هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هري پاتر و آغاز پايان - فصل 17


هري پاتر و آغاز پايان
فصل 17
تاريخ: 19/4/85
-حالا چي كار كنيم؟؟؟
- نمي دونم ... هيچ دليلي نداريم كه بر گرديم ... مامان اينها اهميت موضوع رو درك نمي كنن. بيچاره شديم.
- طفلكي هرميون !
آقاي ويزلي كه تازه از بيرون گذاشتن چمدان ها خلاص شده بود، فرياد زد :
برين تو سكو... عجله كنين!
مغز هري از كار افتاده بود تصور اين كه دوباره چه طور آن همه مطلب در باره ي جان پيچ ها پيدا كند ، جسمش را آزار مي داد. حالا چه مي توانست بكند...؟
- هري پس چرا وايستادي؟
-ا... الان ميام! ببخشيد آقاي ويزلي ؟
- هري فعلا فرصت نيست ... هر لحظه ممكنه مرگ خوار ها برسن... عجله كن!
- آخه!؟
- فقط عجله كن!
هري ديگر نتوانست بايستد اگر بيش از اين اصرار مي كرد ممكن بود آقاي ويزلي او را به وزغ تبديل كند، هر چه بود همه چيز تقصير او بود، اگر او نبود...
- بيا هري ... بيا اينجا !
-هي دين تو اينجا چي كار ميكني؟
- مگه از هاگوارتز براي شما نامه نيومده؟ براي منم اومده ديگه!
- منظورت چــيـ-
خانم ويزلي با عصبانيت گفت:
سوال و جواب كافيه! شما تو هاگوارتز شش ماه وقت دارين كه با هم صحبت كنين! رون زود باش اول تو برو!
رون با عجله چرخ دستي اش را رو به سكوي نه و سه چهارم گرفت و به سرعت از انظار ناپديد شد.
- هري عجله كن!
هري هم همين كار را كرد و به سرعت به سمت سكو دويد... يك ...دو ...سه...
- هي هري اينجا رو نگاه كن!
هري با دقت به قطار سريع السير نگاه كرد اما آن ، آنجا نبود!
- اين ديگه چيه؟!
همان موقع تك تك خانواده ي ويزلي وارد ايستگاه شدند...
- يعني چي؟
دين با ناراحتي گفت: اين كه شبيه متروي مشنگ هاست!
- پس قطار خودمون كجاست؟؟
بچه ها ناراحت نباشيد... قطار سريع السير در امانه فقط ما گفتيم بهتره تو اين وضعيت يه قطار تر و تميز تر گير بياريم ... اينم از وزير مشنگ ها گرفتيم و بعد از انجام جادو هاي مختلفي روش به اين شكل در اومد...
آقاي ويزلي با تحسين به قطار نگاه كرد و گفت :
عجبا! مشنگ ها بدون جادو چه كارهايي كه نمي كنند! دستگاه آبريزش با دكمه كار مي كنه...
- ببخشيد آقاي ويزلي اين واگن ها خيلي گرونه ... با چند گاليون خريدينش؟؟؟
آقاي ويزلي با تعجب به دين نگاه كرد و بعد رون با عجله گفت:
بابا اين دين توماسه ... تو خوابگاه ماست... و... خانواده اش هم مشنگند.
احتمالا آقاي ويزلي از مهارت دين در به كاربردن اصطلاحات مشنگي متعجب شده بود... او گفت:
راستش ما، يعني وزير ما طي گفت و گويي كه با وزير مشنگ ها داشته از اونا در خواست يك لگن...
- واگن!
...آره همون ... واگن جديد كرديم ... اما ظاهرا وزير مشنگ ها انقدر ترسيده بوده كه همون جا يه فلتون ...
- منظورتون تلفنه؟
- هرميون تو اينجا چي كار مي كني؟
- سلام...نمي خوام صحبت هاي آقاي ويزلي رو قطع كنم...بعدا همه چيز رو توضيح مي دم.
... خوب چي داشتم مي گفتم؟... آها...همون جا يه تلفون مي زنه و مي گه كه سريع براي ما حاضرش كنن بعدش روفوس اسكريم جيور مي خواسته در باره ي هزينه اش صحبت كنه و گفته كه چند گاليون ميشه... ظاهرا وزيره انقدر گيج شده بوده كه گفته بي خيال هزينه اش بشيم...
رون با اشتياق گفت: قيافه ي وزيره ديدني شده بوده!
همه با هم زدند زير خنده ولي هري هنوز از فكر كتاب ها بيرون نيامده بود.
هرميون با مهرباني از هري پرسيد:
هري اتفاقي افتاده؟
رون بي مقدمه به حرف او پريد و گفت:
راستش آره...
هري با شيطنت گفت:
خب... بعد؟ ادامه بده ظاهرا خيلي دلت مي خواد به جاي من حرف بزني!
- خب بعد؟
هري به صورت رون كه قرمز شده بود نگاه كرد و گفت :
بريم تو قطار اين طوري نمي تونم بگم...
آنها چمدان ها يشان را برداشتند و به درون قطار رفتند. قطار بوي نويي مي داد بوي پلاستيك و چسب.
- هي پسر من تا حالا سوار مترو نشده بودم. كم كم قطار شلوغ شد و آنها فهميدندكه نه تنها آنها بلكه دانش آموزان همه ي مقاطع و حتي فارغ التحصيل ها هم به ايستگاه آمدند.
- براي چي اينا اومدند؟ يعني هممون تو هاگوارتز جا ميشيم؟
- رون معلومه كه جا ميشيم ... احتمالا به خاطر حفظ امنيته!
هري درب يكي از كوپه ها را باز كرد و گفت:
چه جلب(!) متروها كه كوپه نداشتند!
كوپه خالي بود و آنها وارد كوپه شدند . فضاي كوپه مثل همان قطار سريع السير بود با فرق اين كه امكاناتش بيشتر بود... مثلا ميز داشت و ميزش وسط كوپه بين صندلي ها با فشار دادن يك دكمه باز مي شد...
- بيا هرميون تا جيني نيومده بايد يه چيزي بهت بگيم.
- اميدوارم خبر بدي نباشه... در باره ي...
هرميون صدايش را پايين آورد و ادامه داد:
... جان پيچ هاست مگه نه؟
- اي ... يه جورايي...
هري نفس عميقي كشيد و گفت :
كتاب ها...
- كتاب ها چي؟ چيز به درد بخوري نداشت؟
- چرا اتفاقا خيلي مطلب داشت.
- پس چي جون به لب شدم كه...
- اه هري بگو ديگه چرا انقدر معطل مي كني؟ مي دوني چيه هرميون كتابهايي كه تو داده بودي رو تو خونه جا گذاشتيم!
- چـــــــــــــــــــــــــــــــــــي؟؟؟؟؟؟؟؟
- لازم نيست سرزنشمون كني!
- مگه كجا گذاشته بودينش؟
- زير كمد براي اينكه كسي نبيندش...
- نمي شد برين برش دارين؟
- نه... آخه اولا مرگ خوارها دنبالمون بودن...
- ثانيا نمي تونستيم اهميت موضوع رو به آقاي ويزلي بفهمونيم...
هرميون ناله كنان گفت:
حالا چي كار كنيم؟؟؟
- متاسفم!
- لازم نيست متاسف باشي تقصير منم بود.
- نه رون اين كار به عهده ي من بود.
جيني در را باز كرد و گفت :
خيلي بي معرفتين! منو بيرون قال مي ذارين؟
-ا... ما فكر كرديم تو با فرد و جرجي!
- اونا توي يك سالن ديگه اند ...با مامان و بابا و بقيه ي فارغ التحصيل ها!
جيني شكلكي درآورد و گفت ميشه بشينم؟
هرميون گفت:
نه نميشه... مسخره نشو!
جيني نشست و گفت:
نمي دونم اسلايتريني ها هم هستند يا نه؟
- احتمالا اگه باشند اونايي هستند كه اسم پدراشون تو ليست مرگ خوار ها نباشه...
- شايد!
قطار راه افتاد ، اما صداي تلق و تلوق آشنا نيامد.
- خيلي بي مزه شده!
- چقدر روون حركت مي كنه!
هري بلند شد و گفت بياين بريم ببينيم از اسلايتريني ها كيا تو قطارند.
هرميون گفت:
هري دوباره شروع كردي؟ من كه حوصله ندارم... جيني راستي ليست كتاب هات اومد؟
هري به رون گفت:
تو هم حوصله نداري؟
- چرا اومدم!
جيني جواب داد: نه بابا تازه جواب آزمون سمجمون هم نيومده! كاراي مدرسه خيلي قرو قاط شده...
هري در را بست:
اگه فقط كراب و گويل رو ببينم خودم خفشون مي كنم!
هري يكي يكي كوپه ها را نگاه مي كرد. نويل با خوشحالي به آنها سلام كرد و گفت:
خيلي از ديدنتون خوشحالم... راستي مادر بزرگ و عموي من هم توي قطارند... نظرتون در باره ي قطارچيه؟
- بدك نيست ولي من قبلي رو ترجيح مي دادم.
نويل با رون موافقت كرد و گفت :
خب ديگه ... نمي اييد تو؟
- نه ممنون تو برو...
هري به درون كوپه نگاهي انداخت و لونا لاوگود را ديد كه همچنان در حال خواندن طفره زن بود... دركنارا و چند دانش آموز ريونكلاوي نشسته بودند.
- فعلا... به لونا سلام برسون!
هري يكي يكي درون كوپه ها را نگاه مي كرد . داخل يك كوپه حس كرد كه چو را ديده است اما بعد يادش آمد كه او فارغ التحصيل شده است، پس بايد در سالن فارغ التحصيل ها باشد! با اينكه هيچ احساسي نسبت به چو نداشت اما ديدن صورت زيباي او براي هري خوشايند بود!
- هري اونجا رو نگاه كن!
هري درون كوپه را نگاه كرد و پانسي پاركينسون را به همراه سه دانش آموز اسلايتريني ديد.
- موافقي يك كم اذيتشون كنيم؟
- خيلي حال ميده، كراب و گويل هم نيستن!
- آره بيا!
هري درب كوپه را باز كرد و گفت :
به به خانم پاركينسون ... دوست پسرتو نمي بينم كه بياد فضولي كنه!
پانسي پاركينسون بلند شد و گفت:
برين بيرون همين الان!
- نمي خواي به ما بگي كه مالفوي كجاست؟
- يعني تو نمي دوني اون كجاست؟
- يه حدس هايي مي زنم اما مطمئن نيستم كه اون قدر احمق و بيشعور باشه كه بره تو دارودسته ي ولدمورت!
نفس همه در سينه حبس شد...
- اي واي يادم نبود كه همتون از ولدمورت...
- بسه ديگه!
- باشه مي ريم فقط براي اينكه بفهمي هر كي ندونه من مي دونم اون كجاست... اگه ديدي سلام منو بهش برسون و بگو اگه يه روز به آخر عمرم مونده باشه خودم مي كشمش!
هري و رون به سرعت درب كوپه را بستند و بيرون آمدند.
- اونم تو دارودسته ي كثيفشونه!
- بعيد نيست!... ا... اونجا رو! بيا بريم آب بخوريم!
رون به سمت آبريز رفت و از آن كمي آب خورد ...
- خيلي بيشتر از اكوامنسي مي چسبه!
- آره...برگرديم نه؟
- آره.
آنها كوپه ها را پشت سر گذاشتند و به كوپه ي خودشان رسيدند.
- سلام تانكس!
- سلام هري سلام رون!
- بيا تو !
- ممنون داشتم با دخترها يه گپي مي زدم!
- ا؟ يعني بحث خصوصي بوده؟
- نه بابا! دلت خوشه ها! خداحافظ فعلا!
هري به داخل كوپه امد و رون هم همينطور!
- هرميون چت شده؟
رون با تعجب به صورت جيني نگاه كرد و گفت:
به ما هم بگين چي شده!
هرميون رو به رون گفت:
يعني شما ها نفهميدين؟
جيني آشفته گفت:
چي رو؟
- جدي مي گين؟
- چي رو ؟
- اين كه نفهميدين!
- اه هرميون مي گي چي رو يا برم از خود تانكس بپرسم!
- نه...نه... مي گم...
هرميون نفس عميقي كشيد و گفت:
بچه ها تانكس داره مادر ميشه!



قبلی « اندر حکایت بازی هری پاتر و جام آتش هري پاتر و آغاز پايان - فصل 18 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
mona@lona
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۱۰:۱۰  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۲۰ ۱۰:۱۰
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۰
از: ميدان گريمولد خانه شماره13
پیام: 43
 خوبببب
خوبببببببببب
shadmehr
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۷:۲۳  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۷:۲۳
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۳
از: آمپول می ترسم !!
پیام: 646
 ي
خوب بود ولي چه جلب داستانو مسخره كرده بود
kati2007
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۱:۵۹  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۴/۱۶ ۱۱:۵۹
عضویت از: ۱۳۸۵/۱/۲۵
از: هاگوارتز طبقه هفتم اتاق ضروريات
پیام: 65
 عالي
عالي بود ادامش بده كه مردم
مثل اينكه من اوليم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.