هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: داستان‌های تکمیل‌شده :: هری پاتر و آغاز پایان

هری پاتر و آغاز پایان - فصل 30


هري پاتر و آغاز پايان
فصل30

هري در حاليكه داشت از خوشحالي بال در مي آورد بسته را از دست هرميون گرفت و با دقت به آن خيره شد:
باورم نمي شه... اصلا باورم نمي شه...خود خودشه...درست يادمه وقتي كه ولدمورت اينو از دست هپزيبا اسميت گرفت ...چشماش برق خاصي داشت برقي كه حاكي از فطرت پليدش بود...
سپس چشم از فنجان برداشت و رو به رون و هرميون گفت:
شما دوتا هم توي مرگ ولدمورت شريكين...اگه شما ها سر اون كلاس نبوديد شايد هيچ وقت اينو پيدا نمي كردم... خيلي ازتون ممنونم...
هرميون در حاليكه مي خواست شكست نفسي كند گفت:
ما همون كاري رو كرديم كه هر كس ديگه اي جاي ما بود هم همين كارو مي كرد...مشكلي پيش اومده هري؟
هري كه دوباره به فنجان خيره شده بود گفت:
يه چيز براي من خيلي عجيبه...
- چي؟
- اينكه دوتا جان پيچي كه تاحالا پيدا كرديم يه جوري جلومون ظاهر شدن... ما اصلا دنبالشون نگشتيم ولي اونا خودشونو به ما نشون دادن...
رون با اقتدار گفت:
نه بابا همچينم كه تو مي گي نيست... مگه يادت رفته چند بار رفتيم و خونتونو تو دره ي گودريك گشتيم... انقدر خوشبين نباش ... اگه جان پيچها فقط هفت تا باشه تا حالا سه تاش خنثي شده... سه تاي ديگه هم معلومه چيه... ولي هنوز يكي رو نمي دونيم چيه و در مجموع چهار تا جان پيچ باقي مونده البته اگه خودشم يه جان پيچ حساب كني...
هري گفت:
شايد حق با تو باشه... نمي دونم بايد چيكار كنيم ... من بايد اسنيپ رو ببينم...
- منو مي خواي ببيني؟
- اسنيپ... بالاخره اومدي؟ چرا دير كردي ما خيلي نگرانت شديم...
آنها به قدري در بحر فنجان فرو رفته بودند كه حتي متوجه ورود اسنيپ نشدند...
اسنيپ در حاليكه ردايش را مي تكاند گفت:
يك كاري داشتم مجبور شدم به خاطر اون كمي دير بيام...هي ... اينجا رو... اين فنجون هافلپاف نيست؟
اسنيپ سعي كرد فنجان را از دست هري بگيرد و گفت:
باور نكردنيه... خب يك هيچ به نفع تو!
هري با سردرگمي گفت:
منظورت چيه؟ راستي چه كاري بود كه اين قدر مهم بود؟ چرا دير كردي؟
اسنيپ با تلخ رويي جواب داد:
اين فضولي ها به تو نيومده... منم كارايي براي خودم دارم... منظورم اين بود كه اين جان پيچ عوض اوني كه قرار بود من بيارم ولي نياوردم...
- چي؟ نياوردي؟ براي چي؟
هرميون با ناراحتي اين را گفت و اضافه كرد:
چي باعث شد اونو نياري؟
اسنيپ نگاهي به هرميون انداخت و گفت:
دوشيزه گرنجر...لطفا مودب باش...خب اقرارش سخته ولي بايد بگم اوني كه من تحت نظر گرفته بودم جان پيچ نبود... من اشتباه كرده بودم...
رون با شنيدن اين خبر گفت:
كه اينطور...
سپس فنجان را از روي ميز برداشت و به سمت اسنيپ گرفت و گفت:
پس به جبران اون اشتباه اين جان پيچ و خودت خنثي كن... البته اگه نمي ترسي ولدمورت تو وجودت بره!
هري جلوي رون را گرفت و گفت:
رون بهتره آروم باشي... اين كار و من بايد تموم كنم... اين فقط محبت دامبلدور بوده كه اسنيپ رو با ما همراه كرده...
- كافيه... نمي خواد اداي جوانمردي هاي پدرتو در بياري... ما وقت نداريم... من خنثي كردن اينو به عهده مي گيرم... شما دوتا هم زود تر برين بيرون... احتمالا تا چند دقيقه ي ديگه صداتون مي كنن...
- منظو_
- بيــــــــــــــرون!
هرميون و رون با نگاهي از هري خداحافظي كردند و هري دوباره با اسنيپ تنها ماند...
هري ملتمسانه گفت:
ميشه بگي اون بيرون چه خبره؟ چرا قراره اون دو تا رو صدا كنن...
- به زودي خودت مي فهمي...
اسنيپ آستين هاي ردايش را بالا زد و گفت:
آماده اي؟
- بله!
- اسپريت!
دوباره درد تمام وجور هري را فرا گرفت... او چشمهايش را از درد بست و سعي كرد جلوي راه ولدمورت نباشد...و صداي نجواهاي اسنيپ را مي شنيد...:
والنربليوس...بناميوس...سيكتوديستروييوس...
هري سرش گيج مي رفت... قدرت اسنيپ او را به رعشه انداخته بود او سرش را بين دو دستش گرفته بود و در يك جا كز كرده بود...و فقط صداي اسنيپ را مي شنيد گاهي اوقات هم احساس مي كرد روح از كنار بدنش مي گذرد...او گوش هايش را گرفته بود و سعي مي كرد جلوي استفراغش را بگيرد كه ناگهان دستي را بر روي سرش حس كرد...
-هري آروم باش... كلك اين يكي هم كنده شد...
هري به چهره ي درب و داغان اسنيپ نگاهي انداخت... انرژي زيادي از او رفته بود...اين اولين باري بود كه با هري رفتار خوبي داشت سپس به هري گفت:
ديگه لازم نيست نگران باشي... فقط زود تر برو بيرون ممكنه بيرون بهت نياز داشته باشن...
هري با تعجب پرسيد :
منظورت چيه؟
اسنيپ در حاليكه نقشه ي غارتگر را در دست داشت در را باز كرد و هري را بيرون راند...
- همه چيز به زودي معلوم ميشه...
- چي معلـ-
و اسنيپ دوباره رفته بود.
هري از طبقه پايين سروصدا مي شنويد. نگران شد و با عجله به سمت سرسراي عمومي به راه افتاد . در سر راه هرميون و رون منتظر او بودند و چهره هايشان مضطرب و نگران بود. هرميون با حالتي مستاصل گفت:
خدا رو شكر كه موفق شدين . اسنيپ حالش خوبه؟
-آره.. چي شده چرا نگرانين؟
رون گفت:
مك گونگال همه رو صدا كرده ... مي خواد توي سالن عمومي حرف بزنه...
- خب اين كه نگراني نداره!
- ممكنه... ولي شايعه شده كه...
هري كه جانش داشت به لبش مي رسيد گفت:
تو رو به ريش مرلين يه چيزي بگو!
رون به هرميون نگاهي انداخت و به هري گفت:
هري... مي گن كه اسكريم جيور رو دزديدن...و
- و چي؟؟؟؟
- و ولدمورت به وزارت خونه حمله كرده...
هري احساس مي كرد سرش گيج مي رود او روي پله ها نشست و گفت:
بالاخره حمله کرد؟...حالا چيكار مي خوان بكنن!؟
هرميون گفت:
ما هم نمي دونيم ولي فكر كنم مي خوان باهاش روبه رو شن!
هري دستي به موهايش كشيد و گفت:
اونا نبايد اين كارو بكنن... هنوز دوتا جان پيچ باقي مونده... نميشه...اون اين طوري نمي ميره...من نمی ذارم...
هرميون دست هري را گرفت و او را بلند كرد و گفت:
بلند شو هري ... بايد مقاوم باشي ... بعد از صحبت هاي مك گونگال بهش بگو... بگو كه هنوز وقتش نشده...
هري بلند شد حق با هرميون بود. او مي بايست مقاوم باشد و به گفته ي دامبلدور عمل كند... بلند شد و به سمت سرسرای عمومی به راه افتاد...

قبلی « هری پاتر و دیدار نهایی هری پاتر و آغاز پایان-فصل31 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
سیروس_بلک
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۵/۷/۱۴ ۱:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۵/۶/۴
از: نزدیکای موتور خونه ی جهنم پلاک 666
پیام: 13
 ایول
ایول داستانت مثل همیشه خوبه راستی من اولیم

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.