هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و انجمن نظام سیاه

هری پاتر و انجمن نظام سیاه (بخش 1 - فصل 1 - قسمت 4.6 )


داستان هفتم هری پاتر به قلم سیاوش درخشان
(هری پاتر و انجمن نظام سیاه)
هری پاتر و انجمن نظام سیاه

بخش اول : تعتیلات تابستانی
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 4.6 : سقوط کابینه

هری و هاگرید در روزنه کوچکی که به خیابان اصلی وصل می شد ظاهر شدند . هری به آرامی وارد خیابان شد . خیابان نسبتا خلوت بود . مغازه دارها اکثرا بیرون مغازه " به دیوار تکیه داده بودند و پیپ می کشیدند . هری و هاگرید به سمت مغازه ای حرکت کردند که خرابه به نظر می رسید . هری رو به مانکن زشت داخل ویترین گفت :
ما به دیدن دوستانمان آمدیم . آنها را دیروز به اینجا آوردم .
چند لحظه طول کشید تا مانکن به حرکت افتاد . آروم به شیشه بغل دستش اشاره کرد و گفت :
-- به بیمارستان سنت مانگو خوش آمدید .
هری به هاگرید نگاهی انداخت و به سمت شیشه حرکت کرد . در لحظه بعد سالن بزرگ و با شکوهی در برار چشمانش ظاهر شد . به اطراف نگاه کرد . جو بسیار بدی در آنجا حاکم بود . در گوشه و کنار بیمارستان افرادی نشسته و گریه می کردند . هاگرید هم کنار هری آمد و گفت :
-- فکر کنم این ها خانواده ی قربانیان دیروز باشند . بی رحم داره همین طور آدم می کشد اصلا ....
هری دیگر صدای هاگرید را نمی شنید . در آن لحظه هواسش به دختری بود که آهسته آهسته گریه می کرد . آن دختر را خوب می شناخت . هری جلو رفت و با لحن سردی گفت :
برای تو چه اتفاقی افتاده است ؟
ماریتا سرش را بلند کرد و با چشمان درشتش به هری خیره شد . جای طلسم هرمیون هنوز از روی صورتش به طور کامل پاک نشده بود . ماریتا با دیدن هری گریه اش بیشتر شد . هری که از بی انصافی خودش پشیمان بود " رفت کنارش نشست و گفت :
چی شده ؟
ماریتا در حالی که اشک از چشمانش پایین می ریخت با صدای ضعیفی گفت :
-- مرگخوارها مدت ها مادرم را تهدید می کردند که بهشون کمک کند ولی مادرم از کمک به آنها سر باز زد . چند روز پیش که داشتم از پیش چو برمی گشتم به خانه با منظره ترسناکی رو به رو شدم . علامت شوم بالای خانمان بود ...
دوباره گریه ماریتا شدت گرفت . هری که دلش به شدت برای ماریتا سوخته بود گفت :
پدرت کجاست ؟
ماریتا آهسته گفت :
-- پدرم ساها پیش در مبارزه با خون آشامان کشته شد . فقط داداشم ...
ماریتا دیگر داشت جیغ می کشید .
-- اون فقط 5 سالشه ... هری --- هری خواهش می کنم کمکم کن من خیلی تنها هستم . هیچ کی را ندارم .
ماریتا دست هری را گرفته بود و به شدت بدنش می لرزید به طوری که هری هم به لرزش افتاده بود . هری با لحن دلگرم کننده ای گفت :
ماریتا آرام باش . داری خودت را از بین می بری .
ماریتا با همان حالت وحشت زده گفت :
-- من یک بار بهت خیانت کردم . منو ببخش اشتباه کردم . هری " من و چو خیلی تنها هستیم . به کمک احتیاج داریم .
هری ماریتا را در آغوش گرفت و گفت :
آرام باش . من کمکت می کنم . قول می دم .
این جملات بر روی ماریتا تاثیر گذاشت . بدنش از لرزش افتاد . سرش را روی شانه هری گذاشت و بدون صدا اشک ریخت . وقتی که ماریتا کاملا آرام شد " هری پرسید :
برادرت کجاست ؟
ماریتا جواب داد :
پیش چو است .
هری آهسته ماریتا را بلندش کرد و گفت :
با من بیا .
هری برگشت به اطرافش نگاه کرد . هاگرید مشغول صحبت با تابلوی یکی از مدیران هاگوارتز بود که دو سال پیش خبر رساندن آقای ویزلی زخمی به بیمارستان را به دامبلدور داده بود . هری دست ماریتا را گرفت و حرکت کرد . به طبقه چهارم " پخش 18 " اتاق شماره 4 رفتند . هری چند بار به در اتاق ضربه زد و بعد در را باز کرد . چهار تا تخت در اتاق قرار داشت . روی تخت اول دختر جوانی خوابیده بود . روی تخت دوم و سوم و چهارم به ترتیب جینی و هرمیون و رون خوابیده بودند . خانواده ویزلی و گرنجر و خانواده دیگری که هری آنها را نمی شناخت به همراه فلور در اتاق حضور داشتند . در این زمان همه هری را نگاه می کردند . رون و هرمیون ناباور و جینی حسودانه هری را نگاه می کرد . هری وارد اتاق شد و ماریتا را که حالا قدری مقاومت می کرد با خود کشید . هری قبل از اینکه کسی حرفی بزند " گفت :
اگه از دیدن من ناراحت هستید " برم ؟
خانم ویزلی جلو دوید و هری را در آغوش گرفت و بوسیدش و گفت :
-- این چه حرفی عزیزم .
آقای ویزلی هم جلو آمد و با هری دست داد . آقا و خانم گرنجر هم به نوبت هری را در آغوش گرفتند . آقای گرنجر در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود " گفت :
-- نمی دونم چه جوری ازت تشکر کنم . ما همین یک فرزند را داریم .
هری که نمی دانست چی باید جواب دهد به سراغ رون رفت . رون محکم به پشت هری زد و گفت :
-- کارت معرکه بود . دو تا طلبت " دو دفعه جون منو نجات دادی .
هرمیون محکم هری را در آغوش گرفت و زد زیر گریه . بعد از هرمیون " هری آرام به سمت جینی رفت که با سردی او را نگاه می کرد . هری سریع در گوش جینی گفت :
من هیچ رابطه ای با ماریتا ندارم . بعدا برات می گم جریان چی بوده است .
جینی که چهره اش روشن شده بود " هری را در آغوش گرفت . هری روی مبل کنار تخت جینی نشست و در حالی که به سه دوستش نگاه می کرد " گفت :
خوشحالم که حال همتون خوب شده است ...
خانم ویزلی با صدای بلندی حرف هری را قطع کرد و گفت :
-- اوه ... آرتور این دختر ...
خانم ویزلی به سمت ماریتا رفت و در آغوشش گرفت و گفت :
-- واقعا متاسفم .
خانم ویزلی و ماریتا در آغوش هم چند لحظه ای گریه کردند و بعد خانم ویزلی دست ماریتا را گرفت و بر روی صندلی بغل خودش " نشوندش . آقای ویزلی گفت :
-- هری تعریف کن ببینیم چه اتفاقی افتاده بود .
هری بعد از مکث کوتاهی تمام اتفاقات روز را به غیر از اسنیپ و هاگرید تعریف کرد . وقتی هری ساکت شد " آقای ویزلی متفکرانه گفت :
-- من در خونه را با طلسمی قوی جادو کردم که مطمئنم به این راحتی ها باز نمی شود .
جینی گفت :
-- چه طوری این همه کاراگاه حریف اسمشونبر نشدند .
هری با ناراحتی گفت :
چرا من دوباره وجود اون را احساس کردم .
رون برای اینکه صحبت را عوض کند با خوشحالی گفت :
-- هری چه بلایی سر بلاتریکس آوردی . پدر صبح می گفت : << تو خونه کلی خون ریخته بود >>
هری با چهره ای که هیچ حالتی در آن مشخص نبود گفت :
سکتوم سمپرا را روش اجرا کردم .
هرمیون و رون هر دو نفسشان را در سینه حبس کردند .
قبلی « هری پاتر و انجمن نظام سیاه (بخش 1 - فصل 1 - قسمت 4.5 ) معبد بليار » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.