هری پاتر و انجمن نظام سیاه
بخش اول : تعتیلات تابستانی
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 4 (پایانی 1 ) : سقوط کابینه
هرمیون هم کتاب را بست و به آنها خیره شد . هری هم مستقیم به آقای لارنگ نگاه می کرد . ردای خاکستری اشرافی پوشیده بود . صورتش بسیار رنگ پریده بود . موها و چشم هایش خرمایی رنگ بود . بینی عقابی شکلی هم داشت . در کل بسیار خوش قیافه بود . چهره لارنگ در نظرش خیلی آشنا بود . هری در مقابل ابهت آقای لارنگ احساس ضعف می کرد . پرسید :
ببخشید . می تونم به پرسم پلاک شما در جعبه چی کار می کند ؟
آقای لارنگ با فروتنی تمام پاسخ داد :
-- البته . این حق مسلم شما است . من مشاور و وکیل شما هستم . من قبل از شما در خدمت مدیر اسبق سازمان اسرار بودم .
هری گفت :
شما می دانید که سازمان من هم سری است و کسی نباید از اخبار اینجا مطلع شود . این موضوع در مورد وزیر هم صدق می کند . من هر وقت خودم لازم بدونم به ایشان اخبار را راپرت می کنم .
لارنگ سری تکان داد و گفت :
-- درسته . به من هم گفتن خواسته های شما حتما باید اجرا شود .
هری که کمی روحیه گرفته بود " گفت :
من اطلاعاتم بسیار کم است . به کمک شما احتیاج دارم .
لارنگ به سمت هری آمد . در حالی که داشت به کارت روی سینه هری اشاره می کرد " گفت :
-- شما که خودتان اسم اداره را ثبت کرده اید .
هری هم با خشنودی تمام گفت :
پس ادامه کار را من به شما واگذار می کنم .
آقای لارنگ لبخندی زد و به گوی که هری اسم اداره را با آن ثبت کرده بود اشاره کرد . بعد با صدای آهسته ای گفت :
-- این گوی " به قلب اداره معروف است . مثلا اگر خواستید که طلسمی را روی اینجا اجرا کنید " باید طلسم را بر روی این گوی اجرا کنید یا اینکه می توانید مشخص کنید در ورودی اینجا چگونه از اینجا محافظت کند .
بعد دستش را به سمت گوی قرمز رنگ گرفت و گفت :
-- این گوی " گوی اسرار نام دارد . تا وقتی این گوی سالم بماند سازمان شما به صورت جادویی سری می ماند . کار این گوی بسیار شبیه طلسم رازداری ...
با این حرف لارنگ " هرمیون دیگر بیش از این طاقت نیاورد و پیش آنها آمد و گفت :
-- برای چی از این استفاده می شود . مگر همان طلسم رازداری قدرتمند تر نیست ؟
لارنگ ابتدا به هرمیون و بعد به هری نگاه کرد و گفت :
-- آقای پاتر من وظیفه دارم فقط جواب سوال های شما را بدهم . در مورد اینکه دوشیزه جوان تا همین جا هم به صحبت ما گوش کرده اند باید بگم که ...
هری به سرعت گفت :
آقای لارنگ " هرماینی گرنجر دوست صمیمی من است . می توانید به سوال های ایشان هم جواب دهید .
آقای لارنگ پوزخندی زد و رو به هرمیون گفت :
-- شما که مشنگ نیستید ؟
این سوال که لحن تنفر در آن موج می زد " با رفتار قبلی لارنگ کاملا متفاوت بود . هرمیون قرمز شد ولی مستقیم به لارنگ نگاه کرد و گفت :
-- بله من از خانواده ای مشنگ هستم .
لارنگ بدون تامل لب پایینش را گاز گرفت و از جواب دادن به هرمیون سر باز زد . بدون اینکه انگار وقفه ای در صحبتش ایجاد شده باشد " رو به هری کرد و گفت :
-- گوی دیگر که زرد رنگ است مربوط به تعهد شما نسبت به وزارت خانه است . اگر شما در اینجا کاری بر ضد وزارت خانه انجام دهید ...
هری که تا این لحظه از رفتار غیر منتظره لارنگ با هرمیون شکه شده بود " با دیدن اشکی که در چشمان هرمیون جمع شده بود " ناگهان برافروخته شد به طوری که لارنگ حرف خود را قطع کرد و به هری گفت :
-- آقای پاتر حالتون خوب است ؟
هری با خشم گفت :
برای چی بهش توهین کردی ؟
لارنگ با خونسردی جواب داد :
-- جناب پاتر من خودم و شما را اینقدر کوچک نمی دونم که راجب این
و با دستش به هرمیون اشاره کرد و ادامه داد :
-- اصلا صحبتی کنیم . من می خواستم به شما پیشهاد قطع ارتباط را ...
لارنگ از جا کنده شد و محکم به دیوار پشت سرش برخورد کرد . هری که چوبدستیش را به سمت قلب لارنگ نشانه گرفته بود " فریاد زد :
از اینجا گم شو بیرون . در ضمن اگه یک دفعه دیگر راجب دوستان من این جوری صحبت کنی " حتی فرصت پشیمانی را هم بهت نمی دم .
لارنگ بعد از شنیدن این حرف از جای خود بلند شد و گفت :
-- آقای پاتر از این کارت پشیمان می شوی . این را هم بدون تو یک الف بچه مثل مگس مظاهمی برای لرد سیاه می مانی و مطمئن باش که دیر یا زود به سرنوشت پدر و مادرت دچار می شوی .
و بعد از این حرف محکم شنلش را به سمت هری تکان داد و با گام های بلند از آنجا خارج شد . هری با عصبانیت به سمت در حمله کرد که هرمیون دستش را گرفت و گفت :
-- هری خواهش می کنم . به خاطر من ولش کن .
هری که کمی آرام شده بود " به هرمیون نگاه کوتاهی کرد . هرمیون با لبخندی گفت :
-- هری کاشکی این کار را نمی کردی . تو در واقع به یک مامور وزارت خانه حمله کردی .
هری به هرمیون نگاه دیگری کرد . قیافه هرمیون بیشتر راضی بود و با حرفش تطابق چندانی نداشت . هرمیون ادامه داد :
-- هری ازت خیلی ممنونم . با وجود تو و رون آدم دیگر در دنیای جادویی احساس تنهایی نمی کند .
هری حس می کرد گوش هایش سرخ شده است . بعد با عجله گفت :
هرمیون بیا زودتر بریم . من با پیام امروز قرار مصاحبه دارم .
هری کاغذ ها و گوی را دوباره درون جعبه گذاشت و با هرمیون که کیفش را کولش کرده بود " بیرون رفتند . وقتی از اداره خارج شدند هری به کارت روی سینه اش نگاهی انداخت . نوشته هایش محو شده بود و فقط مهر طلایی وزارت خانه و مهر ریاست در آن باقی مانده بود . در دهلیز یک زن خوش قیافه و یک عکس بردار ایستاده بودند . عکس بردار به محض دیدن هری و هرمیون عکسی از آنها گرفت . خبرنگار جوان جلو آمد و با خوشرویی گفت :
-- آقای پاتر . من نیکا ایواس " گزارشگر روزنامه پیام امروز هستم . با اجازه " کارمون را شروع کنیم .
هری بر روی یک نیمکت نزدیک نشست . جعبه را بغل دستش گذاشت و به هرمیون اشاره کرد که در کنارش بنشیند . هرمیون هم با خوشحالی کنار هری روی نیمکت نشست . نیکا ایواس هم دو تا صندلی برای خودش و عکس بردار ظاهر کرد . نیکا پس نشستن بر روی صندلی یک کاغذ پوستی بزرگ بر روی پایش گذاشت . قلم پری در دستش گرفت و ....
***********************
مصاحبه حدود نیم ساعت به طول انجامید . بعد از رفتن گذارشگر و عکس بردار " هری که کاملا کلافه شده بود " رو به هرمیون کرد و گفت :
هرمیون آماده شو باید به قرارگاه برگردیم . حوصله ندارم به اتاق آپارات سری برگردیم .
هرمیون ملتسمانه گفت :
-- هری یک فکر دیگه ای بکن . آپارات جانبی اصلا جذاب نیست .
هری گفت :
چاره دیگه ای نداریم . یک دقیقه هم طول نمی کشد . لطفا تحمل کن .
هرمیون نفس بلندی کشید و با این کار ناخشنودی خود را اعلام کرد . هری جعبه سیاه را با یک دستش گرفت و با دست دیگرش دست سرد هرمیون را گرفت . فکرش را متمرکز کرد . دوباره احساس کرد در تونل تنگ و رنگارنگی در حرکت است . بعد از چند دقیقه محکم به زمین برخورد کردند . هرمیون جیغ کوتاهی کشید . هری از روی زمین بلند شد و به هرمیون هم کمک کرد تا بلند شود . هرمیون با عصبانیت گفت :
-- هری " یک ثانیه صبر نکردی ! بدون هیچ هشتاری حرکت کردی ! آخه تا حالا کی را دیدی که نشسته آپارات کند ! در جایی که ما ظاهر می شویم " صندلی وجود ندارد و به خاطر همین است که به این شدت زمین خوردیم . چون در حالت نشسته ظاهر شدیم .
هری که از این کار خودش خنده اش گرفته بود " سریع از هرمیون معذرت خواست . هری جعبه اش را از روی زمین برداشت و با هرمیون به سمت خانه حرکت کردند . به محض اینکه در جلوی در قرار گرفتند " در خود به خود باز شد . هرمیون با ذوق گفت :
-- هری " هر کسی می خواهد وارد اینجا شود باید صبر کند تا کسی از داخل در را برایش باز کند . فقط چند نفری رمز ورودی اینجا را بلد هستند . ولی تو چون صاحب خانه هستی " خانه در فرمان کامل تو است .
هری از این حرف هرمیون زیاد خوشش نیامد . چرا هری که صاحب خانه بود نباید رمز ورود را می دانست ؟ و حتی نمی دانست چه کسانی از رمز ورودی با خبر هستند . وقتی وارد خانه شدند " رون با سرعت خود را به آنها رساند و گفت :
-- راست راستی رفته بودید وزارت خانه ! آخه چرا من را با خودتون نبردید ؟
هری جواب رون را با یک پرسش داد :
رون " تو کی مرخص شدی ؟
رون که فهمیده بود منظور هری چی هست " حرف دیگری نزد و فقط به آنها گفت که باید قبل از خواب برایش همه چیز را تعریف کنند . بعد از آن سه تایی به آشپزخانه رفتند . خانم ویزلی تا هری را دید جلو دوید و هری را مادرانه در آغوش گرفت . خانم ویزلی گفت :
-- چرا به ما نگفتین کجا می خواهید بروید . ما خیلی نگرانتان شدیم .
آقای ویزلی جلو آمد و به هری گفت :
-- هری تو واقعا دستبند قدرت از وزیر گرفتی ؟
هری به رون نگاه کرد . رون در حالی که سرش را پایین انداخته بود " حسابی سرخ شده بود . هری به آقای ویزلی نگاه کرد . لوپین و تانکس هم کنجکاوانه نگاهش می کردند . هری هم که دیگر نمی توانست این موضوع را پنهان کند " آستین ردایش را بالا زد و دستبندش را به آقای ویزلی نشان داد .
-- این یک دستبند جاودانه است و ....
این صدا "صدای مودی بود که ناگهان قطع شد و با تعجب فراوان به زحمت ادامه داد :
ریش مرلین را قسم . این امکان ندارد . این یک ترکیب غیر عادی و در عین حال بسیار قدرتمند است .
مودی بعد از گفتن این حرف به آقای ویزلی و لوپین نگاه کرد . آقای ویزلی هم گفت :
-- دو حیوان . خیلی جالبه . دو حیوان . این یک مورد نادر است . هر دو از قویترین حیوانات دنیای جادویی . آن هم با درجات بسیار خطرناک .
لوپین هم گفت :
-- تازه با این برجستگی . اگر درست یادم بیاید " حیوان دستبند فاج یک کرم فلوبر بود که مانند عکسی بر روی دستیند بود . اصلا برجستگی نداشت . ولی مال هری ....
ناگهان صدای آشنایی گفت :
-- لازم به ذکر است که هر دو حیوان از دنیای سیاه هستند .
هری به سمت صدا برگشت و در حین ناباوری پرفسور اسلاگهورن را دید که با لبخندی به هری نگاه می کرد . هری در بدو ورود به آشپزخانه اسلاگهورن را مبلی فرض کرده بود . هری گفت :
پرفسور ققنوس از دنیای سیاه نیست .
اسلاگهورن قیافه ای داشت که انگار هری در ساختن معجون نوش دارو دچار مشکل شده است و با محبت اضافه کرد :
-- پسرم چون دامبلدور ققنوس داشته است این دلیل نمی شود که ققنوس متعلق به نظام سفید باشد .
هری با سرسختی گفت :
ولی پرفسور " ققنوس پرفسور دامبلدور وقتی آواز می خواند من آرام می شدم و اعتماد به نفس پیدا می کردم . یادم می یاد وقتی من جلوی ریدل به پرفسور دامبلدور وفادار موندم برای کمک به سراغم آمد ....
اسلاگهورن در حالی که رنگش پریده بود " حرف هری را قطع کرد .
-- پناه به مرلین . تو کجا ریدل را دیدی ؟ تو که در زمان اون نبودی . اون مدت ها قبل از به دنیا آمدن تو تغییر قیافه داده بود .
هری که از این عکس العمل اسلاگهورن جا خورده بود " گفت :
در تالار اسرار هاگوارتز دیدمش .
اسلاگهورن در حالی که چیزی نمانده بود پس بیافتد " گفت :
-- در تالار اسرار . نمی فهم . آخه ...
و بعد از گفتن این جمله بر روی صندلی افتاد . هرمیون سری رفت بالای سر اسلاگهورن و گفت :
-- پرفسور حالتون خوب است ؟
هری از داخل ردایش یک بطری کوچک در آورد و به هرمیون گفت :
یک کمی از این به پرفسور بده بخوره .
هرمیون بطری را از هری گرفت و گفت :
-- هری . مطمئن هستی که این معجون مشکل ساز نمی شود .
هری گفت :
این معجون سر خوشی است . ضرری ندارد .
هرمیون نگاه دیگری به هری کرد و به طرف اسلاگهورن رفت . کمی از معجون را در دهان اسلاگهورن ریخت و منتظر ماند . بعد از چند دقیقه اسلاگهورن به حالت طبیعی برگشت و با خوشحالی گفت :
-- هری کارت فوق العاده است . در معجون سازی نظیر نداری . استعدادت به مادرت رفته است .
هری نگاهی به هرمیون و رون انداخت و با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت :
این معجون را از پارسال نگه داشته بودم .
لوپین برای اینکه بحث را عوض کند " پرسید :
-- تام ریدل کی هست ؟ صبح اسمش را در پیام امروز دیدم . واقعا اون تالار را باز کرده بود ؟ هری تو در تالار چی کار می کردی ؟
تانکس نیز گفت :
-- من هم اسمش را شنیدم . مادرم می گفت : << باهوش ترین شاگرد هاگوارتز تا به امروز بوده است . به طوری که نمرات سال هفتمش همه عالی بوده است . >>
هری به رون و هرمیون و جینی و بعد از آنها به خانم و آقای و در آخر به اسلاگهورن نگاه کرد . بعد به طرف لوپین و تانکس برگشت و گفت :
تام مارولو ریدل همان لرد ولدمورت " آخرین نواده سالازار اسلایترین است .
بعد از گفتن این حرف هری جو آشپزخانه بهم ریخت . غیر از هرمیون و لوپین همه با شنیدن نام ولدمورت نفسهایشان را در سینه حبس کرده بودند . آقای ویزلی گفت :
-- راستش این اتفاق در سال اولی که جینی می خواست به مدرسه برود " افتاد . در آن زمان هری سال دوم بود . ما قبل از شروع ترم به دیاگون رفته بودیم . داشتین کتاب می خریدیم که با لوسیوس مالفوی در گیر شدیم .
آقای ویزلی نگاهی به هری کرد و گفت :
-- هری می توانم خواهش کنم خودت ماجرا را کامل تعریف کنی ؟
هری سری تکان داد ولی تصمیم نداشت که اتفاقات آن سال را کامل تعریف کند .
راستش همان طوری که آقای ویزلی فرمودند در دیاگون با لوسیوس در گیر شدیم . اون بدون جلب توجه کسی دیگری دفترچه را در وسایل خانواده ویزلی گذاشت . در آن سال به مشنگ زاده های مدرسه حمله می شد و بعدش پیغامی روی دیوار می دیدیم که از طرف نواده اسلایترین بود . در آن مدت قبل از حملات هم من صدایی می شنیدم که شخص دیگری قادر به شنیدنش نبود . بعد یک روز در کلوپ یاد گیری دوئل من به یک مار دستور دادم که به دوستانم حمله نکند و این کار باعث شد همه مدرسه بفهمند من مار زبان هستم و من را نواده اسلایترین تصور می کردند . از شانس بد هم من همیشه در مواقع حمله در آن محل حضور پیدا می کردم . ولی در حملات تا حالا کسی کشته نشده بود . همه آنها خشک شده بودند . من و رون و هرمیون به دراکو مالفوی شک داشتیم از این رو در یکی از دستشویی هایی که غیر قابل استفاده بود با کمک هرمیون معجون مرکب پیچیده درست کردیم و به این ترتیب خودمان را به مالفوی نزدیک کردیم . ولی متوجه شدیم که نواده اون نیست و نمی داند کی در تالار را باز می کند . فقط در آن مدت من یک دفترچه خاطرات پیدا کردم که مربوط به تام ریدل بود . من توانستم از طریق نوشتن در دفترچه با تام ریدل ارتباط برقرار کنم . اون به من خاطره اخراج شدن هاگرید را نشان داد . ولی دفترچه مدت زیادی دست من نماند . دفترچه از من دزدیده شد . در یک روز که همه آماده مسابقه کوییدیچ شده بودیم هرمیون یک دفعه به سمت کتابخانه رفت . درست قبل از شروع بازی پرفسور مک گونگال بازی را لغو کرد و از من و رون خواست که همراهش برویم . پرفسور مک گونگال ما را بالای سر هرمیون برد . بدنش خشک شده بود . در دستش آیینه ای قرار داشت که شیشه اش به شدت سوخته بود . من و رون در یکی از عیادت هایمان " کاغذی را که در دست هرمیون مشت شده بود پیدا کردیم . کاغذ از کتابی کنده شده بود . در آن نوشته شده بود .
در میان همه ی درندگان و هیولاهای رعب انگیزی که در سرزمین ما یافت می شوند هیچ یک شگفت انگیز تر و مرگبارتر از باسیلیسک یا سلطان افعی ها نیست . این مار که ممکن است رشد کند و غول پیکر شود صدها سال عمر می کند و از تخم مرغی که زیر وزغ پرورش یابد زاده می شود . روش های کشتن این موجود بسیار حیرت انگیز است زیرا علاوه بر نیش زهر آلود و مهلک " نگاه این جانور نیز مرگبار و کشنده است و همه کسانی که مستقیم در چسم های این مار نگاه کنند با مرگی آنی مواجه خواهند شد . عنکبوت ها از مواجهه با باسیلیسک احتراز می کنند و از آن می گریزند زیرا باسیلیسک دشمن سرسخت آنها است . تنها چیزی که این مار هولناک را فراری می دهد بانگ خروس است .
هری در اینجا مکثی کرد و تمام افراد حاضر در آشپزخانه را از نظر گذراند و ادامه داد :
در پایین صفحه با دست خط هرمیون نوشته شده بود مجرای فاضلاب . من و رون بعد از چند بار خواند فهمیدیم که باید هیولای تالار اسرار یک باسیلیسک باشد . فقط من صدایش را می شنیدم چون من به زبان پاراسل تسلط داشتم . این هیولا هم طبق نوشته هرمیون در مجرا های فاضلاب در قلعه جولان می داد . بعد من و رون به یاد آوردیم دفعه قبل که تالار باز شده بود یک دختر کشته شده بود . بعد از کمی جستجو فهمیدیم که آن دختر همان میرتل گریان است که هیچ وقت از دستشویی که در آن کشته شده بود خارج نشده است . بعد نتیجه گیری کردیم که احتمالا ورودی تالار در دستشویی غیر قابل استفاده میرتل گریان است . بعد رفتیم این نتیجه گیری ها را به پرفسور مک گونگال بگوییم که دیدم نواده یک پیغام دیگر نوشته استخوان هایش تا ابد در تالار می ماند . این فردی که هیولا با خود به داخل تالار برده بود جینی ویزلی بود . من و رون تصمیم گرفتیم که خودمان اقدام کنیم و گیلدروی لاکهارت ترسو " متقلب و دروغگو را نیز با خودمان بردیم . در دستشویی یک شیر آب خراب پیدا کردیم که رویش یک مار هک شده بود . من با استفاده از زبان پاراسل در را باز کردم . در آنجا یک در گیری کوچک باعث شد لاکهارت حافظه اش را از دست بدهد و سقف ریزش کند . رون و لاکهارت آن ور دیوار مانند و من به را ادامه دادم . بعد به حفره ای رسیدم که مانند گاوصندوق بزرگی بود که آن هم با زبان پاراسل باز شد . من جینی را بیهوش روی زمین پیدا کردم و بعد تام ریدل را دیدم که مانند شبهی کم رنگ شده بود و به من نگاه می کرد . ما با هم کمی گفتگو کردیم اون به من گفت که خود لرد ولدمورت است و در این مدت هم به وسیله ...
هری یک لحظه ساکت شد و بعد گفت :
ببخشید . خودش باعث باز شدن تالار شده است و الان هم دارد از روح جینی تغزیه می کند . وقتی جینی بمیرد او هم کاملا زنده شده است . بعد فکس " ققنوس دامبلدور به کمک من آمد و با باسیلیسک و ریدل در گیر شدم و در آخر با سوراخ کردن دفترچه خاطرات " ریدل نابود شد و جینی به هوش آمد .
هری به جینی نگاهی انداخت . جینی قیافه ای بسیار سپاسگذار داشت که هری نگفته بود او تالار را باز کرده است . اسلاگهورن با تعجب گفت :
-- این خیلی بد است . تو نباید می توانستی به تالار بروی .
در لحظه ای که هری می خواست از اسلاگهورن بپرسد چرا نباید می توانست به تالار برود " پرفسور مک گونگال وارد آشپزخانه شد و با وقار خاصی گفت :
-- یک خبر دارم که هم خوب هست و هم بد . غیر از اعضای محفل همه از آشپزخانه خارج شوند .
مک گونگال بعد از گفتن این حرف به هری و رون و هرمیون و جینی و ماریتا نگاه کرد . هری که می دانست جر و بحث هیچ فایده ای ندارد " به سمت در برگشت . ولی در نهایت تعجب هرمیون یک قدم به سمت پرفسور مک گونگال برداشت و با صدایی قوی گفت :
-- پرفسور . واقعا باید ببخشید ولی این حق هری است که بماند . مجبور به یاد آوری هستم که هری در سال اول باعث شد که ولدمورت به سنگ جادو دست نیابد و اگر نه الان ولدمورت از قدرت جنون آمیزی برخوردار بود . باید یاد آوری کنم در سال دوم از قدرت گرفتن تام ریدل جلوگیری کرد و هیولای اسلایترین را نابود کرد و اگر نه الان مطمئنن هاگوارتز تعطیل شده بود . در سال سوم از کشته شدن سیریوس بلک جلوگیری کرد و نشان داد که پتی گرو زنده است و یک جانورنمای ثبت نشده است . در سال چهارم با به خطر انداختن جان خودش به شما گفت که ولدمورت برگشته است و باعث شد از همان ساعات اولیه محفل ققنوس دوباره شروع به فعالیت کند . در سال پنجم باعث شد جامعه جادویی از برگشتن ولدمورت با خبر شوند . در سال ششم با دامبلدور کلاس خصوصی داشت و از مسائلی خبردار است که نه من و نه شما و نه محفل از آن خبردار است . پس به این ترتیب من فکر می کنم هری می تواند در جمع شما حضور پیدا کند . نه پرفسور ؟
بعد از این استدلال منطقی هرمیون " پرفسور مک گونگال نتوانست جوابی بدهد . به خانم ویزلی نگاهی کرد . او هم از جواب دادن باز مانده بود . بعد از چند دقیقه پرفسور مک گونگال لبخند سستی زد و با انزجار گفت :
-- باشه . پاتر تو بمون . ولی بقیه باید از اینجا برن بیرون .
رون دهنش را باز کرد که چیزی بگوید ولی هرمیون سریع دست رون را گرفت و با خود کشید بیرون . جینی و ماریتا هم پشت سر آنها رفتند و هری را در بهت و حیرت خود گذاشتند . هری به افراد حاضر در آشپزخانه نگاه کرد . همه دور میز آشپزخانه نشسته بودند و لوپین برای هری صندلی را عقب کشیده بود . هری رفت و بر روی صندلی کنار لوپین نشست . بعد از چند لحظه پرفسور مک گونگال شروع به صحبت کرد .
-- همان طوری که عصر بهتون گفتم " پاتر صندوقچه ها و چوبدستی بلاتریکس لسترنج را به من داد . تکلیف صندوق ها که مشخص است . احتمالا موی آنها را برای معجون مرکب پیچیده می خواسته است .
پرفسور مک گونگال با لحن ناراحتی رو به آقای ویزلی کرد و ادامه داد :
-- و حالا اون خبری که می خواستم بدم . من فهمیدم که بلاتریکس چگونه از سد طلسم های محافظتی خانه شما گذشت . خبر خوش اینکه آقای اولیوندر زنده است .
با گفتن این جمله همه اعضا با شور و شعف مشغول صحبت با یکدیگر شدند . ولی در همان لحظه مودی با ناله گفت :
-- امیدوارم نخوای بگی که اولیوندر در دست اسمشونبر است .
بعد از این حرف مودی همه ساکت شدند و به پرفسور مک گونگال چشم دوختند . پرفسور مک گونگال هم با تاسف گفت :
-- متاسفانه خبر بدی که می خواستم بگم همین است . چوبدستی بلاتریکس بسیار قوی و با ویژگی های خاصی است و با کمک همین چوبدستی از سد طلسم های محافظتی آرتور گذشته است . من بعد از تحقیق فهمیدم که سبک ساخت چوبدستی همان سبک اولیوندر است . این یعنی که اولیوندر با تمام دانش ارزشمندش در اختیار اسمشونبر است .
ناگهان آقای ویزلی از صندلی بلند شد و با ناراحتی زائد الوصفی گفت :
-- وای نه . اسمشونبر می تواند به زور هم که شده از قدرت تک تک چوبدستی های ما با خبر شود . حافظه اولیوندر هم بیش از اندازه قوی است . حتی می تواند الان ویژگی های اولین چوبدستی که فروخته را نیز بگوید .
مک گونگال با آرامش گفت :
-- آرتور خونسردی خودت را حفظ کن . خبر بد دیگری نیز دارم . قرارگاه جدید شناسایی شد . دیگر نمی توانیم به آنجا برویم .
بعد از آن پرفسور مک گونگال رو به هری کرد و گفت :
-- پاتر اجازه می دهی که ما تا یک مدت دیگر هم اینجا بمانیم ؟
هری با فروتنی کامل جواب داد :
تا هر وقت که لازم است " می توانید اینجا را قرارگاه خود بدانید .
مک گونگال گفت :
-- برای اینجا رازدار انتخاب کردی ؟
هری گفت :
تا فردا انتخاب می کنم .
پرفسور مک گونگال گفت :
-- خب من کار دیگری ندارم . راحت باشید .
هری سرش را برگرداند و داد زد :
کریچر . کجایی ؟
صدای بنگی آمد و کریچر در جلوی هری ظاهر شد . کریچر تعظیم کرد و گفت :
-- ارباب با کریچر کاری داشت ؟
هری با تحکم گفت :
آره . برای همه نوشیدنی بیار و بعدش برای همه شام آماده کن .
کریچر تعظیم دیگری به هری کرد و به سمت کمدی حرکت کرد و رفت . وقتی همه جام های نوشیدنی را در دست گرفته بودند " پرفسور مک گونگال ایستاد و گفت :
-- این نوشیدنی را به یاد دامبلدور می خوریم .
همه افراد حاضر جام هایشان را بالا بردند و با هم گفتند :
-- آلبوس دامبلدور .
بعد از چند دقیقه تانکس با لبخند گفت:
-- هری شنیدم تونستی بر تابلو ها قلبه کنی . حدود دو سالی است که ما با آنها مشکل داشتیم . مالی برای ما تعریف کرد چه طوری مجبورشان کردی که از این به بعد ساکت بمانند .
لوپین گفت :
-- خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم تو و رون و هرمیون با هم پیمان دوستی بستین .
هری صادقانه گفت :
من حتی اسمش را نمی دانستم . نمی دونم چرا ؟ ولی این کار خیلی به من امید داد .
لوپین ادامه داد :
-- این پیمان وقتی درست اجرا می شود که دوستی ها واقعی و از صمیم قلب باشد . بعد از پیمان یک قدرتی بین افراد پیمان دهنده ایجاد می شود . دامبلدور خیلی این قدرت را دوست داشت چون از ارکان قدرت عشق است .
هری گفت :
شبیه پیمان ناگسستنی است .
لوپین با ملایمت گفت :
-- نه . پیمان دوستی با پیمان ناگسستنی خیلی فرق دارد . مثلا در پیمان ناگسستنی اگر کسی خیانت کند خواهد مرد . ولی در پیمان دوستی این اتفاق نمی افتد . خیانت در این پیمان به گردن وجدان افتاده است . فقط آن قدرت که بین آنها تشکیل شده است از بین می رود .
بعد از آخرین جمله لوپین پرفسور اسلاگهورن به سمت هری آمد و گفت :
-- پسرم می شود من را با خود به جای خلوتی ببری تا با هم چند دقیقه صحبت کنیم .
هری از روی صندلی بلند شد و با اسلاگهورن به اتاق دوئل رفتند و بر روی دو مبل راحتی جلوی شومینه نشستند . اسلاگهورن چند دقیقه به آتش خیره شد و ناگهان بطری کوچکی از جیبش در آورد و خاطره ای را از سرش بیرون کشید و در بطری ریخت . در بطری را بست و به هری داد و گفت :
-- نمی دونم حالا که دامبلدور رفته این به دردت می خورد یا نه ؟ ولی تو خیلی به دامبلدور نزدیک بودی . احتمالا از برنامه های او مطلع بودی . هری تو پسر خوبی هستی . چشمات به مادرت رفته است . فقط وقتی خاطره را دیدی فکر بدی درباره من نکن ...
هری در فکر فرو رفته بود . تصمیمش را گرفت و گفت :
پرفسور . خواهش می کنم ناراحت نشوید . ولی من قبلا خاطره را از خودتان گرفتم .
اسلاگهورن با تعجب به هری نگاه کرد و گفت :
-- شوخی می کنی ؟ آخه کی ؟ چرا من یادم نمی یاد ؟
هری با شرمندگی گفت :
پرفسور می دانید .... آخه .... این خاطره خیلی برای ما مهم بود . شما از ترس آبرویتان اون را به ما نمی دادین " ولی ما برای نابود کردن ولدمورت به آن نیاز داشتیم . اگر یادتان باشد شبی که برای دفن کردن آکرومانتیولا پیش هاگرید رفتیم " شما مقدار زیادی نوشیدنی با خودتان آوردید . هاگرید و شما به شدت مست شده بودید . من به شما گفتم به آن خاطره احتیاج دارم . شما هم از روی محبت آن را به من دادید .
هری سرش را پایین انداخت . هر لحظه انتظار داشت اسلاگهورن فریاد بکشد . ولی این طور نشد . اسلاگهورن در حالی که انگشتش را به طرز تهدید آمیزی تکان می داد " با لحن تندی گفت :
-- اگر یک بار دیگه با من نوشیدنی بخوری " من می دونم و تو .
اسلاکهورن بعد از گفتن این حرف چشمکی به هری زد که تاثیر حرفش را خنثی کرد . این چشمک را اسلاگهورن یک بار هم در مقابل ریدل زده بود . هر دو مدتی ساکت بودند تا هری پیشنهاد کرد برای شام به آشپزخانه بروند . وقتی به آشپزخانه برگشتند بقیه همه آنجا جمع بودند . ناگهان هری به یاد موضوعی افتاد " رو به آقای ویزلی کرد و گفت :
آقای ویزلی شما در وزارت خانه کسی را به اسم دیوید لارنگ می شناسید ؟
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دوستان عزیز در سایت www.h-7.blogfa.com هم می توانید داستان را دنبال کنید . از این به بعد هم هفته دو با آپ می کنم .
قربان همگی شما سیاوش
بخش اول : تعتیلات تابستانی
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 4 (پایانی 1 ) : سقوط کابینه
هرمیون هم کتاب را بست و به آنها خیره شد . هری هم مستقیم به آقای لارنگ نگاه می کرد . ردای خاکستری اشرافی پوشیده بود . صورتش بسیار رنگ پریده بود . موها و چشم هایش خرمایی رنگ بود . بینی عقابی شکلی هم داشت . در کل بسیار خوش قیافه بود . چهره لارنگ در نظرش خیلی آشنا بود . هری در مقابل ابهت آقای لارنگ احساس ضعف می کرد . پرسید :
ببخشید . می تونم به پرسم پلاک شما در جعبه چی کار می کند ؟
آقای لارنگ با فروتنی تمام پاسخ داد :
-- البته . این حق مسلم شما است . من مشاور و وکیل شما هستم . من قبل از شما در خدمت مدیر اسبق سازمان اسرار بودم .
هری گفت :
شما می دانید که سازمان من هم سری است و کسی نباید از اخبار اینجا مطلع شود . این موضوع در مورد وزیر هم صدق می کند . من هر وقت خودم لازم بدونم به ایشان اخبار را راپرت می کنم .
لارنگ سری تکان داد و گفت :
-- درسته . به من هم گفتن خواسته های شما حتما باید اجرا شود .
هری که کمی روحیه گرفته بود " گفت :
من اطلاعاتم بسیار کم است . به کمک شما احتیاج دارم .
لارنگ به سمت هری آمد . در حالی که داشت به کارت روی سینه هری اشاره می کرد " گفت :
-- شما که خودتان اسم اداره را ثبت کرده اید .
هری هم با خشنودی تمام گفت :
پس ادامه کار را من به شما واگذار می کنم .
آقای لارنگ لبخندی زد و به گوی که هری اسم اداره را با آن ثبت کرده بود اشاره کرد . بعد با صدای آهسته ای گفت :
-- این گوی " به قلب اداره معروف است . مثلا اگر خواستید که طلسمی را روی اینجا اجرا کنید " باید طلسم را بر روی این گوی اجرا کنید یا اینکه می توانید مشخص کنید در ورودی اینجا چگونه از اینجا محافظت کند .
بعد دستش را به سمت گوی قرمز رنگ گرفت و گفت :
-- این گوی " گوی اسرار نام دارد . تا وقتی این گوی سالم بماند سازمان شما به صورت جادویی سری می ماند . کار این گوی بسیار شبیه طلسم رازداری ...
با این حرف لارنگ " هرمیون دیگر بیش از این طاقت نیاورد و پیش آنها آمد و گفت :
-- برای چی از این استفاده می شود . مگر همان طلسم رازداری قدرتمند تر نیست ؟
لارنگ ابتدا به هرمیون و بعد به هری نگاه کرد و گفت :
-- آقای پاتر من وظیفه دارم فقط جواب سوال های شما را بدهم . در مورد اینکه دوشیزه جوان تا همین جا هم به صحبت ما گوش کرده اند باید بگم که ...
هری به سرعت گفت :
آقای لارنگ " هرماینی گرنجر دوست صمیمی من است . می توانید به سوال های ایشان هم جواب دهید .
آقای لارنگ پوزخندی زد و رو به هرمیون گفت :
-- شما که مشنگ نیستید ؟
این سوال که لحن تنفر در آن موج می زد " با رفتار قبلی لارنگ کاملا متفاوت بود . هرمیون قرمز شد ولی مستقیم به لارنگ نگاه کرد و گفت :
-- بله من از خانواده ای مشنگ هستم .
لارنگ بدون تامل لب پایینش را گاز گرفت و از جواب دادن به هرمیون سر باز زد . بدون اینکه انگار وقفه ای در صحبتش ایجاد شده باشد " رو به هری کرد و گفت :
-- گوی دیگر که زرد رنگ است مربوط به تعهد شما نسبت به وزارت خانه است . اگر شما در اینجا کاری بر ضد وزارت خانه انجام دهید ...
هری که تا این لحظه از رفتار غیر منتظره لارنگ با هرمیون شکه شده بود " با دیدن اشکی که در چشمان هرمیون جمع شده بود " ناگهان برافروخته شد به طوری که لارنگ حرف خود را قطع کرد و به هری گفت :
-- آقای پاتر حالتون خوب است ؟
هری با خشم گفت :
برای چی بهش توهین کردی ؟
لارنگ با خونسردی جواب داد :
-- جناب پاتر من خودم و شما را اینقدر کوچک نمی دونم که راجب این
و با دستش به هرمیون اشاره کرد و ادامه داد :
-- اصلا صحبتی کنیم . من می خواستم به شما پیشهاد قطع ارتباط را ...
لارنگ از جا کنده شد و محکم به دیوار پشت سرش برخورد کرد . هری که چوبدستیش را به سمت قلب لارنگ نشانه گرفته بود " فریاد زد :
از اینجا گم شو بیرون . در ضمن اگه یک دفعه دیگر راجب دوستان من این جوری صحبت کنی " حتی فرصت پشیمانی را هم بهت نمی دم .
لارنگ بعد از شنیدن این حرف از جای خود بلند شد و گفت :
-- آقای پاتر از این کارت پشیمان می شوی . این را هم بدون تو یک الف بچه مثل مگس مظاهمی برای لرد سیاه می مانی و مطمئن باش که دیر یا زود به سرنوشت پدر و مادرت دچار می شوی .
و بعد از این حرف محکم شنلش را به سمت هری تکان داد و با گام های بلند از آنجا خارج شد . هری با عصبانیت به سمت در حمله کرد که هرمیون دستش را گرفت و گفت :
-- هری خواهش می کنم . به خاطر من ولش کن .
هری که کمی آرام شده بود " به هرمیون نگاه کوتاهی کرد . هرمیون با لبخندی گفت :
-- هری کاشکی این کار را نمی کردی . تو در واقع به یک مامور وزارت خانه حمله کردی .
هری به هرمیون نگاه دیگری کرد . قیافه هرمیون بیشتر راضی بود و با حرفش تطابق چندانی نداشت . هرمیون ادامه داد :
-- هری ازت خیلی ممنونم . با وجود تو و رون آدم دیگر در دنیای جادویی احساس تنهایی نمی کند .
هری حس می کرد گوش هایش سرخ شده است . بعد با عجله گفت :
هرمیون بیا زودتر بریم . من با پیام امروز قرار مصاحبه دارم .
هری کاغذ ها و گوی را دوباره درون جعبه گذاشت و با هرمیون که کیفش را کولش کرده بود " بیرون رفتند . وقتی از اداره خارج شدند هری به کارت روی سینه اش نگاهی انداخت . نوشته هایش محو شده بود و فقط مهر طلایی وزارت خانه و مهر ریاست در آن باقی مانده بود . در دهلیز یک زن خوش قیافه و یک عکس بردار ایستاده بودند . عکس بردار به محض دیدن هری و هرمیون عکسی از آنها گرفت . خبرنگار جوان جلو آمد و با خوشرویی گفت :
-- آقای پاتر . من نیکا ایواس " گزارشگر روزنامه پیام امروز هستم . با اجازه " کارمون را شروع کنیم .
هری بر روی یک نیمکت نزدیک نشست . جعبه را بغل دستش گذاشت و به هرمیون اشاره کرد که در کنارش بنشیند . هرمیون هم با خوشحالی کنار هری روی نیمکت نشست . نیکا ایواس هم دو تا صندلی برای خودش و عکس بردار ظاهر کرد . نیکا پس نشستن بر روی صندلی یک کاغذ پوستی بزرگ بر روی پایش گذاشت . قلم پری در دستش گرفت و ....
***********************
مصاحبه حدود نیم ساعت به طول انجامید . بعد از رفتن گذارشگر و عکس بردار " هری که کاملا کلافه شده بود " رو به هرمیون کرد و گفت :
هرمیون آماده شو باید به قرارگاه برگردیم . حوصله ندارم به اتاق آپارات سری برگردیم .
هرمیون ملتسمانه گفت :
-- هری یک فکر دیگه ای بکن . آپارات جانبی اصلا جذاب نیست .
هری گفت :
چاره دیگه ای نداریم . یک دقیقه هم طول نمی کشد . لطفا تحمل کن .
هرمیون نفس بلندی کشید و با این کار ناخشنودی خود را اعلام کرد . هری جعبه سیاه را با یک دستش گرفت و با دست دیگرش دست سرد هرمیون را گرفت . فکرش را متمرکز کرد . دوباره احساس کرد در تونل تنگ و رنگارنگی در حرکت است . بعد از چند دقیقه محکم به زمین برخورد کردند . هرمیون جیغ کوتاهی کشید . هری از روی زمین بلند شد و به هرمیون هم کمک کرد تا بلند شود . هرمیون با عصبانیت گفت :
-- هری " یک ثانیه صبر نکردی ! بدون هیچ هشتاری حرکت کردی ! آخه تا حالا کی را دیدی که نشسته آپارات کند ! در جایی که ما ظاهر می شویم " صندلی وجود ندارد و به خاطر همین است که به این شدت زمین خوردیم . چون در حالت نشسته ظاهر شدیم .
هری که از این کار خودش خنده اش گرفته بود " سریع از هرمیون معذرت خواست . هری جعبه اش را از روی زمین برداشت و با هرمیون به سمت خانه حرکت کردند . به محض اینکه در جلوی در قرار گرفتند " در خود به خود باز شد . هرمیون با ذوق گفت :
-- هری " هر کسی می خواهد وارد اینجا شود باید صبر کند تا کسی از داخل در را برایش باز کند . فقط چند نفری رمز ورودی اینجا را بلد هستند . ولی تو چون صاحب خانه هستی " خانه در فرمان کامل تو است .
هری از این حرف هرمیون زیاد خوشش نیامد . چرا هری که صاحب خانه بود نباید رمز ورود را می دانست ؟ و حتی نمی دانست چه کسانی از رمز ورودی با خبر هستند . وقتی وارد خانه شدند " رون با سرعت خود را به آنها رساند و گفت :
-- راست راستی رفته بودید وزارت خانه ! آخه چرا من را با خودتون نبردید ؟
هری جواب رون را با یک پرسش داد :
رون " تو کی مرخص شدی ؟
رون که فهمیده بود منظور هری چی هست " حرف دیگری نزد و فقط به آنها گفت که باید قبل از خواب برایش همه چیز را تعریف کنند . بعد از آن سه تایی به آشپزخانه رفتند . خانم ویزلی تا هری را دید جلو دوید و هری را مادرانه در آغوش گرفت . خانم ویزلی گفت :
-- چرا به ما نگفتین کجا می خواهید بروید . ما خیلی نگرانتان شدیم .
آقای ویزلی جلو آمد و به هری گفت :
-- هری تو واقعا دستبند قدرت از وزیر گرفتی ؟
هری به رون نگاه کرد . رون در حالی که سرش را پایین انداخته بود " حسابی سرخ شده بود . هری به آقای ویزلی نگاه کرد . لوپین و تانکس هم کنجکاوانه نگاهش می کردند . هری هم که دیگر نمی توانست این موضوع را پنهان کند " آستین ردایش را بالا زد و دستبندش را به آقای ویزلی نشان داد .
-- این یک دستبند جاودانه است و ....
این صدا "صدای مودی بود که ناگهان قطع شد و با تعجب فراوان به زحمت ادامه داد :
ریش مرلین را قسم . این امکان ندارد . این یک ترکیب غیر عادی و در عین حال بسیار قدرتمند است .
مودی بعد از گفتن این حرف به آقای ویزلی و لوپین نگاه کرد . آقای ویزلی هم گفت :
-- دو حیوان . خیلی جالبه . دو حیوان . این یک مورد نادر است . هر دو از قویترین حیوانات دنیای جادویی . آن هم با درجات بسیار خطرناک .
لوپین هم گفت :
-- تازه با این برجستگی . اگر درست یادم بیاید " حیوان دستبند فاج یک کرم فلوبر بود که مانند عکسی بر روی دستیند بود . اصلا برجستگی نداشت . ولی مال هری ....
ناگهان صدای آشنایی گفت :
-- لازم به ذکر است که هر دو حیوان از دنیای سیاه هستند .
هری به سمت صدا برگشت و در حین ناباوری پرفسور اسلاگهورن را دید که با لبخندی به هری نگاه می کرد . هری در بدو ورود به آشپزخانه اسلاگهورن را مبلی فرض کرده بود . هری گفت :
پرفسور ققنوس از دنیای سیاه نیست .
اسلاگهورن قیافه ای داشت که انگار هری در ساختن معجون نوش دارو دچار مشکل شده است و با محبت اضافه کرد :
-- پسرم چون دامبلدور ققنوس داشته است این دلیل نمی شود که ققنوس متعلق به نظام سفید باشد .
هری با سرسختی گفت :
ولی پرفسور " ققنوس پرفسور دامبلدور وقتی آواز می خواند من آرام می شدم و اعتماد به نفس پیدا می کردم . یادم می یاد وقتی من جلوی ریدل به پرفسور دامبلدور وفادار موندم برای کمک به سراغم آمد ....
اسلاگهورن در حالی که رنگش پریده بود " حرف هری را قطع کرد .
-- پناه به مرلین . تو کجا ریدل را دیدی ؟ تو که در زمان اون نبودی . اون مدت ها قبل از به دنیا آمدن تو تغییر قیافه داده بود .
هری که از این عکس العمل اسلاگهورن جا خورده بود " گفت :
در تالار اسرار هاگوارتز دیدمش .
اسلاگهورن در حالی که چیزی نمانده بود پس بیافتد " گفت :
-- در تالار اسرار . نمی فهم . آخه ...
و بعد از گفتن این جمله بر روی صندلی افتاد . هرمیون سری رفت بالای سر اسلاگهورن و گفت :
-- پرفسور حالتون خوب است ؟
هری از داخل ردایش یک بطری کوچک در آورد و به هرمیون گفت :
یک کمی از این به پرفسور بده بخوره .
هرمیون بطری را از هری گرفت و گفت :
-- هری . مطمئن هستی که این معجون مشکل ساز نمی شود .
هری گفت :
این معجون سر خوشی است . ضرری ندارد .
هرمیون نگاه دیگری به هری کرد و به طرف اسلاگهورن رفت . کمی از معجون را در دهان اسلاگهورن ریخت و منتظر ماند . بعد از چند دقیقه اسلاگهورن به حالت طبیعی برگشت و با خوشحالی گفت :
-- هری کارت فوق العاده است . در معجون سازی نظیر نداری . استعدادت به مادرت رفته است .
هری نگاهی به هرمیون و رون انداخت و با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت :
این معجون را از پارسال نگه داشته بودم .
لوپین برای اینکه بحث را عوض کند " پرسید :
-- تام ریدل کی هست ؟ صبح اسمش را در پیام امروز دیدم . واقعا اون تالار را باز کرده بود ؟ هری تو در تالار چی کار می کردی ؟
تانکس نیز گفت :
-- من هم اسمش را شنیدم . مادرم می گفت : << باهوش ترین شاگرد هاگوارتز تا به امروز بوده است . به طوری که نمرات سال هفتمش همه عالی بوده است . >>
هری به رون و هرمیون و جینی و بعد از آنها به خانم و آقای و در آخر به اسلاگهورن نگاه کرد . بعد به طرف لوپین و تانکس برگشت و گفت :
تام مارولو ریدل همان لرد ولدمورت " آخرین نواده سالازار اسلایترین است .
بعد از گفتن این حرف هری جو آشپزخانه بهم ریخت . غیر از هرمیون و لوپین همه با شنیدن نام ولدمورت نفسهایشان را در سینه حبس کرده بودند . آقای ویزلی گفت :
-- راستش این اتفاق در سال اولی که جینی می خواست به مدرسه برود " افتاد . در آن زمان هری سال دوم بود . ما قبل از شروع ترم به دیاگون رفته بودیم . داشتین کتاب می خریدیم که با لوسیوس مالفوی در گیر شدیم .
آقای ویزلی نگاهی به هری کرد و گفت :
-- هری می توانم خواهش کنم خودت ماجرا را کامل تعریف کنی ؟
هری سری تکان داد ولی تصمیم نداشت که اتفاقات آن سال را کامل تعریف کند .
راستش همان طوری که آقای ویزلی فرمودند در دیاگون با لوسیوس در گیر شدیم . اون بدون جلب توجه کسی دیگری دفترچه را در وسایل خانواده ویزلی گذاشت . در آن سال به مشنگ زاده های مدرسه حمله می شد و بعدش پیغامی روی دیوار می دیدیم که از طرف نواده اسلایترین بود . در آن مدت قبل از حملات هم من صدایی می شنیدم که شخص دیگری قادر به شنیدنش نبود . بعد یک روز در کلوپ یاد گیری دوئل من به یک مار دستور دادم که به دوستانم حمله نکند و این کار باعث شد همه مدرسه بفهمند من مار زبان هستم و من را نواده اسلایترین تصور می کردند . از شانس بد هم من همیشه در مواقع حمله در آن محل حضور پیدا می کردم . ولی در حملات تا حالا کسی کشته نشده بود . همه آنها خشک شده بودند . من و رون و هرمیون به دراکو مالفوی شک داشتیم از این رو در یکی از دستشویی هایی که غیر قابل استفاده بود با کمک هرمیون معجون مرکب پیچیده درست کردیم و به این ترتیب خودمان را به مالفوی نزدیک کردیم . ولی متوجه شدیم که نواده اون نیست و نمی داند کی در تالار را باز می کند . فقط در آن مدت من یک دفترچه خاطرات پیدا کردم که مربوط به تام ریدل بود . من توانستم از طریق نوشتن در دفترچه با تام ریدل ارتباط برقرار کنم . اون به من خاطره اخراج شدن هاگرید را نشان داد . ولی دفترچه مدت زیادی دست من نماند . دفترچه از من دزدیده شد . در یک روز که همه آماده مسابقه کوییدیچ شده بودیم هرمیون یک دفعه به سمت کتابخانه رفت . درست قبل از شروع بازی پرفسور مک گونگال بازی را لغو کرد و از من و رون خواست که همراهش برویم . پرفسور مک گونگال ما را بالای سر هرمیون برد . بدنش خشک شده بود . در دستش آیینه ای قرار داشت که شیشه اش به شدت سوخته بود . من و رون در یکی از عیادت هایمان " کاغذی را که در دست هرمیون مشت شده بود پیدا کردیم . کاغذ از کتابی کنده شده بود . در آن نوشته شده بود .
در میان همه ی درندگان و هیولاهای رعب انگیزی که در سرزمین ما یافت می شوند هیچ یک شگفت انگیز تر و مرگبارتر از باسیلیسک یا سلطان افعی ها نیست . این مار که ممکن است رشد کند و غول پیکر شود صدها سال عمر می کند و از تخم مرغی که زیر وزغ پرورش یابد زاده می شود . روش های کشتن این موجود بسیار حیرت انگیز است زیرا علاوه بر نیش زهر آلود و مهلک " نگاه این جانور نیز مرگبار و کشنده است و همه کسانی که مستقیم در چسم های این مار نگاه کنند با مرگی آنی مواجه خواهند شد . عنکبوت ها از مواجهه با باسیلیسک احتراز می کنند و از آن می گریزند زیرا باسیلیسک دشمن سرسخت آنها است . تنها چیزی که این مار هولناک را فراری می دهد بانگ خروس است .
هری در اینجا مکثی کرد و تمام افراد حاضر در آشپزخانه را از نظر گذراند و ادامه داد :
در پایین صفحه با دست خط هرمیون نوشته شده بود مجرای فاضلاب . من و رون بعد از چند بار خواند فهمیدیم که باید هیولای تالار اسرار یک باسیلیسک باشد . فقط من صدایش را می شنیدم چون من به زبان پاراسل تسلط داشتم . این هیولا هم طبق نوشته هرمیون در مجرا های فاضلاب در قلعه جولان می داد . بعد من و رون به یاد آوردیم دفعه قبل که تالار باز شده بود یک دختر کشته شده بود . بعد از کمی جستجو فهمیدیم که آن دختر همان میرتل گریان است که هیچ وقت از دستشویی که در آن کشته شده بود خارج نشده است . بعد نتیجه گیری کردیم که احتمالا ورودی تالار در دستشویی غیر قابل استفاده میرتل گریان است . بعد رفتیم این نتیجه گیری ها را به پرفسور مک گونگال بگوییم که دیدم نواده یک پیغام دیگر نوشته استخوان هایش تا ابد در تالار می ماند . این فردی که هیولا با خود به داخل تالار برده بود جینی ویزلی بود . من و رون تصمیم گرفتیم که خودمان اقدام کنیم و گیلدروی لاکهارت ترسو " متقلب و دروغگو را نیز با خودمان بردیم . در دستشویی یک شیر آب خراب پیدا کردیم که رویش یک مار هک شده بود . من با استفاده از زبان پاراسل در را باز کردم . در آنجا یک در گیری کوچک باعث شد لاکهارت حافظه اش را از دست بدهد و سقف ریزش کند . رون و لاکهارت آن ور دیوار مانند و من به را ادامه دادم . بعد به حفره ای رسیدم که مانند گاوصندوق بزرگی بود که آن هم با زبان پاراسل باز شد . من جینی را بیهوش روی زمین پیدا کردم و بعد تام ریدل را دیدم که مانند شبهی کم رنگ شده بود و به من نگاه می کرد . ما با هم کمی گفتگو کردیم اون به من گفت که خود لرد ولدمورت است و در این مدت هم به وسیله ...
هری یک لحظه ساکت شد و بعد گفت :
ببخشید . خودش باعث باز شدن تالار شده است و الان هم دارد از روح جینی تغزیه می کند . وقتی جینی بمیرد او هم کاملا زنده شده است . بعد فکس " ققنوس دامبلدور به کمک من آمد و با باسیلیسک و ریدل در گیر شدم و در آخر با سوراخ کردن دفترچه خاطرات " ریدل نابود شد و جینی به هوش آمد .
هری به جینی نگاهی انداخت . جینی قیافه ای بسیار سپاسگذار داشت که هری نگفته بود او تالار را باز کرده است . اسلاگهورن با تعجب گفت :
-- این خیلی بد است . تو نباید می توانستی به تالار بروی .
در لحظه ای که هری می خواست از اسلاگهورن بپرسد چرا نباید می توانست به تالار برود " پرفسور مک گونگال وارد آشپزخانه شد و با وقار خاصی گفت :
-- یک خبر دارم که هم خوب هست و هم بد . غیر از اعضای محفل همه از آشپزخانه خارج شوند .
مک گونگال بعد از گفتن این حرف به هری و رون و هرمیون و جینی و ماریتا نگاه کرد . هری که می دانست جر و بحث هیچ فایده ای ندارد " به سمت در برگشت . ولی در نهایت تعجب هرمیون یک قدم به سمت پرفسور مک گونگال برداشت و با صدایی قوی گفت :
-- پرفسور . واقعا باید ببخشید ولی این حق هری است که بماند . مجبور به یاد آوری هستم که هری در سال اول باعث شد که ولدمورت به سنگ جادو دست نیابد و اگر نه الان ولدمورت از قدرت جنون آمیزی برخوردار بود . باید یاد آوری کنم در سال دوم از قدرت گرفتن تام ریدل جلوگیری کرد و هیولای اسلایترین را نابود کرد و اگر نه الان مطمئنن هاگوارتز تعطیل شده بود . در سال سوم از کشته شدن سیریوس بلک جلوگیری کرد و نشان داد که پتی گرو زنده است و یک جانورنمای ثبت نشده است . در سال چهارم با به خطر انداختن جان خودش به شما گفت که ولدمورت برگشته است و باعث شد از همان ساعات اولیه محفل ققنوس دوباره شروع به فعالیت کند . در سال پنجم باعث شد جامعه جادویی از برگشتن ولدمورت با خبر شوند . در سال ششم با دامبلدور کلاس خصوصی داشت و از مسائلی خبردار است که نه من و نه شما و نه محفل از آن خبردار است . پس به این ترتیب من فکر می کنم هری می تواند در جمع شما حضور پیدا کند . نه پرفسور ؟
بعد از این استدلال منطقی هرمیون " پرفسور مک گونگال نتوانست جوابی بدهد . به خانم ویزلی نگاهی کرد . او هم از جواب دادن باز مانده بود . بعد از چند دقیقه پرفسور مک گونگال لبخند سستی زد و با انزجار گفت :
-- باشه . پاتر تو بمون . ولی بقیه باید از اینجا برن بیرون .
رون دهنش را باز کرد که چیزی بگوید ولی هرمیون سریع دست رون را گرفت و با خود کشید بیرون . جینی و ماریتا هم پشت سر آنها رفتند و هری را در بهت و حیرت خود گذاشتند . هری به افراد حاضر در آشپزخانه نگاه کرد . همه دور میز آشپزخانه نشسته بودند و لوپین برای هری صندلی را عقب کشیده بود . هری رفت و بر روی صندلی کنار لوپین نشست . بعد از چند لحظه پرفسور مک گونگال شروع به صحبت کرد .
-- همان طوری که عصر بهتون گفتم " پاتر صندوقچه ها و چوبدستی بلاتریکس لسترنج را به من داد . تکلیف صندوق ها که مشخص است . احتمالا موی آنها را برای معجون مرکب پیچیده می خواسته است .
پرفسور مک گونگال با لحن ناراحتی رو به آقای ویزلی کرد و ادامه داد :
-- و حالا اون خبری که می خواستم بدم . من فهمیدم که بلاتریکس چگونه از سد طلسم های محافظتی خانه شما گذشت . خبر خوش اینکه آقای اولیوندر زنده است .
با گفتن این جمله همه اعضا با شور و شعف مشغول صحبت با یکدیگر شدند . ولی در همان لحظه مودی با ناله گفت :
-- امیدوارم نخوای بگی که اولیوندر در دست اسمشونبر است .
بعد از این حرف مودی همه ساکت شدند و به پرفسور مک گونگال چشم دوختند . پرفسور مک گونگال هم با تاسف گفت :
-- متاسفانه خبر بدی که می خواستم بگم همین است . چوبدستی بلاتریکس بسیار قوی و با ویژگی های خاصی است و با کمک همین چوبدستی از سد طلسم های محافظتی آرتور گذشته است . من بعد از تحقیق فهمیدم که سبک ساخت چوبدستی همان سبک اولیوندر است . این یعنی که اولیوندر با تمام دانش ارزشمندش در اختیار اسمشونبر است .
ناگهان آقای ویزلی از صندلی بلند شد و با ناراحتی زائد الوصفی گفت :
-- وای نه . اسمشونبر می تواند به زور هم که شده از قدرت تک تک چوبدستی های ما با خبر شود . حافظه اولیوندر هم بیش از اندازه قوی است . حتی می تواند الان ویژگی های اولین چوبدستی که فروخته را نیز بگوید .
مک گونگال با آرامش گفت :
-- آرتور خونسردی خودت را حفظ کن . خبر بد دیگری نیز دارم . قرارگاه جدید شناسایی شد . دیگر نمی توانیم به آنجا برویم .
بعد از آن پرفسور مک گونگال رو به هری کرد و گفت :
-- پاتر اجازه می دهی که ما تا یک مدت دیگر هم اینجا بمانیم ؟
هری با فروتنی کامل جواب داد :
تا هر وقت که لازم است " می توانید اینجا را قرارگاه خود بدانید .
مک گونگال گفت :
-- برای اینجا رازدار انتخاب کردی ؟
هری گفت :
تا فردا انتخاب می کنم .
پرفسور مک گونگال گفت :
-- خب من کار دیگری ندارم . راحت باشید .
هری سرش را برگرداند و داد زد :
کریچر . کجایی ؟
صدای بنگی آمد و کریچر در جلوی هری ظاهر شد . کریچر تعظیم کرد و گفت :
-- ارباب با کریچر کاری داشت ؟
هری با تحکم گفت :
آره . برای همه نوشیدنی بیار و بعدش برای همه شام آماده کن .
کریچر تعظیم دیگری به هری کرد و به سمت کمدی حرکت کرد و رفت . وقتی همه جام های نوشیدنی را در دست گرفته بودند " پرفسور مک گونگال ایستاد و گفت :
-- این نوشیدنی را به یاد دامبلدور می خوریم .
همه افراد حاضر جام هایشان را بالا بردند و با هم گفتند :
-- آلبوس دامبلدور .
بعد از چند دقیقه تانکس با لبخند گفت:
-- هری شنیدم تونستی بر تابلو ها قلبه کنی . حدود دو سالی است که ما با آنها مشکل داشتیم . مالی برای ما تعریف کرد چه طوری مجبورشان کردی که از این به بعد ساکت بمانند .
لوپین گفت :
-- خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم تو و رون و هرمیون با هم پیمان دوستی بستین .
هری صادقانه گفت :
من حتی اسمش را نمی دانستم . نمی دونم چرا ؟ ولی این کار خیلی به من امید داد .
لوپین ادامه داد :
-- این پیمان وقتی درست اجرا می شود که دوستی ها واقعی و از صمیم قلب باشد . بعد از پیمان یک قدرتی بین افراد پیمان دهنده ایجاد می شود . دامبلدور خیلی این قدرت را دوست داشت چون از ارکان قدرت عشق است .
هری گفت :
شبیه پیمان ناگسستنی است .
لوپین با ملایمت گفت :
-- نه . پیمان دوستی با پیمان ناگسستنی خیلی فرق دارد . مثلا در پیمان ناگسستنی اگر کسی خیانت کند خواهد مرد . ولی در پیمان دوستی این اتفاق نمی افتد . خیانت در این پیمان به گردن وجدان افتاده است . فقط آن قدرت که بین آنها تشکیل شده است از بین می رود .
بعد از آخرین جمله لوپین پرفسور اسلاگهورن به سمت هری آمد و گفت :
-- پسرم می شود من را با خود به جای خلوتی ببری تا با هم چند دقیقه صحبت کنیم .
هری از روی صندلی بلند شد و با اسلاگهورن به اتاق دوئل رفتند و بر روی دو مبل راحتی جلوی شومینه نشستند . اسلاگهورن چند دقیقه به آتش خیره شد و ناگهان بطری کوچکی از جیبش در آورد و خاطره ای را از سرش بیرون کشید و در بطری ریخت . در بطری را بست و به هری داد و گفت :
-- نمی دونم حالا که دامبلدور رفته این به دردت می خورد یا نه ؟ ولی تو خیلی به دامبلدور نزدیک بودی . احتمالا از برنامه های او مطلع بودی . هری تو پسر خوبی هستی . چشمات به مادرت رفته است . فقط وقتی خاطره را دیدی فکر بدی درباره من نکن ...
هری در فکر فرو رفته بود . تصمیمش را گرفت و گفت :
پرفسور . خواهش می کنم ناراحت نشوید . ولی من قبلا خاطره را از خودتان گرفتم .
اسلاگهورن با تعجب به هری نگاه کرد و گفت :
-- شوخی می کنی ؟ آخه کی ؟ چرا من یادم نمی یاد ؟
هری با شرمندگی گفت :
پرفسور می دانید .... آخه .... این خاطره خیلی برای ما مهم بود . شما از ترس آبرویتان اون را به ما نمی دادین " ولی ما برای نابود کردن ولدمورت به آن نیاز داشتیم . اگر یادتان باشد شبی که برای دفن کردن آکرومانتیولا پیش هاگرید رفتیم " شما مقدار زیادی نوشیدنی با خودتان آوردید . هاگرید و شما به شدت مست شده بودید . من به شما گفتم به آن خاطره احتیاج دارم . شما هم از روی محبت آن را به من دادید .
هری سرش را پایین انداخت . هر لحظه انتظار داشت اسلاگهورن فریاد بکشد . ولی این طور نشد . اسلاگهورن در حالی که انگشتش را به طرز تهدید آمیزی تکان می داد " با لحن تندی گفت :
-- اگر یک بار دیگه با من نوشیدنی بخوری " من می دونم و تو .
اسلاکهورن بعد از گفتن این حرف چشمکی به هری زد که تاثیر حرفش را خنثی کرد . این چشمک را اسلاگهورن یک بار هم در مقابل ریدل زده بود . هر دو مدتی ساکت بودند تا هری پیشنهاد کرد برای شام به آشپزخانه بروند . وقتی به آشپزخانه برگشتند بقیه همه آنجا جمع بودند . ناگهان هری به یاد موضوعی افتاد " رو به آقای ویزلی کرد و گفت :
آقای ویزلی شما در وزارت خانه کسی را به اسم دیوید لارنگ می شناسید ؟
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دوستان عزیز در سایت www.h-7.blogfa.com هم می توانید داستان را دنبال کنید . از این به بعد هم هفته دو با آپ می کنم .
قربان همگی شما سیاوش