معبد بليار(همان معبد شيطان قديم، به ياد سايت هفتم) فصل اول
-----------------------------------------------------------------------
ویکتور، میبایست درست از وسط دهکده میگذشت تا به میخانه برسد. میخانه بالای دهکده قرار داشت، سمت راست آن مهمانخانهی جورج، و سمت دیگر میخانه، مزرعهی پیوتر ایلیچ شروع میشد. هر خبری که در دهکده بود، یا از میخانه شروع میشد، یا همیشه در میخانه عدهای بودند که در مورد آن بحث کنند. برای همهی اهالی ده، مخصوصا مردان، سر زدن به میخانه برای سر و گوش آب دادن خیلی طبیعی بود، ولی نه در این موقع صبح. با این حال، ویکتور تصمیم گرفته بود سری به میخانه بزند. همانطور که از خیابانهای خالی دهکده میگذشت، به آهنگری آنتوان رسید. آنجا هم بسته بود. چوببری یوزف هم بسته بود. شمشیرسازی فیودور سیمونویچ هم بسته بود. دلشورهای که ویکتور را فرا گرفته بود، عمیقتر شد. دلش میخواست کسی را میدید تا از او بپرسد چه خبر شده. احساس میکرد قضیه خیلی جدی است. برای چندمین بار از خودش پرسید: «چرا هیچ کس توی کوچهها نیست؟ چه خبر شده که امروز صبح هیچکس دکانش رو باز نکرده؟ توی این مدتی که امروز خواب موندم، چه اتفاقی افتاده؟»
وقتی ویکتور در آن صبح خاکستری مثل هر روز به دکان خیاطی استاد ماکسیم رسیده بود، برخلاف هر روز در دکان بسته بود. فقط دکان استاد ماکسیم نبود که هنوز باز نشده بود. سر راه، چشمش به هیچ دکان بازی نیافتاده بود. بابا بوریس پینهدوز که حتی روزهاي تعطيل هم صبح زود سر کار میآمد، هنوز دکانش را باز نکرده بود. ویکتور گیج شده بود. صورتش را به شیشهی در خیاطی چسباند و داخل دکان تاریک را با دقت تماشا کرد. به نظرش رسید که از کتری بخار بلند میشود. حتی گمان کرد که سرخی آتش را هم در آتشدان کتری میبیند. لیوان سربی و نقش و نگاردار استاد ماکسیم هم شسته شده و وارونه روی سینی گذاشته شده بود. ویکتور با خودش گفت: «پس اوستا ماکسیم اول صبحی اینجا بوده... حتما خبری شده. یعنی چه خبره؟»
از نبش خرتوپرت فروشی سیمون که به داخل راه اصلی ده پیچید، آرزویش برآورده شد. یاروسلاو ایگورویچ بود؛ شاگرد آهنگری آنتوان. پدرش ایگور، چوپان ارباب، پارسال او را برای شاگردی و پادویی پیش آنتوان گذاشته بود تا به قول خودش، پسرش صنعتی یاد بگیرد تا مجبور نباشد در سرما و گرما با یک مشت خوک و خر دمخور باشد. ویکتور همیشه صدای عربدهی آنتوان را که به خاطر تنبلی و بیعرضهگی یاروسلاو بلند بود میشنید. یاروسلاو با قدمهایی محکم و سریع راه میرفت. ویکتور صدا زد:
- «هی، هی! یاروسلاو! وایسا.» یاروسلاو برگشت. ویکتور را که دید، ایستاد.
- یاروسلاو، تو ده چه خبره؟ چرا هیچ کس بیرون نیست؟ مردم کجا رفتن؟
همان طور که ویکتور با قدمهایی سریعتر به سمت یاروسلاو قدم برمیداشت، یاروسلاو گفت:
- آنتوان رفته میخونه. مثل این که اونجا خبراییه.
ویکتور به یاروسلاو رسید و دستش را به سمت یاروسلاو دراز کرد. یاروسلاو در حالی که با ویکتور دست میداد، ادامه داد:
- آنتوان گفت که در کارگاه بایستم، ولی به درک! همه رفتن میخونه. منم میخوام بفهمم چه خبره.
- منم که رسیدم مغازهی اوستا ماکسیم، اوستا ماکسیم در مغازه رو بسته بود و رفته بود. حتما اونم رفته میخونه. یعنی چه اتفاقی افتاده؟
- امروز صبح پادوی آناتولی میخونهدار اومده بود و یه حرفایی با آنتوان زد که من درست نشنیدم. مثل این که قاصدی از قلعهی لرد هیگن اومده اینجا.
- همون قلعهی وسط جنگل ...؛ عجیبه تا حالا که این لرد هیگن کاری به کار ما نداشته. یعنی چی شده؟
یاروسلاو شانه بالا انداخت و گفت: «بذار برسیم میخونه، همهچی دستگیرمون میشه.»
ویکتور و یاروسلاو هیچکدام در راه صحبتی نمیکردند. هر دو در فکر بودند. ویکتور حتی به دکانهای بستهی کنار خیابان هم توجهی نداشت. در فکر بود که چه موضوع مهمی است که حتی لیزا، دختر ماکسیم هم به میخانه رفته. معمولا اگر خبری در دهکده میشد، زنها در خانه میماندند تا مردها خبرها را بیاورند؛ ولی این بار... مثل اینکه موضوع واقعا مهم بوده است. در حالی که گردنبند رز شکل لیزا را که ماه پیش هدیه گرفته بود، در دست میفشرد سر خود را بالا آورد و در کمال تعجب خود را جلوی میخانه دید.
هر دو وارد میخانه شدند. تقریبا همهی مردم ده جمع شدهبودند. همه مشغول بحث در مورد پیغام لرد هیگن بودند. در همین شلوغی یک نفر با لباس رسمی و فاخر از در پشتی کافه وارد شد. ولی تنها کسی که متوجه شد آناتولی بود. پیش رفت و همراه با تعظیمی سلام کرد. کمی صبر کرد تا تکان سر قاصد را به نشانهی جواب ببیند و گفت:
- «با عرض خسته نباشید، میخواستم به عرضتون برسونم که همهی اهالی حاضرند. میتونین پیغام را قرائت
بفرمایید.» و با اندکی وقفه اضافه کرد: «ممکنه بفرماید افتخار آشنایی با چه کسی رو داریم.»
قاصد نگاهی به آناتولی انداخت و گفت: «اول بگو این مردم خفهشن بعد.»
آناتولی که از این برخورد شوکه شدهبود، برگشت و رو به مردم تشر زد:
- «ساکت! ساکت باشید! جناب قاصد تشریف آوردن.» دوباره به سمت قاصد رو کرد و گفت:
- بفرمایین قربان اگه کار دیگهای...
- شنیدم اینجا بانوی زیبایی به اسم لیزا ماکسیم زندگی میکنه. درست میگم؟
آناتولی در حالیکه به ویکتور اشاره میکرد، پاسخ داد: «بله. همونجا کنار نامزدش ویکتور تران ایستاده.»
قاصد همانطور که به سمت میز وسط میخانه میرفت، زیر لب زمزمه کرد: «تران! هوم» از بین مردم با بیتفاوتی گذشت و بالای میز رفت... تنها صدای ریزش باران به گوش میرسید... نگاهی قاطع به همهی حضار انداخت. لولهی کاغذی را از زیر ردایش بیرون کشید و آن را بالا گرفت؛ نگاهی دیگر به افراد انداخت و شروع به خواندن کرد:
به نام ایناس و پادشاه مرینوس
باید به اطلاع مردم داروین برسانم که پس از سالها صلح و آرامش، اقوام جنوبی کشور به ما اعلان
جنگ داده و سعی در تصرف مناطق مرزی دارند. بنابراین از همهی جوانان درخواست می شود که
به قلعهی هیگن آمده و پس از آموزش رهسپار میدان جنگ شوند و در کنار پادشاه خود بجنگند.
والی پادشاه لرد هیگن
نامه را که به پایان برد، میتوانست ترس حاضران را احساس کند. با صدایی خشن و رسمی ادامه داد:
- همهی جوانانی که میخواهند شجاعت و مردانگی خود را ثابت کنند، فردا صبح به سمت قلعه حرکت کنند.
فعلا به خانههایتان بروید و خودرا آماده کنید.
از ترس یا تعجب، کسی ازجای خود تکان نخورد. به نظر ميرسيد كه يك نامهي کوتاه براي بیان آن جملات كم بودهباشد. ساکنان جنوبی کشور وحشیترین و خونخوارترین موجوداتی بودند که مردم میشناختند یا شاید هم، در حقیقت نميشناختند... قاصد از میز پایین آمد و بقیه هم به خود آمده و با نگاههايي مبهم به سمت در حرکت کردند. همین موقع قاصد به سمت لیزا رفت و صدا زد:
- ببخشید خانم چند لحظه صحبت خصوصی داشتم.
لیزا نگاهی به ویکتور انداخت و ویکتور هم مجبور شد کنار در منتظر بایستد. از آن فاصله فقط میفهمید که قاصد لحن صحبتش عوض شده و با احترام خاصی سخن میگوید. اندکی بعد متوجه شد رنگ صورت لیزا سرخ شده. واقعا برایش سخت بود که به چیز دیگری توجه کند. مردم مرتب به شانهی او میخوردند و بیرون میرفتند. اما ویکتور فقط در فکر لیزا بود. ناگهان چهرهی قاصد در هم رفت و چهرهی رسمیاش دوباره مشخص شد. ولی بیشتر از همه ویکتور از ترسی که بر چهرهی لیزا سایه انداختهبود، نگران بود. لحظهای چند هر دو سکوت کردند و بعد از وقفهای طولانی برای ویکتور، لیزا جوابی داد که موجب خوشحالی قاصد شد. او نیز سریعا خداحافظی کرد و به سمت در پشتی رفت. در همین بین میخانه نیز تقریبا خالی شده بود. ویکتور به سمت لیزا رفت؛ انتظار داشت که خود او شروع به توضیح دادن بکند. اما لیزا ناگهان سر بلند کرد و با عصبانیت گفت:
- خوب ویکتور بالاخره نگفتی تونستی خرج درست کردن یک خیاطی رو تهیه کنی یا نه؟
ویکتور بهتزدهتر از آن بود که بخواهد فکر کند. لیزا هم داد زد:
- پس تو که شغلی نداری چه طور میخوای ازدواج کنی؟
برای ویکتور واقعا عجیب بود که لیزا در مورد پول و شغل صحبت کند. لیزا باز هم ادامه داد:
- ترجیح میدم با کسی ازدواج کنم که مثل تو بیکار نباشه.
یواش یواش مغز ویکتور شروع به کار کرد. حالا میتوانست بفهمد که قاصد از لیزا چه میخواست. ولی نه! مطمئن بود که اشتباه میکند. از او پرسید:
- «قضیه به لرد هيگن یا اون قاصد ربطی داره» میتوانست آثار بهتزدگی را در صورت لیزا ببیند. لیزا جواب داد:
- آره، درست حدس زدی. حتما این رو هم میدونی که در مقابلش هیچ شانسی نداری.
خندهای کرد و با سرعت به سمت در راه افتاد. ویکتور از پشت در صدا زد:
- «لیزا من... من هیچ وقت تو رو از دست نمیدم.» لیزا برگشت و مستقیم به چشمان ویکتور خیره شد. ویکتور میدانست که پشت چشمهای لیزا اشکهایش جمع شدهاند. لیزا به او پشت کرد و همانطور که از در خارج میشد گفت:
- «میتونی اون گردنبند رو هم ببری، بفروشی.» و در را محکم به هم زد.
ویکتور باور نمیکرد. تا چند لحظهی پیش همه چیز درست بود. ولی حالا... تنها وسط چندتا میز ایستاده و چشمش به در دوخته شدهاست. هرگز فکرش را هم نمیکرد که لیزا چنین چیزهایی را به رخ او بکشد. پدر خودش هم که خیاط
بود و اصلا ویکتور شاگرد پدرش بود. دلش میخواست از خواب بیدار شود و ببیند که همهی اینها خوابی بیش نبوده؛ قاصد، پیغام و لیزا... او آنقدر که به لیزا اطمینان داشت به خودش نداشت. پس چرا ثروت لرد هیگن اینقدر او را عوض کرد. ویکتور روی نزدیکترین صندلی نشست. سراسر بدنش عرق کرده بود. برایش سخت بود؛ بدون لیزا نمي... یا شاید هم تنها يك شوخی مسخره بود اما نه... دیگر لیزایي وجود نداشت. لیزا هیچوقت غرور ویکتور را خرد نمیکرد... .
بیرون میخانه باران سردی میبارید. ویکتور احساس میکرد هر قطره به درونش رخنه میکند و او را سردتر از قبل میکند. تمام بدنش کرخت شدهبود و بدتر از همه قلبش بود. نمیدانست به کدام سمت میرود. پاهایش بیاختیار او را جلو میبردند. برایش فقط زمین گلی نبود؛ همهجا را سیاه و پر از گل میدید. احساسی به او دست دادهبود که خیلی وقت پیش آن را فراموش کردهبود؛ تنهایی. با از دست دادن لیزا دوباره آشنایی خود را با این درد به یاد آورد. از کودکی همیشه تنها بود. در دو سالگی عدهای ناشناس پدر و مادرش را در خانه کشتهبودند. آنموقع ویکتور در خانهی یکی از همسایهها در حال بازیکردن بوده است. غریبهها برای کشتن او به آن خانه میآیند، اما مردم ده سر میرسند و آنها فرار میکنند. مردم میگفتند حتما خانوادهی او را با خانوادهی یکی از اربابها، که آن شب به دهکده آمدهبود، اشتباه گرفتهاند. در هر صورت از آن موقع ویکتورتنها ماند تا وقتی که در پانزدهسالگی ماکسیم و خانوادهاش به آن دهکده آمدند و ویکتور با لیزا آشنا شد. پنج سال بود که او دیگر تنهایی را تجربه نکردهبود. اما امشب سرمای تنهایی را با تمام وجود احساس میکرد. پایش به سنگی گیر کرد و محکم به زمین خورد. تازه متوجه شد که سنگ جلوی خانهاش بودهاست؛ خانهی قدیمی پدر و مادرش.
وارد که شد خانه برایش جدید بود. وسایل خانه حال دیگری داشتند. مثل اینکه هیچکدام منتظر برگشتن ویکتور نبودند. انگار هیچکدام برایشان مهم نبود که ویکتور وجود داشته یا نه. شمعی روشن کرد و خود را روی صندلی انداخت. همین موقع صدای جرینگ جرینگ گردنبندش را شنید. آن را در دست گرفت. واقعا سرد بود. چشمش به دو زمرد برگ شکل گل رز افتاد. هر وقت که آن دو را میدید یاد چشمان لیزا میافتاد. گرچه همیشه به این فکر بود که چشمان لیزا لطافتی دارد که این دو سنگ از آن بیبهرهاند. اما این بار، به جای این فکر فقط سردی شدیدی را احساس کرد. گل رز را برگرداند و در نور شمع جلای نام حکاکی شدهی لیزا چشمان او را آزرد. مثل اینکه برق آن اجازهای بود برای اشکهای ویکتور ... .
صبح که بیدار شد، فهمید دیشب روی همان صندلی به خواب رفته است. گردنبند لیزا روی زمین افتاده بود. وقتی نگاهش به گردنبند افتاد، دردی در قلبش احساس کرد. آن را برداشت و در جیبش گذاشت. به یادش آمد که آن روز صبح جوانان باید به سمت قلعهی هیگن حرکت کنند. اسم آن مرد که به ذهنش رسید هجوم ناگهانی نفرتی را در صورتش احساس کرد. همان موجود پستی که لیزا را از او گرفتهبود. حتما لیزا هم قرار بود با آنها حرکت کند. با خودش فکر کرد: «باشد! هر کجا که دلش میخواهد برود. او که دنبال قدرت و ثروت است، نباید هم این فرصت را از دست بدهد.»
ولی با وجود همهی اینها احساس کرد که باید لیزا را ببیند. باید دلیلش را میپرسید. نه! دلیلش مال و ثروت نبود. دلش میخواست از او بپرسد چرا قبل از این حاضر به ازدواج با او بود ولی حالا او را به ثروت و قدرت لرد هیگن فروخت؟ درست است. باید از او میپرسید. ناگهان از جا پرید و از خانه بیرون زد.
از در که خارج شد نور شدیدی به چشمانش تابید. باید عجله میکرد. روز به نیمهی خود نزدیک میشد. به دروازهی خروجی شهر که رسید، تقریبا همهی جوانان ده در آنجا جمع شدهبودند. کالسکهای نیز در آن نزدیکی بود؛ با نشان مخصوص لرد هیگن. در همان موقع چشم ویکتور به لیزا افتاد. همان قاصد داشت به او کمک میکرد تا سوار کالسکه شود. از دور صدا زد: «لیزا صبر کن! به من بگو چه اتفاقی افتاده؟» لحظهای لیزا بهتزده به سمت صدا چرخید. به محض اینکه ویکتور را دید، خواست دوباره به او پرخاش کند، ولی با دیدن چهرهی خرد شده و غمگین او نتوانست خود را کنترل کند و به گریه افتاد. ویکتور هنوز مطمئن بود که آن چشمان از سنگ نیستند. قاصد بازوی لیزا را کشید. لیزا برگشت و فریاد زد:«ازت متنفرم! دیگه هیچ وقت دنبال من نیا» و به داخل کالسکه رفت. قاصد رو به کالسکهچی داد زد:«حرکت کن». لیزا سر خود را از پنجره بیرون کرد و به پشت نگریست. ویکتور را دید که با چهرهای مات و مبهوت به او نگاه میکند. برای آخرین بار به چهرهی درماندهی ویکتور نگاه کرد؛ سر خود را به داخل برد و چشمانش را بست تا آن صورت ناامید را برای همیشه در ذهن خود ثبت کند ... .
از صبح آن روز به بعد کسی ویکتور را در دهکده ندید. از زمان حرکت جوانان به سمت جنگل مرلین پنج روز میگذشت. همه فکر میکردند ویکتور به خاطر ترس و بزدلیاش همراه با آنان نرفته و به همین خاطر از روی شرم خود را در خانه زندانی کرده. اما کسی نمیدانست که ویکتور در خانه نشسته است و مات و مبهوت به بخت خود مینگرد. احساسی را که او داشت کسی نمیتوانست درک کند. این پنج روز در اندک زمانهایی که مغز او کار میکرد، به این فکر بود که بعد از این چه باید بکند. گاهی به این فکر میافتاد که دهکده را ترک کند و به جنگ برود و خود را در سختی جنگ غرق کند تا شاید خاطرهی لیزا را فراموش کند. واقعا نمیدانست چه باید بکند. دیگر در خانه ماندن هم دل او را تسکین نمیداد. احساس می کرد که باید به بیرون برود، و بهترین جا، میخانه بود ... .
در این عصر دلگیر، ابرها هم ماتمزده و سرگردان اینور و آنور میرفتند. نگاه ویکتور روی خیابان ثابت بود. فقط پاهایش به اختیار خودشان جلو میرفتند. در راه شنید که دو نفر میگفتند:
- او تران است. ترسو! همیشه خودش رو شجاعتر از بقیه نشون میداد ولی به جنگ نرفت...
- میگن نامزدش هم اونو به خاطر بیپولیش ترک کرده.
- آره. میگن قراره با لرد هیگن ازدواج کنه. ولی شنیدم پدرش از این موضوع خیلی ناراحته.
راه میخانه طولانیتر از همیشه شدهبود. هرچه میرفت نمیرسید. دلش میخواست زودتر به میخانه برسد تا شاید در شلوغی آنجا، این افکار مزاحم او را راحت بگذارند... .
از در میخانه که وارد شد به سمت اولین میز رفت. روی صندلی نشست و از پیشخدمت تقاضای یک بطری نوشیدنی کرد و بعد از گرفتن نوشیدنیاش در صندلی فرو رفت و دوباره به فکر چند روز گذشته افتاد. به فکر لیزا و به فکر خودش. هنوز نمیتوانست رفتار لیزا را درک کند... . کمی دیگر از نوشیدنیاش سرکشید. در افکار پریشان خود غوطهور بود که باد سردی را بر گردن خود احساس کرد. سر برگرداند؛ پنج غریبه را دید که یکییکی وارد شدند.
هر کدام شنلی خاکستری پوشیدهبودند و به کمک چوبدستشان جلو میآمدند. سیمای عجیب آنها ویکتور را به تعجب انداخته بود. کلاه شنلشان را تا چشمها روی صورت کشیده بودند. بالای چوبدست هر کدام شئ الماس مانندی میدرخشید. هرکدام از گوهرها به رنگی بود و میشد حدس زد که نقش و نگاری قدیمی دارند. غریبهها قد بلندی داشتند؛ با دست و صورتی سفید. کسی گفت: «یه نفر این در رو ببنده». هر پنجتا که وارد شدند جلوی در به صف ایستادند. ویکتور احساس میکرد که به او خیره شدهاند. کمی مکث کردند و با قدمهایی بلند به سمت میز ویکتور آمدند و دور میز نشستند. ویکتور کمی از حرکت آنها تعجب کرد ولی بعد از مدتی رو به آنها گفت:«میخوام تنها باشم. برید سر یه میز دیگه».
سرشان را بلند کردند و مستقیم به چشمان ویکتور خیره شدند. برای اولین بار بود که ویکتور چشمهای آنها را میدید. چشمانشان کاملا سفید بود. ویکتور ترس عجیبی را درون خود احساس میکرد ولی گيجتر از آن بود كه كاري انجام دهد. یکی از آنها چوبدستش را بلند کرد و ضربهای به بطری زد که بطری در دست ویکتور خرد شد. ویکتور از ترس و بهتزدگی نمیتوانست حتی اعتراض کند. بالاخره با زحمت گفت:«کی هستین... از من چی میخواین.»
هر پنج نفر با هم جواب دادند:«ما دنبال راداگاست هستیم. تو اونو میشناسی؟»
ویکتور جواب داد:«تا به حال کسی رو با همچین اسم مسخرهای ندیدم. حالا بذارین به حال خودم باشم.» ولی همینکه آمد از جای خود بلند شود یکی از آنها دستش را برروی شانهی ویکتور گذاشت و او را سر جایش نشاند. گفت:«بذار او را به تو نشان بدهیم؛ شاید شناختی؟»
هر کدام یک دستشان را بر میز کوبیدند و ویکتور در کمال ترس و حیرت جای دستهایشان را دید که نورانی شدهبود. پنج نقطهی نورانی به سمت بالا حرکت کردند و شروع به چرخیدن کردند تا اینکه ناگهان ایستادند و با خطهایی نورانی به شکل ستارهی پنجپر در آمدند. ویکتور از ترس بر صندلیاش میخکوب شدهبود. وسط ستاره را مه سیاهی گرفتهبود. ناگهان تصویری دید از افرادی سیاهپوش که به داخل خانهاش حمله میبردند. داخل خانه فرق کرده بود. زن و مردی کنار آتش نشسته بودند که با سر و صدای مهاجمان از جا پریدند. چهرهی مرد را که دید او را شناخت.مردم برایش شرح داده بودند که قیافهی او این گونه بوده است. پدرش به سمت شمشیرش رفت اما مهاجمان به او مهلت ندادند و سرش با شمشیری سیاه شکافتهشد. مادرش تنها جیغ میکشید. مهاجمان با فریاد پرسیدند:«راداگاست کجاست؟» اما مادرش فقط گریه و ناله میکرد. یکی از آنها کمانش را درآورد و تیری به قلب مادرش زد. دوباره سیاهی ستاره را در برگرفت و این بار تصویر، خانهی همسایهی آنها را نشان میداد. ناگهان در منفجر شد و مهاجمان به داخل پریدند. قاتل مادرش دوباره کمانش را بالا آورد و ویکتور برق زمرد قرمزرنگ روی کمان را دید. تیر به سمت کودک رها شد که ناگهان نور سفیدی در وسط اتاق تابید و تیر منحرف شد و تنها بازوی کودک را زخمی کرد. در میان نور سفید، پنج تن شنلپوش ظاهر شدند. هر کدام چوبدست خود را بالا گرفتند. نوری از هرکدام از گوهرها تابید. یکی از مهاجمان هالهای از مه دور خودشان ایجادکرد؛ ولی نورها با شدت به آن برخورد کردند و مردان سیاهپوش را به بیرون پرت کردند. در همین موقع مردم سر رسیدند و مهاجمان نیز فرار کردند. وقتی یکی از کشاورزان به داخل خانه آمد، کودکی زخمی را یافت.
اینبار نور شدیدی در وسط ستاره درخشیدن گرفت و تصویری دیگر نمایان شد. شخصی شنلپوش شمشیری آتشین در دست گرفتهبود. ویکتور اندکی دقت کرد.از تعجب به عقب پرید. خود او بود، با چهرهای مصمم و استوار. ناگهان شعلهای از آتش تصویر را محو کرد. در میان سرخی آتش دو چشم قرمز به او خیره نگاه میکردند. به آن دو چشم نفرتی عجیب احساس میکرد؛ گرچه نگاه کردن به آن دو چشم آتشین، او را میترساند. در همین افکار بود که کسی فریاد زد:«بس است!» و ناگهان ویکتور خود را درحالی دید که تمام بدنش عرق کرده بود. آن پنج تن به او خیره شده بودند. یکی از آنها گفت:
« شايد هنوز هم آن خراش را روی بازویت داشته باشی، راداگاست!»
-----------------------------------------------------------------------
ویکتور، میبایست درست از وسط دهکده میگذشت تا به میخانه برسد. میخانه بالای دهکده قرار داشت، سمت راست آن مهمانخانهی جورج، و سمت دیگر میخانه، مزرعهی پیوتر ایلیچ شروع میشد. هر خبری که در دهکده بود، یا از میخانه شروع میشد، یا همیشه در میخانه عدهای بودند که در مورد آن بحث کنند. برای همهی اهالی ده، مخصوصا مردان، سر زدن به میخانه برای سر و گوش آب دادن خیلی طبیعی بود، ولی نه در این موقع صبح. با این حال، ویکتور تصمیم گرفته بود سری به میخانه بزند. همانطور که از خیابانهای خالی دهکده میگذشت، به آهنگری آنتوان رسید. آنجا هم بسته بود. چوببری یوزف هم بسته بود. شمشیرسازی فیودور سیمونویچ هم بسته بود. دلشورهای که ویکتور را فرا گرفته بود، عمیقتر شد. دلش میخواست کسی را میدید تا از او بپرسد چه خبر شده. احساس میکرد قضیه خیلی جدی است. برای چندمین بار از خودش پرسید: «چرا هیچ کس توی کوچهها نیست؟ چه خبر شده که امروز صبح هیچکس دکانش رو باز نکرده؟ توی این مدتی که امروز خواب موندم، چه اتفاقی افتاده؟»
وقتی ویکتور در آن صبح خاکستری مثل هر روز به دکان خیاطی استاد ماکسیم رسیده بود، برخلاف هر روز در دکان بسته بود. فقط دکان استاد ماکسیم نبود که هنوز باز نشده بود. سر راه، چشمش به هیچ دکان بازی نیافتاده بود. بابا بوریس پینهدوز که حتی روزهاي تعطيل هم صبح زود سر کار میآمد، هنوز دکانش را باز نکرده بود. ویکتور گیج شده بود. صورتش را به شیشهی در خیاطی چسباند و داخل دکان تاریک را با دقت تماشا کرد. به نظرش رسید که از کتری بخار بلند میشود. حتی گمان کرد که سرخی آتش را هم در آتشدان کتری میبیند. لیوان سربی و نقش و نگاردار استاد ماکسیم هم شسته شده و وارونه روی سینی گذاشته شده بود. ویکتور با خودش گفت: «پس اوستا ماکسیم اول صبحی اینجا بوده... حتما خبری شده. یعنی چه خبره؟»
از نبش خرتوپرت فروشی سیمون که به داخل راه اصلی ده پیچید، آرزویش برآورده شد. یاروسلاو ایگورویچ بود؛ شاگرد آهنگری آنتوان. پدرش ایگور، چوپان ارباب، پارسال او را برای شاگردی و پادویی پیش آنتوان گذاشته بود تا به قول خودش، پسرش صنعتی یاد بگیرد تا مجبور نباشد در سرما و گرما با یک مشت خوک و خر دمخور باشد. ویکتور همیشه صدای عربدهی آنتوان را که به خاطر تنبلی و بیعرضهگی یاروسلاو بلند بود میشنید. یاروسلاو با قدمهایی محکم و سریع راه میرفت. ویکتور صدا زد:
- «هی، هی! یاروسلاو! وایسا.» یاروسلاو برگشت. ویکتور را که دید، ایستاد.
- یاروسلاو، تو ده چه خبره؟ چرا هیچ کس بیرون نیست؟ مردم کجا رفتن؟
همان طور که ویکتور با قدمهایی سریعتر به سمت یاروسلاو قدم برمیداشت، یاروسلاو گفت:
- آنتوان رفته میخونه. مثل این که اونجا خبراییه.
ویکتور به یاروسلاو رسید و دستش را به سمت یاروسلاو دراز کرد. یاروسلاو در حالی که با ویکتور دست میداد، ادامه داد:
- آنتوان گفت که در کارگاه بایستم، ولی به درک! همه رفتن میخونه. منم میخوام بفهمم چه خبره.
- منم که رسیدم مغازهی اوستا ماکسیم، اوستا ماکسیم در مغازه رو بسته بود و رفته بود. حتما اونم رفته میخونه. یعنی چه اتفاقی افتاده؟
- امروز صبح پادوی آناتولی میخونهدار اومده بود و یه حرفایی با آنتوان زد که من درست نشنیدم. مثل این که قاصدی از قلعهی لرد هیگن اومده اینجا.
- همون قلعهی وسط جنگل ...؛ عجیبه تا حالا که این لرد هیگن کاری به کار ما نداشته. یعنی چی شده؟
یاروسلاو شانه بالا انداخت و گفت: «بذار برسیم میخونه، همهچی دستگیرمون میشه.»
ویکتور و یاروسلاو هیچکدام در راه صحبتی نمیکردند. هر دو در فکر بودند. ویکتور حتی به دکانهای بستهی کنار خیابان هم توجهی نداشت. در فکر بود که چه موضوع مهمی است که حتی لیزا، دختر ماکسیم هم به میخانه رفته. معمولا اگر خبری در دهکده میشد، زنها در خانه میماندند تا مردها خبرها را بیاورند؛ ولی این بار... مثل اینکه موضوع واقعا مهم بوده است. در حالی که گردنبند رز شکل لیزا را که ماه پیش هدیه گرفته بود، در دست میفشرد سر خود را بالا آورد و در کمال تعجب خود را جلوی میخانه دید.
هر دو وارد میخانه شدند. تقریبا همهی مردم ده جمع شدهبودند. همه مشغول بحث در مورد پیغام لرد هیگن بودند. در همین شلوغی یک نفر با لباس رسمی و فاخر از در پشتی کافه وارد شد. ولی تنها کسی که متوجه شد آناتولی بود. پیش رفت و همراه با تعظیمی سلام کرد. کمی صبر کرد تا تکان سر قاصد را به نشانهی جواب ببیند و گفت:
- «با عرض خسته نباشید، میخواستم به عرضتون برسونم که همهی اهالی حاضرند. میتونین پیغام را قرائت
بفرمایید.» و با اندکی وقفه اضافه کرد: «ممکنه بفرماید افتخار آشنایی با چه کسی رو داریم.»
قاصد نگاهی به آناتولی انداخت و گفت: «اول بگو این مردم خفهشن بعد.»
آناتولی که از این برخورد شوکه شدهبود، برگشت و رو به مردم تشر زد:
- «ساکت! ساکت باشید! جناب قاصد تشریف آوردن.» دوباره به سمت قاصد رو کرد و گفت:
- بفرمایین قربان اگه کار دیگهای...
- شنیدم اینجا بانوی زیبایی به اسم لیزا ماکسیم زندگی میکنه. درست میگم؟
آناتولی در حالیکه به ویکتور اشاره میکرد، پاسخ داد: «بله. همونجا کنار نامزدش ویکتور تران ایستاده.»
قاصد همانطور که به سمت میز وسط میخانه میرفت، زیر لب زمزمه کرد: «تران! هوم» از بین مردم با بیتفاوتی گذشت و بالای میز رفت... تنها صدای ریزش باران به گوش میرسید... نگاهی قاطع به همهی حضار انداخت. لولهی کاغذی را از زیر ردایش بیرون کشید و آن را بالا گرفت؛ نگاهی دیگر به افراد انداخت و شروع به خواندن کرد:
به نام ایناس و پادشاه مرینوس
باید به اطلاع مردم داروین برسانم که پس از سالها صلح و آرامش، اقوام جنوبی کشور به ما اعلان
جنگ داده و سعی در تصرف مناطق مرزی دارند. بنابراین از همهی جوانان درخواست می شود که
به قلعهی هیگن آمده و پس از آموزش رهسپار میدان جنگ شوند و در کنار پادشاه خود بجنگند.
والی پادشاه لرد هیگن
نامه را که به پایان برد، میتوانست ترس حاضران را احساس کند. با صدایی خشن و رسمی ادامه داد:
- همهی جوانانی که میخواهند شجاعت و مردانگی خود را ثابت کنند، فردا صبح به سمت قلعه حرکت کنند.
فعلا به خانههایتان بروید و خودرا آماده کنید.
از ترس یا تعجب، کسی ازجای خود تکان نخورد. به نظر ميرسيد كه يك نامهي کوتاه براي بیان آن جملات كم بودهباشد. ساکنان جنوبی کشور وحشیترین و خونخوارترین موجوداتی بودند که مردم میشناختند یا شاید هم، در حقیقت نميشناختند... قاصد از میز پایین آمد و بقیه هم به خود آمده و با نگاههايي مبهم به سمت در حرکت کردند. همین موقع قاصد به سمت لیزا رفت و صدا زد:
- ببخشید خانم چند لحظه صحبت خصوصی داشتم.
لیزا نگاهی به ویکتور انداخت و ویکتور هم مجبور شد کنار در منتظر بایستد. از آن فاصله فقط میفهمید که قاصد لحن صحبتش عوض شده و با احترام خاصی سخن میگوید. اندکی بعد متوجه شد رنگ صورت لیزا سرخ شده. واقعا برایش سخت بود که به چیز دیگری توجه کند. مردم مرتب به شانهی او میخوردند و بیرون میرفتند. اما ویکتور فقط در فکر لیزا بود. ناگهان چهرهی قاصد در هم رفت و چهرهی رسمیاش دوباره مشخص شد. ولی بیشتر از همه ویکتور از ترسی که بر چهرهی لیزا سایه انداختهبود، نگران بود. لحظهای چند هر دو سکوت کردند و بعد از وقفهای طولانی برای ویکتور، لیزا جوابی داد که موجب خوشحالی قاصد شد. او نیز سریعا خداحافظی کرد و به سمت در پشتی رفت. در همین بین میخانه نیز تقریبا خالی شده بود. ویکتور به سمت لیزا رفت؛ انتظار داشت که خود او شروع به توضیح دادن بکند. اما لیزا ناگهان سر بلند کرد و با عصبانیت گفت:
- خوب ویکتور بالاخره نگفتی تونستی خرج درست کردن یک خیاطی رو تهیه کنی یا نه؟
ویکتور بهتزدهتر از آن بود که بخواهد فکر کند. لیزا هم داد زد:
- پس تو که شغلی نداری چه طور میخوای ازدواج کنی؟
برای ویکتور واقعا عجیب بود که لیزا در مورد پول و شغل صحبت کند. لیزا باز هم ادامه داد:
- ترجیح میدم با کسی ازدواج کنم که مثل تو بیکار نباشه.
یواش یواش مغز ویکتور شروع به کار کرد. حالا میتوانست بفهمد که قاصد از لیزا چه میخواست. ولی نه! مطمئن بود که اشتباه میکند. از او پرسید:
- «قضیه به لرد هيگن یا اون قاصد ربطی داره» میتوانست آثار بهتزدگی را در صورت لیزا ببیند. لیزا جواب داد:
- آره، درست حدس زدی. حتما این رو هم میدونی که در مقابلش هیچ شانسی نداری.
خندهای کرد و با سرعت به سمت در راه افتاد. ویکتور از پشت در صدا زد:
- «لیزا من... من هیچ وقت تو رو از دست نمیدم.» لیزا برگشت و مستقیم به چشمان ویکتور خیره شد. ویکتور میدانست که پشت چشمهای لیزا اشکهایش جمع شدهاند. لیزا به او پشت کرد و همانطور که از در خارج میشد گفت:
- «میتونی اون گردنبند رو هم ببری، بفروشی.» و در را محکم به هم زد.
ویکتور باور نمیکرد. تا چند لحظهی پیش همه چیز درست بود. ولی حالا... تنها وسط چندتا میز ایستاده و چشمش به در دوخته شدهاست. هرگز فکرش را هم نمیکرد که لیزا چنین چیزهایی را به رخ او بکشد. پدر خودش هم که خیاط
بود و اصلا ویکتور شاگرد پدرش بود. دلش میخواست از خواب بیدار شود و ببیند که همهی اینها خوابی بیش نبوده؛ قاصد، پیغام و لیزا... او آنقدر که به لیزا اطمینان داشت به خودش نداشت. پس چرا ثروت لرد هیگن اینقدر او را عوض کرد. ویکتور روی نزدیکترین صندلی نشست. سراسر بدنش عرق کرده بود. برایش سخت بود؛ بدون لیزا نمي... یا شاید هم تنها يك شوخی مسخره بود اما نه... دیگر لیزایي وجود نداشت. لیزا هیچوقت غرور ویکتور را خرد نمیکرد... .
بیرون میخانه باران سردی میبارید. ویکتور احساس میکرد هر قطره به درونش رخنه میکند و او را سردتر از قبل میکند. تمام بدنش کرخت شدهبود و بدتر از همه قلبش بود. نمیدانست به کدام سمت میرود. پاهایش بیاختیار او را جلو میبردند. برایش فقط زمین گلی نبود؛ همهجا را سیاه و پر از گل میدید. احساسی به او دست دادهبود که خیلی وقت پیش آن را فراموش کردهبود؛ تنهایی. با از دست دادن لیزا دوباره آشنایی خود را با این درد به یاد آورد. از کودکی همیشه تنها بود. در دو سالگی عدهای ناشناس پدر و مادرش را در خانه کشتهبودند. آنموقع ویکتور در خانهی یکی از همسایهها در حال بازیکردن بوده است. غریبهها برای کشتن او به آن خانه میآیند، اما مردم ده سر میرسند و آنها فرار میکنند. مردم میگفتند حتما خانوادهی او را با خانوادهی یکی از اربابها، که آن شب به دهکده آمدهبود، اشتباه گرفتهاند. در هر صورت از آن موقع ویکتورتنها ماند تا وقتی که در پانزدهسالگی ماکسیم و خانوادهاش به آن دهکده آمدند و ویکتور با لیزا آشنا شد. پنج سال بود که او دیگر تنهایی را تجربه نکردهبود. اما امشب سرمای تنهایی را با تمام وجود احساس میکرد. پایش به سنگی گیر کرد و محکم به زمین خورد. تازه متوجه شد که سنگ جلوی خانهاش بودهاست؛ خانهی قدیمی پدر و مادرش.
وارد که شد خانه برایش جدید بود. وسایل خانه حال دیگری داشتند. مثل اینکه هیچکدام منتظر برگشتن ویکتور نبودند. انگار هیچکدام برایشان مهم نبود که ویکتور وجود داشته یا نه. شمعی روشن کرد و خود را روی صندلی انداخت. همین موقع صدای جرینگ جرینگ گردنبندش را شنید. آن را در دست گرفت. واقعا سرد بود. چشمش به دو زمرد برگ شکل گل رز افتاد. هر وقت که آن دو را میدید یاد چشمان لیزا میافتاد. گرچه همیشه به این فکر بود که چشمان لیزا لطافتی دارد که این دو سنگ از آن بیبهرهاند. اما این بار، به جای این فکر فقط سردی شدیدی را احساس کرد. گل رز را برگرداند و در نور شمع جلای نام حکاکی شدهی لیزا چشمان او را آزرد. مثل اینکه برق آن اجازهای بود برای اشکهای ویکتور ... .
صبح که بیدار شد، فهمید دیشب روی همان صندلی به خواب رفته است. گردنبند لیزا روی زمین افتاده بود. وقتی نگاهش به گردنبند افتاد، دردی در قلبش احساس کرد. آن را برداشت و در جیبش گذاشت. به یادش آمد که آن روز صبح جوانان باید به سمت قلعهی هیگن حرکت کنند. اسم آن مرد که به ذهنش رسید هجوم ناگهانی نفرتی را در صورتش احساس کرد. همان موجود پستی که لیزا را از او گرفتهبود. حتما لیزا هم قرار بود با آنها حرکت کند. با خودش فکر کرد: «باشد! هر کجا که دلش میخواهد برود. او که دنبال قدرت و ثروت است، نباید هم این فرصت را از دست بدهد.»
ولی با وجود همهی اینها احساس کرد که باید لیزا را ببیند. باید دلیلش را میپرسید. نه! دلیلش مال و ثروت نبود. دلش میخواست از او بپرسد چرا قبل از این حاضر به ازدواج با او بود ولی حالا او را به ثروت و قدرت لرد هیگن فروخت؟ درست است. باید از او میپرسید. ناگهان از جا پرید و از خانه بیرون زد.
از در که خارج شد نور شدیدی به چشمانش تابید. باید عجله میکرد. روز به نیمهی خود نزدیک میشد. به دروازهی خروجی شهر که رسید، تقریبا همهی جوانان ده در آنجا جمع شدهبودند. کالسکهای نیز در آن نزدیکی بود؛ با نشان مخصوص لرد هیگن. در همان موقع چشم ویکتور به لیزا افتاد. همان قاصد داشت به او کمک میکرد تا سوار کالسکه شود. از دور صدا زد: «لیزا صبر کن! به من بگو چه اتفاقی افتاده؟» لحظهای لیزا بهتزده به سمت صدا چرخید. به محض اینکه ویکتور را دید، خواست دوباره به او پرخاش کند، ولی با دیدن چهرهی خرد شده و غمگین او نتوانست خود را کنترل کند و به گریه افتاد. ویکتور هنوز مطمئن بود که آن چشمان از سنگ نیستند. قاصد بازوی لیزا را کشید. لیزا برگشت و فریاد زد:«ازت متنفرم! دیگه هیچ وقت دنبال من نیا» و به داخل کالسکه رفت. قاصد رو به کالسکهچی داد زد:«حرکت کن». لیزا سر خود را از پنجره بیرون کرد و به پشت نگریست. ویکتور را دید که با چهرهای مات و مبهوت به او نگاه میکند. برای آخرین بار به چهرهی درماندهی ویکتور نگاه کرد؛ سر خود را به داخل برد و چشمانش را بست تا آن صورت ناامید را برای همیشه در ذهن خود ثبت کند ... .
از صبح آن روز به بعد کسی ویکتور را در دهکده ندید. از زمان حرکت جوانان به سمت جنگل مرلین پنج روز میگذشت. همه فکر میکردند ویکتور به خاطر ترس و بزدلیاش همراه با آنان نرفته و به همین خاطر از روی شرم خود را در خانه زندانی کرده. اما کسی نمیدانست که ویکتور در خانه نشسته است و مات و مبهوت به بخت خود مینگرد. احساسی را که او داشت کسی نمیتوانست درک کند. این پنج روز در اندک زمانهایی که مغز او کار میکرد، به این فکر بود که بعد از این چه باید بکند. گاهی به این فکر میافتاد که دهکده را ترک کند و به جنگ برود و خود را در سختی جنگ غرق کند تا شاید خاطرهی لیزا را فراموش کند. واقعا نمیدانست چه باید بکند. دیگر در خانه ماندن هم دل او را تسکین نمیداد. احساس می کرد که باید به بیرون برود، و بهترین جا، میخانه بود ... .
در این عصر دلگیر، ابرها هم ماتمزده و سرگردان اینور و آنور میرفتند. نگاه ویکتور روی خیابان ثابت بود. فقط پاهایش به اختیار خودشان جلو میرفتند. در راه شنید که دو نفر میگفتند:
- او تران است. ترسو! همیشه خودش رو شجاعتر از بقیه نشون میداد ولی به جنگ نرفت...
- میگن نامزدش هم اونو به خاطر بیپولیش ترک کرده.
- آره. میگن قراره با لرد هیگن ازدواج کنه. ولی شنیدم پدرش از این موضوع خیلی ناراحته.
راه میخانه طولانیتر از همیشه شدهبود. هرچه میرفت نمیرسید. دلش میخواست زودتر به میخانه برسد تا شاید در شلوغی آنجا، این افکار مزاحم او را راحت بگذارند... .
از در میخانه که وارد شد به سمت اولین میز رفت. روی صندلی نشست و از پیشخدمت تقاضای یک بطری نوشیدنی کرد و بعد از گرفتن نوشیدنیاش در صندلی فرو رفت و دوباره به فکر چند روز گذشته افتاد. به فکر لیزا و به فکر خودش. هنوز نمیتوانست رفتار لیزا را درک کند... . کمی دیگر از نوشیدنیاش سرکشید. در افکار پریشان خود غوطهور بود که باد سردی را بر گردن خود احساس کرد. سر برگرداند؛ پنج غریبه را دید که یکییکی وارد شدند.
هر کدام شنلی خاکستری پوشیدهبودند و به کمک چوبدستشان جلو میآمدند. سیمای عجیب آنها ویکتور را به تعجب انداخته بود. کلاه شنلشان را تا چشمها روی صورت کشیده بودند. بالای چوبدست هر کدام شئ الماس مانندی میدرخشید. هرکدام از گوهرها به رنگی بود و میشد حدس زد که نقش و نگاری قدیمی دارند. غریبهها قد بلندی داشتند؛ با دست و صورتی سفید. کسی گفت: «یه نفر این در رو ببنده». هر پنجتا که وارد شدند جلوی در به صف ایستادند. ویکتور احساس میکرد که به او خیره شدهاند. کمی مکث کردند و با قدمهایی بلند به سمت میز ویکتور آمدند و دور میز نشستند. ویکتور کمی از حرکت آنها تعجب کرد ولی بعد از مدتی رو به آنها گفت:«میخوام تنها باشم. برید سر یه میز دیگه».
سرشان را بلند کردند و مستقیم به چشمان ویکتور خیره شدند. برای اولین بار بود که ویکتور چشمهای آنها را میدید. چشمانشان کاملا سفید بود. ویکتور ترس عجیبی را درون خود احساس میکرد ولی گيجتر از آن بود كه كاري انجام دهد. یکی از آنها چوبدستش را بلند کرد و ضربهای به بطری زد که بطری در دست ویکتور خرد شد. ویکتور از ترس و بهتزدگی نمیتوانست حتی اعتراض کند. بالاخره با زحمت گفت:«کی هستین... از من چی میخواین.»
هر پنج نفر با هم جواب دادند:«ما دنبال راداگاست هستیم. تو اونو میشناسی؟»
ویکتور جواب داد:«تا به حال کسی رو با همچین اسم مسخرهای ندیدم. حالا بذارین به حال خودم باشم.» ولی همینکه آمد از جای خود بلند شود یکی از آنها دستش را برروی شانهی ویکتور گذاشت و او را سر جایش نشاند. گفت:«بذار او را به تو نشان بدهیم؛ شاید شناختی؟»
هر کدام یک دستشان را بر میز کوبیدند و ویکتور در کمال ترس و حیرت جای دستهایشان را دید که نورانی شدهبود. پنج نقطهی نورانی به سمت بالا حرکت کردند و شروع به چرخیدن کردند تا اینکه ناگهان ایستادند و با خطهایی نورانی به شکل ستارهی پنجپر در آمدند. ویکتور از ترس بر صندلیاش میخکوب شدهبود. وسط ستاره را مه سیاهی گرفتهبود. ناگهان تصویری دید از افرادی سیاهپوش که به داخل خانهاش حمله میبردند. داخل خانه فرق کرده بود. زن و مردی کنار آتش نشسته بودند که با سر و صدای مهاجمان از جا پریدند. چهرهی مرد را که دید او را شناخت.مردم برایش شرح داده بودند که قیافهی او این گونه بوده است. پدرش به سمت شمشیرش رفت اما مهاجمان به او مهلت ندادند و سرش با شمشیری سیاه شکافتهشد. مادرش تنها جیغ میکشید. مهاجمان با فریاد پرسیدند:«راداگاست کجاست؟» اما مادرش فقط گریه و ناله میکرد. یکی از آنها کمانش را درآورد و تیری به قلب مادرش زد. دوباره سیاهی ستاره را در برگرفت و این بار تصویر، خانهی همسایهی آنها را نشان میداد. ناگهان در منفجر شد و مهاجمان به داخل پریدند. قاتل مادرش دوباره کمانش را بالا آورد و ویکتور برق زمرد قرمزرنگ روی کمان را دید. تیر به سمت کودک رها شد که ناگهان نور سفیدی در وسط اتاق تابید و تیر منحرف شد و تنها بازوی کودک را زخمی کرد. در میان نور سفید، پنج تن شنلپوش ظاهر شدند. هر کدام چوبدست خود را بالا گرفتند. نوری از هرکدام از گوهرها تابید. یکی از مهاجمان هالهای از مه دور خودشان ایجادکرد؛ ولی نورها با شدت به آن برخورد کردند و مردان سیاهپوش را به بیرون پرت کردند. در همین موقع مردم سر رسیدند و مهاجمان نیز فرار کردند. وقتی یکی از کشاورزان به داخل خانه آمد، کودکی زخمی را یافت.
اینبار نور شدیدی در وسط ستاره درخشیدن گرفت و تصویری دیگر نمایان شد. شخصی شنلپوش شمشیری آتشین در دست گرفتهبود. ویکتور اندکی دقت کرد.از تعجب به عقب پرید. خود او بود، با چهرهای مصمم و استوار. ناگهان شعلهای از آتش تصویر را محو کرد. در میان سرخی آتش دو چشم قرمز به او خیره نگاه میکردند. به آن دو چشم نفرتی عجیب احساس میکرد؛ گرچه نگاه کردن به آن دو چشم آتشین، او را میترساند. در همین افکار بود که کسی فریاد زد:«بس است!» و ناگهان ویکتور خود را درحالی دید که تمام بدنش عرق کرده بود. آن پنج تن به او خیره شده بودند. یکی از آنها گفت:
« شايد هنوز هم آن خراش را روی بازویت داشته باشی، راداگاست!»