هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و دوست جدید

هری پاتر و دوست جدید - فصل 14


فصل چهاردهم: حقیقت
-------------------------------------------------------------------------
این نور ها در چشمان زیبایش در مرکز عدسی به یکدیگر می پیوستند و نوری سپید می ساختند. نوری که با باز و بسته شدن چشمانش بزرگ و کوچک میشد. بعضی از اوقات هم این نورها به دور هم شروع به چرخش میکردند. چرخش بیشتر میشد و بعد هری در حالی که پلکهایش سنگین شده بودند احساس کرد دیگران به او زل زده اند صدایی ترسان گفت هری...
اوه هری. چشماتو باز کن.
دیوید با لحنی آمرانه گفت:
ببینم هرمیون تو این مدرسه به شما چیزی یاد ندادن؟ این اسنیپ به شما نگفته که به چشمهای یه فوق جادوگر خیره نشین؟ ها؟
بیاین پروفسور. نگاه کنید چشماش بسته است. داشت به دیوید نگاه میکرد که یهو چشماش بسته شد و افتاد زمین.
نگران نباش رون. داره بهوش میاد. متاسفم اما این خاصیت همه ماست. کسی نمیتونه به چشمهای ما زل بزنه. ممکن بود بمیره. البته اگه من میخواستم.
مک گوناگل در حالی که آشفته مینمود گفت:
چرا گذاشتی اینکار رو بکنه؟
خب. متاسفم مینروا اما باید تجربه میکرد. من معتقدم هیچ چیز مثل تجربه باعث نمیشه که انسان قوی بشه.
این تجربیات فاضلانه به درد خودت میخوره ورما.
سارا پیش آمد اما چهره اش تغییر کرده بود. لباسی سپید رنگ سر تا پایش را پوشانده بود. چشمانش به رنگ آبی پر رنگ متمایل شده بودند و دندانهای نیشش دوبرابر.
چطور جرات میکنی به شوهر من امر و نهی کنی؟
هرمیون ترسید و عقب رفت. دیوید خندید و رون چیزی گفت که نباید میگفت رو به دیوید کرد و در حالی که چشمانش را گرد کرده بود گفت:
زن ذلیل.
همه خندیدند. حتی مک گوناگل و سارا. رون همه را سر حال آورده بود.
اوه هری.
هری چشمانش را باز کرده بود و اکنون تلاش خویش را برای پیدا کردن عینکش جزم کرده بود.
حالت چطوره هری ها؟
در همین هنگام یکی از شاگردان سراسیمه وارد شد:
پروفسور یکی از بچه ها خون دماغش بند نمیاد. نمیتونیم جلوش رو بگیریم.
دارم میام.
وقتی مک گوناگل اتاق را ترک کرد دیوید رو به هری کرد و گفت:
هری بازم میخوای در مورد من بدونی؟
هری که اکنون عینکش را پیدا کرده بود گفت:
آره. مخصوصا بعد از این اتفاق.
پس بهتره خانوم گرانجر چوبشون رو کنار بزارن.
می خوام اون جنگ لعنتی رو به شما نشون بدم. پیدا کردن دامبلدور بچگی های خودم و بطور کل میخوام از حقیقت با خبر بشین. شب مرگ پدر و مادر هری و تام ریدل معروف به لرد ولده مورت و خلاصه همه چیز. آرام دستش را باز کرد. گویی نقره ای رنگ در حال بزرگ شدن بود. هری احساس کرد چیزی در حال رخنه کردن در جایی است. احساس نبود کرد. از فشار چشمانش را بست و وقتی باز کرد اتاق مک گوناگل رفته بود. در میان یک دشت بودند. خلوت اما تاریک. ناگهان نیمه شب با صدای انفجار چیزی تکان خورد. دو دختر بچه 10 یا شاید هم 11 ساله در حال دویدن بودند. زخمی اما قدرتمند. معلوم بود که در حال بازگشت از جنگی سهمگین هستند اما هری شک داشت که این جنگ تمام شده باشد. تصویر بدون تکان خوردن هری تکان میخورد. پسرکی کوچک اندام اما به نظر معصوم از پشت در حال تعقیب آنان بود و از پشتیبانی چند نفر بزرگتر از خویش برخوردار.
بالاخره پس از تعقیب و گریز فراوان و رد و بدل شدن طلسم های بسیار افراد آن پسر توانستند آن دخترها را اسیر کنند. اما صدمات زیادی دیدند.
ولم کن تنه لش لعنتی.
پسرک گفت:
آه... نه نه. این طرز حرف زدن از شما دوره شاهزاده ماریا. شاهزاده ساینا لطفا به خواهرتون بفهمونین که اینجا من رئیسم.
دختری که ساینا نام داشت د حالی که از خشم در حال انفجار بود گفت:
خیلی قدرتمندی برو با دیوید یا حداقل پدرم بجنگ. خودت هم میدونی ما قدرت زیادی نداریم.
اما اون نیرو نزد شماست.
اگه بود خیلی وقت پیش مرده بودی. در ضمن اگه هم باشه مطمئنا به تو نمیدمش.
بنابراین توسط اورورهای وزارتی خواهی مرد.
به جمعیتی که پشتیبانش بودند اشاره کرد و ادامه داد:
به شما اطمینان میدم دوشیزه که کشتن شما و خواهرتون برای این افراد و من مثل آب خوردن و افتخاری بزرگ محسوب میشه. در مورد برادر خوشگلتون هم باید بگم که نوبت اون هم میشه شما زیاد نگران نباشین.
بعد طلسمی آبی رنگ از نوک انگشتان او بیرون آمد و به آن دو دختر بینوا برخورد نمود. هری جریانی آبی رنگ را در وجودشان دید و بعد قلب کوچکشان را که آرام آرام ا کار افتاد. نگاهی به اطرافش کرد تا عکس العمل دوستان خویش و به خصوص دیوید را ببیند.
در جایی که دیوید ایستاده بود نیز جریانی آبی دیده میشد که محدوده دست ها و پاهایش را مشخص مینمود و بعد وقتی همه چیز به حالی عادی برگشت هری باز هم قطره اشکش را که روی گونه او لغزید دید و احساس همدردی کرد. چون او نیز افراد بسیاری را از دست داده بود.
تصویر تغییر کرد. باز هم ظلمات شب بر همه جا سایه افکنده بود. پسرکی زیبا رو در حالی که دو نفر را در کنار خویش داشت در حال قدم زدن نزدیک دریا بود. وارد غاری شدند که بویی غیر قابل تحمل از آن متصاعد میشد. آرام آرام به دریاچه کوچکی رسیدند که در داخل آن غار حضور داشت. ناگهان از دل آب دریاچه ماری بزرگ و غول پیکر بیرون آمد. تام ریدل معروف به لرد ولده مورت هم از خروج ناگهانی آن ترسید. هری تعجب نمیکرد اگر او شروع به صحبت با مار میکرد اما اینگونه نشد.
بازیلیسک آماده حمله شده بود که ناگهان اخگری از ناکجا آمد و به او برخورد نمود. مار غول پیکر پیچ و تابی خورد و با صدایی سهمگین در قعر آب فرو رفت. تام و هری به سمتی که ناجی از آنجا آن اخگر قدرتمند را فرستاده بود خیره شد و به جای اینکه دامبلدور یا یک جادوگر پیر را ببینند دیوید را دیدند. هری در چهره او فقط یک چیز میدید. قدرت.
نگاهی به بچه های دیگر کرد و گفت:
برین شلوارتون رو عوض کنین خیس شده.
سپس در حالی که به چشمان تام خیره شده بود گفت:
فکر نمیکردم این قدر خبیث باشی که از دو تا بچه ضعیف تر از خودت به عنوان سپر استفاده کنی.
تام با زیرکی خاصی گفت:
این به من مربوط میشه. تو حق نداشتی اونو از بین ببری. اون مال من و تحت کنترل و سیطره من بود.
همونطور که خودت گفتی ، بود. دیگه نیست. اومده بودی به اون دو تا نشونش بدی نه؟ به هر حال از این به بعد تو از حمایت من خارج خواهی بود. من دیگه کمکت نمیکنم.
این را گفت و رفت. هری بار دیگر به چهره دیوید خیره شد. این بار تنها چیزی که از حالت چهره اش معلوم بود پشیمانی بود و ندامت.
بار دیگر تصویر تغییر کرد. هری خود را در جایی دید که به نظرش آشنا آمد. دامبلدور پیر در آنجا چه میکرد؟ برای چه کاری بار دیگر به سرگراز آمده بود؟
دامبلدور از پله ها بالا رفت و با دستش چند ضربه آرام به یکی از درها زد. سیبل تره لاونی در را باز کرد و دامبلدور را به داخل دعوت نمود. در ابتدا همه چیز به صورت عادی و خوش و بش های ساده گذشت اما ناگهان چهره پروفسور پیش گو تغییر کرد کرد و چیزهایی گفت که نباید میگفت. چیزهایی که هری چند ماه پیش برای دوستانش تعریف کرده بود. هنوز صحبت هایش تمام نشده بود که سر و صدایی از بیرون برخاست. گویی یک نفر را کشان کشان میبردند. کسی که پشت بار ایستاده بود در حالی که از پشت یقه استاد معجون ساز را چسبیده بود او را از راهرو به بیرون پرتاب کرد. وقتی دامبلدور از اتاق و میخانه خارج شد. دیوید پشت سرش ظاهر شد و گفت:
چی شد؟ چیزی گفت؟
پیش گویی حقیقت داره. به پدرت بگو به کمک نیاز دارم. در مورد همون پست نگهبانی از افراد سازمان و...
فرد منتخب؟
درسته.
چهره هری از خشم قرمز شده بود و به کبودی میزد. به سمت دیوید یورش برد و گفت:
چرا به من نگفته بودی؟
صبر کن. بزار این یکی رو هم ببینیم بعد داوری کن. من نتونستم کاری بکنم
تصویر بار دیگر تغییر کرد. چند نفر در میان زمین و آسمان با هم در حال صحبت بودند. دیوید رو به یکی از آنها کرد و گفت:
ببینم جان پدر چی گفت؟
جناب شاه گفتند به شما بگیم مراقب لانگ باتون ها باشین ما از پاتر ها مراقبت میکنیم.
به محض اتمام سخنان او صدایی از طرف جنگل به گوش رسید. دیوید خود به تنهایی به آن سمت رفت و زمانی که بازگشت رو به بقیه افرادش کرد و گفت:
حقه بود. به نظرم فرد منتخب از پاترها باشه. اما نباید ریسک کرد. من به اونجا میرم ممکنه پدر به کمک احتیاج داشته باشه.
و رفت. در میان هاله ای از هوای رقیق ناپدید شد. وقتي به مكان مورد نظر رسيد با خانه ای سوخته و چند جسد مواجه شد. در حالی که فریاد میکشید جسد مردی را از چاله ای که از آن دود بیرون میآمد بیرون کشید.
مادر...
به سمت قسمتی که از آن صدای ناله بر میخواست رفت. مثل اینکه یکی از آنها زنده بود.
چی شده؟ کی اینکار رو کرد؟
ما داشتیم نگهبانی میدادیم که یدفعه یه نفر به ما حمله کرد. خیلی قوی بود. نتونستیم جلوش رو بگیریم...
و او نیز رفت. در همین هنگام یک شی نورانی از آسمان ظاهر شد. دیوید سریع خود را ناپدید کرد و منتظر عمل او شد در صورت نیاز عکس العمل نشان دهد. آن مرد به نظر هری خیلی آشنا آمد. سیریوس اشک ریزان فریاد زد:
جیمز... لیلی... هری...
اما مرد آشنای دیگری نیز دوان دوان آمد و به او ملحق شد. هاگرید در حالی که گریه میکرد گفت:
هری کجاست. نکنه...
اما در همین هنگام صدای یک گریه معصومانه توجه همه را به خود جلب کرد. هاگرید سریع به آتش زد و لحظه ای بعد با بقچه ای کوچک در بغل از آن خانه در حال ویرانی بیرون آمد.
و این آخرین چیزی بود که هری دید زیرا بعد از این صحنه بار دیگر همان درد رخنه کردن را در خود احساس کرد و از زیاد بودن فشار چشمانش را بست و وقتی باز کرد در اتاق مک گوناگل بود.
-------------------------------------------------------------------------
نظر بدین. من به خاطر شما مینویسم.
قبلی « جايي به نام هيچ جا - فصل 6 هری پاتر و مار آتشین 2 - فصل 14 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
SHAGGY_MEISAM
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۶ ۴:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۱۶ ۴:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۰
از: bestwizards.com
پیام: 403
 فيلت ويك
عالي بود دستت درد نكنه
bigsaleh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۵ ۹:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۵ ۹:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱/۳۱
از:
پیام: 33
 خوب
خیلی خوب بود
ghaemian
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۴ ۱۸:۰۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۹/۴ ۱۸:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱۸
از: paris
پیام: 26
 واقعا عالی بود
به نظر من که واقعا عالی بود
دستتون درد نکنه ممنون

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.