مقالات
-
..............................................................گرداب فصل چهارم مدرسه ی شگفت انگیز از امدن کاردنیا یه هفته ای میشد که میگذشت و دیگه مثل اعضای خانواده ی انها شده بود .در طی اون یه هفته جاهای دیدنی زیادی رفته بود .ولی این دفعه مثل دفعه های قبل نبود .کاردنیا خیلی هیجان زده بود و همینطورم ب...
-
گردابفصل سوم یک جزیره استثناییچهره زیبای خورشیدکم کم داشت پشت ابر ها پنهان می شد و کاردنیا وآنا بر روی ارشه کشتی در حال تماشای غروب خورشید بودند ._انا کاردنیا زود باشین تا بیست دقیقه ی دیگه میرسیم نمیخواین حاضر بشین.این صدای عمه تالیا بود که از ان ور کشتی داشت می اومد ._ش...
-
شناسه من پتونيا هستش و اولين بارمم هست که دارم داستاني رو در سايت قرار ميدم اگر ازداستان خوشتان نيومد به بزرگي خودتان ببخشيد و اگر که خوشتون اومد که بايد بگم انسان خوش سليقه اي هستينلطفا حوصله به خرج بدين و اين داستانو بخونين و نظر و انتقادم فراموش نکنين***************************************...
-
چند هفته پيش تو مجله نوشته بود كه تو جنگلهاي فرانسه ، پليس عده اي رو كه از خون انسانها ميخوردن دستگير كرد.من در اين مورد چيزي نداشتم كه بگم، ولي براي اين كه كم نياورم گفتم:«از كجا معلوم كه خون آشام بودن؟ اونا فقط گفتن عده اي رو كه خون آدم رو خورده بودن دستگير كردن.»بابك از اين ك...
-
براي ورود به دنياي نحس و نفرين شده مردگان آماده شويد.
چرا كه با هم به دنياي مردگان قدم ميگذاريم. -
فصل سوم_ نداي جنگنيكلاس سوار اسب مشكي رنگش شد. آهي كشيد و به راه افتاد. برادرش ناتان هم سوار بر اسبي قهوه اي رنگش شد و به دنبال نيكلاس رفت. نيكلاس سرعتش را كم كرد تا ناتان به او برسد. ناتان از او پرسيد:كجا قرار گذاشتي؟نيكلاس_ توي كوهستان.ناتان_ نمي شد يك جاي نزديكتر را انتخاب كني...
-
صدای زنگ گنگی در گوشهای سینگا پیچید. دست و پای خود را گم کرد و با دست پاچگی تکرار کرد:"اژ...اژدها؟!"یولان به سرعت جادو می کرد. آن قدر سریع که دست هایش دیده نمیشد. از میان دندان های به هم فشرده اش با خشم زمزمه کرد:"الان فرصتی برای تکرار نیست... سینگا! ما نیاز به کمک داریم! کمک!&...
-
_"باورم نمیشه! اصلا باورم نمیشه! چه طور ممکنه که به این سرعت... قبیله ی خونآشامها...سینگا...خدای من!"گودریک آهسته به پشت بنرا ضربه ای زد:"ظاهرا با تمام هوش و درایتی که داری من و سینگا رو دست کم گرفتی! وقتی که اون اژدها رو ظاهر کرد باید قیافه شو می دیدی! اون طور قدرت و اقتداری ...
-
ناگهان دو لنگه ی در با شدت به هم کوبیده شدند:"امشب هیچ کس نمی میره!"هیکل تنومند پسر جوانی با شنل سرخ رنگی بر دوش و شمشیری یاقوت نشان در دست هویدا شد.ریونا با چشمان گرد شده گفت:" گودریک... تو اینجا چیکار می کنی؟!" گودریک لبخندی زد و دندان های سفیدش را نشان داد و گفت:" ری...
-
فصل هفتم : قبیله ی سایه ی مرگهوای تاریک شده بود هارولد و جو به سمت محل زندگی سایه مرگها نزدیک میشدند بعد از این که هر دو پشت سنگی در جلوی ورودی مخفی شدند.هارولد گفت:تو باید یه کار بکنی انهم اینکه حواسشون را پرت کنی.تو به ان طرف قبیله میری وبا کمک خاکستری مشعلی از اتش به روی یکی ا...