هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و انتقام نهایی

هری پاتر و انتقام نهایی - فصل 26


فصل بیست و ششم
محفل ققنوس


دامبلدور روی زمین افتاده بود و هری نمیدانست چه کاری باید انجام دهد. کم کم خودش را بازیافت. دامبلدور داشت چیزی زا آرام زمزمه می کرد. هری سرش را نزدیک برد. دامبلدور با صدای ضعیفی گفت: لازم نیست سعی... کنی منو نجات... بدی. هیچ راه فراری نیست...
هری در حالی که قطرات اشک را روی گونه اش حس میکرد گفت:
چرا؟ چرا بهش اعتماد کردی؟ من که بهت گفته بودم.
دامبلدور با چشمانی نیمه باز گفت:
این دیگه یه... اشتباه بود... از همون روز فهمیدم که مرگخوار شده بود... اما مثل اینکه اون با سوروس فرق می کرد... ولی یادت نره که... تو و فقط خودت میتونی جلوی ولدمورت رو بگیری... راه محفل رو ادامه بدید... فاوکس خودش صاحبش رو پیدا میکنه و اون رئیس محفل خواهد بود.... هری در وسایل شخصی من غیر از فاوکس چیز ارزشمندی نیست... میخوام اونا جایی مخفی کنی که دست هیچ کسی بهش نرسه...
هری با چشمانی گریان و حالی زار گفت:
نه... این نمی تونه باشه. تو نباید بمیری. یکی باید بتونه جلوی اینو بگیره...
دامبلدور با صدای بلند تری در حالی که چشمانش تقریبا بسته شده بود گفت:
نه... هیچکس نمیتونه. این طلسمو خودم اختراع کرده... بودم و به آبرفورث یاد دادم... وردش هست نیبلیدروماجیسم. هیچ درمانی هم نداره... اینم آخرین چیزی که... بهت یاد دادم هری. هر کسی تو این دنیا مسئولیت... هایی داره. این وظیفه من بود... که به خوبی انجامش دادم... دیگه بیشتر از این نه... من و نه کسی دیگه نمیتونه... کاری برات بکنه... بقیه را رو باید به تنهایی بری... یکبار بخاطر تو و وظیفه ای که نسبت... به تو داشتم به مرگ حقه زدم ولی دیگه نمیخوام... و نباید. به زودی می بینمت هری... خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکنی!
بعد از گفتن این جملات لبخندی زیبا و پدرانه زد و با همان چهره معصوم و به یاد ماندنی به خواب شیرین ابدی فرو رفت. هری داد زد:
نه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه‏ه!! تام مارولو ریدل... قسم میخورم که بکشمت... قسم میخورم... قسم!
و بعد از آن روی جسد بی جان بزرگترین جادوگر قرن افتاد. فکر می کرد ای کاش که او ققنوس بود تا اشکهایش زخم دامبلدور را بهبود دهد. ولی او مرده بود ، حتی از دست ققنوس هم کاری بر نمی آمد. دیگر نباید وقت را تلف میکرد. باید به محفل برمیگشت.
همه باید میدانستند که دامبلدور زنده بود ولی حالا مرده. دنیای جادوگری این بار در شرایط خطرناک تری قرار داشت. هری جسد بی جان دامبلدور را( با جادو ) بلند کرد. در حالی که نمیدانست چه کاری میکند از هرم خارج شد و به محیط گرم بیرون رسید. موج گرما را میدید. گرمایی که آن را حس نمی کرد. گویا نه هری گرما را حسم می کرد نه گرما او را. شاید خودش از خورشید نیز گرم تر بود.
در این افکار بود دسته ای از افراد در لباسهای سفید روشن به سمت او آمدند. گویا ماموران وزارت خانه مصر بودند. نکته عجیب اینجا بود که همه آنها چوبشان را به روی هری گرفته بودند. چیزهای عجیبی به زبان مصری میگفتند که هری نمی فهمید ولی به اندازه کافی عصبانی بود که نزدیک ترین آنها را بیهوش کند. با این کارش باعث شد بقیه افراد حمله را آغاز کنند. ناگهان حدود ده طلسم همزمان به سمت هری آمد. هری در ذهنش گفت: کالکتیفوس.
طلسم بنفشی از چوبش خارج شد و به تک تک طلسمها خورد و همه را نابود کرد. مصری ها تعجب کرده بودند هری از فرصت استفاده کرد و گفت:
فینتونیامبوس.
اخگری سرمه ای رنگ جهید و به یکی از نیروهای وزارت خورد. بقیه افراد او را دیدند که با سرعت زیادی در هوا پرتاب شد و در فاصله دوری روی زمین افتاد. همه آنها خشمگین شده بودند. هری سه نفر از آنها را خلع سلاح کرد ولی بلافاصله فهمید کارش بیهوده بوده چون طبق آن چیزی که دامبلدور گفته بود مصریها در جادوی پیشرفته ، حرفه ای بودند. همینطور هم بود چون آن سه نفر مثل زمانی که چوب داشتند از طلسمها استفاده میکردند.
هری باید سریعتر به محفل بازمیگشت و وقت کافی برای جنگیدن با همه آنها نداشت. به یاد طلسمی افتاد که آبرفورث در گریمولد پلیس روی مرگخواران اجرا کرده بود. با این طلسم میتوانست همه آنها را بیهوش کند ولی به انرژی بسیار زیادی نیاز داشت. از مقابل یک اخگر آبی رد شد و روی همه آنها تمرکز کرد و در ذهنش گفت:
ناکتو استو‏پی‏فای.
تمام مبارزان وزارت خانه روی زمین افتادند. حتی خود هری که احساس ضعف و سرگیجه داشت از کاری که کرده بود ، متعجب شده بود. ولی وقتی به یاد دامبلدور افتاد دوباره حس غمگینی به او سر زد. دستش را روی صورت بی جان ولی دوست داشتنی دامبلدور گذاشت. در کمتر از دو ثانیه آنها رو به روی در خانه شماره 12 گریمولد پلیس بودند. هری باز هم دامبلدور را با جادو بلند کرد. بین دو خانه 11 و 13 فضایی خالی که متعلق به هری بود وجود داشت. هری چشمانش را بست و به مرکز محفل فکر کرد. وقتی چشمانش را باز کرد ، خانه شماره 12 را دید. جلو رفت و در زد.
نمی دانست که چطور در این وضعیت میتواند این کارها را انجام دهد. مک گوناگال در را باز کرد. با دیدن هری لبخندی زد ولی وقتی حالت چهره او را دید و چشمش به جسد دامبلدور که در هوا معلق بود ، افتاد ، خنده از لبانش محو شد.
برگشت و به هری نگاه کرد گویا این امر را باورنکردنی می یافت. وقتی از واقعی بودن موضوع یقین حاصل کرد فقط توانست جلوی در محفل غش کند. هری داخل رفت و مکگوناگال را نیز داخل برد. لوپین و اسلاگهورن به استقبالش می آمدند. اسلاگهورن با دیدن آن صحنه دستش را به دیوار گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند. لوپین نیز ابتدا با حالتی عجیب به جسد نگاه میکرد ولی بعد روی زمین نشت و گریه آغاز کرد.
تابلوی مادر سیریوس سعی میکرد تا داد و هوار کند ولی با کاری که گویا دامبلدور قبلا با او کرده بود این امر ناممکن بود.
تقریبا همه محفلیها در خانه بودند و با شنیدن این سرو صدا به آن محل آمده بودند.مودی با چهره ای سرخ جلو آمد و در حالی که شانه های هری را گرفته بود گفت:
چه اتفاقی افتاده؟ زود باش به ما بگو هری.
هری سرش را پایین گرفته بود و سعی میکرد کلماتی که از دهانش خارج میشوند واضح باشند. در این حال تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد. خانم ویزلی در حالی که دستمال خیسش را به دور می انداخت آنها را به آشپزخانه فراخواند و گفت:
من جریانو به آرتور میگم. باید یک مراسم خوب هم برای دامبلدور بگیریم. از اول میدونستم که اون آبرفورث ...
خانم ویزلی در حالی که غر میزد به سمت شومینه رفت تا ماجرا را برای آقای ویزلی تعریف کند. بعد از حدود یک دقیقه سکوت که بر آشپزخانه محفل حکمفرما بود کینگزلی گفت:
دامبلدور جانشین خودش رو در محفل انتخاب نکرد؟
هری گفت:
چرا. فاوکس خودش صاحبش رو انتخاب میکنه و صاحب اون رئیس محفل هم خواهد بود. فقط امیدوارم آدم خوبی باشه. من که از پستم در وزارت خونه استئفا میدم.
خانم ویزلی در حالی که بیشتر گریه میکرد و سرش را از شومینه بیرون آورده بود گفت:
اوه خدای من هنوز باورم نمیشه چطور ممکنه؟... من میخواستم شما رو برای تعطیلات کریسمس دعوت کنم ولی حالا به نظر من هاگوارتز امن تره. آرتور حسابی شکه شد. میخواد تا یک ساعت دیگه همه اعضای جامعه رو باخبر کنه... میگه دیگه هیچ جای دنیا امن نیست... میخوان هاگوارتز رو چند روزی تعطیل کنن... هر اتفاقی میفته تعطیلشون میکنن... اینجوری فکر نکنم به درسهاشون برسن...
در بین حرفهای خانم ویزلی صدای آهنگ دلنشینی بلند شد.هری میتوانست همه چیز را فراموش کند حتی مرگ دامبلدور را. انرژی که به خاطر اجرای آن طلسم از دست داده بود را به دست می آورد. ققنوسی که عامل این اتفاق بود از پنجره وارد شد و روی جسد دامبلدور نشست و جیغ بلندی کشید. هری ناخودآگاه از جایش بلند شده بود.
فاوکس مستقیما به سمت هری آمد و روی شانه او نشست. آهنگ با طنین بیشتری سروده میشد. و ناگهان این موسیقی زیبا قطع شد.
مودی با چشمانی باز به سمت هری آمد و دستان هری را در حالی فشرد که به فاوکس خیره شده بود و گفت:
باورنکردنیه! خیلی عجیبه! اون حتما قدرت این کارو در تو دیده. نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت!
هری که نمی دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است گفت:
منظورتون رو نمی فهمم پرفسور مودی!
مکگوناگال ( که توسط تانکس به هوش آمده بود ) جلو آمد و گفت:
دیگه بهتره مارو با اسم کوچیک صدا کنی هری. به هر حال تو دیگه رئیس محفلی.
هری که چیزی نمانده بود از روی صندلی بیفتد گفت:
چی؟ من؟ مگه من خیلی قویم؟ یا میتونم مثل دامبلدور باشم؟
به نظرش همین که دامبلدور مرده بود به عنوان مشکل ، برایش کافی بود. تازه میخواست استئفا دهد و مدتی استراحت کند که باز هم دردسری درست شده بود.
تانکس که باز هم کمی از رنگ موهایش کاسته شده بود گفت:
نه. ولی این باعث نمیشه که نتونی رئیس محفل بشی. رئیس محفل ققنوس باید یک فرد با فکر و توانا در اندیشیدن باشه و باید مثل تو دشمن جادوی سیه باشه. فکر کنم همین مشخصه ها بسه. تازه شاید خودت هنوز متوجه نشده باشی ولی در این مدت خیلی قوی شدی. و امروز کارهایی کردی که من به زحمت انجام میدم.
هری در حالی که سرش به شدت درد میکرد و سنگینی فاوکس را روی شانه اش احساس میکرد گفت:
خب میشه حالا یه نفر منو با وظایفم آشنا کنه؟ گرچه فکر نکنم بتونم مثل دامبلدور باشم...
مودی در حالی که گوشه ای لم داده بود گفت:
به نظر من آلبوس باید یک روزی میمرد گرچه دیگه کسی مثل اون پیدا نمیشه ولی هر کسی یک پایانی داره.اینم پایان آلبوس بود. اما با مردن اون هدفهاش از بین نمیره. ما اونا رو ادامه میدیم. حالا به سرکردگی تو و فردا به فرماندهی یه نفر دیگه. الانم به نظر من بهتره بری استراحت کنی چون مشخصه که حال درست و حسابی نداری. وظایفت رو بعدا من بهت میگم.
همان چیزی که هری میخواست: کمی استراحت. ولی یادش افتاد که اتاقی برای اقامت در گریمولد پلیس ندارد. برگشت و به خانم ویزلی نگاه کرد. توان حرف زدن نداشت. خوشبختانه خانم ویزلی منظور او را از نگاهش فهمید و گفت:
اوه. تو دیگه باید تو اتاق رئیس محفل ساکن بشی. اگه میخوای لوازم اتاق رو برات...
هری ناگهان گفت:
نه... مرسی... خودم میدونم باهاشون چیکار کنم.
هری رفت و به اتاق دامبلدور رسید. در را باز کرد. فاوکس از روی شانه او بلند شد و روی چوبی که محل زندگیش بود رفت. هری تازه متوجه شد که چرا در طول این مدت آن را ندیده. فاوکس در گوشه ای تاریک از اتاق بود که برای دیده شدن نیاز به دقت داشت. اتاق خلوت تر شده بود ولی هری فکر کرد بهتر است اول ترتیب وسایل دامبلدور را بدهد.
اولین چیز میز دامبلدور بود که هری طی یک بازرسی دقیق فهمید تمام کشوهایش خالی است. تختخواب طلایی دامبلدور با حکاکی های زیبای آن که هری تصمیم گرفت آن را برای خودش نگه دارد. چند خرت و پرت از جمله سازهای دامبلدور که هری همه آنها را برای همیشه به زیرزمین دنج و ساکت آن خانه فرستاد. و بالاخره دریای خاطرات دامبلدور به همراه چند شیشه کوچک حاوی محلول نقره ای. چیزی که عجیب بود نامه ای بود که کنار آن تشت سنگی گذاشته بودند. هری دست پیش برد و آن را باز کرد. چنین نوشته بود:
هری عزیز
میدونم الان که این نامه رو میخونی من مردم چون اگه زنده باشم خودم برش میدارم! شاید به نظرت عجیب بیاد ولی تو این مدت هر وقت از خانه بیرون میرم این نامه رو برات اینجا میزارم! خیلی زود بود... خیلی زود برای تو ، ولی خیلی دیر برای من. یادت باشه مرگ بدترین چیز نیست... برای همین نباید ناراحت باشی چون این همون چیزیه که تام ریدل می خواد. من به مرگم نزدیک بودم. حتی بیشتر از تو ، به اون نزدیک بودم. مهم نیست که من الان مردم... مهم اینه که اونهایی که الان زنده هستن نمیرن. چیزی که اتفاق افتاده ، گذشته اما آینده هنوز مشخص نیست چون آینده چیزیه که ما مشخصش میکنیم. ولی بعضی وقتها گذشته به آینده ارتباط داده میشه. مثل این تشت سنگی. برای همین من به تو این دریای خاطرات رو میدم و نمیخوام دیگه بعد از تو چیزی مثل این روی زمین باشه چون آینده نباید با گذشته مرتبط بشه. شاید اون خاطراتی که برات گذاشتم به دردت بخوره ، شاید فاوکس تو رو انتخاب کنه و کمکت کنه ولی من و یادم دیگه به درد تو نمیخوریم. سعی کن ما رو برای همیشه از فکرت دور بندازی. به هر حال زمان دیدار نزدیکه. شاید صد صال دیگه ببینمت شاید یک دقیقه دیگه. ولی سعی کن وقتی با هم ملاقات میکنیم تو بهشت باشی و پیش پدر و مادرت نه پیش ولدمورت تو جهنم. اینها آخرین نصیحتهای من بود به تو.
راستی هری یک چیز مهم که من نتونستم توی اون دنیا انجام بدم ، لطفا به جای من از هاگرید عذرخواهی کن. من خیلی در حقش بدی کردم.
دوستدار تو آلبوس دامبلدور
هری میخواست گریه کند ولی طبق آنچه استادش گفته بود نباید گریه می کرد. حق با دامبلدور بود ، ولدمورت نیز همین را میخواست. او میخواست تا ابر زشتی ، پلیدی و نا امیدی بر دنیا سایه افکند. در نتیجه هری در همان لحظه تصمیم گرفت تا دیگر ناراحت نباشد. مطمئنا چیز های زیادی در این نامه نهفته بود. دامبلدور به صورت غیر مستقیم از او خواسته بود که در برابر ولدمورت و مرگخوارهایش از طلسم های نابخشودنی استفاده نکند. اما در آن لحظه هری فقط استراحت میخواست و تختخواب گرم و نرم و زیبای دامبلدور او را وسوسه می کرد. هری نتوانست مقاومت کند و همانطور که دامبلدور خواسته بود بدون هیچ فکر و ناراحتی به رختخواب حمله کرد.
قبلی « هری پاتر و وارث ولدمورت - فصل 3 هری پاتر و وارث ولدمورت - فصل 2 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۲ ۱۴:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۲ ۱۴:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 Re: سلام
سلام
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۰ ۲۲:۴۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱۰ ۲۲:۴۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 سلام
خوب بیدید؟
اینقدر لطف یه وقت رودل میکنم بابا.
فصل بعدیم فردا میزرارم روی سایت.
نظرای همه رو خوندم مرسی ازتون.
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۹ ۲۱:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۹ ۲۱:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 Re: دیگه....
ببين داداش من اين كار فن و فوت داره ميتونيم شبانه به خونشون حمله كنيم و در تخت خوابش او رو بكشيم
اين نظر منه كسه ديگه اي نظري نداره؟؟؟؟؟
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۹ ۱۸:۵۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۹ ۱۸:۵۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 Re: دیگه....
پانسي جون :bigkiss:
شما كه اينقدر با تجربه اي
بگو چه كنيم؟



پانسي جون هر وقت خواستي بهش حمله كني به من هم بگو ، حملون منسجم شه.


هومان ريدل
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۸ ۲۳:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۸ ۲۳:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 Re: دیگه....
دوستان توجه:
همون جور كه از قبل پيش بيني كرده بودم تعطيلات ما رو جناب آقاي هري توپولو ريختن به هم و شد زهرمارمون
كينگزلي
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۷ ۱۸:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۷ ۱۸:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۵
از:
پیام: 11
 Re: تاريخ انقضا.
خوشم اومد . عالي بيد.
چاكر رولينگ هم هستيد. همه شما ها
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۷ ۸:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۷ ۸:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 تاريخ انقضا.
بايد توانايي شنيدن حقيقت رو داسته باشي
و اگر نه همه بهت دروغ ميگن
تاريخ انقضاي دامبلدور ديگه تموم شده بود .
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۷ ۸:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۷ ۸:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 تو رو نمي بخشم .
تو دامبلي رو كشتي . اااي ي قاتل!!!!
هري تپلو
تو دامبلي رو كشتييييي .
behrooz.963
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۶ ۱۵:۱۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۶ ۱۵:۱۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۱
از: نیو جرسی
پیام: 32
 دیگه....
تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۵ ۲۱:۳۵  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۵ ۲۱:۳۵
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 Re: خواهش
داداش دمت گرم سركارمون گذاشتي؟؟؟
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۵ ۱۰:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۵ ۱۰:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 Re: ba tashakkor
man nemidoonam to in ide ha ro az koja miyari?ha
:bigkiss: :bigkiss: :bigkiss:


hooman ridell
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۵ ۱۰:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۵ ۱۰:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 ba tashakkor
baba to dige ki hasti
daste roling o basti
...miyoone sad ta maghale benvis



hooman ridell
kimi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۵ ۴:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۵ ۴:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۴
از: سه دسته جارو
پیام: 180
 خواهش
تپولو جان تو رو خدا یک ذره هم به فکر ما باش هنوز یک هفته از عید هم نگذشته ما حوصله مون سر رفت. لطفا نهایت سعیت رو بکن تا داستان رو بزاری توی سایت.بازم خواهش میکنم توی عید فصل بعدیو بده.
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۴ ۱۴:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۴ ۱۴:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 Re: حيف شد !!!!
ببين داداش من منظور hh_hh
اين بود كه:اگه يادت باشه تو فصل قبلي گفتم آخرش منو ميكني زير خاك حالا اون از حرف من ناراحت شده بود به همين دليل نوشته بود زيره خاك؟؟؟؟؟
Dexter
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۴ ۸:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۴ ۸:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۶
از: خونه ي والدمورت ( جاسوسي مي كنم )
پیام: 122
 حيف شد !!!!
سلام تپلو.
خيلي خوب مي نويسي .
گفته بودي در ايام عيد مقاله نمي گذاري ، من هم به سايت سر نزدم . از مقاله ات عقب موندم
فصل بعد را زود تر بگذار .

:bigkiss: هومان ريدل :bigkiss:
Nazgol
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳ ۱۴:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳ ۱۴:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹
از: َّfar far a way
پیام: 6
 آفرين
خيلي خوب وعالي بود اينو جدي ميگم،ولي باز هم خودت مي دوني كه به نوشته هاي رولينگ نمي رسه.
tire_khalass
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳ ۲:۳۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۳ ۲:۳۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱۳
از: کویت
پیام: 77
 همین جوری
شما که یکبار جای اسنیپ و دامبلدور رو عوض کردی
اینبار جای دامبلدور وبرادرشو باهم عوض کن.
و یک چیزه دیگه خیلی هری رو قوی نشون میدی
shadi.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲ ۱۹:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲ ۱۹:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۱۰
از: بالای سر جسد ولدی!
پیام: 993
 سلام
هری جان خوب بود مرسی ادامه بده منتظریم!!!!
1610668236
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲ ۱۷:۲۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۲ ۱۷:۲۹
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۹
از: یه جایی خفن
پیام: 62
 سلام
چند تا نقد:

1. اول دامبلدور هیچ وقت چنین طلسم کشنده ی رو نمی سازه .

2. بعد هم اگه بسازه که نمی سازه حتما ضد طلسمش هم رو می سازه.

باز هم خوب مینویسی.
اییییییییول. :bigkiss: :bigkiss: :bigkiss:

harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱ ۰:۲۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۱/۱ ۰:۲۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 سلام
سلام
عیدتون مبارک. سال خوبی داشته باشید.
Emma_sh عزیز مرسی.
الادورا بلک جان حتما همین طور خواهد بود.
آدم اصیل عزیز متوجه نشدم لطفا در پیام شخصی برام بنویس.
نیا گرنجر عزیز ممنون. در مورد عید هم الان میگم. وبلاگم هم http://www.hp-book7.blogfa.com
بهروز جان مرسی فصلها رو که نمیدونم ولی برای ولدمورت برنامه دارم.
پانسی عزیز در مورد عید پایین توضیح میدم.
لارتن کرپسلی جان نه این کارو نمیکنم.
بچه ها گفته بودید طی مدت عید داستانو براتون بزارم. خب من دارم میرم جایی که به اینترنت دسترسی ندارم اگه تونستم دو تا فصلو به خودم میلی میزنم بعد اونجا رفتم میام میزارم توی سایت. ولی شاید. زیاد روش حساب نکنید.
اگه نتونستم برید به وبلاگم که اونجا میتونید تو چندتا پست پایین تر دو تا داستان پی دی اف قشنگ رو که برای دانلود گذاشتم ببینید.
1610668236
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۳:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۳:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۹
از: یه جایی خفن
پیام: 62
 Re: مرسی
بابا ایول !!!!!!!

ولی یکم موضوش کوتاه بود!

لطفا زودتر
وگرنه.............


niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۳:۴۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۳:۴۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 Re: مرسی
خواهش ميكنم
هوركراكس
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۳:۰۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۳:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۸
از: در سرزمين ميانه
پیام: 10
 مرگ دامبلدور
نمیدونم چرا مد شده همه دامبلدورو میکشن.
حالا که کشتیش هری رو ابر جادوگر نکنیا
behrooz.963
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۱:۳۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۱:۳۳
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۱
از: نیو جرسی
پیام: 32
 Re: مرسی
من از پنسی قدر دانی میکنم که خواسته های من را خیلی اشکارا بیان کرد
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۰:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۰:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 Re: مرسی
ببين داداش من خوب دقت كن من اعصاب معصاب ندارم اگه بخواي ايام عيدي تعطيلات رو زهرمارمون كني ناراحت نشي ولي ميزنم لهت ميكنم افتاد الان
منظورم اينه كه توي اين تعطيلات فصل بعدي رو بده
آره داداش
nia_garenger
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۰:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۰:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۴
از:
پیام: 22
 هری پاتر و انتقام نهایی
اگه بنویسی وبلاگت چیه ممنون میشم :bigkiss:
behrooz.963
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۰:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۰:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۱
از: نیو جرسی
پیام: 32
 عجب....
خسته نباشید... دامبلدور که مرد... حالا دیگه فکر کنم فیلم هندی بشه...

راستی توپول جان چند تا فصل میخوای بنویسی؟ فعلا که داری به جزیئات میپردازی... برنامه ای برای ولدمورت داری؟
nia_garenger
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۰:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۲۰:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۴
از:
پیام: 22
 هری پاتر و انتقام نهایی
راستی یه چیز دیگه هری تپلو جان یه لطفی بکن توی عید که تعطیل نوشته هایت را هر سه چهار روز بفرست تازه اگه زود تر چه بهتر
nia_garenger
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۹:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۹:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۴
از:
پیام: 22
 هری پاتر و انتقام نهایی
از اول تا اینجاش خوندم واقعا"عالی مینویسی راستی یه موقع وسط راه مثل بقیه نذاری نری ها ای ول
asilzadetarinadam
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۹:۰۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۹:۰۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۷
از: برج گریفندور
پیام: 16
 آی شیطون.
نظر های فصل 13 و 14 رو دوباره بخون.
اگه متوجه منظورم نشدی بهم میل بزن.
asilzadetarinadam@yahoo.com
asilzadetarinadam
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۸:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۸:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۰/۲۷
از: برج گریفندور
پیام: 16
 خوبه ولی...
من اینو قبلا تو وبلاگت خونده بودم.
خیلی خوبه ولی ما تازه دلمونو خوش کرده بودیم که دامبلدور زندست ولی تو بازم که دامبلدورو کشتی!!!
Leo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۸:۲۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۸:۲۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹
از: لندن
پیام: 4
 انتقام
آفرین داستان خوبیه امیدوارم بقیه اش هم به همین خوبی باشه
maleeha
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۴:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۴:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۰
از: نا کجا آباد
پیام: 11
 مرسی
عالي بود مرسي
harry topoloo
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۰:۵۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۰:۵۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۴/۳۱
از: تپلستان
پیام: 203
 مرسی
بچه ها از :bigkiss: همه ممنون
خیلی لطف دارید
dadli
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۰:۴۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۰:۴۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۳
از:
پیام: 34
 دامبلدور نمیرر
این فصلت هم مثل بقیه فصلها عالی بود
دستت درد نکنه
فصل بعدیو زود بزار
sia
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۰:۴۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۰:۴۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۳
از: میدان گریملود شماره ی 12
پیام: 290
 ای ول
واقعا عالی می نویسی بابا دمت گرم
niloofar radcliffe.
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۰:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۰:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۴/۸/۱
از: تالار اصلي اسليترين كنار پنجره ي غم
پیام: 191
 Re: عجبي
بابا دمت گرم خيلي خوب بود

very very very good
roobi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۰:۲۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۱۰:۲۰
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۲۲
از: دره مردگان
پیام: 11
 عجبي
سلام توپلو بالاخره فصل رو دادي
behrooz.963
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۹:۳۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۱۲/۲۹ ۹:۳۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۲/۱
از: نیو جرسی
پیام: 32
 به به
ای توپو لو

ای مقاله بنویس..... ای ت. پ رولینگ... حال دادی..

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.