هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هری پاتر و آغاز پایان - فصل 7


هری پاتر و آغاز پایان
فصل7
دیدارشاخدار
هری و رون و هرمیون وارد خانه شدند .هری نمی دانست آیا می شود به آنجا خانه گفت یا نه؟!داخل خانه تقریبا ویران بود .پلکان ها خراب .ومبل ها پاره شده بود. هری جلو آمد .روی دیوار قاب عکسی آویزان بود . آن را برداشت.عکس هری به همراه پدرو مادرش زیر خروارها خاک پیدا شد.هرمیون جلو آمد و وقتی دید که قطره اشک هری روی قاب عکس گل شد، صلاح دید که او را تنها بگذارد.هری به آن عکس زل زد.مادرش را می دید که او را در آغوش گرفته است و به او لبخند می زند.موهای مادرش بلند و قرمز بود.وپدرش را می دید که در نهایت شادی برای او دست تکان می دهد .هری شور زندگی را در چشمان آن دو می دید،ولی از سن و سال خودش فهمید این عکس احتمالا برای چند ماه پیش از کشته شدن آنهاست.نفرت و کینه اش نسبت به ولدمورت بیشتر شده بود.
او با گوشه ی لباسش خاک قاب عکس را پاک کرد و آن را در جیبش گذاشت. رون جلو امد و گفت: هری بلند شو .بهتر نیست بقیه جاهای خونه رو ببینیم؟!
- چرا الان میام . منو ببخشید یه لحظه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.آخه می دونین برام خیلی عجیبه که چه طور اینجا مثل اون روز باقی مونده؟!
هرمیون که به فکر فرو رفته بود گفت: نمی دونم اما شاید اینم کار دامبلدور باشه!شاید می خواسته همه چیزت برات زنده بشه .هری مطمئنی هیچی از اون روز یادت نمیاد؟
- نه...هیچی...فقط اون جیغ لعنتی و التماس مادرم....
- خوب شاید قدح اندیشه بتونه بهت کمک کنه!
- راستی؟! نمی دونم اما یه امتحانی می کنم.
هری همه جای خونه رو نگاه کرد اتاق خودش که هنوز گهواره ی کوچکی در آن بود.و اتاق مادر و پدرش را دید.هنوز تختخواب دونفره ی آنها در آنجا قرار داشت و خرواری از خاک بر روی آن نشسته بود.
-بچه ها همه جارو خوب نگاه کنید.با اون راهنمایی دامبلدور من مطمئنم که یه چیزی اینجاست.
هری تمام کشو های موجود در خانه را نگاه کرد ولی تمام آنها خالی بودند.:یعنی کی اینارو خالی کرده؟
-ما هم نمی دونیم.
-یادم باشه از لوپین یه سوالایی بپرسم.من هنوز تو شکم که اینجا چه طور همین طوری مونده!
هری تمام خانه را گشت ولی هیچ چیز به درد بخوری نبود .بعد از یه بازدید طولانی خسته شد و گفت: بچه ها ببخشید که اذیتتون کردم .می خواین بریم؟
رون با قیافه ی متواضعی گفت : من خیلی گشنمه اما اگه تو می خوای بمونی بمونیم.
- آخه می دونید . مادرو پدر من توی یه قبرستان نزدیکی اینجا دفنند.اما مطمئن نیستم که دقیقا کجاست!
- نه رون ! هری ما هم باهات میایم حالا که تا اینجا اومدیم بهتر نیست که تو هم سر مزار پدرو مادرت بری؟
- من که خیلی دلم می خواد.پس اشکالی نداره؟!
- نه هری بریم منم فکر کنم بتونم دووم بیارم!
هری از خانه بیرون آمد.و رون و هرمیون هم همینطور . ناگهان هرمیون که از چیزی تعجب کرده بود گفت: بچه ها اینجارو!
یک نوشته ی طلایی روی دیوار کناری خانه نوشته بود :
به یاد جیمز و لیلی پاتر وبه خاطر عشق آنها
به این مکان اینجا دست نخورده باقی می ماند.

وزارت سحرو جادو
هری پوزخندی زد و گفت: تنها کاری که تونستن بکنن همینه!
و به راه افتادند.
- هری اینجا یه دهکده ی مشنگیه؟
- فکر نمی کنم چون اینجا خوته ی پدری منه و پدر من هم جادوگر بوده!
پس از کلی راه رفتن بالاخره هری یه جادوگر را دید.
- ببخشید آقا قبرستان این جا کجاست؟
مرد که مانند تمام کسانی که برای اولین بار هری را می دید بی اختیار به پیشانی او خیره شد گفت: تو هری پاتری؟
- بله ... میشه به من...
- چرا که نمی شه! من پدرتو میشناختم تو دره ی گودریک زندگی می کرد.خوشحال می شم خودم برسونمتون اونجا!
- ممنون
وانها با جادوگر به را افتادند. در راه جادوگر خودش را معرفی کرد و گفت: من جرارد سیمپسون هستم .پدرت منو میشناخت اون خیلی مرد خوبی بود همسرش هم همینطور .خوب یادمه روزی که تو به دنیا اومدی به سلامتی تو برای همه ی اهالی اینجا از مادام رزمرتا نوشیدنی کره ای خرید و ما رو مهمون کرد.
- شما اون شبو یادتونه؟
منظورت شب تولدته؟
-نه شبی که ولدمو-
-اسمشو نیار!
- ببخشید. شبی که اسمشونبر بابامو کشت یادتونه؟
- من نه راستش اون شب من رفته بودم ... رفته بودم....خوب بگذریم به هر حال من نبودم . اما همه می گفتند که ولدمورت مرده و اینجور حرفا!اما حالا که معلوم شد اصلا مرگی در کار نبوده!خوب دیگه فکر کنم رسیدیم همونجاست همون جلو من دیگه باید برم از آشناییتون خوشحال شدم آقایان جوان.جرارد به هرمیون هم اشاره ای کرد و رفت.
هری جلو رفت. دو سنگ قبر درست رو به روی در کلیسا وجود داشت دو سنگ قبر مرمرین!بر روی آن نوشته بود:

در این مکان جیمز پل پاتر در کنار همسرش لیلی جوانا پاتر آرمیده اند
مغفرت خداوند بر آنان که با فدا کردن جان خود سیاهی را از جامعه پاک کردند.

صورت گرفته توسط آلبوس دامبلدور

هری در آنجا نشست و انقدر گریه کرد تا اینکه وقتی متوجه دور و اطرافش شد. دید کاملا تاریک شده است .هرمیون و رون با صبر زیاد روی پله های کلیسا نشسته بودند و انتظار او را می کشیدند.هری بلند شد و به سمت آنان رفت: ببخشید بچه ها معطلتون کردم !
- نه بابا خواهش می کنم من فقط امیدوارم زود تر بریم چون خیلی خطرناکه!
- باشه بریم.
- آخ یادم نبود جاروهامونو تو خونه جا گذاشتیم .حالا چیکار کنیم.
- مگه یادت رفته که هری طلسم جمع آوری بلده . هری زود باش ما اصلا حال و حوصله ی رفتن به اونجا رو نداریم .هری فکرش را متمرکز کرد و گفت:برسید به دست جاروها!
چند ثانیه بعد هری رون و هرمیون سوار جارو دره ی گودریک را ترک کردند.



قبلی « هری پاتر و آغاز پایان - فصل 6 اسنیپ تنها یک برگ برنده‌ی جاه‌طلب است! » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
omidp7
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۳ ۱۵:۱۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۳ ۱۵:۱۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۴
از:
پیام: 3
 ؟؟؟
خوب بود اما اولا هری خیلی احساساتی بود
بعد هم این آقاهه به هری میگه اسمشو نیار بعد خودش میگه ولدمورت؟؟؟؟؟
torshi
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۳ ۱۴:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۶/۲۳ ۱۴:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۲۲
از: خونمون
پیام: 360
 خوبه
واقعاً جالب بود. ادامه بده
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۰:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۰:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 هری پاتر و آغاز پایان
با توجه به قبلیا خوب بود.
ولی باز نمیشه به عنوان یک داستان کامل روش حساب کرد.
sorena
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۰:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۹ ۰:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱۱/۱
از: اتاق خون محفل
پیام: 3113
 هری پاتر و آغاز پایان
با توجه به قبلیا خوب بود.
ولی باز نمیشه به عنوان یک داستان کامل روش حساب کرد.
سارا90
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۲۰:۳۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۲۰:۳۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۰
از:
پیام: 22
 !!!
آفرین
professor_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۲۰:۱۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۲۰:۱۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۱
از: خانه ی شماره ی12 گریمولد پلیس
پیام: 127
 وای وای وای
هری و این کارا؟
professor_snape
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۲۰:۱۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۸ ۲۰:۱۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۴/۲۱
از: خانه ی شماره ی12 گریمولد پلیس
پیام: 127
 مرثی
خیلی قشنگه
alialiali
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲۰ ۱۰:۳۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۲۰ ۱۰:۳۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۹/۲۳
از: چون اسمشو نبر دنبالمه ، نمیتونم بگم!!
پیام: 99
 هری پاتر و آغاز پایان فصل7
امیدوارم همین طوری خوب و عالی ادامه بدی!!
jini1368
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۴ ۱۴:۳۶  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۴ ۱۴:۳۶
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۱
از:
پیام: 3
 می تونه بهتر بشه
ماجرای کلی داستان خیلی خوبه ، اما بعضی جاها خیلی سریع رد شدی و بعضی هم خیلی مختصره ؛ مثلا می تونستی ماجرای دره گودریک رو بیشتر شاخ و برگ بدی . در هرحال منتظر بقیش هستم .
به امید بهبود اوضاع آشفته جامعه جادوگری
shnhp
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۴ ۰:۵۴  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۴ ۰:۵۴
عضویت از: ۱۳۸۴/۲/۱۱
از: میدان گریمولند
پیام: 15
 خوبه
به نظر من هم هری رو یکم زیاده از حد احساساتی کردی.
ولی ارام پیش رفتنت ریتم خوبی به داستان داده.
LILI EVANZ 22
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۳ ۱۸:۳۱  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۳ ۱۸:۳۱
عضویت از: ۱۳۸۴/۲/۲
از:
پیام: 191
 بخونین!
چرا اتفاقا امروز فصل 8و9 رو فرستادم .من عاشق این دو فصلم!
بهتون توصیه می کنم حتما بخوونین.

از خودم تعریف نمی کنما!
1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۳ ۱۷:۵۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۳ ۱۷:۵۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 Re: گلم
ببینم احتمالا" روزی روزگاری نمی خوای فصل بعد رو بفرستی؟
kati2007
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۱۸:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۱۰ ۱۸:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۵
از: هاگوارتز طبقه هفتم اتاق ضروريات
پیام: 65
 نظر
خيلي احساساتي بود ولي در جمع خوب بود
afshinsheatoon
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۸ ۲۲:۰۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۸ ۲۲:۰۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۷
از: پناهگاه شیراز
پیام: 86
 Re: احساساتی
داستانت خوبه یعنی دقیقا داستان خوب و با صبر و حوصله پیش می بری .
در ضمن هری هیچ وقت این همه احساساتی نبوده .
1385
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۸ ۱۹:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۸ ۱۹:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۲/۵
از: درون تام
پیام: 101
 Re: خوبه
یه مقدار زیادی هری رو احساساتی کردی.ولی کلا" داستانت داره جالب میشه مخصوصا" پیشنهاد هرمیون برای دیدن مرگ والدین هری با قدح اندیشه.
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۸ ۱۹:۱۷  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۲/۸ ۱۹:۱۷
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 خوبه
داستانت خوبه اما فكر ميكني 17 ساله پيش مادام رزمرتا اينقدر بزرگ بوده كه كافه داشته باشه؟؟ من كه فكر نميكنم در ضمن درسته كه هري ميتونه جادو كنه اما استفاده از افسون جمع آوري تو يه روستايه مشنگي معقول نيست

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.