هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مقاله‌ها :: کارگاه داستان‌نویسی :: هری پاتر و انجمن نظام سیاه

هری پاتر و انجمن نظام سیاه (بخش 1 - فصل 1 - قسمت 4 { پایانی 1 } )


داستان هفتم هری پاتر به قلم سیاوش درخشان
(هری پاتر و انجمن نظام سیاه)
هری پاتر و انجمن نظام سیاه

بخش اول : تعتیلات تابستانی
فصل اول : پیرمرد خردمند
قسمت 4 (پایانی 1 ) : سقوط کابینه


هرمیون هم کتاب را بست و به آنها خیره شد . هری هم مستقیم به آقای لارنگ نگاه می کرد . ردای خاکستری اشرافی پوشیده بود . صورتش بسیار رنگ پریده بود . موها و چشم هایش خرمایی رنگ بود . بینی عقابی شکلی هم داشت . در کل بسیار خوش قیافه بود . چهره لارنگ در نظرش خیلی آشنا بود . هری در مقابل ابهت آقای لارنگ احساس ضعف می کرد . پرسید :
ببخشید . می تونم به پرسم پلاک شما در جعبه چی کار می کند ؟
آقای لارنگ با فروتنی تمام پاسخ داد :
-- البته . این حق مسلم شما است . من مشاور و وکیل شما هستم . من قبل از شما در خدمت مدیر اسبق سازمان اسرار بودم .
هری گفت :
شما می دانید که سازمان من هم سری است و کسی نباید از اخبار اینجا مطلع شود . این موضوع در مورد وزیر هم صدق می کند . من هر وقت خودم لازم بدونم به ایشان اخبار را راپرت می کنم .
لارنگ سری تکان داد و گفت :
-- درسته . به من هم گفتن خواسته های شما حتما باید اجرا شود .
هری که کمی روحیه گرفته بود " گفت :
من اطلاعاتم بسیار کم است . به کمک شما احتیاج دارم .
لارنگ به سمت هری آمد . در حالی که داشت به کارت روی سینه هری اشاره می کرد " گفت :
-- شما که خودتان اسم اداره را ثبت کرده اید .
هری هم با خشنودی تمام گفت :
پس ادامه کار را من به شما واگذار می کنم .
آقای لارنگ لبخندی زد و به گوی که هری اسم اداره را با آن ثبت کرده بود اشاره کرد . بعد با صدای آهسته ای گفت :
-- این گوی " به قلب اداره معروف است . مثلا اگر خواستید که طلسمی را روی اینجا اجرا کنید " باید طلسم را بر روی این گوی اجرا کنید یا اینکه می توانید مشخص کنید در ورودی اینجا چگونه از اینجا محافظت کند .
بعد دستش را به سمت گوی قرمز رنگ گرفت و گفت :
-- این گوی " گوی اسرار نام دارد . تا وقتی این گوی سالم بماند سازمان شما به صورت جادویی سری می ماند . کار این گوی بسیار شبیه طلسم رازداری ...
با این حرف لارنگ " هرمیون دیگر بیش از این طاقت نیاورد و پیش آنها آمد و گفت :
-- برای چی از این استفاده می شود . مگر همان طلسم رازداری قدرتمند تر نیست ؟
لارنگ ابتدا به هرمیون و بعد به هری نگاه کرد و گفت :
-- آقای پاتر من وظیفه دارم فقط جواب سوال های شما را بدهم . در مورد اینکه دوشیزه جوان تا همین جا هم به صحبت ما گوش کرده اند باید بگم که ...
هری به سرعت گفت :
آقای لارنگ " هرماینی گرنجر دوست صمیمی من است . می توانید به سوال های ایشان هم جواب دهید .
آقای لارنگ پوزخندی زد و رو به هرمیون گفت :
-- شما که مشنگ نیستید ؟
این سوال که لحن تنفر در آن موج می زد " با رفتار قبلی لارنگ کاملا متفاوت بود . هرمیون قرمز شد ولی مستقیم به لارنگ نگاه کرد و گفت :
-- بله من از خانواده ای مشنگ هستم .
لارنگ بدون تامل لب پایینش را گاز گرفت و از جواب دادن به هرمیون سر باز زد . بدون اینکه انگار وقفه ای در صحبتش ایجاد شده باشد " رو به هری کرد و گفت :
-- گوی دیگر که زرد رنگ است مربوط به تعهد شما نسبت به وزارت خانه است . اگر شما در اینجا کاری بر ضد وزارت خانه انجام دهید ...
هری که تا این لحظه از رفتار غیر منتظره لارنگ با هرمیون شکه شده بود " با دیدن اشکی که در چشمان هرمیون جمع شده بود " ناگهان برافروخته شد به طوری که لارنگ حرف خود را قطع کرد و به هری گفت :
-- آقای پاتر حالتون خوب است ؟
هری با خشم گفت :
برای چی بهش توهین کردی ؟
لارنگ با خونسردی جواب داد :
-- جناب پاتر من خودم و شما را اینقدر کوچک نمی دونم که راجب این
و با دستش به هرمیون اشاره کرد و ادامه داد :
-- اصلا صحبتی کنیم . من می خواستم به شما پیشهاد قطع ارتباط را ...
لارنگ از جا کنده شد و محکم به دیوار پشت سرش برخورد کرد . هری که چوبدستیش را به سمت قلب لارنگ نشانه گرفته بود " فریاد زد :
از اینجا گم شو بیرون . در ضمن اگه یک دفعه دیگر راجب دوستان من این جوری صحبت کنی " حتی فرصت پشیمانی را هم بهت نمی دم .
لارنگ بعد از شنیدن این حرف از جای خود بلند شد و گفت :
-- آقای پاتر از این کارت پشیمان می شوی . این را هم بدون تو یک الف بچه مثل مگس مظاهمی برای لرد سیاه می مانی و مطمئن باش که دیر یا زود به سرنوشت پدر و مادرت دچار می شوی .
و بعد از این حرف محکم شنلش را به سمت هری تکان داد و با گام های بلند از آنجا خارج شد . هری با عصبانیت به سمت در حمله کرد که هرمیون دستش را گرفت و گفت :
-- هری خواهش می کنم . به خاطر من ولش کن .
هری که کمی آرام شده بود " به هرمیون نگاه کوتاهی کرد . هرمیون با لبخندی گفت :
-- هری کاشکی این کار را نمی کردی . تو در واقع به یک مامور وزارت خانه حمله کردی .
هری به هرمیون نگاه دیگری کرد . قیافه هرمیون بیشتر راضی بود و با حرفش تطابق چندانی نداشت . هرمیون ادامه داد :
-- هری ازت خیلی ممنونم . با وجود تو و رون آدم دیگر در دنیای جادویی احساس تنهایی نمی کند .
هری حس می کرد گوش هایش سرخ شده است . بعد با عجله گفت :
هرمیون بیا زودتر بریم . من با پیام امروز قرار مصاحبه دارم .
هری کاغذ ها و گوی را دوباره درون جعبه گذاشت و با هرمیون که کیفش را کولش کرده بود " بیرون رفتند . وقتی از اداره خارج شدند هری به کارت روی سینه اش نگاهی انداخت . نوشته هایش محو شده بود و فقط مهر طلایی وزارت خانه و مهر ریاست در آن باقی مانده بود . در دهلیز یک زن خوش قیافه و یک عکس بردار ایستاده بودند . عکس بردار به محض دیدن هری و هرمیون عکسی از آنها گرفت . خبرنگار جوان جلو آمد و با خوشرویی گفت :
-- آقای پاتر . من نیکا ایواس " گزارشگر روزنامه پیام امروز هستم . با اجازه " کارمون را شروع کنیم .
هری بر روی یک نیمکت نزدیک نشست . جعبه را بغل دستش گذاشت و به هرمیون اشاره کرد که در کنارش بنشیند . هرمیون هم با خوشحالی کنار هری روی نیمکت نشست . نیکا ایواس هم دو تا صندلی برای خودش و عکس بردار ظاهر کرد . نیکا پس نشستن بر روی صندلی یک کاغذ پوستی بزرگ بر روی پایش گذاشت . قلم پری در دستش گرفت و ....

***********************

مصاحبه حدود نیم ساعت به طول انجامید . بعد از رفتن گذارشگر و عکس بردار " هری که کاملا کلافه شده بود " رو به هرمیون کرد و گفت :
هرمیون آماده شو باید به قرارگاه برگردیم . حوصله ندارم به اتاق آپارات سری برگردیم .
هرمیون ملتسمانه گفت :
-- هری یک فکر دیگه ای بکن . آپارات جانبی اصلا جذاب نیست .
هری گفت :
چاره دیگه ای نداریم . یک دقیقه هم طول نمی کشد . لطفا تحمل کن .
هرمیون نفس بلندی کشید و با این کار ناخشنودی خود را اعلام کرد . هری جعبه سیاه را با یک دستش گرفت و با دست دیگرش دست سرد هرمیون را گرفت . فکرش را متمرکز کرد . دوباره احساس کرد در تونل تنگ و رنگارنگی در حرکت است . بعد از چند دقیقه محکم به زمین برخورد کردند . هرمیون جیغ کوتاهی کشید . هری از روی زمین بلند شد و به هرمیون هم کمک کرد تا بلند شود . هرمیون با عصبانیت گفت :
-- هری " یک ثانیه صبر نکردی ! بدون هیچ هشتاری حرکت کردی ! آخه تا حالا کی را دیدی که نشسته آپارات کند ! در جایی که ما ظاهر می شویم " صندلی وجود ندارد و به خاطر همین است که به این شدت زمین خوردیم . چون در حالت نشسته ظاهر شدیم .
هری که از این کار خودش خنده اش گرفته بود " سریع از هرمیون معذرت خواست . هری جعبه اش را از روی زمین برداشت و با هرمیون به سمت خانه حرکت کردند . به محض اینکه در جلوی در قرار گرفتند " در خود به خود باز شد . هرمیون با ذوق گفت :
-- هری " هر کسی می خواهد وارد اینجا شود باید صبر کند تا کسی از داخل در را برایش باز کند . فقط چند نفری رمز ورودی اینجا را بلد هستند . ولی تو چون صاحب خانه هستی " خانه در فرمان کامل تو است .
هری از این حرف هرمیون زیاد خوشش نیامد . چرا هری که صاحب خانه بود نباید رمز ورود را می دانست ؟ و حتی نمی دانست چه کسانی از رمز ورودی با خبر هستند . وقتی وارد خانه شدند " رون با سرعت خود را به آنها رساند و گفت :
-- راست راستی رفته بودید وزارت خانه ! آخه چرا من را با خودتون نبردید ؟
هری جواب رون را با یک پرسش داد :
رون " تو کی مرخص شدی ؟
رون که فهمیده بود منظور هری چی هست " حرف دیگری نزد و فقط به آنها گفت که باید قبل از خواب برایش همه چیز را تعریف کنند . بعد از آن سه تایی به آشپزخانه رفتند . خانم ویزلی تا هری را دید جلو دوید و هری را مادرانه در آغوش گرفت . خانم ویزلی گفت :
-- چرا به ما نگفتین کجا می خواهید بروید . ما خیلی نگرانتان شدیم .
آقای ویزلی جلو آمد و به هری گفت :
-- هری تو واقعا دستبند قدرت از وزیر گرفتی ؟
هری به رون نگاه کرد . رون در حالی که سرش را پایین انداخته بود " حسابی سرخ شده بود . هری به آقای ویزلی نگاه کرد . لوپین و تانکس هم کنجکاوانه نگاهش می کردند . هری هم که دیگر نمی توانست این موضوع را پنهان کند " آستین ردایش را بالا زد و دستبندش را به آقای ویزلی نشان داد .
-- این یک دستبند جاودانه است و ....
این صدا "صدای مودی بود که ناگهان قطع شد و با تعجب فراوان به زحمت ادامه داد :
ریش مرلین را قسم . این امکان ندارد . این یک ترکیب غیر عادی و در عین حال بسیار قدرتمند است .
مودی بعد از گفتن این حرف به آقای ویزلی و لوپین نگاه کرد . آقای ویزلی هم گفت :
-- دو حیوان . خیلی جالبه . دو حیوان . این یک مورد نادر است . هر دو از قویترین حیوانات دنیای جادویی . آن هم با درجات بسیار خطرناک .
لوپین هم گفت :
-- تازه با این برجستگی . اگر درست یادم بیاید " حیوان دستبند فاج یک کرم فلوبر بود که مانند عکسی بر روی دستیند بود . اصلا برجستگی نداشت . ولی مال هری ....
ناگهان صدای آشنایی گفت :
-- لازم به ذکر است که هر دو حیوان از دنیای سیاه هستند .
هری به سمت صدا برگشت و در حین ناباوری پرفسور اسلاگهورن را دید که با لبخندی به هری نگاه می کرد . هری در بدو ورود به آشپزخانه اسلاگهورن را مبلی فرض کرده بود . هری گفت :
پرفسور ققنوس از دنیای سیاه نیست .
اسلاگهورن قیافه ای داشت که انگار هری در ساختن معجون نوش دارو دچار مشکل شده است و با محبت اضافه کرد :
-- پسرم چون دامبلدور ققنوس داشته است این دلیل نمی شود که ققنوس متعلق به نظام سفید باشد .
هری با سرسختی گفت :
ولی پرفسور " ققنوس پرفسور دامبلدور وقتی آواز می خواند من آرام می شدم و اعتماد به نفس پیدا می کردم . یادم می یاد وقتی من جلوی ریدل به پرفسور دامبلدور وفادار موندم برای کمک به سراغم آمد ....
اسلاگهورن در حالی که رنگش پریده بود " حرف هری را قطع کرد .
-- پناه به مرلین . تو کجا ریدل را دیدی ؟ تو که در زمان اون نبودی . اون مدت ها قبل از به دنیا آمدن تو تغییر قیافه داده بود .
هری که از این عکس العمل اسلاگهورن جا خورده بود " گفت :
در تالار اسرار هاگوارتز دیدمش .
اسلاگهورن در حالی که چیزی نمانده بود پس بیافتد " گفت :
-- در تالار اسرار . نمی فهم . آخه ...
و بعد از گفتن این جمله بر روی صندلی افتاد . هرمیون سری رفت بالای سر اسلاگهورن و گفت :
-- پرفسور حالتون خوب است ؟
هری از داخل ردایش یک بطری کوچک در آورد و به هرمیون گفت :
یک کمی از این به پرفسور بده بخوره .
هرمیون بطری را از هری گرفت و گفت :
-- هری . مطمئن هستی که این معجون مشکل ساز نمی شود .
هری گفت :
این معجون سر خوشی است . ضرری ندارد .
هرمیون نگاه دیگری به هری کرد و به طرف اسلاگهورن رفت . کمی از معجون را در دهان اسلاگهورن ریخت و منتظر ماند . بعد از چند دقیقه اسلاگهورن به حالت طبیعی برگشت و با خوشحالی گفت :
-- هری کارت فوق العاده است . در معجون سازی نظیر نداری . استعدادت به مادرت رفته است .
هری نگاهی به هرمیون و رون انداخت و با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت :
این معجون را از پارسال نگه داشته بودم .
لوپین برای اینکه بحث را عوض کند " پرسید :
-- تام ریدل کی هست ؟ صبح اسمش را در پیام امروز دیدم . واقعا اون تالار را باز کرده بود ؟ هری تو در تالار چی کار می کردی ؟
تانکس نیز گفت :
-- من هم اسمش را شنیدم . مادرم می گفت : << باهوش ترین شاگرد هاگوارتز تا به امروز بوده است . به طوری که نمرات سال هفتمش همه عالی بوده است . >>
هری به رون و هرمیون و جینی و بعد از آنها به خانم و آقای و در آخر به اسلاگهورن نگاه کرد . بعد به طرف لوپین و تانکس برگشت و گفت :
تام مارولو ریدل همان لرد ولدمورت " آخرین نواده سالازار اسلایترین است .
بعد از گفتن این حرف هری جو آشپزخانه بهم ریخت . غیر از هرمیون و لوپین همه با شنیدن نام ولدمورت نفسهایشان را در سینه حبس کرده بودند . آقای ویزلی گفت :
-- راستش این اتفاق در سال اولی که جینی می خواست به مدرسه برود " افتاد . در آن زمان هری سال دوم بود . ما قبل از شروع ترم به دیاگون رفته بودیم . داشتین کتاب می خریدیم که با لوسیوس مالفوی در گیر شدیم .
آقای ویزلی نگاهی به هری کرد و گفت :
-- هری می توانم خواهش کنم خودت ماجرا را کامل تعریف کنی ؟
هری سری تکان داد ولی تصمیم نداشت که اتفاقات آن سال را کامل تعریف کند .
راستش همان طوری که آقای ویزلی فرمودند در دیاگون با لوسیوس در گیر شدیم . اون بدون جلب توجه کسی دیگری دفترچه را در وسایل خانواده ویزلی گذاشت . در آن سال به مشنگ زاده های مدرسه حمله می شد و بعدش پیغامی روی دیوار می دیدیم که از طرف نواده اسلایترین بود . در آن مدت قبل از حملات هم من صدایی می شنیدم که شخص دیگری قادر به شنیدنش نبود . بعد یک روز در کلوپ یاد گیری دوئل من به یک مار دستور دادم که به دوستانم حمله نکند و این کار باعث شد همه مدرسه بفهمند من مار زبان هستم و من را نواده اسلایترین تصور می کردند . از شانس بد هم من همیشه در مواقع حمله در آن محل حضور پیدا می کردم . ولی در حملات تا حالا کسی کشته نشده بود . همه آنها خشک شده بودند . من و رون و هرمیون به دراکو مالفوی شک داشتیم از این رو در یکی از دستشویی هایی که غیر قابل استفاده بود با کمک هرمیون معجون مرکب پیچیده درست کردیم و به این ترتیب خودمان را به مالفوی نزدیک کردیم . ولی متوجه شدیم که نواده اون نیست و نمی داند کی در تالار را باز می کند . فقط در آن مدت من یک دفترچه خاطرات پیدا کردم که مربوط به تام ریدل بود . من توانستم از طریق نوشتن در دفترچه با تام ریدل ارتباط برقرار کنم . اون به من خاطره اخراج شدن هاگرید را نشان داد . ولی دفترچه مدت زیادی دست من نماند . دفترچه از من دزدیده شد . در یک روز که همه آماده مسابقه کوییدیچ شده بودیم هرمیون یک دفعه به سمت کتابخانه رفت . درست قبل از شروع بازی پرفسور مک گونگال بازی را لغو کرد و از من و رون خواست که همراهش برویم . پرفسور مک گونگال ما را بالای سر هرمیون برد . بدنش خشک شده بود . در دستش آیینه ای قرار داشت که شیشه اش به شدت سوخته بود . من و رون در یکی از عیادت هایمان " کاغذی را که در دست هرمیون مشت شده بود پیدا کردیم . کاغذ از کتابی کنده شده بود . در آن نوشته شده بود .
در میان همه ی درندگان و هیولاهای رعب انگیزی که در سرزمین ما یافت می شوند هیچ یک شگفت انگیز تر و مرگبارتر از باسیلیسک یا سلطان افعی ها نیست . این مار که ممکن است رشد کند و غول پیکر شود صدها سال عمر می کند و از تخم مرغی که زیر وزغ پرورش یابد زاده می شود . روش های کشتن این موجود بسیار حیرت انگیز است زیرا علاوه بر نیش زهر آلود و مهلک " نگاه این جانور نیز مرگبار و کشنده است و همه کسانی که مستقیم در چسم های این مار نگاه کنند با مرگی آنی مواجه خواهند شد . عنکبوت ها از مواجهه با باسیلیسک احتراز می کنند و از آن می گریزند زیرا باسیلیسک دشمن سرسخت آنها است . تنها چیزی که این مار هولناک را فراری می دهد بانگ خروس است .
هری در اینجا مکثی کرد و تمام افراد حاضر در آشپزخانه را از نظر گذراند و ادامه داد :
در پایین صفحه با دست خط هرمیون نوشته شده بود مجرای فاضلاب . من و رون بعد از چند بار خواند فهمیدیم که باید هیولای تالار اسرار یک باسیلیسک باشد . فقط من صدایش را می شنیدم چون من به زبان پاراسل تسلط داشتم . این هیولا هم طبق نوشته هرمیون در مجرا های فاضلاب در قلعه جولان می داد . بعد من و رون به یاد آوردیم دفعه قبل که تالار باز شده بود یک دختر کشته شده بود . بعد از کمی جستجو فهمیدیم که آن دختر همان میرتل گریان است که هیچ وقت از دستشویی که در آن کشته شده بود خارج نشده است . بعد نتیجه گیری کردیم که احتمالا ورودی تالار در دستشویی غیر قابل استفاده میرتل گریان است . بعد رفتیم این نتیجه گیری ها را به پرفسور مک گونگال بگوییم که دیدم نواده یک پیغام دیگر نوشته استخوان هایش تا ابد در تالار می ماند . این فردی که هیولا با خود به داخل تالار برده بود جینی ویزلی بود . من و رون تصمیم گرفتیم که خودمان اقدام کنیم و گیلدروی لاکهارت ترسو " متقلب و دروغگو را نیز با خودمان بردیم . در دستشویی یک شیر آب خراب پیدا کردیم که رویش یک مار هک شده بود . من با استفاده از زبان پاراسل در را باز کردم . در آنجا یک در گیری کوچک باعث شد لاکهارت حافظه اش را از دست بدهد و سقف ریزش کند . رون و لاکهارت آن ور دیوار مانند و من به را ادامه دادم . بعد به حفره ای رسیدم که مانند گاوصندوق بزرگی بود که آن هم با زبان پاراسل باز شد . من جینی را بیهوش روی زمین پیدا کردم و بعد تام ریدل را دیدم که مانند شبهی کم رنگ شده بود و به من نگاه می کرد . ما با هم کمی گفتگو کردیم اون به من گفت که خود لرد ولدمورت است و در این مدت هم به وسیله ...
هری یک لحظه ساکت شد و بعد گفت :
ببخشید . خودش باعث باز شدن تالار شده است و الان هم دارد از روح جینی تغزیه می کند . وقتی جینی بمیرد او هم کاملا زنده شده است . بعد فکس " ققنوس دامبلدور به کمک من آمد و با باسیلیسک و ریدل در گیر شدم و در آخر با سوراخ کردن دفترچه خاطرات " ریدل نابود شد و جینی به هوش آمد .
هری به جینی نگاهی انداخت . جینی قیافه ای بسیار سپاسگذار داشت که هری نگفته بود او تالار را باز کرده است . اسلاگهورن با تعجب گفت :
-- این خیلی بد است . تو نباید می توانستی به تالار بروی .
در لحظه ای که هری می خواست از اسلاگهورن بپرسد چرا نباید می توانست به تالار برود " پرفسور مک گونگال وارد آشپزخانه شد و با وقار خاصی گفت :
-- یک خبر دارم که هم خوب هست و هم بد . غیر از اعضای محفل همه از آشپزخانه خارج شوند .
مک گونگال بعد از گفتن این حرف به هری و رون و هرمیون و جینی و ماریتا نگاه کرد . هری که می دانست جر و بحث هیچ فایده ای ندارد " به سمت در برگشت . ولی در نهایت تعجب هرمیون یک قدم به سمت پرفسور مک گونگال برداشت و با صدایی قوی گفت :
-- پرفسور . واقعا باید ببخشید ولی این حق هری است که بماند . مجبور به یاد آوری هستم که هری در سال اول باعث شد که ولدمورت به سنگ جادو دست نیابد و اگر نه الان ولدمورت از قدرت جنون آمیزی برخوردار بود . باید یاد آوری کنم در سال دوم از قدرت گرفتن تام ریدل جلوگیری کرد و هیولای اسلایترین را نابود کرد و اگر نه الان مطمئنن هاگوارتز تعطیل شده بود . در سال سوم از کشته شدن سیریوس بلک جلوگیری کرد و نشان داد که پتی گرو زنده است و یک جانورنمای ثبت نشده است . در سال چهارم با به خطر انداختن جان خودش به شما گفت که ولدمورت برگشته است و باعث شد از همان ساعات اولیه محفل ققنوس دوباره شروع به فعالیت کند . در سال پنجم باعث شد جامعه جادویی از برگشتن ولدمورت با خبر شوند . در سال ششم با دامبلدور کلاس خصوصی داشت و از مسائلی خبردار است که نه من و نه شما و نه محفل از آن خبردار است . پس به این ترتیب من فکر می کنم هری می تواند در جمع شما حضور پیدا کند . نه پرفسور ؟
بعد از این استدلال منطقی هرمیون " پرفسور مک گونگال نتوانست جوابی بدهد . به خانم ویزلی نگاهی کرد . او هم از جواب دادن باز مانده بود . بعد از چند دقیقه پرفسور مک گونگال لبخند سستی زد و با انزجار گفت :
-- باشه . پاتر تو بمون . ولی بقیه باید از اینجا برن بیرون .
رون دهنش را باز کرد که چیزی بگوید ولی هرمیون سریع دست رون را گرفت و با خود کشید بیرون . جینی و ماریتا هم پشت سر آنها رفتند و هری را در بهت و حیرت خود گذاشتند . هری به افراد حاضر در آشپزخانه نگاه کرد . همه دور میز آشپزخانه نشسته بودند و لوپین برای هری صندلی را عقب کشیده بود . هری رفت و بر روی صندلی کنار لوپین نشست . بعد از چند لحظه پرفسور مک گونگال شروع به صحبت کرد .
-- همان طوری که عصر بهتون گفتم " پاتر صندوقچه ها و چوبدستی بلاتریکس لسترنج را به من داد . تکلیف صندوق ها که مشخص است . احتمالا موی آنها را برای معجون مرکب پیچیده می خواسته است .
پرفسور مک گونگال با لحن ناراحتی رو به آقای ویزلی کرد و ادامه داد :
-- و حالا اون خبری که می خواستم بدم . من فهمیدم که بلاتریکس چگونه از سد طلسم های محافظتی خانه شما گذشت . خبر خوش اینکه آقای اولیوندر زنده است .
با گفتن این جمله همه اعضا با شور و شعف مشغول صحبت با یکدیگر شدند . ولی در همان لحظه مودی با ناله گفت :
-- امیدوارم نخوای بگی که اولیوندر در دست اسمشونبر است .
بعد از این حرف مودی همه ساکت شدند و به پرفسور مک گونگال چشم دوختند . پرفسور مک گونگال هم با تاسف گفت :
-- متاسفانه خبر بدی که می خواستم بگم همین است . چوبدستی بلاتریکس بسیار قوی و با ویژگی های خاصی است و با کمک همین چوبدستی از سد طلسم های محافظتی آرتور گذشته است . من بعد از تحقیق فهمیدم که سبک ساخت چوبدستی همان سبک اولیوندر است . این یعنی که اولیوندر با تمام دانش ارزشمندش در اختیار اسمشونبر است .
ناگهان آقای ویزلی از صندلی بلند شد و با ناراحتی زائد الوصفی گفت :
-- وای نه . اسمشونبر می تواند به زور هم که شده از قدرت تک تک چوبدستی های ما با خبر شود . حافظه اولیوندر هم بیش از اندازه قوی است . حتی می تواند الان ویژگی های اولین چوبدستی که فروخته را نیز بگوید .
مک گونگال با آرامش گفت :
-- آرتور خونسردی خودت را حفظ کن . خبر بد دیگری نیز دارم . قرارگاه جدید شناسایی شد . دیگر نمی توانیم به آنجا برویم .
بعد از آن پرفسور مک گونگال رو به هری کرد و گفت :
-- پاتر اجازه می دهی که ما تا یک مدت دیگر هم اینجا بمانیم ؟
هری با فروتنی کامل جواب داد :
تا هر وقت که لازم است " می توانید اینجا را قرارگاه خود بدانید .
مک گونگال گفت :
-- برای اینجا رازدار انتخاب کردی ؟
هری گفت :
تا فردا انتخاب می کنم .
پرفسور مک گونگال گفت :
-- خب من کار دیگری ندارم . راحت باشید .
هری سرش را برگرداند و داد زد :
کریچر . کجایی ؟
صدای بنگی آمد و کریچر در جلوی هری ظاهر شد . کریچر تعظیم کرد و گفت :
-- ارباب با کریچر کاری داشت ؟
هری با تحکم گفت :
آره . برای همه نوشیدنی بیار و بعدش برای همه شام آماده کن .
کریچر تعظیم دیگری به هری کرد و به سمت کمدی حرکت کرد و رفت . وقتی همه جام های نوشیدنی را در دست گرفته بودند " پرفسور مک گونگال ایستاد و گفت :
-- این نوشیدنی را به یاد دامبلدور می خوریم .
همه افراد حاضر جام هایشان را بالا بردند و با هم گفتند :
-- آلبوس دامبلدور .
بعد از چند دقیقه تانکس با لبخند گفت:
-- هری شنیدم تونستی بر تابلو ها قلبه کنی . حدود دو سالی است که ما با آنها مشکل داشتیم . مالی برای ما تعریف کرد چه طوری مجبورشان کردی که از این به بعد ساکت بمانند .
لوپین گفت :
-- خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم تو و رون و هرمیون با هم پیمان دوستی بستین .
هری صادقانه گفت :
من حتی اسمش را نمی دانستم . نمی دونم چرا ؟ ولی این کار خیلی به من امید داد .
لوپین ادامه داد :
-- این پیمان وقتی درست اجرا می شود که دوستی ها واقعی و از صمیم قلب باشد . بعد از پیمان یک قدرتی بین افراد پیمان دهنده ایجاد می شود . دامبلدور خیلی این قدرت را دوست داشت چون از ارکان قدرت عشق است .
هری گفت :
شبیه پیمان ناگسستنی است .
لوپین با ملایمت گفت :
-- نه . پیمان دوستی با پیمان ناگسستنی خیلی فرق دارد . مثلا در پیمان ناگسستنی اگر کسی خیانت کند خواهد مرد . ولی در پیمان دوستی این اتفاق نمی افتد . خیانت در این پیمان به گردن وجدان افتاده است . فقط آن قدرت که بین آنها تشکیل شده است از بین می رود .
بعد از آخرین جمله لوپین پرفسور اسلاگهورن به سمت هری آمد و گفت :
-- پسرم می شود من را با خود به جای خلوتی ببری تا با هم چند دقیقه صحبت کنیم .
هری از روی صندلی بلند شد و با اسلاگهورن به اتاق دوئل رفتند و بر روی دو مبل راحتی جلوی شومینه نشستند . اسلاگهورن چند دقیقه به آتش خیره شد و ناگهان بطری کوچکی از جیبش در آورد و خاطره ای را از سرش بیرون کشید و در بطری ریخت . در بطری را بست و به هری داد و گفت :
-- نمی دونم حالا که دامبلدور رفته این به دردت می خورد یا نه ؟ ولی تو خیلی به دامبلدور نزدیک بودی . احتمالا از برنامه های او مطلع بودی . هری تو پسر خوبی هستی . چشمات به مادرت رفته است . فقط وقتی خاطره را دیدی فکر بدی درباره من نکن ...
هری در فکر فرو رفته بود . تصمیمش را گرفت و گفت :
پرفسور . خواهش می کنم ناراحت نشوید . ولی من قبلا خاطره را از خودتان گرفتم .
اسلاگهورن با تعجب به هری نگاه کرد و گفت :
-- شوخی می کنی ؟ آخه کی ؟ چرا من یادم نمی یاد ؟
هری با شرمندگی گفت :
پرفسور می دانید .... آخه .... این خاطره خیلی برای ما مهم بود . شما از ترس آبرویتان اون را به ما نمی دادین " ولی ما برای نابود کردن ولدمورت به آن نیاز داشتیم . اگر یادتان باشد شبی که برای دفن کردن آکرومانتیولا پیش هاگرید رفتیم " شما مقدار زیادی نوشیدنی با خودتان آوردید . هاگرید و شما به شدت مست شده بودید . من به شما گفتم به آن خاطره احتیاج دارم . شما هم از روی محبت آن را به من دادید .
هری سرش را پایین انداخت . هر لحظه انتظار داشت اسلاگهورن فریاد بکشد . ولی این طور نشد . اسلاگهورن در حالی که انگشتش را به طرز تهدید آمیزی تکان می داد " با لحن تندی گفت :
-- اگر یک بار دیگه با من نوشیدنی بخوری " من می دونم و تو .
اسلاکهورن بعد از گفتن این حرف چشمکی به هری زد که تاثیر حرفش را خنثی کرد . این چشمک را اسلاگهورن یک بار هم در مقابل ریدل زده بود . هر دو مدتی ساکت بودند تا هری پیشنهاد کرد برای شام به آشپزخانه بروند . وقتی به آشپزخانه برگشتند بقیه همه آنجا جمع بودند . ناگهان هری به یاد موضوعی افتاد " رو به آقای ویزلی کرد و گفت :
آقای ویزلی شما در وزارت خانه کسی را به اسم دیوید لارنگ می شناسید ؟


--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
دوستان عزیز در سایت www.h-7.blogfa.com هم می توانید داستان را دنبال کنید . از این به بعد هم هفته دو با آپ می کنم .
قربان همگی شما سیاوش
قبلی « تاريخ و آينده معبد بليار-فصل4 » بعدی
API: RSS | RDF | ATOM
جادوگران®
بی‌شک دیدگاه هر کس نشانه‌ی تفکر اوست، ما در برابر نظر دیگران مسئول نیستیم
فرستنده شاخه
33166655
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۶ ۱۸:۱۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۶ ۱۸:۱۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۷/۱۲
از: هرجايي كه ميشه زنده موند
پیام: 226
 ali bood
ali bood vaghean migam kheyli khoob bood movafagh bashi
bigsaleh
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۱ ۸:۵۸  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۱ ۸:۵۸
عضویت از: ۱۳۸۴/۱/۳۱
از:
پیام: 33
 Ey val
داستانت رديفه.
ادامه بده كه بقيش بايد جالب باشه
دمت ولرم مايل به گرم

فقط سريع تر ادامه داستان رو آپ كن
D-Y-Z-2005
فرستاده‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۰ ۱۷:۲۲  به روز‌شده در تاریخ: ۱۳۸۴/۷/۲۰ ۱۷:۲۲
عضویت از: ۱۳۸۳/۱۱/۱۵
از: مریخ
پیام: 241
 بماند
داستان جالبیه. ازتون تشکر میکنم و امیدوارم موفق باشین.
از تمام افرادی هم که برای دیدن و خواندن این داستان هنرمندانه زحمت میکشن خواهش میکنم یه زحمت هم بکشن و نظر بدن و این نویسنده ها رو اینقدر دلسرد نکنن

هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.