هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 27


ببخشید دیر شد
فصل بیست و هفتم
کمی استراحت


صبح روز بعد هری با روحیه بهتری بیدار شد. صدای فاوکس و هدویگ که دیشب توسط خانم ویزلی به آن اتاق انتقال دادا شده بود ، در اتاق می پیچید. هری بلند شد و به سمت آنها لبخندی زد و گفت:
هی چه خبرتونه؟
هدویگ هویی از شادی کشید و فاوکس کاملا ساکت شد. هری پایین رفت و وقتی نگاه عجیب خانم ویزلی را دید باز هم خندید. رون و هرمیون هم همراه با جینی دیشب به گریمولد آمده بودند. رون پرسید:
سلام هری....اهه... تو چت شده؟ شنیدیم دیشب خیلی ناراحت بودی اما حالا...
هری در حالی که هنوز لبخندی روی لبش بود گفت:
خب من دوست دارم همونطور که دامبلدور میخواد باشم. خودش اینو خواسته. یه نامه برام گذاشته بود....
و بعد جریان نامه کنار دریای خاطرات و محتوای آن را به طور خلاصه برای آنها تعریف کرد. جینی که تازه از خواب بیدار شده بود و به آشپزخانه آمده بود با اکراه گفت:
منم خوشحالم که تو داری اینو فراموووو(خمیازه)... ش می کنی.
هری به یاد خوابی که جینی دیده بود افتاد. همونطور که دامبلدور میگفت به حقیقت پیوسته بود.
خانم ویزلی داد زد:
جینی ویزلی جلوی دهنت رو بگیر!
جینی نگاهی اخمالود به مادرش انداخت و سرش را با دلخوری به سمت ظرف صبحانه اش برگرداند. خانم ویزلی ادامه داد:
به نظر من هم ایده خوبیه. آلبوس به هر حال رفته کاریش هم نمیشه کرد... ما هم فردا برای دامبلدور مراسم میگیریم... اوه بیل عزیزم حالت چطوره؟ سلام فلور.کی در رو براتون باز کرد؟
بیل گفت:
اووف دو ساعته پشت دریم. آخرش نارسیسا که اومده بود پایین درو بازکرد. کمتر میبینم که از اتاقش خارج بشه. اوه ، سلام هری یه خبرایی برات دارم در مورد حسابت در گرینگوتز.
هری حاضر بود قسم بخورد که رون یک لحظه سرش را با شتاب بالا آورده و بعد سریعا پایین برد. وقتی کسی چیزی نگفت بیل ادامه داد:
خب مثل اینکه حسابهات یه مقدار بیشتر شده. البته بیشر از یه مقدار. الان حسابت در گرینگوتز حدود یک میلیارد گالیون میشه!!
اینبار رون سرش را بالا آورد و با قاطیعت تمام ، توأم با تعجب به چشمان هری نگاه کرد. اینبار هری به او حق میداد چون علاوه رون ، بقیه افراد حاضر در آشپزخانه هم خشکشان زده بود. حتی خود هری هم نمیدانست با لیوان پر از آب پرتقالش که بین هوا و زمین ، در دستان او اسیر بود ، چه کند. بیل سرانجام گفت:
این پول از پدر و مادرت به سیریوس رسیده و از اون به پدر خوانده بعدی تو که دامبلدور بوده و حالا که به سن قانونی رسیدی به تو میرسه. اول باور کردنش برای من هم سخت بود ولی وقتی فکر کنی که چه کارها میشه با این پول کرد....
صدایی از پشت سرشان آمد که متعلق به فرد ویزلی بود:
آره مثلا میشه اونو روی ما سرمایه گذاری کرد...
خانم ویزلی گفت:
اوه خدای من شما دیگه جطوری اومدین تو؟
جرج در حالی که تلاش می کرد خودش را ناراحت جلوه دهد گفت:
خب از وقتی دامبلدور مرده دیگه طلسم رازدار کار نمیکنه.
بیل با افسوس گفت:
پس ما بیخودی ده دقیقه پشت در منتظر بودیم؟
هری گفت:
چند وقت بود شما رو ندیده بودم؟ انگار سرتون خیلی شلوغه...
جرج در حالی که با هری دست میداد به طعنه گفت:
البته نه به شلوغی سر تو!
هری که دوباره روی صندلی مینشست با خنده گفت:
آره سرم خیلی شلوغ بود. البته انتظار نداشتید که وسط کلاس درس بیام پیش شما...
فرد گفت:
خب اگه میومدی هم راهت نمیدادیم... شوخی کردم چون اصلا ما اونجا نبودیم...
هری که فکر می کرد چقدر دلش برای شوخی های دوقلوها تنگ شده بود پرسید:
پس کجا بودید؟
جرج جواب داد:
هر روز یه جایی.با بعضی ادارات داریم قرارداد می بندیم. حتی مکگوناگال هم قبل از مرگ دامبلدو....
جرج سرش را پایین انداخته بود. هری سریعا گفت:
نه نه اصلا نیاز نیست به خاطر این اتفاق متأسف باشید چون خودش اینطور نمی خواست. حالا بهتره خوشحال باشیم.
فرد که به طور ناگهانی خوشحال شده بود و لپش گل انداخته بود گفت:
عالیه هری. حالا دیگه کسی نمیتونه بهمون بگه چرا دارید می خندید!
جرج گفت:
هر کسی بیاد اعتراض کنه یکی از اون کوتوله های دماغ گنده میندازم تو پاکت خریدش!
با این حرف خودش و فرد خندیدند. جرج وقتی تعجب دیگران رو دید گفت:
یکی از اختراعات جدیدمونه.
همه افراد سرخ شده بودند. هرمیون از عصباینت ، جینی از هیجان ، رون از ترس ( گویا با وجود این شوخی خطری حس میکرد ) ، هری از خنده ( خودش هم نمیدانست برای چه میخندد ولی به نظرش باید میخندید ) و خانم ویزلی از خجالت و ناراحتی.
خانم ویزلی سرانجام سری تکان داد و به کمک بیل رفت که از طبقه بالا صدایش میکرد.
رون پرسید:
وضع محصولاتتون چطوره؟
فرد با خنده ای زورکی گفت:
عالیه داداشی! خیلی توپ. داریم صادراتمون رو شروع می کنیم. حالا با وجود لی جردن هیچ مشکلی نیست. فقط یه کمی بودجه کم اوردیم.
هری گفت:
چه عالی. چون من بودجه زیاد اوردم!
جرج سریع گفت:
نه! اصلا قبول نمی کنیم. همون دفعه هم به زور گرفتیم که هنوز بهت پس ندادیمش.
هری گفت:
خب این پول به درد من نمیخوره ولی شما می تونید ازش به خوبی استفاده کنید.
جرج گفت:
گفتم که به هیچ وجه نمیشه.
هری گفت:
خب حتی اگه با هاتون شریک بشم.
فرد گفت:
منظورت چیه؟
هری گفت:
خب در ازای پول منو در سودتون شریک کنید.
جرج کمی فکر کرد و گفت:
فکر خوبیه. حالا پولت چقدر هست؟
هری گفت:
هر چقدر بخوای.
فرد گفت:
ببینم یه میلیون گالیون داری؟
و با گفتن این حرف به همراه فرد خندیدند. اما وقتی دیدند کسی با آنها همراهی نمیکند ساکت شدند.
هری گفت:
یک میلیون؟ مطمئنی بیشتر نمیخوای؟ من احتیاجی به نه صد و نود و نه میلیون باقی مانده ندارم.
فرد جرج ابتدا خنده کوچکی کردند اما بعد با ترس به هری نگاه کردند فرد که چشمانش از تعجب گشاد شده بود گفت:
تو داری با ما شوخی میکنی هری!امکان نداره. یک میلیارد گالیون یعنی.... یعنی... نمیتونم چیزی برابر با اون پیدا کنم. پسر فکر کنم دیگه تا آخر عمر از جنبه مادی تأمینیم!
جینی خندید و گفت:
خب حالا نظرتون در مورد دوست پسرم چیه؟
جرج گفت:
اوه جینی ، خواهر کوچولوی من! میدونی من چقدر دوستت دارم؟!
----------------------------
وقتی فرد و جرج خانه گریمولد را به همراه بیل ترک کردند ( بیل را به زور برده بودند تا از حساب هری برای آنها پول برداشت کند ) هوا تاریک شده بود. هرمیون از گوشه اتاق نشیمن به هری گفت:
هری میشه بیای اینجا؟ کارت دارم.
هری بحث با لوپین را رها کرد و نزد هرمیون رفت. هرمیون گفت:
ببین حالا که دامبلدور مرده به نظر من بهتره که یه رازدار جدید برای محفل پیدا کنیم.
هری گفت:
به نکته جالبی اشاره کردی. خودم تو همین فکر بودم. ولی کی باید رازدار باشه؟
رون نیز به آنها پیوسته بود. هرمیون ادامه داد:
به نظر من خودت رازدار باشی بهتره.
هری گفت:
نمیدونم. آخه من بلد نیستم طلسمش رو.
هرمیون در حالی که ، از اینکه ، چیزی بلد بود که یکی از اساتید مدرسه بلد نبود ، احساس غرور میکرد ، گفت:
خب من بلدم. خیلی راحته. فقط یه ورد ساده.
و سپس لبخند بزرگی روی لبانش نقش بست. هری خندید و گفت:
به من هم نیازی هست؟
هرمیون گفت:
باید یه جزئی از بدنت باشه یا خودت. میشه یه تار مو...؟
هری یک تار مو از سرش کند و درحالی که سرش را می مالید و آن تار مو را به هرمیون میداد گفت:
خب بیا. دیگه با من کاری نداری؟
هرمیون با کنجکاوی پرسید:
نه. مگه میخوای کاری کنی؟
هری گفت:
کار به خصوصی که نه فقط میخواستم برم تو حیاط چون آرومم میکنه.
جینی از پشت سر گفت:
منم میام.
رون بلافاصله گفت:
منم میام!
هرمیون گفت:
خب پس بهتره همه با هم بریم.
و بعد از آن با هم به حیاطی پا گذاشتند که هری را به یاد دامبلدور می انداخت. هری تازه متوجه شد که آسمان آنجا جادویی است چون تا به حال شبها آنجا نرفته بود و نمی دانست که آسمان آنجا شبها هم روشن است.
هرمیون ، با کشیدن آستین رون او رو به سمت دیگر حیاط برد. جینی در کنار هری روی زمین خاکی آنجا نشست و به آسمان نگاه کرد. پس از چند ثانیه در حالی که یواشکی به هری نگاه میکرد گفت:
خیلی جالبه نه؟
هری در حالی که به آبی آسمان خیره شده بود گفت:
چی جالبه؟ آسمون؟
جینی گفت:
نه بابا ، آسمون رو نمیگم. رون و هرمیون رو میگم. خیلی جالبه که مامان باهاشون مخالفت نکرد. انگار موقعیت مناسبیه.
هری که چیزی از حرفهای او متوجه نمیشد گفت:
نمی فهمم. برای چی موقعیت خوبیه؟
جینی گفت:
اوففف... خودتو به خنگی نزن. برای اینکه با ماما صحبت کنی تا با ازدواج ما هم موافقت کنه.
هری که تازه فهمیده بود گفت:
جینی؟ چی داری میگی؟ به نظر من که خیلی زوده. رون و هرمیون هم دارن اشتباه میکنن که از الان تصمیم میگیرن.
جینی مصرانه گفت:
نه. چرا؟ به نظر من که خوشبخت میشن. ببین چقدر خوشحالن.( در این زمان داشت زیر چشمی به رون و هرمیون نگاه میکرد ) تازه تو که شغل هم داری.
هری گفت:
جینی به خودت بیا. من الان هفده سال دارم. تو هم شانزده سال. درسته که تو هاگوارتز کار میکنم و رئیس محفل هستم ولی به نظر خودم هنوز به بلوغ فکری نرسیدم.
جینی که با شک به هری نگاه می کرد گفت:
چت شده هری؟ تو که خیلی اهل ریسک بودی. حالا حاضر نیستی کوچکترین خطری بکنی.
هری گفت:
خب اون موقع فرق داشت. اون موقع دامبلدور بود. همه خیالشون راحت بود ولی حالا هیچ تضمینی برای زندگی فردا صبح هیچ کسی نیست.
خواه نا خواه دوباره یاد دامبلدور زنده شده بود. بلند شد و بعد از گفتن شب به خیر به اتاقش رفت.
جینی همانطور همانجا مانده بود. تا وقتی که هرمیون به سمت او آمد. رون همانطور روی زمین دراز کشیده بود. هرمیون گفت:
چی شد؟ چرا هری رفت؟ چی بهش گفتی؟
جینی با عصبانیت گفت:
هیچی. نتونستم راضیش کنم بره با مامان صحبت کنه.
هرمیون گفت:
دیدی بهت گفتم چیزی نگو؟ به نظر منم هنوز زوده.
جینی بلند شد و با ناراحتی آنجا را ترک کرد.
هرمیون سرش را تکان داد و به سمت رون رفت تا او را داخل خانه ببرد.
قبلی « هری پاتر و وارث ولدمورت- فصل 6 & 7 هرى پاتر و سيفون جادويى » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم

فرستنده شاخه
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۱۴:۱۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۴ ۱۴:۱۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 27
اين يكي هم خوب نوشتي بدك نبود مثل قبلي ها بود رفتم قبلي ها رو هم خوندم بدك نبود ولي واقعا ماشاالله به حمت بزرگت كه تا الان 27 فصل رو نوشتي خيلي كم پيش مياد كه اين همه بنويسن بازم دستت درد نكنه اشالله موفق باشي

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.