراتش را مرور کند. و باز با لبخندی ادامه داد:
- خلاصه اینکه آن مرد ساده، برای من به بهترین سرمشق تبدیل شد. مردی که هرچه بلدم از او آموختم. اون به من چوبدستم را داد...
چوبدستی را از کنار دیوار برداشت. ویکتور تابحال متوجه آن نشده بود. پیرمرد چوبدست را در نور شعلهها گرفت و آن را نوازش کرد. ویکتور میتوانست گوهر سفید رنگی را در بالای چوبدست ببیند. دستهی آن از چوب سادهای بود و مانند چوبدست خود ویکتور پر از نقش نبود. پیرمرد دوباره چوبدست را سرجای خودش گذاشت و گفت:
- استادم به من علم درمانگری را آموخت. البته اگه بخوای من رو در دستهی جادوگران درنظر بگیری، باید من رو بعنوان جادوگر آتش بشناسی. درواقع بیشتر جادوهای درمانی من از آتش قدرت میگیره... . خوب خوب، این هم سرگذشت من. حالا تو سرگذشتت رو بگو؛ در معبد درس خواندی یا مثل من، استاد مشخصی داشتی...
دیگر نوبت به ویکتور رسیدهبود. بنظر نمیرسید که پیرمرد قصد بدی داشته باشد. و در هر صورت لازم نبود که او همهی داستانش را توضیح دهد، آنچنانکه مطمئن بود پیرمرد هم همهی چیزها را نگفتهاست. هرچه بود دلش نمیخواست که بگوید راداگاست کیست، آنچنانکه آن پنج جادوگر گفته بودند، بنظر نمیرسید راداگاست کسی باشد که همه به او خوشامد بگویند. در هر صورت باید توضیحی دربارهی خودش میداد:
- خوب اگه بخوای بدونی من مدت زیادی نیست که فهمیدم جادوگرم. یعنی اگه بخوای بدونی دقیقا... دو روزه...
پیرمرد باز قهقهای زد، لیوانی سربی از کنارش برداشت و آن را سر کشید. دوباره به طرف ویکتور برگشت و اینبار با نگاهی پر از تردید به او خیره شد و گفت:
- خوب... فکر میکنی من باور میکنم. نه جوان، کارهایی که تو میکنی از یه جادوگر مبتدی برنمیاد. نه، حتی اگه میگفتی ده سال است که جادوگری ميكنم، باز هم باور نمیکردم. وقتی داشتی با اون جوان دعوا میکردی، من متوجه بودم. درسته که مستقیم از جادو استفاده نکردی ولی کاملا معلوم بود که سرعت تو در جنگیدن عادی نبود. اون جوان خیلی ماهر بود اما از حرکاتی که میکرد کاملا مشخص بود که ناخودآگاه نمیتواند خوب بجنگد. این چیزیه که یه تازهکار بتونه انجام بده؟ یا بهتر از اون، من به راحتی میتونم افکار مردم رو بخونم، فقط یه جادوگر با تجربه میتونه جلوی من رو بگیره و تو این کار رو کردی. هرچند بعضی اوقات من به راحتی فکر تو رو میخوندم مثل اینکه یک آدم عادی هستی، اما یکدفعه چنان جلوی من رو میگرفتی که حتی احساس میکردم تو داری افکار من رو میخونی. ها! پس از من نخواه که فکر کنم تو یه جادوگر عادی هستی. من سرگذشتم را با صداقت گفتم، پس تو هم بگو... نترس من کسی نیستم که دنبال دردسر بگردم، بگو...
بدترین دردسر همین بود که او حرفهایش را هم باور نکند. او متوجه نبود که ویکتور حتی تابحال یک جادو هم نكرده و اصلا مطمئن نبود که آیا میتواند یا نه. در برخوردی که با الیور داشت، خودش هم میدانست که رفتارش عادی نبوده، اما هرچه بود بخاطر دستبندش بود. مطمئن بود که دستبندش آن دو را جادو کرده وگرنه اینقدر گرم نمیشد. و درمورد نگاههای آن پیرمرد هم فهمید که اشتباه فکر نمیکردهاست. او سعی داشته خودش افکار ویکتور را بخواند و ویکتور هم خوشحال بود که به هر دلیلی جلوی او گرفته شدهاست.
وقتی به وقایعی که آن روز برایش اتفاق افتادهبود فکر میکرد، خستگی این همه فکر او را آزار میداد. حوصلهی توضیح دادن همهی مسائل را به یک پیرمرد نداشت. با خستگی گفت:«ببین... من تقریبا تمام روز را راه رفتم و برام مهم نیست که تو چی فکر میکنی. من دو روز پیش متوجه شدم که ممکنه جادوگر باشم و تابحال هیچ جادویی هم اجرا نکردم. این تمام سرگذشتیه که میتونم بگم...» دوباره ساکت شد و به پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد سرش به سمت پایین بود و به آتش خیره شدهبود، مثل اینکه اصلا به حرفهای ویکتور گوش نمیداد. با تعجب به آتش-که حالا تقریبا خاموش میشد- خیره شدهبود و هیچ حرفی نمیزد. برای لحظهای سکوت مهمانخانه بر گوشهایش سنگینی کرد. همهی شمعها خاموش بود و تنها چراغ کوچکی در کنار رالف روشن بود که از آن دود سیاهی برمیخاست. حالا رالف مشغول شمردن سکههایی بود که امروز بدست آوردهبود. هیزمها تمام شدهبودند و پیرمرد هنوز به دود سیاهی که از آنها بلند میشد، خیره شدهبود. ویکتور واقعا خستهبود و دلش میخواست هرچه زودتر جایی را برای خواب پیدا کند. با صدایی خسته گفت:«من واقعا خستم و فکر میکنم بهتره که بخوابم. نمیدونی اینجا...» اما متوجه شد که پیرمرد هنوز در فکر است و صدای او را نمیشنود. با دست شانهی پیرمرد را تکان داد تا کمی به خود بیاید، ولی پیرمرد از جا پرید، چوبدست و کولهبارش را برداشت و گفت:
- آره، درست میگی من هم به استراحت نیاز دارم. در مورد چیزهایی که گفتی... هرچند خیلی عجیبه ولی بنظر نمیاد دروغ بگی. خوب حالا من باید استراحت کنم، فردا راه زیادی در پیش دارم...
و برخاست که جای دیگری برود اما لحظهای ویکتور فکر کرد و بعد به سرعت گفت:«کمی صبر کن...». پیرمرد برگشت و باتعجب منتظر ماند. ویکتور کمی شک داشت که باید بگوید یا نه. بالاخره پرسید:
- ازت سؤالی داشتم... چطور میشه... جادو کرد؟!!!
حالا که پیرمرد لااقل به ظاهر حرف او را باور کردهبود، پس دلش میخواست اگر واقعا میتواند جادو کند، حالا که جادوگری کنارش است، بفهمد که جادو کردن چگونه است. پیرمرد باز با نگاهی پر از شک به او خیره شدهبود و گفت:
- یعنی تو واقعا نمیدونی چطور جادو کنی؟ خوب این مهم نیست... اما حتی سؤالهای تو هم عجیبه... تو سختترین سؤال رو پرسیدی. طریقهی جادو کردن بستگی به خود شخص داره. جادوگرانی که جادو در وجود اونها قویه، کافیه که واقعا بخوان جادو کنن اما جادوگرانی که با آموزش جادو رو یاد میگیرن، باید چندین ورد بخونن. گرچه همهی اینها بستگی به قدرتشون و نیرویی داره که اون جادو لازم داره... در هر صورت این چیزیه که تنها خود جادوگر میتونه یاد بگیره. خوب به ظاهر تازهکار، سؤال دیگهای نداری؟
همانطور که ویکتور حدس میزد، از این حرفها چیز زیادی عایدش نشدهبود. اما خوب باز هم ضرری نداشت که در مورد چند جادو از او بپرسد:
- حالا واقعا چه جادوهایی رو یک تازهکار، میتونه اجرا کنه؟
- خوب... خوب... یک مبتدی شاید بهتر باشه با آتش زدن یک برگ شروع کنه... ولی حتی اگه تو واقعا یه تازهکار باشی، اما قدرت جادویی در تو قدرتمنده. فکر کنم تو بتونی جادوهایی مثل حلقهی آتش یا شبیه به اون رو اجرا کنی. گرچه همهی اینها بستگی داره که تو چجور جادوگری باشی، آتش، باد، آب یا خاک؟
- من... در حقیقت نمیدونم که کدامیک از اینها میتونم باشم...
- مهم نیست... در واقع این چند دسته در جادوهای کوچک، فرق چندانی با هم ندارند... من از هر کدام مثالی میزنم: برای گروه آتش فکر کنم همان حلقهی آتش جزء بهترین جادوها باشه، در واقع این جادو هرچقدر که قدرتمندتر باشی، قدرتمندتر خواهد بود و حتی جادوگران خبره هم گاهی از اون استفاده میکنند. برای بادها، فکر میکنم یک باد شدید راحتترین جادو باشه؛ برای آب، شاید یکی از جادوهای خوب پیلهی آب باشه که قدرت خردکنندگی خوبی داره. و برای خاکها... فکر میکنم یک جادوی خوب و ساده مرداب باشه که دشمنات رو میبلعه. گرچه اینها ضعیفترین جادوهای این دستههاست ولی فکر میکنم اگه این اول کارت باشه، همینها خیلی سخته...
ویکتور آنقدر درست کردن مرداب یا باد را خندهدار میدید، که برای لحظهای نمیدانست تعجب کند یا بخندد؛ در هر صورت منمن کنان تشکری کرد و پیرمرد باز هم متعجب به طرف یکی از پنجرهها رفت و روی یکی از کاناپههای چوبی دراز کشید. ویکتور هم خسته از این همه فکر- که برایش شبیه کابوسی میماند- برگشت و کنار اجاق که خاموش شده بود، دراز کشید. کولهبارش را زیر سرش گذاشت و شمشیر و چوبدستش را طوری کنارش گذاشت که بتواند آنها را سریع بردارد. نگاهی به اطرافش انداخت. همهجا را سکوت پوشاندهبود و تنها بوی هیزمهای سوخته او را آزار میداد. سرش را آرام روی کولهبارش گذاشت و به خواب فرو رفت...
«هی ... هی، پاشو... قبل از رفتن باید باهات حرف بزنم...» ویکتور با ناراحتی چشمانش را باز کرد. پیرمرد بالای سرش ایستادهبود. کمی جابهجا شد و با چشمانی خمار اطراف را نگاه کرد. هوا هنوز کاملا روشن نشده بود و صدای پرندگان مهمانخانه را پر کردهبود. مهمانخانه به ظاهر خالی بود. چوبدست و شمشیرش را برداشت و برخاست.
«خوب... چی شده؟» پیرمرد روی یکی از صندلیها نشستهبود و باز هم با ریشهایش بازی میکرد. کمی مردد بود که چه میخواهد بگوید.
- تو... شاید تو بدونی... تو برای چه کاری اینجا اومدی؟
این دومین بار بود که یک نفر میخواست بداند او چه میکند. و شاید خود او بیشتر از همه مشتاق بود بداند که واقعا چه کاری دارد...
- من باید به قلعهی هیگن برم...
- قلعهی هیگن... پس میخوای به جنگ بیای، درست میگم؟
- درسته... احتمالا من هم به جنگ میام...
- خوب، ولی چرا به قلعهی هیگن؟ اونجا به مردم شمشیرزنی و فنون رزمی یاد میدهند نه جادو. اگه احتیاج به آموزش داری باید به یکی از معبدها بری...
- راستش... من باید اطلاعاتی رو از لرد هیگن بگیرم... نمیدونم شاید در سفرم مجبور به یاد گرفتن جادو هم بشم. خودم هم نمیدونم که بعد از این باید کجا برم...
پیرمرد سری تکان داد و برخاست. کوله باری بردوش داشت که بنظر میرسید درونش ظروفی شیشهای باشد، با هر تکان صدای به هم خوردن شیشهها به گوش میرسید. پیرمرد با دست اشارهای به در کرد و گفت:«اگه میخوای به قلعهی هیگن بری، پس بیا... تا اندکی از راه با تو میآیم...». ویکتور هم کولهبارش را بر دوش انداخت و به دنبال پیرمرد راه افتاد. هنوز مهمانسرا خالی بود. هر دو از مهمانسرا خارج شدند. نسیمی میوزید و تکه چوبی را که بر روی آن «مهمانسرای رالف» نوشته شدهبود، تکان میداد. بوی رطوبت و سرمایی مطبوع سینههای ویکتور را پر کردهبود. حالا کاملا خورشید بر بالای درختان طلوع کردهبود. صدایی را شنید:
- من هم راهی جنگم. در این جنگ بیشتر از هر زمانی احتیاج به درمان زخمیها خواهد بود. ولی هنوز راه زیادی تا رسیدن به ارتش مانده. فکر میکنم تا حالا ارتش از پایتخت حرکت کردهباشه. بیا جوان... باید برویم...
ویکتور هم پشت او راه افتاد و روی زمین پوشیده از چمن پیش میرفت. به راستی همهجا سبز بود. پیرمرد ابروانش درهم بود و دوباره در فکر فرو رفتهبود. ویکتور هم در فکر بود که ممکن است چه چیزهایی را در قلعهی هیگن بفهمد و بعد از این باید چکار کند. احتمالا او را به جنگ اعزام میکردند، جنگی که کسانی همچون این پیرمرد و شوالیههای پادشاه درونش هستند. شک داشت که حتی بتواند از یک جنگ ساده هم جان سالم بدر ببرد... در همین افکار بود که به سر دوراهی رسیدند. بر روی چوبی که سمت راست را نشان میداد نوشته شده بود:«تاراهاک» و بر روی دیگری نوشته شده بود«گارادون». پیرمرد در جلوی راهی که به سمت گارادون میرفت، ایستادهبود. ویکتور هم به کنارش رفت. نسیم شدیدتر شده بود و موهای سفید پیرمرد را بر روی صورتش میریخت. پیرمرد هنوز در فکر بود. لحظهای برگشت و رو به ویکتور گفت:
- خوب جوان، اینجا راههای ما جدا میشه. اما میخواستم اسم تو رو بدونم؟
- اسم من... من ویکتور تران هستم.
- ویکتور تران ... اسم من والتراس هست گرچه من رو بیشتر حکیم صدا میکنند. خوب خوب... تو واقعا همصحبت عجیبی بودی. گرچه انتظار دارم در این جنگ عجیبترین حوادث رو ببینم. تو هم اولین راز بودی... در هر صورت ممکنه باز هم همدیگر رو ببینیم، شاید در سختترین شرایط... امیدوارم همیشه در پناه ایناس باشی، بدرود...
دستی بر شانهی ویکتور زد و از تپهی کوچکی که رویش بودند، پایین رفت. ویکتور از پشت سر صدا زد:
- از اینکه من رو راهنمایی کردی، ممنونم و بدرود...
پیرمرد رویش را برگرداند، دستی تکان داد و چوبدستش كمي درخشید، بعد براي لحظهاي ويكتور احساس كرد كه او خيلي سریعتر از يك پیرمرد راه ميرود و بعد با كمال تعجب متوجه شد كه اون اصلا راه نميرود و پاهايش ثابت هستند. وقتی كه ويكتور سعی كرد كمي دقيقتر نگاه كند او ديگر در پیچ جاده پنهان شدهبود. ویکتور لحظهاي اطراف را نگاه كرد و بعد متعجب از اينكه چرا تابحال جادوگري را يك چيز فراموش شده ميدانسته راه خود را پیش گرفت. باز دوباره تنها شدهبود. صدای پرندگان و به هم خوردن برگها فضا را پر کردهبود. خورشید گرمای خود را هر لحظه بیشتر میکرد و ویکتور تازه متوجه شدهبود که بشدت گرسنه است. اگر واقعا میخواست سفرش به درازا بکشد، پس بهتر بود تا جای ممکن از غذای کمی که همراه آورده بود استفاده نکند. کمی در لابلای درختان بدنبال میوههای خوراکی گشت تا اینکه چند بوتهی توت وحشی پیدا کرد. از آنها مقداری خورد و کمی هم همراه برداشت. دوباره خود را به مسیر اصلی رساند؛ کمی چوبدست را در دستانش محکمتر گرفت تا از آن لااقل در راه رفتن استفاده کند. گره شنلش را شل کرد و به سمت قلعهی هیگن به راه افتاد...
روز به نیمهی خود نزدیک میشد و هوا هر لحظه گرمتر میشد. ویکتور به اطراف نگاهی کرد و نزدیکترین درختی را که دید، به سمتش رفت و زیر سایهاش نشست. مسافت زیادی را راه رفته بود؛ بهتر بود خود را تا عصر به قلعه میرساند. اما پاهایش واقعا خسته بود. چکمهی پای راستش را در آورد و پایش را مالید. در این فکر بود که ای کاش به جای انگشتر یا شنل به او چکمهای جادویی داده بودند. نمیدانست که آیا این راه رفتنها فایدهای دارد یا نه. هنوز به خودش شک داشت، آن پیرمرد -والتراس- میگفت که از کودکی جادوهای کمی بلد بودهاست اما او هیچ رفتار غیرعادی در خود به یاد نداشت. مطمئن بود که آن پنج نفر اشتباهی مرتکب شدهبودند، او واقعا هیچ چیز بلد نبود. به یاد چند روز گذشته که افتاد، خاطرهی لیزا دوباره او را در برگرفت. خاطراتی که روزگاری لبخند را برلبانش جا میگذاشتند، حالا تنها اخمهایش را بیشتر در هم فرو میبردند. باز به این فکر افتاد که در برخورد با لرد هیگن چه باید بکند. شاید باید شمشیرش را در میآورد و او را میکشت، و شاید هم خودش را؛ هرچه بود نه هیگن را مقصر میدید نه خودش را؛ فقط یک نفر را مقصر میدانست و آن لیزا بود... وقتی به یاد لیزا افتاد، چهرهاش به روشنی در ذهنش درخشید. معصومترین چشمان، آرامترین و زیباترین چهره... نه، هرگز چنین چیزی را در کابوسهایش هم نمیدید...
اینبار قطرهی اشکی را که از چشمانش میآمد پاک کرد و برخاست. دیگر برایش مهم نبود، حالا او وظیفهای داشت که میخواست آن را به بهترین نحو انجام دهد. آن لیزایی که او دوست داشت، حالا مرده بود... باید راه میافتاد.
راه پر بود از سنگ و خارهای خشک شده. ویکتور سعی میکرد که تا جای ممکن در زیر سایهها حرکت کند تا از آفتاب در امان باشد. گرچه برای آن آفتاب سوزان سایهی درختان مانعی نبود. علاقهای به راه رفتن در داخل جنگل هم نداشت؛ نمیخواست با ببر دیگری روبرو شود. ناگهان از تاریکی عجیبی به خود آمد. بنظر میرسید که شاخهی درختان بشدت در هم تنیده و دیگر اشعههای خورشید نمیتوانند خود را به زمین برسانند. مانند این بود که در راهرویی با سقفی سبز و سیاه راه برود حال آنکه کمی عقبتر، آفتاب همهی حرارت خود را به نمایش گذاشته بود. خوشحال از اینکه تا مدتی از حرارت خورشید در امانست، راه خود را پیش گرفت. بنظرش میرسید که در داخل جنگل حرکت میکند. در همین فکر بود که صدای شکستن شاخهی درختی را از پشت سر شنید. برگشت و نگاهی کرد، تنها کمی گرد و خاک از شاخههای بالایی میریخت. ناگهان صدایی شنید:«هی تو...». ویکتور سرش را برگداند و تنها چیزی که احساس کرد، مشت سنگینی بود که او را به زمین پرتاب کرد. ویکتور سریع بلند شد و شمشیرش را بیرون کشید، اما تا بخود آمد، در محاصرهی پنج مرد سیاهپوش بود که هر کدام با شمشیرهایی آخته آمادهی نبرد بودند. در بد وضعی گیر کرده بود، دیگر انتظار حملهی راهزنان را نداشت. نه راه فراری داشت و نه میتوانست یک تنه با پنج نفر بجنگد. در هر صورت راه انتخابی نداشت و باید میدید آنها از او چه میخواهند. باز صدایی از شاخ و برگ بالای سرش شنید و اینبار از بالای سرش یک نفر با مهارت پایین پرید. پشتش به ویکتور بود و او نمیتوانست رویش را ببیند. مرد برخاست و قهقهای زد. رویش را برگداند و گفت:«خیلی خوبه دوستان... خیلی خوبه... بنظر میاد ایندفعه یه کوچولوی پولدار گرفتیم، نه؟» باز قهقهای زد و صدای خندههای جنونآمیز یارانش هم بلند شد. ویکتور اصلا به این وضع علاقهای نداشت. همهی آنها چهرههای خود را با پارچهی سیاهی پوشاندهبودند و تنها چشمهای آنها مشخص بود. در میان خندههای بلندشان صدای رئیسشان را شنید که میگفت:«خوب کوچولوی ما میخواد در مقابل ما بجنگه... هاهاها، خوب جوون بهتره حماقت نکنی و شمشیرت رو بندازی، شاید اینجوری گذاشتیم زنده بری، نه بچهها؟». صدای خندههایشان بلندتر شد. ویکتور میدید که واقعا نمیتواند در مقابل اینها مقاومت کند. بناچار شمشیرش را روی زمین انداخت، اما چوبدست را دستانش محکمتر گرفت، اگر آنها خیال داشتند او را بکشند، برای دفاع کردن وسیلهی خوبی بود. رئیسشان به آرامی پیش آمد و شمشیر را از روی زمین برداشت. هنوز یارانش میخندیدند. با دست اشارهای کرد و هر پنج نفر ساکت شدند. نگاهی دقیقتر به شمشیر انداخت و باز رو به دوستانش گفت: «خوب بچهها این شمشیر تیزه. مثل اینکه دوست کوچولوی ما میخواسته به جنگ بره نه؟ خوب چه بهتر، با یک تیر دو نشون رو زدیم...» این را گفت و با دستهی شمشیر ضربهی محکمی به شکم ویکتور زد. ویکتور به زمین افتاد و از درد به خود پیچید. تابحال چنین دردی را تجربه نکردهبود. یکی از آنها دست ویکتور را گرفت و بلندش کرد. ویکتور از درد خم شدهبود و به شکمش چنگ زدهبود. مرد کولهبار ویکتور را با خشونت درآورد و او را با لگدی به سمت یکی دیگر از دوستانش هل داد. ویکتور هم جلوی پای یکی از آنها به زمین افتاد. باز صدای خندههای آنها بلند شدهبود. مرد قبلی گفت: «رئیس، این هیچی نداره... فقط یکمی خوردنی». دیگری موهای ویکتور را چنگ زد و سر او را با خشونت بالا آورد. ویکتور به چشمهای او نگاه انداخت و تنها چیزی که در آنها دید شرارت بود. خال سیاه بزرگی بر روی پیشانیاش بود که چهرهی او را هرچه بیشتر پلید نشان میداد. با خنده رو به بقیه گفت:«رئیس میذاری یکمی باهاش تفریح کنیم؟» صدایی را شنید که جواب داد:«عیبی نداره ولی خودتون کارشو بسازین... بیا شمشیرش رو بگیر، شاید خواست از خودش دفاع کنه...» و شمشیر ویکتور را به سمت مردی انداخت که او را گرفته بود. مرد هم باز لگدی به شکم او زد و او را به سمت یکی دیگر از مردان انداخت. آن یکی او را از زمین بلند کرد و با تمسخر گفت:«نه بچهها بنظر میاد این بیچاره زمانی برای خودش آدم حسابی بوده، درست نیست با یه آدم حسابی اینجوری رفتار کنیم... تازه نگاه کنین، یه گردنبند خیلی خوشکل هم داره...». ویکتور تازه متوجه شد که گردنبند لیزا از ردایش بیرون افتاده. مرد با خشونت گردنبند را از گردن ویکتور کند و او را به نزدیک یکی از درختها هل داد. ویکتور تنها آن مرد را دید که گردنبند را به گردنش انداخته و با شکلک در آوردن دوستانش را میخنداند. رئیسشان هم کمی آن طرفتر ایستاده بود و با لبخندی به صحنه نگاه میکرد. صدای خندههای آنها گوشهایش را پر کرده بود و هر لحظه او را بیشتر آزار میداد. با تکیه بر چوبدستش بلند شد. نمیخواست اینطور حقیرانه او را بکشند. در میان خندهها شنید که یکی از آنها میگفت: «من الآن یه شاهزادم. به من تعظیم کنین... هی صبر کنین بچهها، اینجا رو ببینین. یه چیزی این پشت نوشته، لی... لیزا... آره لیزا، فکر کنم نامزد این دوست کوچولومون باشه، نه؟» باز صدای خندههایشان بلند شد و این ویکتور را هر چه بیشتر خشمگین میکرد. آن مرد ادامه داد:«هی ببینم، لیزا خانم از این راه نیومدن؟ آخه ما چند هفتهای میشه منتظر رهگذرها هستیم. شاید این لیزا خانم رو ملاقات کرده باشیم...».
اینبار خشم وجود ویکتور را فراگرفت. اگر آنها لیزا را گرفته باشند... . حتی فکرش هم او را خشمگین میساخت، باز صدای خندهی آنها گوشهایش را پرکرده بود. برای اولین بار تنها دلش میخواست به نحوی به آن مرد صدمه بزند. دلش میخواست او را بکشد یا هر طور شده او را چنان خرد کند که دیگر توان حرف زدن نداشته باشد. بیاختیار چوبدستش را جلو برد و قبل از اینکه خود متوجه شود، نور عظیمی همچون صاعقه از چوبدست خارج شد و مرد را به عقب پرتاب کرد و آنچنان او را به درخت پشت سرش کوبید که وقتی بیجان بر زمین افتاد، سرش شکافته بود و از آن خون بیرون میزد... خندهها قطع شده بود و همه با تعجب به صحنهای که روبرویشان اتفاق افتادهبود، چشم دوخته بودند. هیچکس آنچه را میدید باور نمیکرد. از همه بیشتر ویکتور تعجب کرده بود؛ آنچه لحظاتی پیش اتفاق افتاده بود، برایش غیرقابل باور بود. تنها حرفهای والتراس، در ذهنش قوت میگرفت: «کافیه که واقعا بخوان جادو کنن...». همین موقع فریادی را شنید:«بکشیدش... » پنج مرد به یکباره با شمشیرهایی کشیده به سمت ویکتور یورش بردند. ویکتور چوبدست را به سمت آنها گرفت، لحظهای مانند آن بود که کسی در گوش ویکتور فریاد کشید حلقهی آتش. در یک لحظه گوهر سرخرنگ درخشید و بعد ناگهان هلالی از آتش شکل گرفت و به سرعت بزرگ شد و مانند موجی از آتش به سمت مهاجمان هجوم برد. چهار نفر اول قبل از اینکه بفهمند چه اتفاقی افتاده آتش با قدرت آنها را پرتاب کرد، اما رئیس آنها در لحظهی آخر با جهشی بلند از روی آتش پرید و همان لحظه چند تیغه به سمت ویکتور پرتاب کرد، ویکتور برای دفاع چوبدستش را به سمت تیغهها گرفت و این بار تودهای از آتش از آن خارج شد، تیغهها در هوا منحرف شدند و آتش بشدت مرد را به عقب پرتاب کرد و به آرامی در هوا خاموش شد. چهار نفر دیگر با دست و صورتی سوخته، خود را به داخل جنگل میانداختند و فرار میکردند. آنها را نمیتوانست بگیرد اما رئیسشان روی زمین افتاده بود. همینکه او را نشانه گرفت، مرد حرکت سریعی کرد و با جهشی بلند خود را به بالای یکی از درختها رساند و همینطور با جهشهایی سریع از بالای درختان حرکت کرد و ویکتور تنها سایهی او را دید که از روی درختان فرار میکرد و بعد در انبوه درختان دیگر نتوانست او را ببیند...
ویکتور برای لحظهای در همان وضع ثابت ماندهبود. میتوانست صدای قلب خود را بشنود. نگاهی به خودش انداخت؛ لباسهایش گلی شدهبودند، اما شنل و ردایش میدرخشیدند. مثل اینکه آنها هم از هیجان لبریز شده بودند. نگاهی به اطراف انداخت. خودش تنها بود و دوباره رطوبت سنگین جنگل را احساس میکرد. مانند این بود که برای مدتی در عالم دیگری بودهاست. کمکم هیجان جای خود را به تعجب میداد. دستی به گوهر سرخرنگ کشید، سرد بود. برایش عجیب بود که چگونه چنان آتشی از آن خارج شده و الآن مانند یک چوبدست ساده میماند. بعد به یاد مردی افتاد که ... که کشته بود... به سمت آن مرد دوید. دستش را گرفت، چيزي حس نميكرد. در چشمان مرد ترس مهیبی دیده میشد و روی سرش خون لخته شده بود. برای لحظهای از اینکه این چنین ساده کسی را کشته، از خودش بدش آمد. اما بعد گردنبند لیزا را در دستان او دید و به یاد آورد که آنها در این مدت چند نفر بیگناه را کشتهاند و آنگاه دریافت که همهی آن دزدها، حقشان مرگ بوده است. اما با این حال او را اینگونه رها نمیکرد. گردنبند را از دستانش بیرون کشید و به گردن انداخت و فهمید که هر چقدر سعی کند، نمیتواند فکر لیزا را از خود دور کند. کمی اطراف را گشت و شمشیری را که ماکسیم به او داده بود، پیدا کرد. با آن چالهی کوچکی کند و مرد را خاک کرد. میدانست که چارهی دیگری نداشتهاست، اما از اینکه کسی را بکشد احساس خوبی نداشت. برخاست، روز به نیمهی خود نزدیک میشد. کولهبارش را نیز پیدا کرد و آن را بر دوش انداخت. لباسهایش دوباره رنگ طبیعی خود را بازیافته بودند. شمشیر را در غلافش کرد و وقتی خواست آن را به کمرش ببندد، لحظهای درنگ کرد، کولهبارش را باز کرد و شمشیر را در آن جا داد؛ لبخندی زد و با خود گفت:
«به این نیاز نخواهم نداشت...»
- نگو که جادوگر نیستی! کدام آدم عادی چنین چوبدستی بدست میگیره.
همانطور که خود ویکتور هم حدس میزد، بالاخره این سر و وضع عجیب برای او مایهی دردسر شدهبود. نگاهی به چوبدست و لباسهایش کرد، نمیدانست که چطور میتواند اینها را توجیه کند. اما هرچه بود خوشش نمییامد که اسرارش را برای کسی بگوید. باید از ابتدا به توصیهی ماکسیم گوش میداد؛ آدمهای غریب قابل اعتماد نیستند.
- ام... متوجه منظورت نمیشم...منظورت از جادوگر کیه؟ من... من و ...جادوگری؟
مطمئن بود که خوب بلد نیست دروغ بگوید. اما هرچه بود او پیرمردی بیش نبود و لااقل میتوانست یک پیرمرد را دست به سر کند... ولی باز پیرمرد به عمق چشمانش خیره شدهبود...
- خوب... خوب فکر نمیکنم ...
- نه، صبر کن... قبل از اینکه بیشتر دروغ بگی بهت اطمینان میدم که به یه نفر مثل من نمیتونی دروغ بگی... یعنی شاید خودت بتونی ولی افکارت نمیتونن...
خندهای کرد و ادامه داد:
- خوب مرد جوان هنوز نمیخوای به من اعتماد کنی؟ از سرگذشتت بگو... اینکه از کجا اومدی پیش کی تعلیم دیدی و ... و خودت میدونی که چیزهای دیگه، راستی ... چه نوع جادوگری هستی؟
با این حرفها هر لحظه ویکتور گیجتر میشد. اما یک چیز را میدانست، نباید به چشمان پیرمرد نگاه کند. رویش را به سمت آتش کرد و زیر لب گفت:«درست فهمیدی پیرمرد... بنظر میاد من جادوگرم ولی...» این جمله را که گفت مثل این بود که هر لحظه بیشتر از خودش متعجب میشود. یواشیواش داشت متوجه میشد، درسته... شاید او واقعا یک جادوگر بود. برگشت و دوباره نگاهی به اطرافش انداخت. فقط یک نفر کنار در نشسته بود و رالف هم در صندلیاش چرت میزد و هنوز زوبین در دستانش بود. برگشت و با نگاهی مصمم به پیرمرد خیره شد. نمیخواست که افکارش را بخواند. اینبار دیگر به راحتی داستانش را برای کسی نمیگفت.
- قبل از اینکه من بخوام سرگذشتم را بگویم، چرا خودت نمیگی؟ آره، چرا تو اعتمادم رو جلب نمیکنی؟
پیرمرد خندهای کرد و پاسخ داد:
- خوبه، جوان زرنگی هستی و احتمالا جادوگری قابل. واقعا خوبه، محتاط بودن اولین شرط عقله...
سرفهای کرد و دستی به ریشهایش کشید. چین و چروک صورتش نشان میداد که او بسیار پیرتر از آن است که ویکتور فکر میکرد. اما ویکتور میتوانست هوشیاری را در چهرهی او ببیند. بار دیگر دستی به ریشهایش کشید و گفت:
- سرگذشت... سرگذشت من طولانیتر از اونیه که بخوام برای کسی تعریف کنم. ولی خوب تو درست میگی، اول من باید خودم رو معرفی کنم. خیلی وقتی میشه که جادوگری رو ندیدم، درواقع آخرین جادوگری که تو این نواحی دیدم حتی نمیتونست یه آتش بزرگ درست کنه، ها! و بعد من رو به دوئل دعوت میکرد...
خندهی بلندی سرداد و ادامه داد:
- ولی خوب، با این سر و وضعی که تو داری، بنظر میاد با یه جادوگر درست و حسابی سر و کار دارم. در هر صورت من میخواستم سرگذشتم را تعریف کنم نه اینکه خاطرات یه جادوگر مبتدی رو تعریف کنم. بذار ببینم باید از کجا شروع کنم... آره، بهتره از روزی تعریف کنم که استادم رو دیدم. فکر کنم هشتاد و سه سال پیش بود، دقیقا همین روزها بود؛ زمستان تازه تمام شدهبود، بعد از زمستانی سخت و سرد. من اون موقع خیلی جوان بودم و با اون یکی دو جادوی کوچکی که خودم یاد گرفته بودم فقط میتونستم مردم رو اذیت کنم... ولی یه روز وقتی داشتم توی کوچهها پرسه میزدم، مرد میانسالی دیدم که کنار دیواری نشسته بود و استراحت میکرد. من هم مثل همیشه تصمیم گرفتم کمی سربهسر مرد بذارم؛ برای همین شعلهی کوچکی به طرفش پرت کردم، اما... اما ناگهان آن مرد بلند شد و من احساس کردم که بیاختیار به سمت عقب پرت میشوم و محکم به دیوار پشت سرم خوردم و فکر میکنم چند ساعتی بیهوش بودم... دیگه از اون زمانها چیز زیادی یادم نمونده... فقط اینکه اولین دیدار با استادم با اولین تنبیه همراه بود...
دوباره لبخندی زد و لحظهای درنگ کرد تا خاطراتش را مرور کند. و باز با لبخندی ادامه داد:
- خلاصه اینکه آن مرد ساده، برای من به بهترین سرمشق تبدیل شد. مردی که هرچه بلدم از او آموختم. اون به من چوبدستم را داد...
چوبدستی را از کنار دیوار برداشت. ویکتور تابحال متوجه آن نشده بود. پیرمرد چوبدست را در نور شعلهها گرفت و آن را نوازش کرد. ویکتور میتوانست گوهر سفید رنگی را در بالای چوبدست ببیند. دستهی آن از چوب سادهای بود و مانند چوبدست خود ویکتور پر از نقش نبود. پیرمرد دوباره چوبدست را سرجای خودش گذاشت و گفت:
- استادم به من علم درمانگری را آموخت. البته اگه بخوای من رو در دستهی جادوگران درنظر بگیری، باید من رو بعنوان جادوگر آتش بشناسی. درواقع بیشتر جادوهای درمانی من از آتش قدرت میگیره... . خوب خوب، این هم سرگذشت من. حالا تو سرگذشتت رو بگو؛ در معبد درس خواندی یا مثل من، استاد مشخصی داشتی...
دیگر نوبت به ویکتور رسیدهبود. بنظر نمیرسید که پیرمرد قصد بدی داشته باشد. و در هر صورت لازم نبود که او همهی داستانش را توضیح دهد، آنچنانکه مطمئن بود پیرمرد هم همهی چیزها را نگفتهاست. هرچه بود دلش نمیخواست که بگوید راداگاست کیست، آنچنانکه آن پنج جادوگر گفته بودند، بنظر نمیرسید راداگاست کسی باشد که همه به او خوشامد بگویند. در هر صورت باید توضیحی دربارهی خودش میداد:
- خوب اگه بخوای بدونی من مدت زیادی نیست که فهمیدم جادوگرم. یعنی اگه بخوای بدونی دقیقا... دو روزه...
پیرمرد باز قهقهای زد، لیوانی سربی از کنارش برداشت و آن را سر کشید. دوباره به طرف ویکتور برگشت و اینبار با نگاهی پر از تردید به او خیره شد و گفت:
- خوب... فکر میکنی من باور میکنم. نه جوان، کارهایی که تو میکنی از یه جادوگر مبتدی برنمیاد. نه، حتی اگه میگفتی ده سال است که جادوگری ميكنم، باز هم باور نمیکردم. وقتی داشتی با اون جوان دعوا میکردی، من متوجه بودم. درسته که مستقیم از جادو استفاده نکردی ولی کاملا معلوم بود که سرعت تو در جنگیدن عادی نبود. اون جوان خیلی ماهر بود اما از حرکاتی که میکرد کاملا مشخص بود که ناخودآگاه نمیتواند خوب بجنگد. این چیزیه که یه تازهکار بتونه انجام بده؟ یا بهتر از اون، من به راحتی میتونم افکار مردم رو بخونم، فقط یه جادوگر با تجربه میتونه جلوی من رو بگیره و تو این کار رو کردی. هرچند بعضی اوقات من به راحتی فکر تو رو میخوندم مثل اینکه یک آدم عادی هستی، اما یکدفعه چنان جلوی من رو میگرفتی که حتی احساس میکردم تو داری افکار من رو میخونی. ها! پس از من نخواه که فکر کنم تو یه جادوگر عادی هستی. من سرگذشتم را با صداقت گفتم، پس تو هم بگو... نترس من کسی نیستم که دنبال دردسر بگردم، بگو...
بدترین دردسر همین بود که او حرفهایش را هم باور نکند. او متوجه نبود که ویکتور حتی تابحال یک جادو هم نكرده و اصلا مطمئن نبود که آیا میتواند یا نه. در برخوردی که با الیور داشت، خودش هم میدانست که رفتارش عادی نبوده، اما هرچه بود بخاطر دستبندش بود. مطمئن بود که دستبندش آن دو را جادو کرده وگرنه اینقدر گرم نمیشد. و درمورد نگاههای آن پیرمرد هم فهمید که اشتباه فکر نمیکردهاست. او سعی داشته خودش افکار ویکتور را بخواند و ویکتور هم خوشحال بود که به هر دلیلی جلوی او گرفته شدهاست.
وقتی به وقایعی که آن روز برایش اتفاق افتادهبود فکر میکرد، خستگی این همه فکر او را آزار میداد. حوصلهی توضیح دادن همهی مسائل را به یک پیرمرد نداشت. با خستگی گفت:«ببین... من تقریبا تمام روز را راه رفتم و برام مهم نیست که تو چی فکر میکنی. من دو روز پیش متوجه شدم که ممکنه جادوگر باشم و تابحال هیچ جادویی هم اجرا نکردم. این تمام سرگذشتیه که میتونم بگم...» دوباره ساکت شد و به پیرمرد نگاه کرد. پیرمرد سرش به سمت پایین بود و به آتش خیره شدهبود، مثل اینکه اصلا به حرفهای ویکتور گوش نمیداد. با تعجب به آتش-که حالا تقریبا خاموش میشد- خیره شدهبود و هیچ حرفی نمیزد. برای لحظهای سکوت مهمانخانه بر گوشهایش سنگینی کرد. همهی شمعها خاموش بود و تنها چراغ کوچکی در کنار رالف روشن بود که از آن دود سیاهی برمیخاست. حالا رالف مشغول شمردن سکههایی بود که امروز بدست آوردهبود. هیزمها تمام شدهبودند و پیرمرد هنوز به دود سیاهی که از آنها بلند میشد، خیره شدهبود. ویکتور واقعا خستهبود و دلش میخواست هرچه زودتر جایی را برای خواب پیدا کند. با صدایی خسته گفت:«من واقعا خستم و فکر میکنم بهتره که بخوابم. نمیدونی اینجا...» اما متوجه شد که پیرمرد هنوز در فکر است و صدای او را نمیشنود. با دست شانهی پیرمرد را تکان داد تا کمی به خود بیاید، ولی پیرمرد از جا پرید، چوبدست و کولهبارش را برداشت و گفت:
- آره، درست میگی من هم به استراحت نیاز دارم. در مورد چیزهایی که گفتی... هرچند خیلی عجیبه ولی بنظر نمیاد دروغ بگی. خوب حالا من باید استراحت کنم، فردا راه زیادی در پیش دارم...
و برخاست که جای دیگری برود اما لحظهای ویکتور فکر کرد و بعد به سرعت گفت:«کمی صبر کن...». پیرمرد برگشت و باتعجب منتظر ماند. ویکتور کمی شک داشت که باید بگوید یا نه. بالاخره پرسید:
- ازت سؤالی داشتم... چطور میشه... جادو کرد؟!!!
حالا که پیرمرد لااقل به ظاهر حرف او را باور کردهبود، پس دلش میخواست اگر واقعا میتواند جادو کند، حالا که جادوگری کنارش است، بفهمد که جادو کردن چگونه است. پیرمرد باز با نگاهی پر از شک به او خیره شدهبود و گفت:
- یعنی تو واقعا نمیدونی چطور جادو کنی؟ خوب این مهم نیست... اما حتی سؤالهای تو هم عجیبه... تو سختترین سؤال رو پرسیدی. طریقهی جادو کردن بستگی به خود شخص داره. جادوگرانی که جادو در وجود اونها قویه، کافیه که واقعا بخوان جادو کنن اما جادوگرانی که با آموزش جادو رو یاد میگیرن، باید چندین ورد بخونن. گرچه همهی اینها بستگی به قدرتشون و نیرویی داره که اون جادو لازم داره... در هر صورت این چیزیه که تنها خود جادوگر میتونه یاد بگیره. خوب به ظاهر تازهکار، سؤال دیگهای نداری؟
همانطور که ویکتور حدس میزد، از این حرفها چیز زیادی عایدش نشدهبود. اما خوب باز هم ضرری نداشت که در مورد چند جادو از او بپرسد:
- حالا واقعا چه جادوهایی رو یک تازهکار، میتونه اجرا کنه؟
- خوب... خوب... یک مبتدی شاید بهتر باشه با آتش زدن یک برگ شروع کنه... ولی حتی اگه تو واقعا یه تازهکار باشی، اما قدرت جادویی در تو قدرتمنده. فکر کنم تو بتونی جادوهایی مثل حلقهی آتش یا شبیه به اون رو اجرا کنی. گرچه همهی اینها بستگی داره که تو چجور جادوگری باشی، آتش، باد، آب یا خاک؟
- من... در حقیقت نمیدونم که کدامیک از اینها میتونم باشم...
- مهم نیست... در واقع این چند دسته در جادوهای کوچک، فرق چندانی با هم ندارند... من از هر کدام مثالی میزنم: برای گروه آتش فکر کنم همان حلقهی آتش جزء بهترین جادوها باشه، در واقع این جادو هرچقدر که قدرتمندتر باشی، قدرتمندتر خواهد بود و حتی جادوگران خبره هم گاهی از اون استفاده میکنند. برای بادها، فکر میکنم یک باد شدید راحتترین جادو باشه؛ برای آب، شاید یکی از جادوهای خوب پیلهی آب باشه که قدرت خردکنندگی خوبی داره. و برای خاکها... فکر میکنم یک جادوی خوب و ساده مرداب باشه که دشمنات رو میبلعه. گرچه اینها ضعیفترین جادوهای این دستههاست ولی فکر میکنم اگه این اول کارت باشه، همینها خیلی سخته...
ویکتور آنقدر درست کردن مرداب یا باد را خندهدار میدید، که برای لحظهای نمیدانست تعجب کند یا بخندد؛ در هر صورت منمن کنان تشکری کرد و پیرمرد باز هم متعجب به طرف یکی از پنجرهها رفت و روی یکی از کاناپههای چوبی دراز کشید. ویکتور هم خسته از این همه فکر- که برایش شبیه کابوسی میماند- برگشت و کنار اجاق که خاموش شده بود، دراز کشید. کولهبارش را زیر سرش گذاشت و شمشیر و چوبدستش را طوری کنارش گذاشت که بتواند آنها را سریع بردارد. نگاهی به اطرافش انداخت. همهجا را سکوت پوشاندهبود و تنها بوی هیزمهای سوخته او را آزار میداد. سرش را آرام روی کولهبارش گذاشت و به خواب فرو رفت...
«هی ... هی، پاشو... قبل از رفتن باید باهات حرف بزنم...» ویکتور با ناراحتی چشمانش را باز کرد. پیرمرد بالای سرش ایستادهبود. کمی جابهجا شد و با چشمانی خمار اطراف را نگاه کرد. هوا هنوز کاملا روشن نشده بود و صدای پرندگان مهمانخانه را پر کردهبود. مهمانخانه به ظاهر خالی بود. چوبدست و شمشیرش را برداشت و برخاست.
«خوب... چی شده؟» پیرمرد روی یکی از صندلیها نشستهبود و باز هم با ریشهایش بازی میکرد. کمی مردد بود که چه میخواهد بگوید.
- تو... شاید تو بدونی... تو برای چه کاری اینجا اومدی؟
این دومین بار بود که یک نفر میخواست بداند او چه میکند. و شاید خود او بیشتر از همه مشتاق بود بداند که واقعا چه کاری دارد...
- من باید به قلعهی هیگن برم...
- قلعهی هیگن... پس میخوای به جنگ بیای، درست میگم؟
- درسته... احتمالا من هم به جنگ میام...
- خوب، ولی چرا به قلعهی هیگن؟ اونجا به مردم شمشیرزنی و فنون رزمی یاد میدهند نه جادو. اگه احتیاج به آموزش داری باید به یکی از معبدها بری...
- راستش... من باید اطلاعاتی رو از لرد هیگن بگیرم... نمیدونم شاید در سفرم مجبور به یاد گرفتن جادو هم بشم. خودم هم نمیدونم که بعد از این باید کجا برم...
پیرمرد سری تکان داد و برخاست. کوله باری بردوش داشت که بنظر میرسید درونش ظروفی شیشهای باشد، با هر تکان صدای به هم خوردن شیشهها به گوش میرسید. پیرمرد با دست اشارهای به در کرد و گفت:«اگه میخوای به قلعهی هیگن بری، پس بیا... تا اندکی از راه با تو میآیم...». ویکتور هم کولهبارش را بر دوش انداخت و به دنبال پیرمرد راه افتاد. هنوز مهمانسرا خالی بود. هر دو از مهمانسرا خارج شدند. نسیمی میوزید و تکه چوبی را که بر روی آن «مهمانسرای رالف» نوشته شدهبود، تکان میداد. بوی رطوبت و سرمایی مطبوع سینههای ویکتور را پر کردهبود. حالا کاملا خورشید بر بالای درختان طلوع کردهبود. صدایی را شنید:
- من هم راهی جنگم. در این جنگ بیشتر از هر زمانی احتیاج به درمان زخمیها خواهد بود. ولی هنوز راه زیادی تا رسیدن به ارتش مانده. فکر میکنم تا حالا ارتش از پایتخت حرکت کردهباشه. بیا جوان... باید برویم...
ویکتور هم پشت او راه افتاد و روی زمین پوشیده از چمن پیش میرفت. به راستی همهجا سبز بود. پیرمرد ابروانش درهم بود و دوباره در فکر فرو رفتهبود. ویکتور هم در فکر بود که ممکن است چه چیزهایی را در قلعهی هیگن بفهمد و بعد از این باید چکار کند. احتمالا او را به جنگ اعزام میکردند، جنگی که کسانی همچون این پیرمرد و شوالیههای پادشاه درونش هستند. شک داشت که حتی بتواند از یک جنگ ساده هم جان سالم بدر ببرد... در همین افکار بود که به سر دوراهی رسیدند. بر روی چوبی که سمت راست را نشان میداد نوشته شده بود:«تاراهاک» و بر روی دیگری نوشته شده بود«گارادون». پیرمرد در جلوی راهی که به سمت گارادون میرفت، ایستادهبود. ویکتور هم به کنارش رفت. نسیم شدیدتر شده بود و موهای سفید پیرمرد را بر روی صورتش میریخت. پیرمرد هنوز در فکر بود. لحظهای برگشت و رو به ویکتور گفت:
- خوب جوان، اینجا راههای ما جدا میشه. اما میخواستم اسم تو رو بدونم؟
- اسم من... من ویکتور تران هستم.
- ویکتور تران ... اسم من والتراس هست گرچه من رو بیشتر حکیم صدا میکنند. خوب خوب... تو واقعا همصحبت عجیبی بودی. گرچه انتظار دارم در این جنگ عجیبترین حوادث رو ببینم. تو هم اولین راز بودی... در هر صورت ممکنه باز هم همدیگر رو ببینیم، شاید در سختترین شرایط... امیدوارم همیشه در پناه ایناس باشی، بدرود...
دستی بر شانهی ویکتور زد و از تپهی کوچکی که رویش بودند، پایین رفت. ویکتور از پشت سر صدا زد:
- از اینکه من رو راهنمایی کردی، ممنونم و بدرود...
پیرمرد رویش را برگرداند، دستی تکان داد و چوبدستش كمي درخشید، بعد براي لحظهاي ويكتور احساس كرد كه او خيلي سریعتر از يك پیرمرد راه ميرود و بعد با كمال تعجب متوجه شد كه اون اصلا راه نميرود و پاهايش ثابت هستند. وقتی كه ويكتور سعی كرد كمي دقيقتر نگاه كند او ديگر در پیچ جاده پنهان شدهبود. ویکتور لحظهاي اطراف را نگاه كرد و بعد متعجب از اينكه چرا تابحال جادوگري را يك چيز فراموش شده ميدانسته راه خود را پیش گرفت. باز دوباره تنها شدهبود. صدای پرندگان و به هم خوردن برگها فضا را پر کردهبود. خورشید گرمای خود را هر لحظه بیشتر میکرد و ویکتور تازه متوجه شدهبود که بشدت گرسنه است. اگر واقعا میخواست سفرش به درازا بکشد، پس بهتر بود تا جای ممکن از غذای کمی که همراه آورده بود استفاده نکند. کمی در لابلای درختان بدنبال میوههای خوراکی گشت تا اینکه چند بوتهی توت وحشی پیدا کرد. از آنها مقداری خورد و کمی هم همراه برداشت. دوباره خود را به مسیر اصلی رساند؛ کمی چوبدست را در دستانش محکمتر گرفت تا از آن لااقل در راه رفتن استفاده کند. گره شنلش را شل کرد و به سمت قلعهی هیگن به راه افتاد...
روز به نیمهی خود نزدیک میشد و هوا هر لحظه گرمتر میشد. ویکتور به اطراف نگاهی کرد و نزدیکترین درختی را که دید، به سمتش رفت و زیر سایهاش نشست. مسافت زیادی را راه رفته بود؛ بهتر بود خود را تا عصر به قلعه میرساند. اما پاهایش واقعا خسته بود. چکمهی پای راستش را در آورد و پایش را مالید. در این فکر بود که ای کاش به جای انگشتر یا شنل به او چکمهای جادویی داده بودند. نمیدانست که آیا این راه رفتنها فایدهای دارد یا نه. هنوز به خودش شک داشت، آن پیرمرد -والتراس- میگفت که از کودکی جادوهای کمی بلد بودهاست اما او هیچ رفتار غیرعادی در خود به یاد نداشت. مطمئن بود که آن پنج نفر اشتباهی مرتکب شدهبودند، او واقعا هیچ چیز بلد نبود. به یاد چند روز گذشته که افتاد، خاطرهی لیزا دوباره او را در برگرفت. خاطراتی که روزگاری لبخند را برلبانش جا میگذاشتند، حالا تنها اخمهایش را بیشتر در هم فرو میبردند. باز به این فکر افتاد که در برخورد با لرد هیگن چه باید بکند. شاید باید شمشیرش را در میآورد و او را میکشت، و شاید هم خودش را؛ هرچه بود نه هیگن را مقصر میدید نه خودش را؛ فقط یک نفر را مقصر میدانست و آن لیزا بود... وقتی به یاد لیزا افتاد، چهرهاش به روشنی در ذهنش درخشید. معصومترین چشمان، آرامترین و زیباترین چهره... نه، هرگز چنین چیزی را در کابوسهایش هم نمیدید...
اینبار قطرهی اشکی را که از چشمانش میآمد پاک کرد و برخاست. دیگر برایش مهم نبود، حالا او وظیفهای داشت که میخواست آن را به بهترین نحو انجام دهد. آن لیزایی که او دوست داشت، حالا مرده بود... باید راه میافتاد.
راه پر بود از سنگ و خارهای خشک شده. ویکتور سعی میکرد که تا جای ممکن در زیر سایهها حرکت کند تا از آفتاب در امان باشد. گرچه برای آن آفتاب سوزان سایهی درختان مانعی نبود. علاقهای به راه رفتن در داخل جنگل هم نداشت؛ نمیخواست با ببر دیگری روبرو شود. ناگهان از تاریکی عجیبی به خود آمد. بنظر میرسید که شاخهی درختان بشدت در هم تنیده و دیگر اشعههای خورشید نمیتوانند خود را به زمین برسانند. مانند این بود که در راهرویی با سقفی سبز و سیاه راه برود حال آنکه کمی عقبتر، آفتاب همهی حرارت خود را به نمایش گذاشته بود. خوشحال از اینکه تا مدتی از حرارت خورشید در امانست، راه خود را پیش گرفت. بنظرش میرسید که در داخل جنگل حرکت میکند. در همین فکر بود که صدای شکستن شاخهی درختی را از پشت سر شنید. برگشت و نگاهی کرد، تنها کمی گرد و خاک از شاخههای بالایی میریخت. ناگهان صدایی شنید:«هی تو...». ویکتور سرش را برگداند و تنها چیزی که احساس کرد، مشت سنگینی بود که او را به زمین پرتاب کرد. ویکتور سریع بلند شد و شمشیرش را بیرون کشید، اما تا بخود آمد، در محاصرهی پنج مرد سیاهپوش بود که هر کدام با شمشیرهایی آخته آمادهی نبرد بودند. در بد وضعی گیر کرده بود، دیگر انتظار حملهی راهزنان را نداشت. نه راه فراری داشت و نه میتوانست یک تنه با پنج نفر بجنگد. در هر صورت راه انتخابی نداشت و باید میدید آنها از او چه میخواهند. باز صدایی از شاخ و برگ بالای سرش شنید و اینبار از بالای سرش یک نفر با مهارت پایین پرید. پشتش به ویکتور بود و او نمیتوانست رویش را ببیند. مرد برخاست و قهقهای زد. رویش را برگداند و گفت:«خیلی خوبه دوستان... خیلی خوبه... بنظر میاد ایندفعه یه کوچولوی پولدار گرفتیم، نه؟» باز قهقهای زد و صدای خندههای جنونآمیز یارانش هم بلند شد. ویکتور اصلا به این وضع علاقهای نداشت. همهی آنها چهرههای خود را با پارچهی سیاهی پوشاندهبودند و تنها چشمهای آنها مشخص بود. در میان خندههای بلندشان صدای رئیسشان را شنید که میگفت:«خوب کوچولوی ما میخواد در مقابل ما بجنگه... هاهاها، خوب جوون بهتره حماقت نکنی و شمشیرت رو بندازی، شاید اینجوری گذاشتیم زنده بری، نه بچهها؟». صدای خندههایشان بلندتر شد. ویکتور میدید که واقعا نمیتواند در مقابل اینها مقاومت کند. بناچار شمشیرش را روی زمین انداخت، اما چوبدست را دستانش محکمتر گرفت، اگر آنها خیال داشتند او را بکشند، برای دفاع کردن وسیلهی خوبی بود. رئیسشان به آرامی پیش آمد و شمشیر را از روی زمین برداشت. هنوز یارانش میخندیدند. با دست اشارهای کرد و هر پنج نفر ساکت شدند. نگاهی دقیقتر به شمشیر انداخت و باز رو به دوستانش گفت: «خوب بچهها این شمشیر تیزه. مثل اینکه دوست کوچولوی ما میخواسته به جنگ بره نه؟ خوب چه بهتر، با یک تیر دو نشون رو زدیم...» این را گفت و با دستهی شمشیر ضربهی محکمی به شکم ویکتور زد. ویکتور به زمین افتاد و از درد به خود پیچید. تابحال چنین دردی را تجربه نکردهبود. یکی از آنها دست ویکتور را گرفت و بلندش کرد. ویکتور از درد خم شدهبود و به شکمش چنگ زدهبود. مرد کولهبار ویکتور را با خشونت درآورد و او را با لگدی به سمت یکی دیگر از دوستانش هل داد. ویکتور هم جلوی پای یکی از آنها به زمین افتاد. باز صدای خندههای آنها بلند شدهبود. مرد قبلی گفت: «رئیس، این هیچی نداره... فقط یکمی خوردنی». دیگری موهای ویکتور را چنگ زد و سر او را با خشونت بالا آورد. ویکتور به چشمهای او نگاه انداخت و تنها چیزی که در آنها دید شرارت بود. خال سیاه بزرگی بر روی پیشانیاش بود که چهرهی او را هرچه بیشتر پلید نشان میداد. با خنده رو به بقیه گفت:«رئیس میذاری یکمی باهاش تفریح کنیم؟» صدایی را شنید که جواب داد:«عیبی نداره ولی خودتون کارشو بسازین... بیا شمشیرش رو بگیر، شاید خواست از خودش دفاع کنه...» و شمشیر ویکتور را به سمت مردی انداخت که او را گرفته بود. مرد هم باز لگدی به شکم او زد و او را به سمت یکی دیگر از مردان انداخت. آن یکی او را از زمین بلند کرد و با تمسخر گفت:«نه بچهها بنظر میاد این بیچاره زمانی برای خودش آدم حسابی بوده، درست نیست با یه آدم حسابی اینجوری رفتار کنیم... تازه نگاه کنین، یه گردنبند خیلی خوشکل هم داره...». ویکتور تازه متوجه شد که گردنبند لیزا از ردایش بیرون افتاده. مرد با خشونت گردنبند را از گردن ویکتور کند و او را به نزدیک یکی از درختها هل داد. ویکتور تنها آن مرد را دید که گردنبند را به گردنش انداخته و با شکلک در آوردن دوستانش را میخنداند. رئیسشان هم کمی آن طرفتر ایستاده بود و با لبخندی به صحنه نگاه میکرد. صدای خندههای آنها گوشهایش را پر کرده بود و هر لحظه او را بیشتر آزار میداد. با تکیه بر چوبدستش بلند شد. نمیخواست اینطور حقیرانه او را بکشند. در میان خندهها شنید که یکی از آنها میگفت: «من الآن یه شاهزادم. به من تعظیم کنین... هی صبر کنین بچهها، اینجا رو ببینین. یه چیزی این پشت نوشته، لی... لیزا... آره لیزا، فکر کنم نامزد این دوست کوچولومون باشه، نه؟» باز صدای خندههایشان بلند شد و این ویکتور را هر چه بیشتر خشمگین میکرد. آن مرد ادامه داد:«هی ببینم، لیزا خانم از این راه نیومدن؟ آخه ما چند هفتهای میشه منتظر رهگذرها هستیم. شاید این لیزا خانم رو ملاقات کرده باشیم...».
اینبار خشم وجود ویکتور را فراگرفت. اگر آنها لیزا را گرفته باشند... . حتی فکرش هم او را خشمگین میساخت، باز صدای خندهی آنها گوشهایش را پرکرده بود. برای اولین بار تنها دلش میخواست به نحوی به آن مرد صدمه بزند. دلش میخواست او را بکشد یا هر طور شده او را چنان خرد کند که دیگر توان حرف زدن نداشته باشد. بیاختیار چوبدستش را جلو برد و قبل از اینکه خود متوجه شود، نور عظیمی همچون صاعقه از چوبدست خارج شد و مرد را به عقب پرتاب کرد و آنچنان او را به درخت پشت سرش کوبید که وقتی بیجان بر زمین افتاد، سرش شکافته بود و از آن خون بیرون میزد... خندهها قطع شده بود و همه با تعجب به صحنهای که روبرویشان اتفاق افتادهبود، چشم دوخته بودند. هیچکس آنچه را میدید باور نمیکرد. از همه بیشتر ویکتور تعجب کرده بود؛ آنچه لحظاتی پیش اتفاق افتاده بود، برایش غیرقابل باور بود. تنها حرفهای والتراس، در ذهنش قوت میگرفت: «کافیه که واقعا بخوان جادو کنن...». همین موقع فریادی را شنید:«بکشیدش... » پنج مرد به یکباره با شمشیرهایی کشیده به سمت ویکتور یورش بردند. ویکتور چوبدست را به سمت آنها گرفت، لحظهای مانند آن بود که کسی در گوش ویکتور فریاد کشید حلقهی آتش. در یک لحظه گوهر سرخرنگ درخشید و بعد ناگهان هلالی از آتش شکل گرفت و به سرعت بزرگ شد و مانند موجی از آتش به سمت مهاجمان هجوم برد. چهار نفر اول قبل از اینکه بفهمند چه اتفاقی افتاده آتش با قدرت آنها را پرتاب کرد، اما رئیس آنها در لحظهی آخر با جهشی بلند از روی آتش پرید و همان لحظه چند تیغه به سمت ویکتور پرتاب کرد، ویکتور برای دفاع چوبدستش را به سمت تیغهها گرفت و این بار تودهای از آتش از آن خارج شد، تیغهها در هوا منحرف شدند و آتش بشدت مرد را به عقب پرتاب کرد و به آرامی در هوا خاموش شد. چهار نفر دیگر با دست و صورتی سوخته، خود را به داخل جنگل میانداختند و فرار میکردند. آنها را نمیتوانست بگیرد اما رئیسشان روی زمین افتاده بود. همینکه او را نشانه گرفت، مرد حرکت سریعی کرد و با جهشی بلند خود را به بالای یکی از درختها رساند و همینطور با جهشهایی سریع از بالای درختان حرکت کرد و ویکتور تنها سایهی او را دید که از روی درختان فرار میکرد و بعد در انبوه درختان دیگر نتوانست او را ببیند...
ویکتور برای لحظهای در همان وضع ثابت ماندهبود. میتوانست صدای قلب خود را بشنود. نگاهی به خودش انداخت؛ لباسهایش گلی شدهبودند، اما شنل و ردایش میدرخشیدند. مثل اینکه آنها هم از هیجان لبریز شده بودند. نگاهی به اطراف انداخت. خودش تنها بود و دوباره رطوبت سنگین جنگل را احساس میکرد. مانند این بود که برای مدتی در عالم دیگری بودهاست. کمکم هیجان جای خود را به تعجب میداد. دستی به گوهر سرخرنگ کشید، سرد بود. برایش عجیب بود که چگونه چنان آتشی از آن خارج شده و الآن مانند یک چوبدست ساده میماند. بعد به یاد مردی افتاد که ... که کشته بود... به سمت آن مرد دوید. دستش را گرفت، چيزي حس نميكرد. در چشمان مرد ترس مهیبی دیده میشد و روی سرش خون لخته شده بود. برای لحظهای از اینکه این چنین ساده کسی را کشته، از خودش بدش آمد. اما بعد گردنبند لیزا را در دستان او دید و به یاد آورد که آنها در این مدت چند نفر بیگناه را کشتهاند و آنگاه دریافت که همهی آن دزدها، حقشان مرگ بوده است. اما با این حال او را اینگونه رها نمیکرد. گردنبند را از دستانش بیرون کشید و به گردن انداخت و فهمید که هر چقدر سعی کند، نمیتواند فکر لیزا را از خود دور کند. کمی اطراف را گشت و شمشیری را که ماکسیم به او داده بود، پیدا کرد. با آن چالهی کوچکی کند و مرد را خاک کرد. میدانست که چارهی دیگری نداشتهاست، اما از اینکه کسی را بکشد احساس خوبی نداشت. برخاست، روز به نیمهی خود نزدیک میشد. کولهبارش را نیز پیدا کرد و آن را بر دوش انداخت. لباسهایش دوباره رنگ طبیعی خود را بازیافته بودند. شمشیر را در غلافش کرد و وقتی خواست آن را به کمرش ببندد، لحظهای درنگ کرد، کولهبارش را باز کرد و شمشیر را در آن جا داد؛ لبخندی زد و با خود گفت:
«به این نیاز نخواهم نداشت...»