هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: داستان‌های غیر هری پاتری :: آرتميس فاول

آرتميس فاول : فصل سوم - هالي


فصل سوم آرتميس فاول ؛
در اين فصل با گروهبان هالي شورت... در واحد امنيتي پليس‌هاي زير زميني آشنا مي‌شويد... او در آستانهي اخراج از نيروهاي پليس زيرزميني مخفف(لپركان) است... اما اتفاقي در اين بين تاريخ او را و شايد تاريخ كل اجنه را عوض مي كند. اتفاقي مثبت نه... اتفاقي خاص.
«هالي شورت» روي تخت دراز كشيده بود و از عصبانيت نزديك بود جوش بياورد. از آن‌جا كه لپركان‌ها كلاً موجودات خوش‌اخلاقي نيستند، اين كار چمدان هم غير عادي نبود، اما هالي در آن لحظه حتي به عنوان يك لپركان هم فوق‌العاده بدخلق بود. هالي از قوم خاص بود، يا در واقع، از جن و پري‌ها. البته يك اپركان هم بود، اما اين فقط شغلش بود.
فكر مي كنم در حال حاضر معرفي كوتاهي از او خيلي مفيدتر باشد تا سخنراني در مورد تبارشناسي جن و پري‌ها. هالي شورت از لحاظ ظاهر، پوستي فندقي رنگ، موهايي خرمايي، و چشماني ميشي داشت. از بيني عقابي و لب‌هاي قلوه‌ايش به‌راحتي مي‌شد حدس زد كه كوپيدون، خداي عشق روميان باستان، پدرجدش بوده است. مادرش يك اِلف اروپايي تركه‌اي و سرزنده بود. هلي هم مثل مادرش لاغر بود و انگشتان بلند و كشيده‌اش جان مي‌داد براي اين كه دور باتون‌هاي الكتريكي حلقه بزند. گوش‌هايش هم قالباً نوك‌تيز بودند. با وجود اين كه هالي فقط يك سانتي‌متر از بقيه‌ي اجنه كه درست يك متر قد داشتند، كوتاه‌تر بود، اما همين يك سانتي متر هم چون هيچ‌كس مثل او نبود، كاملاً به چشم مي‌خورد.
علت دلخوري هالي، فرمانده روت بود. روت از همان روز اول، پا توي كفش‌ هالي كرده بود. انگار فرمانده از قبل تصميمش را گرفته بود كه بايد به اولين افسرِ مؤنث تاريخ پليس، كه متأسفانه در جوخه‌ي او هم افتاده بود، توهين كند. شغل‌ پليس‌ها شغلي فوق‌العاده خطرناك، با درصد مرگ و مير بسيار بالا بود و به نظر روت، به هيچ عنوان جاي مناسبي براي يك دختر بچه نبود. ولي خب، او چاره‌اي جز پذيرفتن اين مسئله نداشت، چون هالي شورت به هيچ عنوان تصميم نداشت به خاطر او، يا هيچ‌كس ديگر، دست از شغل مورد علاقه‌اش بكشد.
موضوع ديگري كه باعث بدخلقي هالي شده بود، سهل انگاريش در انجام مراسم آييني بود. چنين ماه بود كه مي‌خواست آن را به جا بياورد، اما انگار هيچ وقت فرصتش پيش نمي‌آمد و اگر روت متوجه مي‌شد كه جادوي او ضعيف شده است، حتماً به قسمت ترافيك منتقلش مي‌كرد.
هالي روي تشك غلتي زد، از تخت پايين آمد و با بي‌حوصلگي به طرف حمام رفت. يكي از حسن‌هاي زندگي در نزديكي هسته‌ي زمين، اين بود كه آب هميشه داغ بود. البته نور طبيعي نداشتند، اما در ازاي رسيدن به آرامش، بالاخره بايد اين بهاي كم را مي‌پرداختند. اعماق زمين تنها جايي بود كه هنوز آدميزاد‌ها پا به آن نگذاشته بودند. بعد از يك روز طولاني كار سخت، هيچ چيز مثل آمدن به خانه، خاموش كردن سپر پوششي، و فرو رفتن در وانِ حباب نبود. واقعاً كه لذت بخش بود.
هالي لباس يك‌سره‌ي سبز تيره‌اش را پوشيد، زير آن‌را تا زير چانه‌اش بالا كشيد و كلاه‌خودش را سرش گذاشت. اين روز ها يونيفرم لپركان‌ها خيلي شيك شده بود. ديگر شباهتي به آن‌لباس‌هاي رسمي كه در گذشته مي‌پوشيدند نداشت. كت‌هاي بلند كه از روي باسن دوشاخه مي‌شد، كفش‌هاي سگك دار و شلوار‌هاي زير زانو! جاي تعجب نداشت كه لِپركان‌ها هميشه در داستان‌هاي آدميزاد‌ها، موجودات مسخره‌اي بودند. گرچه، شاي هم همان‌طور بهتر بود. چون اگر اين قوم خاكي مي‌فهميدند كلمه‌ي لپركان در واقع همان نيروي ويژه‌ي پليس موجودات زيرزميني‌ است، به احتمال قوي آن‌ وقت براي بيرون كشيدن آن‌ها از اعماق زمين، به هر اقدامي دست مي‌زدند. همان بهتر كه آن‌ها جلب توجه نمي‌كردند و مي‌گذاشتند آدميزاد‌ها تصورات مسخره‌ي خدشان را داشته باشند.
ماه بالا آمده بود، به همين خاطر ديگر فرصتي براي صبحانه‌ي مفصل نبود. هالي با عجله‌ باقي مانده‌ي جوشانده‌اي را كه در خنك‌كننده گذاشته بود، برداشت و آن‌ را همينطور كه از تونل‌ها مي‌گذشت، سركشيد. طبق معمول در تونل اصلي يك هرچ و مرج حسابي بود. اجنه‌هاي بي‌هوازي مثل سنگ‌ريزه‌هايي كه يك بطري را پركرده باشند، در تونل به هم چسبيده بودند. گنوم‌ها هم با آن چهارد دست و پا راه‌رفتن و باسن‌هاي قلمبه‌شان را اين‌طرف و آن‌طرف چرخاندن، هر دو مسير را بسته بودند. وزغ‌هاي بددهن هم همه‌ي چاله‌هاي آب را پر كرده بودند و همين طور بد و بيراه مي‌گفتند. بددهني اين وزغ‌ها با يك شوخي شروع شده بود و حالا مثل يك بيماري همه‌گير شده بود؛ به طوري كه با هيچ وردي نمي‌شد آن‌را خنثي كرد.
هالي به سختي راهش را از بين جمعيت باز كرد و به ايستگاه پليس رفت. بيرون ايستگاه بلوايي بود و سرجوخه نيوت سعي مي‌كرد اوضاع را آرام كند. مگر اين‌كه خدا به دادش مي‌رسيد، وحشتناك بود. خدا را شكر هالي شانس آورده بود و براي مأموريتي به روي زمين مي‌رفت.
درهاي ايستگاه پليس نيروي ويژه از فشار اعتراص كننده‌ها بسته بود. دوباره جنگ زغال سنگ بين گابلين‌ها و دورف ها بالا گرفته بود و هرروز صبح گروه گروه از پدر و مادر‌هاي عصباني كه خاستار آزادي بچه‌هاي بي‌گناه‌شان بودند، در آن‌جا پيدايشان مي‌شد. هالي زير لب غرغر كرد. اگر واقعاً گابلين بي‌گناهي در دنيا وجود داشت. هالي شورت تا به حال او را نديده بود. همين حالا هم كه در زندان بودند، با كفش‌هاي چوبي‌شان از در و ديوار بالا مي‌رفتند و به زبان خودشان داد و فرياد مي‌كردند و توپ‌هاي آتشي به طرف هم مي‌انداختند. هالي همانطور كه با شانه‌هايش جمعيت را كنار مي‌زد و جلو مي‌رفت، غرولند كرد: « پليس، بريد كنار.»
جمعيت مثل پشه‌هايي كه روي يك كرم مرده بيفتند، دور هالي جمع شدند.
- سركار! گرومپوي من بي‌گناهه.
- پليس‌هاي بي‌رحم!
- سركار مي‌شه لطفاً پتوي پسر كوچولوي منو بهش بديد؟ آخه بدون اين خوابش نمي‌بره.
هالي نقاب كلاه‌خودش را پايين انداخت و به هيچ كس توجه نكرد. زماني يونيفرم براي آن‌ها احترام مي‌آورد؛ اما نه در اين دوره و زمانه. حالا با اين يونيفرم فقط مشخص مي‌شدند.
- ببخشيد سركار، من شيشه‌ي زگيل‌هامو گم كرده‌ام؛ مي‌شه كمكم كني پيداش كنم؟
معذرت مي‌خوام جن جوان گربه‌ي من از يه استالاكتيت بالا رفته.
- سركار چند دقيقه وقت داريد؟ مي‌شه بگين از كجا مي‌شه رفت به چشمه‌ي جواني؟
هالي از عصبانيت به خودش لرزيد. توريست‌ها از همه بدتر بودند. اين شغل هم مشكلات خاص خودش را داشت، خيلي بيش از آن‌چه فكرش را مي‌كرد. تازه داشت كم‌كم با آن‌ها روبه‌رو مي‌شد.
در راهرو ايستگاه پليس يك دورف جيب‌بر، سخت مشغول خالي كردن جيب كساني بود كه در صف رفتن به زندان بودند. حتي جيب افسري كه به او دستبند زده بود را هم زد. هالي با باتون الكتريكي‌اش ضربه‌اي به باسن او زد. ضربه‌ي الكتريكي، شلوار چرمي را سوزاند.
- آهاي مالْچ! چه‌كار مي‌كني؟
مالچ يكه‌اي خورد و چيزهايي كه دزديده بود از آستين‌هايش بيرون ريخت. با قيافه‌اي پشيمان گفت:« سركار شورت! چه‌كار كنم؟ دست خودم نيست! طبيعت من اينه ديگه.»
- آره مي‌دونم مالچ طبيعت ما هم اينه كه يه چند قرني تو رو بندازيم تو زندون.
هالي به افسري كه مالچ را دستگير كرده بود چشمكي زد و گفت: « تو هم حواستو جمع‌كن.»
جنِ افسر از خجالت سرخ شد و دولا شد تا كيف پول و نشان افسريش را بردارد.
هالي با سرعت از جلو دفتر روت رد شد، به اين اميد كه قبل از اين‌كه او را ببيند، به اتاق كوچك خودش...
- شورت! بيا اين‌جا!
هالي آه بلندي كشيد. روز از نو روزي از نو.
كلاهخودش را زير بغلش زد، چروك لباسش را صاف كرد و وارد دفتر فرمانده روت شد.
صورت روت از عصبانيت به بنقشي مي‌زد. البته هميشه قيافه‌اش همين‌طوري بود. براي همين بود كه اسمش را گذاشته بودند لبو. توي اداره شرط‌بندي كرده بودند كه چه‌قدر مانده تا از اين عصبانيت قلبش از كار بيفتد. حداكثر نيم‌قرن را پيش بيني كرده بودند.
فرمانده روت داشت كارت ورود هالي را روي دستش مي‌زد.
- خُب مي‌شه بگي ساعت چنده؟
هالي احساس كرد كه صورت خودش هم كم‌كم بنفش مي‌شود. تأخيرش حتي يك دقيقه هم نمي‌شد. دست كم يك دوجين افسر در اين شيفت بودند كه هنوز حتي سركارشان نيامده‌بودند اما هميشه روت او را براي سؤال و جواب و اذيت كردن انتخاب ميكرد.
هالي بريده‌بريده و زيرلب گفت: « تونل اصلي خيلي شلوغ بود. چهار خطه شده بود.»
فرمانده يك‌دفعه فرياد كشيد: « با اين بهانه‌هاي مسخره اين‌قدر به من اهانت نكن! تو كه مي‌دوني مركز شهر چه‌طوريه! چند دقيقه زودتر از تختت بيا بيرون!»
حق با او بود. هالي خوب مي‌دانست وضعيت هون چه‌طور است. هالي شورت در اين شهر به دنيا آمده و بزرگ شده بود. از وقتي آدميزاد‌ها اكتشافات زيرزميني‌شان را شروع كرده بودند، جن و پري‌هاي بيش‌تري از مخفيگاه‌هاي‌شان در سطح زمين به شهر امن هون، در اعماق زمين پناه آورده بودند. پايتخت مملو از جمعيت شده بود و ديگر امكان خدمات رساني به تازه واردان را نداشت. اين اواخر قانوني تصويب شده بود كه اجازه مي‌داد ماشين ها وارد قسمت پياده‌هاي مركز شهر شوند. مثل اين‌كه آن‌جا قبلا به اندازه‌ي كافي با آن گنوم‌هاي دهاتي بيكار كه توي شهر پرسه مي‌زدند، به افتضاح كشيده نشده بود.
بله، روت حق داشت، او بايد زودتر از خواب بيدار مي‌شد. اما اين كار را نمي‌كرد. دست‌كم نه تا وقتي كه بقيه اين‌كار را نمي‌كردند.
روت گفت:« مي‌دونم داري به چي فكر مي‌كني. به اين‌كه چرا من هرروز فقط به تو پيله مي‌كنم و سر بقيه‌ي اون تنبل‌ها داد و فرياد نمي‌كنم.»
هالي چيزي نگفت، اما از صورتش مي‌شد خواند كه به شدت دلش مي‌×واهد علت آن را بداند.
- مي‌خواي به‌ت بگم چرا؟
هالي جرئتي به خودش داد و سرش را به علامت تأييد تكان داد.
براي اين كه تو يه دختري.
هالي دست‌هايش را محكم مشت كرد. خودش اين را مي‌دانست! روت ادامه داد: « اما نه به اون دلايلي كه تو فكر مي‌كني، بلكه به اين دليل كه تو اولين دختر توي نيروهاي ويژه هستي، اولين. كار تو اين‌جا در واقع آزمايشيه. يك ميليون جن و پري الآن تمام حركات تو رو زير نظر دارن. خيلي ها به تو اميد بسته‌ان، در عين حال، خيلي از جن و پري‌هاي متعصب هم با تو مخالفن. آينده‌ي قانون اجرايي، در حال حاضر در دست توئه و بايد بگم كه كمي هم سنگينه.»
هالي پلك‌هايش را به هم زد. روت تا آن موقع اين چيز‌ها را به او نگفته بود. معمولاً مي‌گفت: « كلاهخودت رو صاف كن. راست بايست، اين‌طور كن، اون‌طور كن...»
- شورت! تو بايد تمام سعي خودتو بكني و از همه بهتر باشي.
روت آهي كشيد، به صندلي چرخانش تكيه داد و ادامه داد: « فقط اينو مي‌دونم هالي ! نمي‌خوام جريان همبرگ دوباره اتفاق بيفته.»
هالي يك‌دفعه جا خورد. موضوع همبرگ يك فاجهخ بود. يكي از زنداني‌هايي كه مسئولش او بود، فرار كرده و روي زمين رفته بود و سعي كرده بود از قوم خاكي پناهندگي بگيرد. روت مجبور شده بود زمان را نگه دارد، جوخه‌ي اصلاح را خبر كند و چهار نفر را خاطره شويي كند. كلي از وقت پليس با اين كار‌ها هدر رفته بود و همه‌ش تقصير او بود.
فرمانده برگه‌اي از كشوي ميزش بيرون آورد.
- فايده نداره. من ديگه تصميم خودمو گرفته ام. تو رو مي‌فرستم به قسمت ترافيك و به جاي تو سرجوخه فراند رو مي‌آرم.
هالي يك‌دفعه تركيد:« فراند؟ اون دختره كه يه احمقه، يه كله پوك اون از پس كار آزمايشي برنميآد شما نمي‌تونين اين كار رو بكنين.»
صورت روت بنفش‌تر شده بود.
- من مي‌تونم و دقيقاً هم همين‌كار و مي‌كنم. چرا نبايد بكنم؟ تو هيچ وقت سعي خودتو نكردي... يا شايد هم بهتر از اين نمي‌تونستي در هر صورت، متأسفم شورت! به اندازه‌ي كافي بهت‌ فرصت داده شد.
فرمانده شروع كرد به نوشتن. جلسه تمام شده بود. اما هالي هنوز گيج و منگ آن‌جا ايستاده بود. كاري را كه هميشه در آرزويش بود، داشت از دست مي‌داد. فقط به خاطر يك اشتباه تمام آينده‌اش خراب شده بود. عادلانه نبود. هالي احساس كرد كم‌كم خشمي ناگهاني تمام وجودش را در بر مي‌گيرد، اما سعي كرد آن‌را كنترل كند. نبايد خونسرديش را از دست مي‌داد.
- فرمانده روت! قربان! من فكر مي‌كنم استحقاق يه فرصت ديگه رو داشته باشم.
روت حتي سرش را از روي كاغذ بلند نكرد:
- چرا اين‌طور فكر مي‌كني؟
هالي نفس عميقي كشيد.
- به خاطر ركوردي كه دارم، قربان! توضيح لازم نيست، قربان! تا حالا ده مأموريت موفقيت آميز داشته‌ام. بدون حتي يك‌بار خاطره شويي يا ايست زماني. البته به جز...
روت جمله‌ي هالي را كامل كرد و گفت: « به جز مورد همبرگ.»
هالي دوباره به خودش جرأت داد.
- اگر من يه مذكر بودم- يعني يكي از اون جن‌هاي مورد علاقه‌ي شما – در اون صورت، هيچ وقت گفتن اين حرف‌ها لازم نبود.
روت سرش را بلند كرد و نگاه تند و تيزي به او كرد. در همين موقع، يكي از تلفن‌هاي روي ميز زنگ زد.
- سروان شورت! لطفاً يه دقيقه اجازه بديد.
بعد تلفن دوم، و تلفن سوم. صفحه‌ي تلويزيون بسيار بزرگي كه روي ديوار پشت سرش نصب بود، جرقه‌اي زد و روشن شد. روت دمكمه‌ي كنفرانس را فشار داد تا در آن واحد با همه‌ي آن‌ها صحبت كند.
- بله؟
- يكي در رفته فرمانده!
روت با تأسف سرش را تكان داد.
- اسكوپز چيزي نشون داده؟
اسكوپز نامه آنتن‌هاي استتار شده‌اي بود كه از ماهواره‌هاي آمريكايي اطلاعات مي‌دزديدند.
نفر دوم گفت: « آره، يه نقطه روي صفحه‌ي رادار اروپاست. روي جنوب ايتاليا. اين‌طور كه معلومه، سپر پوششي هم نداره.»
روت زيرلب فحش داد. يك جن بدون سپر پوششي را آدميزاد‌ها به راحتي مي‌توانستند ببينند، البته اگر قيافه‌ي آن‌ها شبيه انسان‌ها بود اين مسئله چندان اهميتي نداشت.
- وضعيت؟
نفر سوم گفت: « خبرهاي بد، فرمانده! اين‌جا يه ترول قرمز داريم.»
روت چشم‌هايش را ماليد. چرا بايد هميشه اين چيزها درست موقع كشيك او اتفاق مي‌افتاد؟ هالي به راحتي مي‌توانست درماندگي او را تشخيص دهد. ترول‌ها از شرورترين و بدذات ترين مخلوقات زيرزميني بودند. عادت‌شان اين بود كه در تونل‌ها ول بگردند و هر بخت‌برگشته‌اي را كه سر راهشان قرار مي‌گرفت شكار كنند. مغز‌هاي كوچك‌شان توانايي پذيرش هيچ قانون يا قيدوبندي را نداشت. گاهي اوقات هم پيش مي‌آمد كه يكي از آن‌ها به مسير كانال يك آسانسور گاز پرفشار راه پيدا كند. در چنين وضعيتي معمولآً جريان گاز‌هاي پرفشار، آن را جزغاله مي‌كرد؛ اما گاهي اوقات هم يكي جان سالم به در مي‌برد و شانس مي‌آورد و به سطح زمين مي‌رسيد. در اين صورت، از درد، يا حتي به خاطر يك نور بسيار ضعيف، به سرشان مي‌زد و هر چيزي را كه سرراهشان قرار مي‌گرفت نابود مي‌كردند.
روت تند و تند سرش را تكان مي‌داد تا شايد حالش بهتر شود.
خيله‌خُب سروان شورت! مثل اين‌كه اون فرصتي رو كه مي‌خواستي، به دست آوردي. داري كم‌كم نسبت به موضوع علاقمند مي‌شي؛ درست حدس زدم؟
- بله قربان!
وقاعيت اين بود كه هالي او را فريب داده بود. اگر فرمانده مي‌فهميد كه او مراسم آييني‌اش را انجام نداده است، امكان نداشت اجازه دهد به سطح زمين برود.
- خوبه. پس برو يه سلاح كمري تحويل بگير تا به محل اعزام بشي.
هالي به صفحه‌ي تلويزيون عريض نگاه مي‌كرد كه تصوير يك شعر ايتالياي را نشان مي‌داد كه با ديوار‌هاي قديمي محصور شده بود. يه نقطه‌ي كوچك فرمز رنگ، با سرعت زياد از حومه‌ي شهر به طرف جمعيت آدميزاد‌ها حركت مي‌كرد.
[pagebreak]
- فقط يه بررسي م‌كني و گزارش مي‌دي. هيچ نوع كار اصلاحي انجام نمي‌دي. فهميدي؟
- بله قربان!
- در ربع قرن گذشته به خاطر حمله‌ي اين ترول‌ها شش نفر از افرادمونو از دست داده‌ايم؛ مي‌فهمي؟ شش نفر. تازه اون هم زير زمين، يعني در يك محدوده‌ي كاملاً آشنا.
- مي‌فهمم، قربان!
روت با ترديد ابروهايش را بالا انداخت .
- واقعاً مي‌فهمي شورت؟! جداً متوجهي؟
- بله قربان! فكر مي‌كنم متوجهم.
- تا حالا ديده‌اي يه ترول با گوشت و استخون چه‌كار مي‌كنه؟
- نه قربان! از نزديك نديده‌ام.
- خوبه، پس نذار امشب هم ببيني.
- مي‌فهمم قربان.
روت چشم غره‌اي به او رفت.
- نمي‌دونم چرا اين‌طوريه سروان شورت! اما هر وقت تو شروع مي‌كني به موافقت با من، بدجوري عصبي مي‌شم.
روت حق داشت عصبي باشد. اگر مي‌توانست حدس بزند كه اين مأموريت ساده به چه چيزي تبديل مي‌شود، احتمالاً فروي خودش را بازنشسته مي‌كرد. آن‌شب داشت تبديل به يك شب تاريخي مي‌شد. البته نه به خاطر يك اتفاق خوشحال كننده، مثل ورود نخستين انسان به كره‌ي ماه، يا كشف راديم، بلكه براي يك اتفاق ناگوار، اتفاقي مثل آتش گرفتن كشتي هوايي هيندنبرگ در سال 1937 كه هزار نفر در آن كشته شدند. اين اتفاق هم چه براي آدميزاد‌ها و چه براي جن و پري ناگوار بود. اصلاً براي همه ناگوار بود.

هالي يك‌راست به محل پرتاب رفت. دهان خوش‌تركيبش به صورتي شكافي جدي و با اراده درآمده بود. يك فرصت ديگر به او داده بودند، يعني همان چيزي ه مي‌خواست و حالا امكان نداشت بگذارد چيزي حواسش را پرت كند.
طبق معمول، صف طويلي از درخواست‌كننده‌هاي ويزاي تعطيلات تا كنار ميدان آسانسور كشيده شده بود. اما هالي با تكان دادن نشانش از آن‌ها گذشت. يك گنوم بد دهن با صداي بلند اعتراض كرد.
- چه‌طور شد شما پليس‌ها هر وقت بخواييد مي‌تونيد سرتونو بندازيد زير و بريد بالا؟ مگه شماها چه‌كاره‌ايد؟
هالي با بيني نفس عميقي كشيد. به آن‌ها آموزش داده بودند كه در هر حالتي بايد نزاكت را رعايت كنند.
- براي مأموريت دارم مي‌رم، قربان! حالا اگر ممكنه اجازه بديد رد بشم.

گنوم كمر قوزيش را محكم خاراند و گفت: « اما من شنيده‌ام شما نيروي ويژه‌اي‌ها به بهانه‌ي مأموريت مي‌ريد بالا تا مهتابو تماشا كنيد.»
هالي سعي كرد لبخند بزند. اما چيزي كه روي لب‌هايش نقش بست در واقع، حالت مكيدن يك ليمو ترش بود.
- قربان!... هركسي اين حرفو به شما زده، بايد بگم كه يه احمقه. چون نيروهاي ويژه‌ رو فقط در مواقع اضطراري بالا مي‌فرستن.
گنوم اخم كرد. كاملاً مشخص بود كه اين شايعه را از خودش ساخته‌ در آورده است و هالي با جوابي كه به او داد، در واقع به خود او گفته بود احمق. اما وقتي متوجه اين موضوع شد كه هالي از در گذشته بود...
فلي در محل اعزام منتظر او بود. فلي يك سنتور بود كه بيماري سوءظن داشت. او فكر مي‌كرد سازمان‌هاي جاسوسي آدميزاد‌ها شبكه‌ي مراقبت‌هاي ويژه و نقل انتقالات او را زير نظر دارند. براي اين‌كه آن‌ها نتوانند افكار او را بخوانند، هميشه كلاهي از جنس قلع بر سرش مي‌گذاشت.
وقتي هالي از در هيدروليكي وارد شد، فلي نگاه تندي به او كرد.
- كسي ديد اومدي اين‌جا؟
هالي كمي فكر كرد.
- آره، FBI، MI ، DEA، CIA، اوه... و هتس.
فلي اخم كرد.
- هتس؟
هالي با پوزخند گفت: « همه توي ساختمان.»
فلي از روي صندلي چرخانش بلند شد و با صداي تق‌تق سم‌هايش به طرف هالي رفت.
- واقعا كه خيلي بانمكي، شورت! فقط بلدي اعصاب خرد كني. فكر مي‌كردم ماجراي همبرگ يك كمي از غرورت كم كرده. اگه من به جاي تو بودم، به جاي خوشمزگي حواسمو مي‌دادم به كار.
هالي خودش را جمع و جور كرد. فلي درست مي‌گفت.
- خيله‌ خب، فُلي! بگو ببينم جريان چيه؟
سنتور به يك صفحه‌ي رادار پلاسمايي بزرگ كه از ماهواره‌هاي اروپايي تغذيه مي‌شد، اشاره كرد.
- اين‌ نقطه‌ي قرمز همون تروله. داره مي‌ره به طرف يه شهر كوچيك به اسم مارتينا فرانسا كه نزديك شريه به اسم بيرين دِيسي. تا اون‌جايي كه ما مي‌دونيم، به طور اتفاقي افتاده توي كانال E7. الان يه مدتي از وقتي كه به سطح پرتاب گذشته، براي همينه كه آروم شده و مثل گندم برشته اين‌طرف و اون‌طرف نمي‌دوه.
هالي با صورتش ادايي در اورد و با خودش فكر كرد:« لطف مي‌كنه!»
- شانس‌ آورديم كه هدف توي مسيرش براي غذا مي‌ايسته. توي اين يكي دو ساعته چندتا گاو خورده. واسه همين براي اين‌كه به‌اش برسيم، فرصت داريم.
هالي با تعجب گفت:
- چند تا گاو؟ مگه اندازه‌اش چه‌قدره؟
فلي كلاهش را روي سرش صاف كرد.
- يه ترول گنده است، كاملاً بالغ. صد و هشتاد كيلو وزنشه، با دندون‌هايي مثل دندون‌هاي يه گراز نر وحشي. واقعاً وحشيه.
هالي آب دهانش را قورت داد. يك‌دفعه به نظرش كار در نيروي ويژه خيلي خيلي بهتر از گروه اصلاح آمد.
- باشه. حالا شما چه سلاحي به من مي‌ديد؟
فُلي به طرف ميز سلاح‌ها يورتمه رفت و وسيله‌اي را كه شبيه يك ساعت مچي مستطيل شكل بود، انتخاب كرد.
- به اين مي‌گن ردياب. تو ترول رو پيدا مي‌كني، ما هم با اين تو رو. يه وسيله‌ي معموليه.
- دوربين چي؟
سنتور يك استوانه‌ي كوچك را كنار نقاب كلاهخود هالي نصب كرد.
- هميشه روشنه. با باتري هسته‌اي كار مي‌كنه و محدوديت زماني نداره. ميكروفونش هم به هر صدايي حساسه.
هالي گفت:
- خوبه. روت گفت بهتره سلاح هم داشته باشم. شايد لازم شد.
فلي گفت:
- فكر خوبيه.
بعد، يك هفت ‌تير پلاتينيوم را از بين سلاح‌ها برداشت.
- يه نيوترينو2000. آخرين مدله. حتي اراذل و اوباش باند‌هاي توي تونل هم از اينا ندارن. آن چنان مي‌سوزونه و خشك مي‌كنه كه طرف مثل زغال سوخته مي‌شه. منبع سوختش هسته‌ايه، پس لازم نيست با برق شارژش كني. اين كوچولو مي‌تونه چند هزار سال برات كار كنه.
هالي سلاح را كه مثل پركاه سبك بود، برداشت و در جلد زيربغلش گذاشت.
- فكر كنم... ديگه آماده ام.
فُلي با دهان بسته خنديد.
- شك دارم. هيچ‌كس براي روبه‌رو شدن با يه ترول، هيچ‌وقت آماده نيست.
- متشكرم كه بهم اعتماد به نفس مي‌دي.
سنتور با حالتي خردمندانه گفت:
- اعتماد به نفس بيش از حد، يعني ناداني. وقتي به خودت غره باشي، يعني نمي‌دوني كه خيلي چيز‌ها رو نمي‌دوني.
هالي خواست بحث كند، اما اين كار را نكرد. شايد به اين خاطر كه ته دلش احساس مي‌كرد كه حق با فُلي است.
آسانسور‌هاي فشاري، با گازهاي پرفشاري كه از هسته‌ي زمين فوران مي‌كرد و از طريق منافذي به سطح زمين راه مي‌يافت، كار مي‌كردند. بچه‌هاي فني نيروي ويژه كه زيرنظر قلي كار مي‌كردند، نوعي از فلز تيتانيوم ساخته بودند كه بر اثر اين گاز‌هاي داغ پرفشار ذوب نمي‌شدند. به اين ترتيب، آسانسورها با فشار اين گازها و بدون وابستگي به هيچ موتوري بالا مي‌رفتند. اما براي نقل و انتقال سريع‌السير به سطح زمين، بيش‌ از موج انفجار ناشي از شعله‌ي اين گازها كه ناگهان گر مي‌گرفتند، استفاده مي‌شد.
فُلي، هاي را راهنمايي كرد تا از كنار صف طولاني سكو‌هاي پرتاب آسانسور ها بگذرند و به سكوي E7 برسند. اتاقك آسانسور روي سكوي خودش مستقر بود، اما براي پرتاب در جريان گداخته‌هاي هسته‌ي زمين، به نظر سست و بي‌دوام مي‌آمد. حتي سطح زيرين آن از تركش سنگ‌هاي مشتعل سياه و سوراخ سوراخ شده بود.
سنتور با رضايت خاطر به بدنه‌ي‌ آن‌ زد و گفت:
- اين حوشگله پنجاه ساله كه داره كار مي‌كنه. ازهمه قديمي‌تره.
هالي آب دهانش را قورت داد. پرتاب به تنهايي او را عصبي مي‌كرد، چه رسد به اين كه با اين عتيقه هم باشد.
- كي مي‌خوايد از رده خارجش كنيد؟
فلي شكم پرمويش را خاراند و گفت:
- با اين وضع بودجه‌اي كه ما داريم تا براش اتفاقي نيفته از رده خارج نمي‌شه.
هالي دسته‌اي را كشيد. واشر لاستيكي در، فيس صدا كرد و در باز شد. به نظر اصلاً جاي راحتي نمي‌آمد. در بين آن همه خرده‌ريزهاي الكترونيكي به سختي مي‌شد جاي راحتي براي نشستن پيدا كرد.
هالي به لكه‌اي خاكستري كه روي پشتي صندلي بود اشاره كرد و پرسيد:
- اين ديگه چيه؟
فلي با دستپاچگي سم‌هايش را جابه‌جا كرد:
- ام... فكر كنم، تكه‌هايي از مغز باشه. در آخرين مأموريت، يك كمي از گاز پرفشار به داخل نشت كرده بود. اما حالا تمام سوراخ‌ها رو خوب گرفته‌ان. افسره هم زنده‌اس. فقط IQ اون كمي پايين آمده، ولي به هر حال زنده‌است و مي‌تونه زندگيشو بكنه.
هالي با طعنه گفت:
- خب پس همه چيز مرتبه!
بعد، از بين سيم‌ها راهش را باز كرد.
فلي كمربندش را برايش بست و آن‌ را امتحان كرد.
- جات راحته؟
هالي با سر گفت:
- بله.
فلي روي ميكروفون كلاهخود هالي زد و گفت:
- با ما در تماس باش.
بعد بيرون رفت و در را پشت سرش كشيد.
هالي با خودش تكرار كرد.
بهش فكر نكن. به اين گازهاي داغ كه سفينه‌ي كوچولوي تورو توي خودشون مي‌بلعن فكر نكن. به پرتاب شدنم به سطح زمين كبا سرعت 2 ماخ كه تورو پشت و رو مي‌كنه فكر نكن. به اون ترولي هم كه جنون خون داره و آمده‌است تا با دندوناي گرازيش دل و روده‌ي تو رو از تويشكمت بيرون بكشه، فكر نكن. نه، نه، به هيچ كدوم از اينچرنديات فكر نكن... چون ديگه دير شده.
صداي فلي در گوشي شنديه شد:
- منفي بيست ثانيه. سروان! ما از طريق يه كانال امنيتي كاملاً مطمئن با هم در ارتباطيم چون قوم خاكي يه مدتيه رديابي‌هاي زيرزميني‌‌شونو شروع كردن. تو در جريان نيستي، همين چند وقت پيش يه نفتكش خاورميانه‌اي سر راه يكي از تونلامون سبز شد. نمي‌دوني چه افتضاحي بار اومد.
هلي ميكروفون كلاه‌خودش را جلو دهانش گرفت.
- فلي! حواستو جمع كن. زندگي من توي دستاي توئه.
- اوه، باشه... ببخشيد، تا چند ثانيه‌ي ديگه از طريف يه ريل وارد چاهك آسانسور E7 مي‌شي. اون‌جا هر يك دقيقه يه جريان قوي گاز پرفشار هست كه تو رو تا حدود صدكيلومتر هدايت مي‌كنه، اما بعدش ديگه همه چيز به عهده‌ي خودته.
هالي با سر تأاييد كرد و انگشتانش را دور دسته‌هاي دوقلوي فرمان محكم كرد.
- همه چيز آماده‌است. راه بيفت.
به محض اين‌كه موتور روشن شد، از پشت آن شعله‌اي با صداي بلند بيرون زد. سفينه‌ي كوچك نكاني خورد و هالي را مثل مهره‌اي سرجايش لرزاند. هالي به زحمت مي‌توانست صداي فلي را كه در گوشش صحبت مي‌كرد بشنود.
- الان توي چاهك فرعي هستي. براي پرواز آماده باش شورت!
هالي يك تكه لاستيك را از داشبورد برداشت و آن را بين دندان‌هايش گذاشت. اگر زبانش را با دندان‌هايش قطع‌مي‌كرد، ديگر تماس راديويي معني نداشت. بعد دوربين‌هاي خارجي را روشن كرد و منظره‌ي بيرون را روي صفحه‌ي مقابلش ديد.
ورودي E7 كم كم به او نزديك مي‌شد. فضاي اطراف در پرتو شعله‌موتور مي‌درخشيد و جرقه‌هاي سفيد رنگ، همه جا پخش شده بود. هالي صداي غرش موتور را نمي‌شنيد. اما مي‌توانست تصور كند كه مثل جيغ كشيدن يك ميليون ترول با هم است.
هالي انگشتانش را دور دسته‌ي فرمان محكم‌تر كرد. سفينه‌ي كوچك يك لحظه لرزيد و جلو در ورودي چاهك متوقف شد. چاهك از بالا و پايين امتداد داشت. فضايي وسيع و بي‌انتها بود، مثل اينكه مورچه‌اي را در لوله‌ي فاضلاب انداخته باشند.
از بلندگو صداي قطع و وصل شدن آمد و فلي گفت:
- چه‌طوري؟ مواظب باش صبحانه‌تو بالا نياري. ترن‌هواي هوايي توي شهر بازي هم به پاي اين نمي‌رسن،نه؟
هالي فقط سرش را تكان داد. با وجود لاستيكي كه توي دهانش بود، نمي‌توانست جوابش را بدهد؛ گرچه سنتور مي‌توانست او را در فرستنده ببيند. فلي گفت:
- سايونارا عزيزم!
[pagebreak]
و دكمه را فشار داد. يك‌دفعه محور سفينه كج شد و هالي را به داخل چاهك غلتاند. به محض اين‌كه تحت تأثير نيروي جاذبه به طرف مركز زمين كشيده شد، شكمش به داخل فشرده شد هالي خيالش راحت بود كه بخش زلزله نگاري در اين قسمت ميليون‌ها دستگاه اكتشافي نصب كرده بود كه مي‌توانستند با حساسيت 99.8 درصد انفجار ماگماي هسته‌ي زمين را به طرف بالا پيشگويي كنند؛ اما هميشه احتمال همان دو دهم درصد خطر وجود داشت. مرحله‌ي سقوط، انگار تا ابد ادامه داشت. تازه زماني كه هالي از لحاظ روحي به آن سفينه‌ي قراضه اعتماد كرد، متوجه‌ ماجرا شد. متوجه‌ي‌ آن تكان‌هاي شديد، و اين احساس كه در خارج از فضاي كوچك او، دنيا در حال از هم پاشيدن است. اين هم از شانس او؛ ماگما داشت بالا مي‌آمد.
هالي از اطراف لاستيكي كه در دهانش بود، صدايش را بيرون داد و گفت:
- تيغه‌ها
احتمالا فلي به او جواب داده‌بود، اما او نمي‌توانست صدايش را بشنود. هالي حتي نمي‌توانست صداي خودش را بشنود. اگر چه توانسته بود تيغه‌هاي نگه دارنده را كه از بدنه‌ي سفينه بيرون زده بودند، از توي مانيتور ببيند.
شعله‌هاي آتش، مثل فوران آتشفشان او را احاطه كردند و باعث شدند محفظه‌ي كوچك به شدت به دور خودش بچرخد، اما برخورد تيغه‌ها با ديواره‌ي چاهك او را نگه داشت. سنگ‌هاي گداخته به زير سفينه مي‌خوردند و آن را به كناره‌هاي چاهك مي‌زدند. هالي با هيجان بيش‌تري دسته‌ي فرمان را در دستش فشار داد.
حرارت در آن فضاي بسته و حشتناك بود و به راحتي مي‌توانست آدميزاد را برشته كند. اما ريه‌ي جن و پري ها بافت بسيار مستحكم‌تري دارد. سرعت زياد، فشار زيادي به او وارد مي‌كرد و باعث شده بود پوست صورت و دست‌هايش به عقب كشيده شود. هالي پلك‌هايش را به هم زد تا از ورود عرق شور به چشم‌هايش جلوجيري كند و سعي كرد روي صفحه‌ي مانيتورش تمركز داشته باشد. شعله‌هاي آتش سفينه را كاملاً در بر گرفته بود. شعله‌ها بسيار بلند بودند، دست كم تا پانصد متر بالا و پايين او را احاطه كرده بودند. ماگماي گذاخته‌ي نارنجي رنگ در اطرافش تاب مي‌خورد و صدا مي‌كرد و به دنبال نقطه‌ي كم مقاومتي مي‌گشت تا به درون آن قوطي فلزي نفوذ كند.
سفينه مي‌ناليد و قيژ قيژ صدا مي‌كرد و به نظر مي‌رسيد پيچ و مهره‌هاي پنجاه ساله‌اش مي‌خواهند بيرون بزنند. هالي با نگراني سرش را تكان داد. وقتي برمي‌گشت، اولين كاري كه مي‌كرد اين بود كه يك لگد محكم به باسن پشمالوي فلي بزند. احساس مي‌كرد مثل دانه‌اي در پوسته‌اي گير كرده است؛ آن هم بين دندان‌هاي يك گنوم و اين يعني مرگ/
يك ورق فلزي، كم‌كم قوس برداشت و مثل اين‌كه موجود غول پيكري با مشت به آن ضربه زده باشد، يك‌دفعه به طرف داخل قوسخك شد. چراغ خطر فشار هم شروع كرد به چشمك زدن. هالي احساس كرد استخوان‌هاي سرش را از دو طرف فشار مي‌دهند. احتمالاً چشم‌هايش كه مثل توت‌هاي رسيده ورقلنبيده شده بودند، اولين چيزي بودند كه بيرون مي‌زدند.
هالي نگاهي به شماره انداز انداخت. بيست‌ثانيه اي مي‌شد كه در ميان شعله‌هاي فروزان گير كرده بود و با جريان هواي داغ جلو مي‌رفت. البته به نظر مي‌آمد كه اين بيست ثانيه يك سال طول كشيده است. هالي نقاب كلاهخودش را انداخت تا از چشم هاي‌ محاقظت كند و همين طور پيش رفت ت ا آخرين تكه‌هاي رگبار سنگ‌ها را هم رد كند.
تا اين‌كه ناگهان سنگ‌ها آرام شدند و همراه با جريان مارپيچ و تقريباً آرام هواي گرم به طرف بالا حركت كردند. هلي هم بدون معطلي خودش را با اين نيروي بالا رونده همراه كرد. نبايستي با شناور رها كردن خودش در جريان هوا وقتش را هدي مي‌داد.
در بالاي سرش دايره‌اي روشن از نور نئون، منطقه‌ي فرود را مشخص كرده بود. هالي به صورت افقي درآمد و برآمدگي‌هاي محل فرود سقينه را دقيقاً به طرف آن نشانه گرفت.
كار حساسي بود. خيلي از خلبان‌هاي نيروي ويژه قبلاً اشتباه كرده بودند. اما براي هالي كاري نداشت. او خيلي با استعداد بود. شاگرد اول دانشكده بود.
هالي يك فشار محكم به دسته‌ي فرمانش داد تا اين چند صد متر آخر را هم به سرعت طي كند. با كمك پدال‌هايي كه زيرپاهايش بود، سفينه را درست از وسط دايره‌ي نوراني گذراند و آن را در محل فرود قرار داد. در همين لحظه، برآمدگي هاي بالاي سفينه چرخيدند و با ايمني در محل خودشان چفت شدند. هلي با كف دست به سنيه‌اش زد و كمربند ايمني را باز كرد. يك دقعه در باز شد و هواي دل انگيز سطح كره‌ي زمين به داخل كابين آمد. بعد از آن هدايت پرهيجان در تونل، هيچ چيز دلچسب تر از اولين نفس نبود. هالي نقس‌هاي عميق مي‌كشيد و هواي مانده‌ي اتاقك را از ريه‌هايش بيرون مي‌داد. چه‌طور مردمش حاضر شده بودند سطح زمين را ترك كنند؟ گاهي اوقات آرزو مي‌كرد كه كاش نياكانش براي تصاحب آن با قوم خاكي مي‌جنگيدند. آما آدميزاد‌ها خيلي زياد بودند. برخلاف جن و پري ها كه هر بيست‌سال فقط صاحب يك بچه مي‌شدند، قوم خاكي مثل جوندگان زاد و ولد مي‌كردند. كميت حتي مي‌توانست بر قدرت سحر و جادو هم غلبه كند.
هالي با وجود اين‌كه از هواي شبانگاهي لذت مي‌برد، به راحتي مي‌توانست آلاينده‌هاي موجود در آن را حس كند. قوم خاكي هر چيزي را كه با آن در ارتباط بود، نابود مي‌كرد. البته خودشان ديگر در غار يا خانه‌هاي گلي زندگي نمي‌كردند؛ نخير؛ بلكه در خانه‌هاي بزرگي زندگي مي‌كردند كه براي هر كاري يك اتاق داشت. اتاق براي خوابيدن، اتاق براي غذا خوردن، حتي يك اتاق براي دستشويي! آن هم توي خود خانه! هالي به خودش لرزيد. تصورش را بكنيد! دقع مواد زايد، آن هم در خانه‌ي شخصي. واقعاً كه چندش آور بود! تنها حسن دستشويي رفتن برگرداندن مواد معدني به زمين بود، كه اين قوم خاكي با زدن مواد شيميايي به اين... فضولات... حتي جلوي اين چرخه را هم گرفته بودند. اگر صد سال پيش يكي به او مي‌گفت كه آدميزادها روزي تمام مواد مغذي كودها را مي‌گيرند و بعد از آن براي حاصلخيز كردن زمين استفاده مي‌كنند، به آن‌ها مي‌گفت كه بهتر است بروند كله‌شان را هوا بدهند.
هالي يك دست بال را قلابي كه به آن آويزان بود، برداشت. بال‌هاي تخم مرغي شكل، تق تق صدا كردند. هالي زيرلب غرغر كرد. از اين مدل متنفر بود، مدل اژدهايي. موتور اين بال‌ها با بنزين كار مي‌كرد و مثل خوكي كه در گل گيركرده باشد زوزه مي‌كشيد. اين روزها همه با بال‌هاي مدل جديد هامينگ‌برد Z7 اين طرف و آن طرف مي‌رفتند كه تقريباً بي‌صدا بودند و با باتري‌هاي خورشيدي كار مي‌كردند؛ با اين باتري‌ها مي‌شود حتي تا دوبار دور كره‌ي زمين تاب خورد. اما طبق معمول، همان مشكل كمبود بودجه مطرح مي‌بود.
رديابِ روي مچش شروع كرد بيپ بيپ صدا كردن. ترول در محدوده‌ي رادار بود. هالي از سفينه بيرون آمد و روي سكوي فرود قدم گذاشت. تمام آن منطفه درون تپه‌اي استتار شده قرار داشت كه بين جن و پري‌ها به دژ معروف بود. در واقعا قبلاً هم قوم خاص در يك چنين جاهايي زندگي مي‌كردند تا اين كه مجبور شدند به نقاط عميق تري در زيرزمين نقل مكان كنند. چندان جاي پيشرفتهاي نبود، فقط چند مونيتور خارجي داشت، و يك نقشه‌ي خودنابوذگر براي زماني كه به محل سكو پي برده باشند.
صفحه‌هاي مونيتور، چيزي را نشان نمي‌داد. خطري وجود نداشت. فقط درِ هيدروليكي كمي باز بود كه معلوم بود ترول هيچ ملاحظه‌اي از آن گذشته است. در كل، همه چيز به نظر قابل استفاده مي‌آمد. هالي تلنگري به بال‌هايش زد و به دنياي خارج قدم‌گذاشت.
هواي شبانگاهي ايتاليا سرد و خشك، اما لطيف بود. بوي زيتون در فضا پيچيده بود. جيرجيرك‌ها در بين علفهاي زير جيزجيز مي‌كردند و شب‌پره‌ها در زير نور ستارگان مي‌درخشيدند. هالي نتوانست جلو خنده‌اش را بگيرد. به ريسكش مي‌ارزيد. تمام اين ها به ريسكش مي‌ارزيد
به ريسك كردن كه فكر كرد، ياد رديابش افتاد. آن را امتحان كرد. صداي بيپ بيپ قوي تر شده بود. ترول بايد تقريباً در نزديكي ديوارهاي شهر باشد! تمجيد از طبيعت را مي‌توانست براي زماني بگذارد كه مأموريتش به پايان رسيده باشد. حالا وقت عمل بود.
هالي از بالاي شانه‌اش طناب روشن كننده‌ي بال‌ها را كشيد تا موتور آن‌ها را به كار بيندازد. هيچ اتفاقي نيفتاد. حسابي از كوره در رفت. حتي بچه‌‌هاي لوس و ننر هِوِن هم براي وحشي بازي‌هاي تعطيلات‌شان يك هامينگ برد داشتند، اما اين‌جا يكي از افراد نيروي ويژه‌ بال‌هايي داشت كه حتي وقتي نو بودند، به درد نمي‌خوردند. هالي دوباره طناب را كشيد، و دوباره، و دوباره. بار سوم روشن شد، دود غليظي از آن بيرون زد و در فضاي تاريك شب پخش شد. هالي دوباره زيرلب غرغر كرد« چه عجب!» و ضربه اي به بال‌ها زد. بالها كاملاً باز شدند و با يك ضربه‌ي محكم، و بدون كوچك‌ترين زحمتي، سروان هالي شورت را در آسمان تيره‌ي شب بلند كردند.
حتي بدون ردياب هم پيدا كردن رد ترول سهت نبود. پشت سرش يك رد دراز از خرابل، حتي بدتر از ماشين‌هاي خاك برداري به جا گذاشته بود. هالي پايين‌تر پرواز كرد و از ميان مه رقيق شبانگاهي و درختان، رد او را دنبال كرد. آن موجود ديوانه، سر راهش يك رديف از درختان انگور را به كلي نابود كرده بود، يك ديوار سنگي را برگردانده و خرد و خاكشير كرده بود، و يك سگ نگهبان را كه هنوز زوزه مي‌كشيد، لاي پرچيني پر از خار رها كرده بود. بعد از اين‌ها هالي از بالي سرگاو ها پرواز كرد. آن هم منظره‌ي قشنگي نبود. بدون اين‌كه به جزئيات بپردازم، فقط مي‌گويم كه از آن گاو ها چيزي جز شاخ و سم نمانده بود.
چراغ قرمز، حالا بلندتر بيپ‌بيپ مي‌كرد. صداي بلندتر، به معني نزديك تر وبد. هالي مي‌توانست در زيرپايش شهر را كه روي يك تپه‌ي كم ارتفاع بنا شده و با ديوار كنگره‌دار قرون وسطايي محصور شده بود، ببيند. پشت خيلي از پنجره‌ها هنوز شمع ها روشن بودند، پس بايد دست به كار يك جادوي كوچولو مي‌شد.
خيلي از جادوگري هايي را كه به قوم خاص نسبت مي‌دهند، فقط يك مشت خراقات است. البته آن ‌ها واقعاً قدرت جادوكردن دارند. مثلاً قدرت شفا دهي، يا هيپنوتيزم، و يا غيب شدن. گرچه كلمه‌ي غيب شدن براي اين كار اصلاً اسم مناسبي نيست. كاري كه جن و پريها مي‌كنند، در واقع ارتعاش با سرعت بسيار بالاست كه خودشان به آن سپر پوششي مي‌گويند. اين كار باعث مي‌شود هيچ وقت به آن اندازه در يك نقطه قرار نگيرند كه بتوان آن ها را ديد. آدميزاد‌ها اگر خيلي دقت كنند، فقط متوجه لرزش خفيف در هوا مي‌شوند؛ كه البته معمولاً هم چنين دقتي ندارند. تازه‌ اگر هم متوجه چنين چيزي بشوند، اين لرزش را با حركت بخار آب اشتباه مي‌گيرند. اين قوم خاكي هميشه خوش‌شان مي‌آد براي پديده‌هاي خيلي ساده، توضيحات پيچيده‌اي از خودشان دربياورند.
هالي شروع كرد به استفاده از سپر پوششي، اما احساس كرد اين بار به نسبت دفعات قبل، بيش‌تر طول مي‌كشد. قطره‌هاي عرق را روي پيشانيش مي‌توانست حس كند. با خودش گفت:
- اين دفعه ديگه بايد حتما امراسم آييني رو به جا بيارم و هرچه زودتر هم بايد اين كار رو بكنم.
سر و صداي خيلي زيادي از زير پايش، رشته‌ي افكارش را از هم گسست؛ سر و صدايي كه اصلاً مناسب‌ آن وقت شب نبود. هالي بال‌ها را روي كوله‌پشتيش جابه‌جا كرد و پايين رفت تا از نزديك نگاه كند. به خودش يادآوري كرد كه كار او فقط نگاه كردن است. يك پليس را از تونل بالا فرستاده بودند تا هدف را به طور دقيق پيدا كند، فقط براي اين كه بروبچه‌هاي گروه اصلاح كارشان را راحت‌تر انجام دهند.
ترول دقيقاً زير او بود و داشت با مشت و لگد به قسمت بيروني ديوار شهر مي‌كوبيد و با انگشتان قويش تكه‌هاي سنگ را از آن جدا مي‌كرد.
هالي يك‌دقعه جا خورد. اين كه يك هيولا بود! شايد به بزرگي يك فيل، و البته چندين برابر شرور تر از او. گرچه اين ديو، شرور نبود، در واقع وحشت زده بود.
هالي در ميكروفونش گفت:
- مركز! موقعيت فراري مشخص شد. وضعيت بحراني.
خود فرمانده روت از آن طرف جواب داد:
- سروان! وضعيت رو توضيح بده.
هالي دوربين را به طرف ترول گرفت.
- فراري داره از ديوار شهر رد مي‌شه. هر چه سريع تر با گروه اصلاح تماس بگيريد. الان اونا كجان؟
- فاصله حداكثر پنج دقيقه. ما هنوز توي شاتِل هستيم.
هالي لبش را گاز گرفت. روت هم توي شانل بود.
- فرمانده! تا شما برسيد خيلي طول مي‌كشه. اين شهر در عرض دهثانيه نابود مي‌شه... من خودم دست به كار مي‌شم.
- جواب منفيه هالي!... سروان شورت! به شما دستور ديگه‌اي داده شده. خودتون با قوانين آشناييدد. موقعيت فعلي خودتونو حفظ كند.
- اما فرمانده...
روت حرفش را قطع كرد.
- گفتم نه! اما نداريم، سروان برگرد. اين يه دستوره!
تمام وجود هالي مملو از احساسات شده بود. بوي بنزين بال‌ها هم گيجش كرده بود. چه كار بايد مي‌كرد؟ در چنين شرايطي، بهترين تصميم چه بود؟ جان مردم را نجات مي‌داد يا از دستور اطاعت مي‌كرد؟
در همين موقع، ترول از ديوار گذشت و بلافاصله صداي جيغ بچه‌اي در فضاي شب پيچيد.
بچه جيغ زد: Aiuto!
كمك! اين يك فراخوان كاملاً واضح بود، آن هم در همين لحظه.
- ببخشيد فرمانده! اما اين ترول ديوونه است، اين‌جا هم پره از بچه.
هالي مي‌توانست صورت روت را كه از عصبانيت بنفش شده بود، مجسم كند.
- درجه ات رو ازت مي‌گيرم، شورت! مي‌فهمي؟ اون وقت بايد تا صدسال ديگه مستراح‌هاي پليس رو بشوري!
ديگر فايده نداشت. هالي ميكروفونش را خاموش كرده، به دنبال ترول پرواز كرده بود.
سروان شورت براي اين‌كه سرعت بگيرد، بدنش را مستقيم گرفت و از سوراخ ديوار گذشت. در آن طرف ديوار، از يك رستوران سر درآورد، آن هم يك رستوران شلوغ. ترول موقتاً از نور چراغ‌هاي برقي كور شده بود و وسط رستورا، بي‌هدف مشت و لگد مي‌انداخت.
مشتري ها شوكه شده بودند. حتي بچه‌ هم ديگر درخواست كمك نمي‌كرد. همه با كلاه‌هاي فانتزي مخصوص جشن تولدي كه سراش بود، سرجاهايشان ميخكوب شده بودند. پيشخدمت‌ها خشك‌شان زده بود و ديس‌هاي بزرگ اسپاگتي در دست‌شان مي‌لرزيد. بچه كوچولو‌هاي تپل‌مپل با انگشتان تپلشان روي چشم‌هايشان را گرفته بودند. هميشه اولش همينطور بود؛ شوكه مي‌شدند و سكوت مي‌كردند. بعد، جيغ و داد ها شروع مي‌شد.
يك ليوان روي زمين افتاد و شكست. به اين ترتيب، طلسم شكسته شد و پشت سرش بلوايي به پا شد. هالي از ناراحتي سرش را تكان داد و پيش خودش گفت:
- چه افتضاحي!
ترول‌ها از صدا هم به اندازه‌ي نور متنفر بودند.
ترول بازهاي بزرگ و قوي پشماليوش را بالا برد و پنجه‌هايش با صداي ترسناكي بيرون زد:
- شيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــك.
يعني همان ژست مخصوص هيولاها موقع حمله.
هالي سلاحش را بيرون كشيد و آن را روي درجه‌ي دو تنظيم كرد.
تحت هيچ شرايطي اجازه نداشت ترول را بكشد، آن هم براي نجات جان آدميزادها. اما مي‌توانست تا وقتي گروه اصلاح از راه برسند، جلو‌ي او را بگيرد.
روي جمجمه‌ي ترول، يك نقطه‌ي كم اهميت را نشانه گرفت و صبر كرد تا ترول از تابش اشعه‌ي يوني كاملاً از خود بي‌خود شود. هيولا تلوتلويي خورد و چند قدمي سكندري، اما ناگهان عصباني شد.
هالي با خودش فكر كرد:
- هيچ‌كاري نمي‌تونه بكنه، من نامرئي هستم. منو نمي‌بينه. براي كساني كه از بيرون نگاه مي‌كنن مثل يه نور آبي كمرنگ توي هوا مي‌مونه.
ترول به طرف هالي برگشت، موهاي پر از گِلَش مثل دسته‌اي سيخ روي سرش عقب و جلو مي‌رفتند.
- لازم نيست بترسم. منو كه نمي‌بينه.
ترول يك ميز را بلند كرد.
- نامرئي هستم. كاملاً نامرئي.
ترول دست‌هاي پشمالويش را عقب برد و ميز را پرت كرد.
- اونا فقط يه لرزش خفيف توي هوا مي‌بينن.
ميز مستقيم به طرفش پرواز كرد.
هالي خودش را كنار كشيد. اما يك لحظه دير اين‌كار را كرد. ميز به كوله‌اش خورد. مخزن بنزين از كوله جدا شد، در هوا تاب خورد و همه جا را پر از بنزين كرد.
رستوران‌هاي ايتاليايي - فكر نمي‌كنم بدانيد - پر از شمعند. مخزن بنزين درست از وسط يك شمعدان چند شاخه‌اي خيلي بزرگ رد شد. شمع‌ها ناگهان با صدايي مهيب گر گرفتند. بيش‌تر بنزين روي ترول ريخت و البته خود هالي.
ترول مي‌توانست او را ببيند، در اين مورد شكي وجود نداشت. با چشمان نيمه بسته‌اش داشت او را در آن نور نفرت انگيز نگاه مي‌كرد. سپر پوششي هالي از بين رفته بود. جادوي او از بين رفته بود.
هالي در چنگال ترول تقلا كرد، اما فايده اي نداشت. انگشتان اين هيولا هركدام به اندازه‌ي يك موز بودند، ااما مثل موز نمي‌شد آن ها را خم كرد. با راحتي وحشيانه‌اي قفسه‌ي سينه‌ي هالي را فشار مي‌داد. پنجه‌هاي سوزت مانند ترول يونيفورم هالي را با وجود جنس محكمي كه داشت، خراشيد. هر لحظه ممكن بود آن را سوراخ كند، و آن وقت اتفاقي كه نبايد بفتد مي‌افتاد.
هالي نمي‌توانست فكر كند. مردم توي رستوران، مثل چرخ و فلك دور خودشان مي‌چرخيدند و غوغايي به پا كرده بودند. ترول دندان‌هاي گراز مانندش را به هم فشار مي‌داد و سعي مي‌كرد كلاهخود هالي را گاز بگيرد. با وجود اين‌كه كلاه‌خود فيلتر هوا داشت، هالي مي‌توانست بوي متعفن دهانش را حس كند. بوي پشم سوخته را هم همانطور كه آتش پشت او پخش مي‌شد، حس مي‌كرد.
زبان سبز هيولا با صداي چندش آوري روي نقاب كلاهخود كشيده شد و آن را لزج كرد. كلاهخود! خودشه! تنها شانسش همين بود. هالي دست آزادش را به طرف دكه‌ي كلاهخودش برد. بايد نورافكن هاي مخصوص تونل را كه بالاي كلاهخودش بودند روشن مي‌كرد.
دكمه را فشار داد و نور بدون فيلتري معادل 800 وات از نور افكن‌هاي دوقلويي كه بالاي كلاهخودش بودند، با شدت تمام تابيد.
ترول عقب پريد و از بين دندان‌هايش فرياد گوشخراشي كشيد. از صداي او ليوان‌ها و بطري ها تركيدند. اين صداها بيش از حد تحمل هيولاي بيچاره بود. اول كه گيج شده بود، بعد، آتش گرفته بود، بعد هم كه از نورافكن ها كور شده بود. شوك و درد حاصل از اين‌ها به مغز كوچكش رسيده و به او فرمان ايست داده بود. ترول هم از اين فرمان اطاعت كرد و با حالتي خنده دار و خشك روي زمين كله‌پا شد. هالي، به سرعت روي زمين غلتيد تا دندان‌هاي تيز ترول بدون او را مثل داس قطع نكند.
سكوت ك
قبلی « رد پاي دين در كتابهاي هري پاتر هری پاتر و زندانی آزکابان فيلمی با گرمی و صميميت خود » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
voltan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۱۱ ۹:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۱/۱۱ ۹:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۶/۷
از: 127.0.0.1
پیام: 1391
 تشکر
از ترجمهی شما متشکرم
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۶ ۳:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۸/۶ ۳:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 خوبه اما...
من دقيق نفهميدم يك ترل 180 كيلويي چتور ميتونه چندتا گاو بخوره؟؟؟
رنیا
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۵/۴ ۱۲:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۵/۴ ۱۲:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۳/۹/۱۹
از: همه جا و هيچ جا
پیام: 69
 Re: فاول
چرا داستان یکهو پرید اینجا ؟؟ کتابه چی شد ؟؟
harry poter 2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۱/۳۰ ۱۷:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۱/۳۰ ۱۷:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۵
از: hogwarts
پیام: 227
 ba salam
mikhastam be danam ke mozoe ghabli tamam shod va digar edame nadarad?
harry poter 2
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۱/۲۹ ۱۵:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۱۱/۲۹ ۱۵:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۲۵
از: hogwarts
پیام: 227
 besia khob bod
dastan khob va mohayegi bod afarin
irmtfan
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۷ ۲۱:۴۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۳/۶/۱۷ ۲۱:۴۴
عضویت از: ۱۳۸۲/۱۰/۱۳
از: پریوت درایو - شماره 4
پیام: 3125
 فاول
خيلي خوب بود مملي جان ادامه بده ولي من درست نتونستم صحنه بالا اومدن رو تصور کنم از تونل به کجا اومده يعني و اگه تونل به اون بزرگيه که گفته چطور چنگک انداخته

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.